سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۶۶)


ابراهیم هرندی


• آخرین دفتر از رباعی های منتشر شده ی دکتر اسماعیل خویی، شاعرِ نامدارِ روزگار ما، در پیش روی من است. دفتری با ۲۲۴ رباعی در ۷۵ صفحه. این دفتر، دنباله ی گزینه ی دیگری از رباعی های این شاعر است که با نامِ، "یک تکه ام آسمان آبی بفرست" که در سال ۱۳۷۳ در لندن منتشر شد و من هنوز پس از بیست و اندی سال، برخی از رباعی های آن کتاب را در ذهن دارم، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۲ آبان ۱٣۹۵ -  ۱۲ نوامبر ۲۰۱۶


 
۴۴٣. من با منِ من، بگومگویی دارم

آخرین دفتر از رباعی های منتشر شده ی دکتر اسماعیل خویی، شاعرِ نامدارِ روزگار ما، در پیش روی من است. دفتری با ۲۲۴ رباعی در ۷۵ صفحه. این دفتر، دنباله ی گزینه ی دیگری از رباعی های این شاعر است که با نامِ، "یک تکه ام آسمان آبی بفرست" که در سال ۱٣۷٣ در لندن منتشر شد و من هنوز پس از بیست و اندی سال، برخی از رباعی های آن کتاب را در ذهن دارم، مانند این یکی؛

می پرسی چون به سر می آرم بی تو؟
سر از بُنِ گور در می آرم بی تو
یعنی نَفَسی بیشترک می میرم
با هر نفسی که برمی آرم بی تو

آورده اند که رودکی قالب رباعی را در زبان فارسی ساخته است و ترانه های چارپاره ی او در این قالب، دستمایه ی خنیاگران و رامشگرانِ روزگار او بوده است. اگرچه گواهِ روشنی بردرستی این سخن در تاریخ نمی توان یافت، اما چون رباعی، آسانترین گونه ی شعر برای سپارش به حافظه شفاهی ست، می توان گفت که رباعی، دوبیتی، هایکو و قالب های شعری همانندِ آن ها، باید ریشه ی بسیار کهنسالی در تاریخ ادبیات مردم همه سرزمین ها داشته باشد.

رباعی را می توان به ضرباهنگ چکشی مانند کرد که با سه مصرع بالا می رود و بناگهان با مصرع چهارم با شتاب تکان دهنده ای، بر ذهن شنونده و یا خواننده ی آن فرود می آید و او را یکه خور می کند. هرچه مصرع چهارم برای خواننده و یا شنونده، شگفت انگیزتر و پیش بینی ناپذیرتر باشد، رباعی استوارتر و کامیاب تر است. به گمان من این بنیادی ترین ویژگی رباعی ست که آن را از چهارپاره و دوبیتی جدا می کند. نمونه های این گونه رباعی در شعر فارسی این هاست:

با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
هجرانش چنین است، وصالش چونست؟
(رودکی)

گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
تو پای به راه نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
(عطار)

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی زلب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
(خیام)

از شعرم خلقی به هم انگیخته ام
خوب و بدشان به هم در آمیخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب
در خوابگه مورچگان ریخته ام
(نیما یوشیج)


سرایش رباعی، کار هر شاعری نیست ، زیرا که ساختن و پرداختن سخنی که در دو بیت و یا به گفته ی حافظ، " به لفظ اندک و معنای بسیار"، خواننده و یا شنونده ی شعر را از جایش برکند و به شگفتی وادارد، کاریست کارستان. از اینرو، اگرچه کوتاهی قالبِ رباعی، برای بسیاری از شاعران تازه کار، می تواند فریبنده باشد، اما کامیابی در این گستره، نیاز به چابک سرایی و تردستیِ کارکُشتگانی دارد که مفتول واژگان، در دست و زبانشان، چون موم، نرم و خمش پذیر می شود و ترکیب آن با آلیاژ شعر، هر واژه را رخشان و درخشان و تابناک می کند. این کاریست که اسماعیل خویی در این کتاب، پس از سُرایش صدها شعر بلند و کوتاه و انتشارِ بیش از چهل کتاب در گستره شعر و ادبیات فارسی کرده است.
   
وانیست، جزآنِ خانه ام، پنجره ای
و هیچ صدا نخیزد از حنجره ای
جز تک نتِ آوازِ ملولی کاید
نزحنجره، بل، که از پرِ زنجره ای

من هستم و مستِ جاودان از می ِ شعر
در دشتِ دل ام لاله دمد از نیِ شعر
وآن لاله شود جام و مرا نوشاند
شعر از پیِ شعر از پیِ شعر از پیِ شعر

زان پیش که دل نامِ خدا را ببرد
ای کاش ز یادِ خود فنا را ببرد
اندیشه ی مرگ مان کِشَد سوی خدا،
وحشت زده؛ مُرده شور ما را ببرد!

در خویشتن است اگر عدویی دارم؛
هم در خود اگر، یارِ نکویی دارم.
بیهوده خطابِ من به خود می گیرید؛
من با خودِ خود، بگومگویی دارم.

بیشتر رباعی های این دفتر، بازتاب درنگ های شاعرانه خویی و واکنش وی بدانهاست. اسماعیل خویی، شاعری نادره کار است که شعرش ویژگی های خود را دارد و در بسیاری از کارهایش، بویژه آن ها که – به گفته خودش - در، "بیدرکجا"، سروده است، هیچ همگونی و همانندی با شعر شاعران دیگر دیده نمی شود. جایی دیدم که کسی او را "فیلسوف- شاعر"، خوانده است. اما به گمان من اهمیت شعر خویی در فلسفی بودن مضون برخی از شعرهایش نیست، بلکه در شیوه ای ست که او اندیشه و خیال را با زبانی فشرده و آهنگین و استوار، افسونگرانه بیکدیگر گره می زند و چشم انداز تازه ای از هستی در پیشِ روی خواننده شعرش می گشاید و او را به گستره های خیال پرورد، پرتاب می کند.

رباعی خوب آن است که در پندارِ خواننده و یا شنونده ی آن، به هسته ی کانونی غزلی فشرده مانند باشد؛ به غنچه ی غزلی بسته، که در خیالِ خواننده ی خوش ذوق و بینشمند، می تواند شکوفا شود. چنین است که در گذشته، شاعرانِ کلاسیک ما رباعی های خیام را سرمشق خویش می پنداشتند. من تاکنون چندین غزل و مثنوی، که با الهام از آن رباعی عطار که بدان اشاره کردم، دیده ام.

گفتم که ریشه ی قالب رباعی را باید در ادبیات شفاهی پی جست. ادبیات شفاهی، با چشمداشت به ذهن و زبان و حافظه شفاهی شکل می گیرد. از اینرو، صنعت های شعری مانند؛ ایجاز، تلمیح و ارسال المثل، در آن کاربردِ سازنده دارد. در برابر رباعی و دو بیتی، قصیده، قالبِ ذهن و زبان نوشتاری و جولانگاه خودنمایی طاووس وار شاعر است. برخی از قصیده سرایان پِیشین، در شعر خود چنان دشوار می نوشتند که شعرشان چیستان وار، نیاز به آگاهی از بسیاری از رویداهای تاریخی و افسانه های کهن بود. نمونه این گونه شعر، این بیت از خاقانی ست:

از برای رفعِ یاجوجِ هوا از آبِ خشک
خاکیان سدی بروی آتشِ تر بسته اند.

در برابر این گونه شعر، رباعی های خیام و دو بیتی های باباطاهر را داریم که بسیار روان و ذهن پذیر و آسانیاب اند.

اکنون ما در روزگاری زندگی می کنیم که رسانه های همگانی و اجتماعی مانندِ فیسبوک، تویتر و اینستاگرم، نسل تازه ای را پروده اند که تابِ خواندن بیش از یکی دو بیت را ندارد و گاه کاربری، برای بیان نکته ای، تنها به واژه ای ایمایی، بسنده می کند. از اینرو از این چشم انداز، رباعی و دوبیتی و شعرک های کوتاه، برای کاربری در این ابزارهای مدرن بهتر است و با آن ها سازگارتر. این چگونگی، کاربُردِ ایجاز و تصویر را در شعر، پُرنماتر و بنیادی تر خواهد کرد.   

***

۴۴۴. دو راهه ی بازگشتِ به خویش.

جنبش مشروطه خواهی، در بیناد خیزشی "پیشرفت" خواه بود و رو بسوی آینده داشت. بسیاری از پیشاهنگان و پیشگامانِ این جنبش، برآن بودند که ایرانیان باید به آنچه آنان؛ "قافله ی تمدن نوین"، می خواندند، بپیوندند و دست از دلسپاری به آئین ها و سنت های کهن بردارند. اما روندِ رویدادهای پس از مشروطه، چنان بود که چشم اندازِ پیشرفت بسوی آینده، در جغرافیای خیالِ انسان ایرانی بسته شد و بجای آن، دو راهه ی تازه ای برای بازگشت به گذشته، باز شد. یکی این دو راهه، رستگاری را در بازگشت به فَر و شکوهِ ایران باستان جستجو می کرد و دیگری، چاره کار را در بازگشت به آئین و ارزش های اسلامی. چنین است که در سده گذشته، بخش بزرگی از کشمکش های سیاسی ما بر سر بازگشت به یکی از این دو آرمانشهر بوده است. هم از اینروست که هنگامی که ما به گذشته خود می نگریم، چشم اندازِ سومی برای دیدن گذشته نداریم.

این چگونگی در سده گذشته، دو حکومت در ایران پدید آورده است. نخست، حکومت پهلوی که ارج گذارِ بازگرداندنِ آنچه، "شکوه و عظمتِ ایران باستان" خوانده می شد بود و دیگر، حکومت اسلامی که در پی بازسازی ایران و بازپردازی فرهنگ ایرانی برپایه ارزش های اسلامی در دوران پیامبر اسلام است. ستیزِ میانِ پیروان این دو چشم انداز را هم امروز نیز در هر کوی و برزن می توان دید. آنچه اکنون بنام بزرگداشت کورش می گذرد، روآوردن از نگرشی به نگرش دیگر است. در ماه های پایانی حکومتِ پهلوی، فریادِ "مرگ برشاه"، و "درود بر خمینی"، نشان از گذارِ قدرت از سویی بسوی دیگر داشت. اکنون پس از چهل سال، واروی آن رفتار اجتماعی رُخ داده است و فریادِ "مرگ بر دیکتاتور، و "سلام بر کورش". این یویوی تاریخی تاکنون سرمایه های یک سده را بباد داده است و ما را درگیر رویاهای افسانه ای کرده است.

***

۴۴۵. اندیشه در شعر

اگر سازه ‏های اساسی هر شعر را زبان و اندیشه و خیال بدانیم، می توانیم بگوییم که در فرهنگی که بازتابِ نداری و تهیدستیِ همگانی ست، بهای بیشتری در شعر، به عنصر اندیشه داده می شود و عنصر خیال، در آن کم نماتر است. ادبیات، در فرهنگ مردمِ سرزمین های خشکسال و خالی، ابزاری برای جا انداختن ارزش ها و آرمان های زیستیارانه در راستای ماندگاری و گریز از مرگ است. ابزاری کارآمد که ارزش های پذیرفته شده ی روزگار را با ترفندهای ذهن پذیری مانند وزن، قافیه، ردیف، آهنگ و صنایع شعری مانند؛ ایجاز، ایهام، ترصیع، تسجیع، تکرار و ارسال المثل، در دل و جان مردم می نشاند. این چگونگی در بیشترِ زمان ها، بیرون از حوزه آگاهی مردم روی می دهد. برای نمونه، بارِ ارزشی بسی بیش از بسیاری از شعرهای کلاسیک فارسی، همه در راستای ارزشمندی پدر سالاری و آئین ‏های دینی و دلسپاری به خدا و پذیرفتن آداب و رسوم رایج فرهنگی و کار و کوشش و همه چیزهایی است که می توانند به ماندگاری نظم موجود اجتماعی کمک کنند.

در فرهنگ ایرانی که در آن شعر تا سده پیش، بارکشِ همه هنرها بود، تا پیش از پیدایشِ چشم انداز شعر نیمایی، منظومه سرایی، شاعری خوانده می ‏شد. یعنی که نگارش ِمنظوم و نوشتن بازتاب‏ های هر کوشش ذهنی به زبانی موزون و آهنگین، شعر پنداشته می ‏شد. البته گرانان و دریا دلانی چون فردوسی و حافظ، از این چگونگی آگاه بوده اند. برای نمونه، فردوسی بزرگ، در شاهنامه جاودان خود می گوید که، "بنا کردم از نظم کاخی بلند" و یا مولوی دارد که؛ "قافیه اندیشم ودلدار ِ من/گویدم مندیش جز دیدارِ من". اما با پیدایش چشم انداز ِشعر نیمایی، بار دیگر فضایی برای پرداختن به گوهر شعر پدید آمد. این که می گویم بار ِ دیگر، برای این است که شعرناب و ارجمندیِ گوهر ِ شعر، در سنّت ادبی ما پیشینه ای دراز دامن دارد و پیشینیان، شعر را سخن پّران و خیال انگیز می دانستند و نه سخن حکمت آمیز و اخلاق آموز.

در فرهنگ مدرن، شعر نیز، چون هنرهای دیگر، بسوی گوهر خود می ‏گراید و نقش ابزاری آن در پاسداری از ارزش‏ های رایج اجتماعی کمتر می شود. اما در چشم اندازهای دیگر، شعر، ابزاری برای آموزش و پرورش گزاره های اخلاقی و یا پُرنما کردن و سپارش اندیشه ای زمانمند به مردم و یا هدف های دیگر فردی و اجتماعی است. چنین است که بسیارانی در کشور ما، سخنان شیرین و دلپذیر و یا حکمت آمیز و دانش آموز را شعر می دانند و بسیاری از این سخنان را ازبر می کنند و گاه برپیشانی نامه ها و نوشته های خود می نشانند. "برو شیر ِ درنده باش ای دغل"، و یا، "با ادب باش تا بزرگ شوی" و یا "نابرده رنج گنج میّسر نمی شود"، همه پندهای سودمندی است، اما هیچ یک از آن‏ ها را شعر نمی توان خواند همچنان که هیچ یک از قصیده های خاقانی و شیخ شبستری و ثمرات و رشحات و نغمات و قطرات و لمعات و نفخاتِ آسیدعباس فرات را.

جایگاه شعر در هر فرهنگ، در پیوند با گوهر شعر، یکی از نمایه های سلامت روانی آن فرهنگ است. یعنی که هرچه شعر در فرهنگی، از گوهر خود، که همانا خیال انگیزی و تصویرگری ست، دورتر باشد، هنجارهای آن فرهنگ، با ساختار روانی انسان ناسازگارتراست. واروی این سخن آن است که هر جا که شعر، به گوهرِ نابِ خود نزدیکتر است و کارش افسونگری ذهن با بازسازی دوباره ی جهان به شیوه ای تازه و زیبا و دلگشا در ذهن شنونده و یا خواننده است، آزادی های فردی و رفاه اجتماعی در فرهنگ آن جامعه ارزشمندتر و پُرنما تر است. این چگونگی را با مقایسه کردن شعر امروز در کشور انگلیس با شعر امروز در سیریلانکا و یا نامیبیا و یا گواتمالا می توان دید. شعر امروزِ انگلیس، سرشار از تصویرهای دلنیشین درباره آفتاب، دریا، جنگل، خیزوخوابِ مخملینِ تپه های یورکشایر و جلگه های ویلشایر، کوچِ فوجِ کبوتران مهاجر و آرزوی شاعران برای همپری با آنان و سرکشیدن به گستره های وهمناکِ آنسوی قله ها و یکی شدن با طبیعت و دریافتن زبان گیاهان خودروست. اما در کشورهای دیگری که از آن ها نام برده شد، شعر، شعارهای انقلابی در ستایش شبیخون به دشمن و آتش و خون و کُشتار و بمب گذاری پادگان ها و راه بندان ویران کردن شهرها برای برچیدن بساط حکومت است. در فرهنگ ما نیز در سده گذشته، بسیارانی شعر را ابزاری سیاسی می پنداشتند و شاعران را پیشگامان ارتش خلق می خواستند.   

خوشبختانه چنین می نماید که در گستره ادبیات فارسی، گرایش به گوهر هنر، اندک، اندک رو به فزونی ست و بسیاری از شاعران جوان ایرانی دریافته اند که شعر، ابزار کارایی برای تغییر حکومت و سیاست نیست. آنان که سخنان فریب آمیز و شعارهای خیزش انگیزی بنام شعر سرهم می کنند، شاعران همیشه در صحنه باید دانست که در پی موج سواری و سوارکاری هستند.   

***
   
۴۴۶. اکسیرِ هوشـیاری

اکسیر هوشیاری ما در همین قم است
این قم که ریشه های تباهی در آن گم است

این قم که صید صیغه، در آن امر حوزوی ست
تا اقتدار مایه حق تقدّم است

اینجا مقام هیبت الاسلام افعی است
اینجا کنام حجت الاسلام کژدم است


این حوزه ی مبارک و آن روضه ی رفیع
کانون پخش ایدز و کوفت و تراخم است

در چشم شیخ، قمقمه هر حجاب دار
با خمره های زیر عبا در تکلم است

شب ها که ابر، تیره کند آسمان شهر
در پشت پرده کشمکش ماه و انجم است

پایان کار اگرچه شود سخت دردناک
آغاز کار با یه سلامُن علیکم است

این مرکز خرافه و خرپروری کنون
لابراتوار ویژه ی تحمیق مردم است

"این سرزمین قدس که از عرش برتر است"
نخجیرگاه سبز ِستوران بی سُم است

نزدیک تر بیا که ببینی بچشم خویش
اکسیر هوشیاری ما در همین قم است


یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۶۵)


www.akhbar-rooz.com

*

www.balatarin.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست