سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یک رخداد


بهمن پارسا


• مکالمه بیش از این طول نکشید. بانی نیمه خواب ،نیمه بیدار بر لبه ی تخت نشست. به ساعت دیجیتالی که اعدادسبز رنگ و درشت اندازه یی دارد نگاه کرد. ساعت دو وچهل و یک دقیقه را نشان میداد. از جا برخاست. از پنجره به خیابان خلوت که در سرمای فوریه اخمو ومنجمد به نظر میرسید و نور مهتابی های زرد نشان دهنده ی ذرّات رطوبت ِ معلّقِ موجود در هوابود نگاهی کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣ آذر ۱٣۹۵ -  ۲٣ نوامبر ۲۰۱۶


 
 بانی زندگی آرامی دارد. نامش امّا بانی نیست، نه، ویرا اینگونه می نامند، زیرا تلفّظ واژه ی قربانی در زبانهای غربی، بخصوص فرانسه چندان راحت ومطلوب نیست. حرف "قاف" وبه دنبالش "ر" چندان خوشایند نیست. اینست که اورا "بانی" خطاب میکنند. چند سالی است که در محله یی نه چندان دور از rochauchoir در طبقه ی سوم یک ساختمان فرسوده در آپارتمانی مشتمّل بر یک آشپزخانه کوچک، با بالکنی به اندازه ی ایستادن یک آدم ، و اتاقی که دربرگیرنده ی جای خورد و خواب است و جایی بس کوچک برای نظافت شخصی ،زندگی میکند. وی کارمند هتلی است در اطراف Republique. هفته یی ۶روز کارمیکند ،با برنامه یی متناوب..گاهی روز ،زمانی شب، بعضا هم نیمروز تا اواسط شب. وقتی در ساعات روزکار میکند ساعت پنج ونیم از خانه بیرون میآید اتوبوس ٨۵ را در ایستگاهی بفاصله ی چند ده متری خانه اش سوار میشود تا اینکه راس ساعت هفت در محل کارش باشد.
ساعت دوونیم بعداز نیمه شب است که تلفن همراهش به صدا درمیآید.
آقای فُکیه، آقای میشل فُکیه؟
بفرمایید خودم هستم، شما؟
من مامور سوانح و آمبولانس هستم، همسرشما در حادثه ی رانندگی مجروح و مصدوم شده ویرا به Hôpital Pitié-Salpêtrière در سیزدهم میبریم ، متوّجه شدید.
بله فهمیدم!
مکالمه بیش از این طول نکشید. بانی نیمه خواب ،نیمه بیدار بر لبه ی تخت نشست. به ساعت دیجیتالی که اعدادسبز رنگ و درشت اندازه یی دارد نگاه کرد. ساعت دو وچهل و یک دقیقه را نشان میداد. از جا برخاست. از پنجره به خیابان خلوت که در سرمای فوریه اخمو ومنجمد به نظر میرسید و نور مهتابی های زرد نشان دهنده ی ذرّات رطوبت ِ معلّقِ موجود در هوابود نگاهی کرد. سیگاری از روی میز کنار تخت برداشت، بالاپوش گرمی به تن کرد وکلاهش به سر گذاشت ورفت روی بالکن وسیگار را گیراند، پکی عمیقی از سیگار گرفت ودودرا راهی فضا کرد. "مسلّم است که خواب دیده ام، خواب خوبی نبود. میدانم که خواب دیده ام، من که میشل، یا هرکس دیگری با نام فامیل ِ عجیبی نیستم، !من که ازدواج نکرده ام. ولی چقدر زنده و راستین به نظر میآمد، مامور سوانح، تصادف، بیمارستانی با نامی غریب در سیزدهم! درست است همه ی اینها درست است، ولی خواب بود." سیگار تمام شد، از بالکن به آشپزخانه و سپس به اتاق آمد. ساعت دو وپنجاه و شش دقیقه را نشان میدهد. دراثر سرما خواب از سرش پریده. تلفنش را برمیدارد در قسمت مکالماتِ اخیر به جستجوی آخرین تماس در میابد در ساعت دو بیست هشت دقیقه کسی که شماره اش ناشناس درج شده بااو تماس گرفته که حدود یک دقیقه بطول انجامیده. " سر در نیمآورم، یعنی واقعیّت دارد ومن خواب ندیده ام، ولی چطور امکان دارد که من خود را بجای کس دیگری معرفی کرده باشم؟! چطور ممکن است من در پاسخ گفته باشم بله خودم هستم، نمی فهمم!" بانی باید صبح ساعت پنج و نیم از خانه بیرون برود، پس شب برای او تمام شده، چیزی به ساعت پنج نمانده. تلفن به صدا درمیآید.
بله بفرمایید،
آقای فُکیه، آقای میشل فُکیه؟
بفرمایید خودم هستم، شما؟
دکتر بُسکه هستم، پزشک کشیک بخش سوانح بیمارستان ِ پیتیه سلپتریِر، حدود دوساعت است همسر شما که در سانحه ی رانندگی صدمه دیده در این بخش بستری و تحت مراقبتهای ویژه است،مامورین سوانح گفته اند که شمارا در جریان قرار داده اند وقصد من این است که از این موضوع با توّجه به مسئولیتم اطمینان حاصل کنم. ایا شما در جریان هستید؟
بله هستم، یعنی تلفن کردند و گفتند، چیز ِ دیگری هست که باید بدانم؟
من بیش ازاین حرفی ندارم، مگر اینکه شما پرسش ِ خاصی داشته باشید.
نه نه ، مطلبی نیست، خوب کردید تماس گرفتید.
به امید دیدار.
بله.
بانی باید برای رفتن به سرکار نظافتی کرده صبحانه یی بخورد، و برای ناهارش یک چیزی در ظرف مخصوص بگذارد. ولی گنگ و مبهوت سرسری دستی به سرو رویش میکشد، به سرعت صورتش را با ماشین اصلاح تمیز میکند،لباس می پوشد و ازخانه خارج میگردد. در اتوبوس به آنچه گذشت می اندیشد ،" بازهم یک تلفن و بازهم میشل یک چیزی، که به یاد ندارد. ولی چرا؟ چرا نگفتم من ، بانی هستم؛ من قربانی هستم.
زیرا واقعیت همین است. من میشل هرکسی میخواهد باشد نیستم، من قربانی هستم، حالا اینکه قبول کرده ام برای راحتی تلفّظ مرا بانی صدا بکنند حرفِ دیگری است. این میتواند موجب دردسری جدّی بشود. " . از دربِ مخصوص کارکنان وارد هتل میشود. بعداز ثبت کارت ورود در دستگاه ساعت کار، داخل رخت کن شده با دو تن از همکارانش روز بخیری کرده لباس مخصوص کار را پوشیده وطبق معمول برای شرکت در جلسه ی صبحگاهی و شرح وظایف روز ِ کاری در اتاق مسئول مربوطه حاضر میشود. بعداز دریافت ورقه ی شرح وظایف روزانه مثل معمول راهی وارسی طبقات میگردد. به وضوح در حواس پرتی کامل است. تلفن همراهش را موافق مقررات باید در رخت کن خاموش کرده درون قفسه بگذارد. در هنگام کار فقط مجاز به استفاده از گوشی مخصوص بی سیمِ داخلی هتل است. آنهم برای اینکه مرکز بتواند دائم با او در تماس باشد.
ساعت ۱۰:٣۰ دقیقه وقت استراحت سی دقیقه یی است. به اتاق ِ مخصوص کارکنان ِ هتل میآید.بیرون هوا سرد تر از آن است که خواسته باشد برود سیگاری دود کند. در ضمن شب گذشته تقریبا نخوابیده، خسته است ، ساعت مچی اش رابرای اینکه ظرف ِ بیست و پنج دقیقه ی دیگر به صدا در آید تنظیم میکند. روی یک مبل راحتی ِ کهنه و زهوار در رفته می لَمَد و خیلی زود خوابش میبرد.
ببخشید خانوم ، مادام فُکیه کدوم اتاق بستری هستند؟
مادم فُکیه؟! میشه اسمشو هِجّی کنید؟
متاسّفانه نمیدونم چطوری نوشته میشه!
اشکالی نداره ،من نگاه میکنم،… ببخشید ولی روی کامپیوتر ما اسمی شبیه به این املا وجود نداره!
می تونم با دکتر بُسکه در بخش اورژانس صحبت کنم؟
دکتر…بُسکه… من تا حالا چنین اسمی اینجا نشنیدم، بزارین چک کنم، نه با r ونه با t ، چنین دکتری تو سیستم ما نیست! ببخشید ولی مثل اینکه شما حالتون خوب نیس، رنگتون پریده، همونجا که هستین بشینین من الان دکتر خبر میکنم، بزارین نبضِتونو بگیرم، وای نبضِتون چقدر تند میزنه ، این علامت ِ خوبی نیس….
بانی ضربان تند و شدید نبضش را در مچ ِ دست چپ
احساس میکند، و با صدای مخصوص هشدار دهنده ی ساعت مچی اش از چُرت عمیقی که داشته بیدار میشود. سریعا به دستشویی رفته وپس از اینکه آبی به سر و رویش میزند مجددا کارت شروع به کاررا در ساعت مخصوص فعّال کرده، راهی طبقات میگردد. ساعت ِ سه ی بعدازظهر کار تمام شده. بعد از تعویض لباس سریعا تلفن ِ همراهش را بکار میگیرد، با استفاده از اینترنت به هر زحمتی هست آدرس ِ بیمارستاِن پیتیه سَلپِتریِر را پیدا میکند. همینکه از هتل خارج میشود در میابد هوا خیلی سرد تر از آنست که خیال میکرده، ولی تصمیمش را گرفته و با مراجعه به نقشه ی ایستگاه اتوبوس ویافتن خطوط لازم راهی بیمارستان میشود. یکساعت بعد به محل ِ بیمارستان میرسد. با دیدن ِ ساختمان بیمارستان بیشتر یک قلعه ِ قرون وسطایی در ذهنش جان میگیرد، ساختمانی عظیم و کهنه، عبوس و نا دلپذیر. با خود می اندیشد ، سلامت هم که باشی با ورود به ساختمانی این چنین به مرگ خواهی اندیشید. غروبِ رو به تاریکی سرد و منجمد ِ فوریه، بیمارستانی چنین سهمناک …
بیش از این نباید وقت را تلف کرد، با استفاده از تابلو های راهنمایی بخش اورژانس را پیدا میکند. با عبور از یک راهرو نه چندان دراز، به میز مخصوص اطلّاعات میرسد، زنِ جوانی با موهای مجعد پشت میز ایستاده ومشغول ِ راهنمایی کسی است، همینکه فرصتی پیدا میکند با اشاره به به بانی میگوید: شما، برای شما چه کاری میتوانم بکنم؟ بانی میرود جلو بعد از سلام نگاهی به زن کرده و از برچسب فلّزی روی سینه وی در میابد نامش Fatim است شاید فاطمه! میتواند فاطمه باشد ظاهر زن شباهت به مردم ِ آفریقای شمالی دارد، احتمالا مراکشی! میپرسد، : اتاق ِ خانم فُکیه، کجاست؟ مسئول اطلّاعات میگوید، مثل اینکه یکبار به شما گفتم، نه خانم ِ فکیه اینجا هست و نه دکتر بُسکه، شاید لازم باشد شما در بیمارستان دیگری به دنبال ایشان باشید، یا اینکه با اداره ی پلیس در این باره تماس بگیرید! بانی بی آنکه به آن زن حرفی بزند، راهی خروج از راهرو بیمارستان میشود. همینکه به محوطه ی باغ میرسد نفس ِ عمیقی میکشد به آسمان غروب که در کار تاریک شدن است نگاهی میکند، کلاغان روی درختهای بی برگ و بار را میبیند که بی صدا وبی حرکت به دور دستها می نگرند، همینکه میخواهد قدم برداشته حرکت کند گویی پایش به برآمدگی سنگی در می گیرد و سکندری خوران به جلو پرتاب میشود، به هر شیوه بر خویشتن مسلط میشود وبه زمین نمیافتد. این حرکت ناغافل ، باعث ایجاد سروصدایی میگردد که کلاغها را از روی شاخه ها پرواز میدهد، که به سرعت در فضا چرخی زده غار غار کنان به روی شاخه ها باز می نشینند.
بانی از بیمارستان بیرون میآید. بی هدف بی احساس سرما پیش میرود. " این نوعی وهم و خیال است، وشاید مقدّمه ی روان پریشی! من چرا باید به دنبال کسی یا کسانی باشم که نمی شناسم؟!" در سرمای سخت اوایل غروب در ایستگاه اتوبوس بانتظار میایستد، ازاینجا تا محل زندگی اش لازم است یکبار اتوبوس را عوض کند. یکساعتی واگر ترافیک سنگین باشد شاید یکساعت ونیمی باید که در راه باشد. سوار اتوبوس میشود، باید مسیر را ایستاده طی کند جای خالی برای نشستن نیست. صدای نفرت انگیز "آهنگران" که میخواند" ای لشگر صاحب زمان آماده باش…" در ذهنش می پیچد و در پی آن روزهای وحشتناک شانزده ماه حضور در جبهه های مختلف جنگ تداعی میگردد. " چطور ممکن است دراین شرایط وخیم که هیچ چیز جز خون و ویرانی در برابرت نیست، به "خودی" و "غیر خودی" بیاندیشی. خمسه خمسه که میآید خودی را همانگونه میزند که غیر خودی را! خون سرخ است، استخوان سفید. آدمی که زندگی اش را کف دست گرفته و در ویرانه های دزفول، اهواز، خرمشهر، آبادان، هویزه، حمیدیه زیر رگبار آتش زمینی و آسمانی برای آرمانهایش دارد میجنگد، چطور میتواند غیر خودی باشد. این خودی کیست، که من نیستم؟!" صدای زنگ داخل اتوبوس رشته ی خیالش را میبرد. اگر نشنیده بود شاید ایستگاه تعویض را رد میشد. کم کم خود را به درب وسط اتوبوس که مخصوص پیاده شدن است رسانید و پیش از انکه وی زنگ را به صدا درآورد کسِ دیگری اینکار را کرد، به محض توقّف از اتوبوس خارج شد و بسرعت به طرف ایستگاه بعدی در سمت چپ خیابان دوید ولی پیش ازآنکه او برسد اتوبوس ٨۵ رفت و حالا لازم بود که ۱٨دقیقه دیگر در سرمای نزدیک به صفر این پا وآن پا کند.
" برای من آنچه اهمّیت دارد این است که کشورم اشغال شده. مورد حمله قرار گرفته، هموطنانم مورد تجاوز قرارگرفته اند. تو خودت را لشگر صاحب زمان میدانی و برای او می جنگی، من هم جزیی از لشگر مردم هستم و میجنگم، ولی هردوی ما ، همه ی ما در نهایت قصدمان دفاع از این این وطن است، اینطور نیست؟ ویا به نظر تو اینطور نیست، گلوله یی که تو شلیک میکنی همانطور میکشد که گلوله ی من، و برعکس وقتی گلوله ی دشمن آمد میان هیچیک از ما با دیگری فرقی قائل نخواهد شد، غیر از این است. حالا سعی کن خیلی برای حرف زدن تلاش نکن، کم مانده به بیمارستان صحرایی راهی نمانده ، چشمت را نبند، موعظه نکن، دعا راهم در دلت بکن، همین وبس. "
سرما نوک دماغش را منجمد کرده ، اتوبوس ٨۵ رسید. به سرعت داخل میشود گرمای مطبوع داخل اتوبوس به نحو محسوسی برایش دلپذیر است.
"توبمیری ، اروا شیکمِتون خیال کردین میاین اینجا و قاطی ِ بچه های حزب اله میشین ودیگه کار تمومه نه؟ کور خوندی جوجه توده یی ِ کهنه کمونیستای ِ روسی، آدم فروش. وطنم، وطنم، وطنم! این بچه حزب الیا رو میبینی ؟ اینا واسه خاطر امامشون، دینشون میجنگن، اینا واسه خاطر عاشورا و حسین شون میان اینجا، اونوخ تو میای واسشون تبلیغات وطن وطن میکنی، یه دفه دیگه بهت میگم اعلامیه ها رو از کجا آوردی؟ .." حالا در ایستگاه مقصد است، اتوبوس که ایستاد پباده میشود. خودی ِ خودی است، با هیچکس بیگانه نیست. یادش آمد گرسنه است خیلی هم گرسنه از دیشب تا بحال هیچ نخورده. یکسر وارد کافه ی "لبنان" میشود. صاحب کافه شیمون به دیدنش سلام وعلیک گرم و احوالپرسی میکند، و بلافاصله میگوید: یک آبجو یک استکان عرق، آره؟ نه؟ بانی میگوید آره. دوساعتی را در کافه میگذراند. حالا هم سیر است هم شنگول، وتا حدودی آرام و گویی بیخیال. از کافه که بیرون میاید سیگاری میگیراند. بی خیال سرما که شدید تر از ساعات قبل است، آرام آرام به طرف محل سکونتش میرود. قبل از رسیدن به درب ساختمان کسی به سرعت خود را به او میرساند و خیلی سریع می پرسد: شما بانی هستید؟ وی به آرامی ودر بی خیالی مستقیم در چشمان شخص مقابل مینگرد و میگوید،: خیر ،من قربانی هستم، قربانی.
-------------
۲۰نوامبر ۲۰۱۶


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست