شگفتا عشق، زیبا جان! کز آن پس کزغم ات رَستم،
غزل
اسماعیل خویی
•
شگفتا عشق،زیبا جان! کز آن پس کزغم ات رَستم،
مرا یاد عزیزت مایه ی شادی ست، تا هستم.
نگه دارد مرا از چاهِ غم ابریشمین یادش:
ز گیسوی تو گیرم رشته ای هم نیست در دست ام.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۶ آذر ۱٣۹۵ -
۶ دسامبر ۲۰۱۶
شگفتا عشق،زیبا جان! کز آن پس کزغم ات رَستم،
مرا یاد عزیزت مایه ی شادی ست ،تا هستم.
نگه دارد مرا از چاهِ غم ابریشمین یادش:
ز گیسوی تو گیرم رشته ای هم نیست در دست ام.
چو یادت می کنم،گویی که می بویم بهاران را:
چنین که باز می بینم که از عطرِ توسرمست ام.
هنوز آن چشم های دلربا را می پرستم من:
منی که، خود تو می دانی،خدا را نیز نپرستم.
و آوای تو، آه، آن بافه ی آهنگ و طنازی:
که شعری ناب می شد، وصفِ آن گر می توانستم!
ببخشا گر،به مستی از تمنّا ، همچو لب هایت،
پرندین پوست ات را هم به زخم بوسه می خستم.
به پیری عاشق ات گشتم، نبایستی چنین می شد؛
ولی بر من مگیر این را: خود افکندی تو در شصت ام.
رها بودم، چو پروانه، تو خود صیّادِ من گشتی:
به دست آوردی ام ،زآن پس که صدباری ازَت جَستم.
پس از من، دیگری بگزیدی و...باشد: که من خود نیز
نیارم گفت، بعد از تو، درِ دل را فرو بستم.
بر این خستویم و شادم که، با حرفی و کاری،گاه،
غرورت را شکستم من، دل ات را، لیک، نشکستم.
کسی گفت ام که می گویی کَزَت بد گفته ام با کس:
تو خود باور کنی آیا که تا این پایه من پست ام؟!
گسستی از من، امٌا مانم ات در یاد، می دانم؛
گسستم از تو، امّا هرگز از مهرِ تو نگسستم.
اگر روزی،به پیری، عطسه ای کردی، بدان، ای جان!
که من بویم نفس های تو را، نیز ار غباراستم.
یازدهم مردادماه۱۳۹۵،
بیدرکجای لندن
|