سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۶۷)


ابراهیم هرندی


• تا چند دهه ی پیش، شعر در ایران، سرآمدِ هنرهای دیگر پنداشته می شد و بارکشِ فلسفه و سیاست و پرورش و گسترشِ زبان و ادبیات و هویت ملی و بسیاری چیزهای دیگر بود. این چگونگی سبب شده بود که در نیمه ی نخستِ سده ی سیزدهم شمسی، شاعران، نام آورتر از هنرمندانِ دیگر باشند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۰ آذر ۱٣۹۵ -  ۱۰ دسامبر ۲۰۱۶


 
۴۴۷. روزگار سروری شعر بر هنرهای دیگر بسر آمده است

تا چند دهه ی پیش، شعر در ایران، سرآمدِ هنرهای دیگر پنداشته می شد و بارکشِ فلسفه و سیاست و پرورش و گسترشِ زبان و ادبیات و هویت ملی و بسیاری چیزهای دیگر بود. این چگونگی سبب شده بود که در نیمه ی نخستِ سده ی سیزدهم شمسی، شاعران، نام آورتر از هنرمندانِ دیگر باشند و سخنان شاعرانی که در گستره ی همگانی، میداندارِ رسانه های ادبی بودند، برای بسیاری از جوانان درس خوانده و کتابخوان، دنبال کردنی باشد. این پیگیری را در بازتابِ کلنجارهای ادبی در میان شاعران کهن سرا با راهیان شعر نیمایی و کشمکش های زبانی درباره ی شعر حجم و موج نو، در مجله های ادبی آن دوران، مانند، سخن، نگین و فرودسی می توان دید.

در آن روزگار، هرکس که خود را در گستره ی دانش و یا بینش، کسی می دانست، نه تنها با نام چند شاعر مانند؛ نیمایوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، اسماعیل شاهرودی، سیاوش کسرایی، و سپس، سهراب سپهری، رضا براهنی، یدالله رویایی، و سپس نصرت رحمانی، منوچهر آتشی، اسماعیل خویی، اسماعیل نوری علا، نعمت آزرم، احمدرضا احمدی، محمد علی سپانلو و بسیارانی دیگر آشنا بود، بلکه چند شعری از هر یک از این شاعران را نیز خوانده بود و می توانست درباره هریک سخنی بگوید. از این میان، احمد شاملو را می توان خوش شانس ترین شاعر در فرهنگِ آن روزگار دانست، که در آن، شعر، سرآمدِ همه ی هنرهای هفتگانه پنداشته می شد، زیرا هر چه او می نوشت، خوانده می شد و با خوشداشت بسیاری از جوانان روبرو می شد. فراتر از آن، شعر و سخنِ شاملو، همیشه بازتابِ گسترده ای در رسانه های فرهنگی داشت و واکُنش های زیادی بر می انگیخت. این چگونگی سبب شده بود که وی درباره ی همه چیز و همه کس در حوزه ادبیات و سیاست و تاریخ، سخن بگوید. این همه، برای آن بود که شعر، برترین و بهترین هنر پنداشته می شد و شاعران جایگاه ویژه ای در آن دوران داشتند.

اکنون که روزگار، دیگر شده است و سینما جای شعر را در گستره فرهنگ و هنر ما گرفته است، دیگر از شاعرانِ قُله نشین در آسمان ادبیاتِ ایران نیز خبری نیست. این سخن بمعنای آن نیست که ما دیگر شاعرِ خوب نداریم. داریم، اما چون شعر، دیگر ارزش و ارج گذشته را ندارد، کسی در پی شناسایی آنان برنمی آید. چنین است که در نیم سده ی گذشته، هیچ شاعر قله نشینی پدید نیامده است و اکنون شاعران و ماعران و معرکه گیران، کارهایشان را در رسانه های اجتماعی، به امیدِ خوانده شدن، در کنار یکدیگر منتشر می کنند و،"نوبت خویش را انتظار می کشند، بی هیچ خنده یی!"

***

۴۴٨. ذهنیت انسان با جهانی شدن سازگار نیست.

انسان جانوری خاک و خون پرست و قبیله گراست و ژرفساختِ روانی اش، هیچ گونه جهانی شدن را برنمی تابد. جهان نگری و جهانی نگری، دوگفتمان مدرن هستند که پس از انقلاب صنعتی اروپا، در پرتو پیشروی در تکنولوژی درِیا نوردی چند کشور جهانگیر و جهانخوارِ اروپایی، مانند انگلیس و فرانسه و هلند و پرتغال، پدید آمدند. پیش از آن، جهان در ذهن هر فرد، گستره ای خیالی بود که در پیوند با زیستگاه او و دانش اش از حغرافیای دور و برِ آن زیستگاه شکل می گرفت. برای نمونه، در روزگاری که کسی از زادگاه خود و چند شهر و روستای دور و بر فراتر نمی رفت، جهان در پنداره ی همگانی به هفت اقلیم بخش بندی شده بود. در آن جغرافیای افسانه ای، در ذهن هر فرد، شش اقلیم، دورادورِ اقلیمی که وی در آن می زیست، پنداشته می شد که یکی از آن ها، فرادست ترین سرزمینِ ذهنی وی بود که هیچ یک از کمبودهای اقلیم او را نداشت و پنج اقلیم دیگر، هر یک در چیزی از دیگری برتر می بود. اما نکته بنیادی در این راستا این است که کسی آرزوی مهاجرت و یا پناهندگی به اقلیم های دیگر را نداشت و اقلیم خود را با آن شش اقلیم دیگر مقایسه نیز نمی کرد.   

اندیشه ی مقایسه ی کشورها، تمدن ها و فرهنگ ها با یکدیگر، از زمانی آغاز شد که فرهنگِ غربی در سایه ی برتری چشمگیرِ تکنولوژیکِ خود، بر دیگر فرهنگ ها پیشی گرفت و بر بسیاری از سرزمین ها چیره شد. از آن پس، همه قوم ها و مردمان سرزمین های دیگر، شیوه های زیستی غربیان را بهتر و برتر پنداشتند و آن ها را سنجه های بهزیستی دانستند و راه ها و رسم ها و شیوه های زیستی خود را با آن ها سنجیدند. از اینرو، می توان گفت که مقایسه دارایی های خود با گونه های غربی، ریشه در خود- خُرد بینی مردم کشورهای پیرامونی دارد که راه ها و روش های فرهنگی خود را در مقایسه با شیوه ی زیستیِ غربی، "عقب افتاده"، "واپسگرا" و "شکست خورده" می دانند. پنداره ی "جهانی" شدن نیز، ریشه در همین مقایسه و خود- خُرد بینیِ تاریخی دارد. بازگردیم به خوی قبیله گرای انسان.

از چشم اندازِ کردار شناسی، انسان جانداری از دسته ی میمون ها در رسته پستانداران است. دسته میمون ها شصت و پنج میلیون سال پیش، از رسته پستانداران جدا شده است و شیوه ی زیستی دیگری در پیش گرفته است. ویژگی های فیزیکیِ میمون ها، که آن ها را از پستاندارانِ دیگر جدا می کند، این هاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چند کاره، چشمان نزدیک بهم و سه سویه بین و دستگاه گوارشِ کُندکار. این ویژگی ها، زمینه ساز ساختار ذهنی و روانی ویژه ای شده اند که پستاندارانِ دیگر از ان ها بی بهره اند. مغز بزرگ، حافظه بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جَلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربین و سه بُعدی- نگر، باد دیدی رنگی، بینایی میمون ها را بر دیگر حس های پنجگانه آن ها برتری داده است و شکار را آسان کرده است و به چیرگی بر جانوران دیگر راه برده است. ویژگی های دیگر پستانداران این است که زاد و رود می کنند و تا چندی پس از زایش، ناگزیر از پرستاری و نگهداری زادگان خویش اند. آن ها همچنین تنها آرواره پایینی شان تکان می خورد.

بسیاری از ویژگی های روانی انسان نیز، ریشه در رفتارها و کردارهای پایدارِ برآیشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگریز، زودرنج، گروه زی و آب و خاک پرست اند و زیستن با گروه خود را به زیستنِ با دیگران برتر و بهتر می دانند. آنان همچنین تاب چندانی برای درد کشیدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آن ها را زودتر از جانوران دیگر از پا در می آورد. قبیله گرایی در انسان، ریشه در برآیش خوی گروهی زیستنِ وی دارد. این خو، هم زمینه ی زیستن انسان با دیگران، (قبیله، قوم، وطن)، را برایش فراهم می آورد و هم زمینه ی ستیز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمایش های چندی نشان داده است که شیمایه بسیاری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جایی که گروهی در آن هستند، به یکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگِ خیزوریزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، میزان نم ِ پوست، امواج مغناطیسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پیوستن انسان به گروه ، یعنی پاگذاشتن به جایی که گروهی دیگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه این دگرگونی ها، پیوندی نزدیک با نوع و شکل و کارِ گروه و نیز جنس، سن، جایگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصیت، دانش و نیازهای وارد شونده دارد.

پستانداران جانورانی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گله ای دارند و زیستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنارِ آشنایان خود را خوش می دارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از یار و دیار، برایش چنان آزار دهنده است که از دیرباز، دور کردنِ او از یار و دیار و به زندان انداختن و یا به تبعید فرستادن، برایش مجازات پنداشته می شده است. امروز نیز به زندان انداختن، بویژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافره ای گران پنداشته می شود. برآیش شناسان برآن اند که انسان تنها توانِ نشست و برخاستِ سودمند با ۵۲ نفر را دارد و در قبیله و گروهی که جمعیت آن نزدیک به این شمار است، بهداشتِ روانی بهتری دارد.

مغز انسان در هنگام پیوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پیوندد، پس از آشنایی با آنان، هورمون های "آکسی توسین"، و، "وسوپرسین"، در مغز می پراکند. این هورمون ها، انسان را آرام و رام و شادمان می کنند و بارِ سنگین هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. این هورمون ها با رفتارهایی که برمی انگیزند، پیوستن به دیگران و مهرورزیدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و یا افرادِ دیگر در گروه، قبیله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همایش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پیوند می دهند و به او هویتی گروهی می بخشند.

گرایش قبیله ای، زمینه ساز گرایش های قومی، دینی، حزبی و نیز، خُوگرفتن با آب و خاک است. ریشه بسیاری از جنگ ها را در این گرایش می توان پی جُست. این گونه است که تاکنون هیچ جهانگیر و جهانگشایی، به آروزی بزرگِ خود که همانا، فرمانفرمایی بر همه سرزمین هاست، نرسیده است. در دو سده گذشته نیز که استعمارگران اروپایی توانستند بخش های بزرگی از جهان را به گستره ی حکمرانی خود بیفزایند و امپراتوری انگلیس توانست، دو سوم کره خاکی را بدست گیرد، هیچ یک از این کشورگشایی ها پایدار نماند. آخرین نمونه های شکست پروژه جهانی شدن، بیرون آمدن انگلیس از جامعه ی اروپا و پیروزی ترامپ، با شعارِ گسستن از جهانی شدن و بازگشت به درون مرزهای کشوربود.

در اینجا، سخن از نیک و بدِ نگرش جهانی نیست، بلکه هدف یادآوری این نکته است که جهانی شدن با خوی قبیله گرای انسان، سازگار نیست.
……………….
برای آگاهی بیشتر در این باره، نگاه کنید به کتاب زیر:
Junger, S. (۲۰۱۶) Tribe: On Homecoming and Belonging. Twelve; ۱ edition.

***

۴۴۹. میراث فرهنگی و طبیعیِ ایران در دورانِ جمهوری اسلامی

عنوانِ این یادداشت، نامِ آخرین کتاب خانم شکوه میرزادگی، شاعر، نویسنده و بنیانگذارِ بنیاد میراث پاسارگاد است، که بتازگی منتشر شده است. کتابی آموزنده و پُراز اطلاعات ارزنده ای که گاه خواننده را با ناباوری کلافه می کند و او را به این پرسش می رساند که چرا؟ چرا و چگونه گروهکی طالبانی، این گونه امکان یافته است که وانهادِ فرهنگ و تمدنی کهن را با خیال آرام، با شیوه ای سیستماتیک ویران کند؟ چرا این چگونگی آنگونه که باید، در رسانه های ایرانی خبرساز نمی شود تا واکنش مردم را کارساز کند؟

"میراث فرهنگی و طبیعیِ ایران در دورانِ جمهوری اسلامی"، کتابی با شش بخش در۲۷۵ صفحه در قطع رقعی ست. هر بخش از این کتاب، دربرگیرنده ی چندین مقاله از نوشتارهای خانم میرزادگی ست که نویسنده هر یک را در واکنش به مناسبتی زمانمند در ۱۴ سال گذشته نوشته است. از اینرو، این کتاب را گواهینامه ی بُره ای از تاریخ ویرانی پیشینه ی فرهنگ و تمدن و هنر و زیستبومِ ایران در چند دهه ی گذشته نیز می توان دانست. اگرچه هر مقاله درباره موضوعی، رویدادی و یا واکنش به خبرِ ناگواری است، اما آنچه همه ی آن مقالات را بهم پیوند می دهد، دغدغه و نگرانی نویسنده ی کتاب برای میراث فرهنگی و طبیعی ایران است. نویسنده در نخستین مقاله کتاب یادآور می شود که؛

"توجه به گذشته و تاریخ و فرهنگ و هویت ایرانی که از دل انقلاب مشروطیت بیرون آمد، سبب شد که ما از اولین کشورهایی باشیم که حتی قبل از آن که در سال ۱۹۴۵ سازمانی بنام یونسکو، که نام دیگرِ بخش آموزشی و فرهنگی سازمان ملل متحد است، تشکیل شود، و قبل از آن که توجه به حفظ میراث فرهنگی و تاریخی ملت ها و کلاً بشریت در کنوانسیون های مختلف آن مطرح و مورد توجه و تصویب جهانی قرار گیرد، دارای سازمان هایی برای حفظ میراث فرهنگی شدیم.
در سال هزار و سیصد و یک، یعنی ۱۹۲٣ میلادی، اولین نهاد نیمه دولتی فعال در زمینه ی میراث فرهنگی به نام انجمن آثار ملی در ایران بوجود آمد." (ص ۱۴).

از اینرو، به گمانِ نویسنده ی کتاب، "یکی از بزرگترین هزینه هایی که مردم ایران به این انقلاب پرداخت کردند، در ارتباط با میراث فرهنگی، تاریخی و طبیعی سرزمین مان است."هزینه ای جبران ناپذیر که سبب شده است که خانم میرزادگی، با برپایی بنیاد میراث پاسارگاد، در پی کشیدن آژیر خطر برای جهانیان باشد و هشدار دهد که بخشی از میراث فرهنگی و طبیعیِ یکی از تاریخی ترین فلات جهان در خطر ویرانی و نابودی ست.

از دیدگاهی، میراث فرهنگی و طبیعیِ ایران، را می توان روایتِ بخشی از ستیزِ میان کهنه و نو، که ستیزی بزرگ و پُرنما در تاریخ ایران در دو سده گذشته بوده است، دانست. این ستیز، جنگ میانِ دو نگرش در کشور ماست، کلنجارِ دامنه دارِ سنت گرایانِ مذهبی و نوگرایان ایرانی که بر همه ی رویه ها و سویه های زندگی ما و گوشه ها و پوشه های تاریخ مان سایه انداخته است. در این کتاب، نویسنده از نگرشی که بربنیادِ ارزش های مدرن استوار است، شاهدِ ویرانی و نابودی پدیده هایی ست که از دیدگاه ویرانگران آن ها، "چندی خرابه کهنه و اشیاء بی ارزشِ گبران آتش پرست در دورانِ جاهلیت"، پنداشته می شود. یکی میراث گذشته را نمادها و نمایه های تمدن کهن خویش می داند و آن ها را گواهینامه ی تاریخ و تمدن و هویت خود می پندارد و بدان ها می بالد و دیگری نمادِ وجود نگرشی کفرآمیز. دشمنی حکومت های ایدئولوژیک، با نمادهای تمدن های پیشین، از آنروست که سردمداران آن ها، خوش می دارند که تاریخ را از نو بنویسند. دیکتاتورها، تاریخ را تحریف می کنند، اما ایدئولوگ ها، آن را بازنویسی می کنند، تا ردِ پای ناهمکیشان خود را از آن پاک کنند. آورده اند که در زمانی که مامون، خلیفه ی عباسی در قاهره بود، هر روز برای تمرین تیراندازی به پای مجسمه ی ابولهول می رفت و با پرتابِ تیر و نیزه و سنان، چهره ابولهوال را هدف می گرفت. چون از او درباره آن کار پرسیدند، گفت؛ هدفِ اصلی نابود کردن نماد طاغوت و بدست آوردنِ ثواب آخرت است و... البته اندکی هم تمرینِ تردستی در تیر اندازی. این گونه است که اگر پیروان نگرش های کهنه و نو، وانهادهای باستانی را گنجِی گرانبها نیز ببینند، یکی محتویاتِ آن را برای فروش در بازارِ آنتیک فروشان می خواهد و دیگری برای نمایش در موزه ایران باستان. در پیوند با میراث طبیعی نیز، یکی درخت را هیزم تر می بیند و دیگری نمادِ زندگی و نیکی.

داستانِ پیدایشِ این دوگانگی از این قرار است که هنگامی که در چهار دهه ی پیش، گروهی تهیدست، ساده انگار و ناآگاه، که از روستاها و دوزخی ترین بخش های شهرهای بزرگ، تکبیرگویان، آسیمه سر و پرخاشگر، خود را به کاخ های سعدآباد و نیاوران و ویلاهای دور و بر آن ها رساندند و در آنجاها جا خوش کردند، پس از چندی، دل بریدن از آن "مکان های شریف" را دور از انصاف دانستند. پس فتوا دادند که "امروز حفظ نظام از اقامه نماز هم مهمتر است". یعنی که جای ما خوب است و دیگر کاری به این که در اسلام سیاست و حکومت و کشورداری و علم و این ها هست یا نه، نداریم." چنان شد که امروز خانم میرزادگی، ناباورانه و دردمندانه می نویسد که؛ "بی خبری و پرت بودن رئیس این موزه ایران باستان در مورد شناخت آثارِ تاریخی آنقدر بود که ایشان گم شدنِ سنجاق مفرغی بی نظیر لرستان را که در جریان برگزاری نمایشگاه "هفت هزار سال هنر ایران" ، ناپدید شد، بی اهمیت خوانده و گفت، " هزاران هزار از این سنجاق ها را می شود با قیمتی کمتر از هزار دلار در مغازه های پاریس پیدا کرد!"

تمدن پایاندادِ کشش ها و کوشش های هماره ی مردم ِ هر سرزمین با فرهنگ و زیستبومشان است. هر جا که این سه پدیده، یعنی انسان و فرهنگ و زیستبومِ اش، با هم پیوندی کارا دارند، انسان، از جهان جانوری دور می شود و بسوی آرمان های انسانی اش نزدیک. هرجا نیز که این پیوند گسسته می شود، انسان و جامعه از تمدن و فرهنگ جدا می شود و بسوی توحش می گراید. "تمدن"، پیوندی الاکلنگی با "توحش" دارد و هرچه این یک کاهش می یابد، آن دیگری افزایش می یابد. هرچه انسان، شناخت بیشتری از زیستبوم خود داشته باشد و دارای فرهنگی که پاسخگوی نیازهای زیستی آن زیستبوم است، باشد، بیشتر و بهتر می تواند بر زیستگاه خود چیره شود و پیوندی سازگارتر با آن داشته باشد و آن زیستبوم را در راستای آرمان های خویش، بسازد. اما هرچه با زیستبوم و فرهنگِ سازگار با زیستگاه خود، بیگانه تر باشد، به پرتگاه نابودی طبیعی و فرهنگی خود نزدیکتر. هرگاه و هرجا نیز، که توحش به دایره ی قدرت نزدیک می شود، به دشمنی با نمادهای تمدن برمی خیزد و آن ها را نابود می کند. نمونه های روشنی از این چگونگی، منفجر کردن مجسمه های بودا در بامیان، بدست طالبان و ویرانیِ بناهای باستانی در سوریه بدست داعشیان است. برگردیم به کتاب.

هر مقاله از کتابِ میراث فرهنگی و طبیعیِ ایران، داستانی پر آبِ چشم است. از داستان فروشِ بناهای میراث فرهنگی برای ساختن هتل و کارخانه تا ساختنِ، "قدمگاهِ مقام معظم رهبری، مدظله العالی" در یزد بنام گسترشِ میراث فرهنگی و با بودجه ی آن سازمان! با آن که برخی از مقالات این کتاب را پیش تر در نشریات فارسی زبان خوانده بودم، اما خواندنِ کتاب را بسیار آموزنده و خواندنی یافتم. بدبختانه ما در روزگاری زندگی می کنیم که سیاست زدگی چنان بر ذهن و زبانمان سایه افکنده است که پروای پرداختن به موضوعاتی مانند فرهنگ و طبیعت را نداریم و آن را در رده بالای فهرست گرفتاری های کشورمان نمی پنداریم. اکنون دیریست که بوم وبرشناسان خبرِ خطرِ ویرانی بازگشت ناپذیرِ طبیعت فلات ایران را به بانگ بلند، فریاد کرده اند. امروز اهل فن، برآن اند که دیگر دیر شده است و بسیاری از جلگه ها و رویدشت های ایران از گیاه و جانور خالی شده اند و روند بیابانی شدن بخش های بزرگی از ایران شتابی فزاینده گرفته است.

کتاب را که می بندم، به نیمه ی روشن ماه نگاه می کنم که در دور دستی آنسوی پنجره، سر از توده ابرِ سیاهی بیرون آورده است و آرام و رام و روشن، در خُنَکای آسمانِ شب، بسوی فردا روان است. به نیمه ی روشنِ ماه خیره می شوم و از آن می آموزم و با خودم بی واژه می گویم، تا درآسمان فرهنگِ ایران، کسانی ماننده شکوه هستند، که با کوشش ها و پیگیری های بی پایان نما و بی مزد و بی منتِ خود، خاری در چشمانِ واپسگرایانِ ویرانگر ایران اند، می توان و باید امیدوار بود.   

***

۴۵۰. سُنّت میمون ِمیمونی!

در جایی گفتم که یکی از خطرناکترین کارها برای انسان، رویارو شدنِ او با انسان های دیگر و معاشرت و مراوده با آن هاست. یکی شگفت زده گفت؛ "به حق چیزای نشنیده." پس بد نیست بگویم که چرا چنین است. در جهانِ جانوران ِ گله زی، تنها اعضای گله می توانند در کنار یکدیگر باشند. غریبه ها و جانوران دیگری که به گله نزدیک می شوند، با خشم و پرخاشِ همه اعضای گله، فراری داده می شوند. البته هیچ جانوری هرگز چنین نمی کند، مگر برای دست اندازی به گله و شکار یکی از اعضای آن. در طبیعت، تنها انسان است که به همنوع خود نزدیک می شود و با بیگانه، آشنا می شود. البته این چگونگی، با پشتوانه ی بیش از صدهزار سال آداب و اخلاق و سنت روی می دهد. یعنی اگر می توانستیم که به گذشته باز گردیم، می دیدیم که هرچه پس تر می رویم، نزدیکتر شدن به دیگران و مراوده با آن ها خطرناکتر می شود. شکستن حریم خصوصی در گذشته، بیشتر برای آزار دادن و ربودن بوده است و اگر چنان نیز نبوده است، اندی پس از با هم بودن، به کشمکش و زد و خورد و کُشتار کشیده می شده است.

این چگونگی چنان ریشه دامنه داری در ساختار روانی ما دارد که هنوز هنگامی که کسی با بیگانه ای روبرو می شود، فشار خون هر دوتن، اندکی افزایش می یابد. چنین است که بسیاری از پستانداران، بویژه بسیاری از میمون ها، در هنگام رسیدن به یکدیگر، سرانگشت سبابه خود را به یگدیگر می زنند. این نماد، نشانه نشان دادن مهر و آشتی و یگانه شدن با یکدیگر است. انسان کنونی این نماد را با دست دادن و یا بوسیدن و یا در آغوش کشیدن نشان می دهد. یعنی که، ای فلان، من نه تنها خیال بدی برای تو در سر ندارم، بلکه با گذاردن دست خود در دست تو، خود را با تو یکی می دانم و با تو یگانه می شوم.

بـله، این یکی از انگشت شمار سُنت های میمونی ست که از نیای انسان، بدو رسیده است.

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۶۶)

www.akhbar-rooz.com

www.balatarin.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست