سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

درس‌گفتارهای مجلد دوم سرمایه
حسن مرتضوی


• هنگامی که مناسبات طبقاتی بین سرمایه و کار در تولید مسلط می‌شود، گردش کالا و پول و کارکرد بازارهای کار، چنان دگرگون می‌شود که از بازتولید مناسبات طبقاتی را در تولید، حمایت می‌کند و به نظم می‌آورد. سه دورپیمایی سرمایه‌ی پولی، سرمایه‌ی کالایی و سرمایه‌ی مولد چنان درهم تنیده شده‌اند که هیچ‌کدام نمی‌توانند بدون تغییر همه‌ی دورپیمایی‌های دیگر تغییر کند. مارکس به ما نشان می‌دهد که گسست‌ها ناگزیربه‌طریقی روی می‌دهندو همین امرفرصت‌های فراوانی رابرای دخالت سیاسی ایجادمی‌کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٣ بهمن ۱٣۹۵ -  ۱ فوريه ۲۰۱۷



                                           خوانش فصل‌های چهارم تا ششم


فصل چهارم: دورپیمایی‌های سرمایه به عنوان یک کل

ما در سه فصل نخست جلد دوم، به فرایند گردش از طریق سه پنجره ی متفاوت پول، تولید و کالا نگاه کردیم. مارکس در فصل چهارم این دورپیمایی‌ها را کنار هم می‌گذارد تا وحدت آنها را تحلیل کند. زبان مورداستفاده مارکس در این فصل دشوار و پیچیده است اما نکته ی او روشن است: دورپیمایی‌های متفاوت در هم تنیده می‌شوند، در هم فرو می‌روند و پیوسته در ارتباط با یکدیگر در حرکت هستند. حرکت هر کدام شرط حرکت همه این دورپیمایی‌هاست. «ارزش‌افزایی ارزش» که منظور مارکس از آن تولید و تحقق ارزش اضافی است، «هدف تعیین‌کننده، نیروی محرک» است. هنگامی که به عنوان یک کل به این دورپیمایی‌ها نگاه کنیم، «تمامی مقدمه‌های فرایند به عنوان نتیجه ی آن ظاهر می‌شوند، همچون مقدمه‌هایی که توسط خود فرایند ایجاد شده‌اند. هر مرحله، همچون نقطه ی آغاز، نقطه ی گذار، و نقطه ی برگشت پدیدار می‌شود. کل فرایند همچون وحدت فرایند تولید و فرایند گردش ارائه می‌شود؛ فرایند تولید واسطه ی فرایند گردش است.» مارکس کل دورپیمایی را به مداری تشبیه می‌کند

که پیوسته می‏چرخد، هر نقطه، هم‏زمان نقطه ی آغاز و نقطه ی برگشت است. اگر ما چرخش را قطع کنیم، آن‏گاه هر نقطه ی آغاز، نقطه ی برگشت نیست. به این ترتیب، دیدیم که نه‌تنها هر دورپیمایی ویژه، (تلویحاً) دورپیمایی‏های دیگری را پیش‏فرض قرار می‏دهد، بلکه تکرار دورپیمایی در یک شکل، شامل اجرای دورپیمایی در شکل‏های دیگر است. به این ترتیب، تمامی تفاوت‏ها به‌عنوان تفاوتی صرفاً صوری یا به‌عنوان تفاوتی صرفاً ذهنی جلوه‏گر می‏شود که فقط برای ناظر وجود دارد… بازتولید سرمایه در هریک از شکل‏های آن و در هریک از مراحلش، همان‏قدر مداوم است که دگردیسی این شکل‏ها و گذار پیاپی آن‏ها از طریق این سه مرحله. بنابراین، در این‌جا، کل دورپیمایی، وحدت واقعی سه شکل آن است.[2]

زبان مسلط در اینجا تداوم، توالی، هم‌زیستی و سیالیت حرکت سرمایه از طریق سه دورپیمایی است. این نحوه ی بیان با بیان دیگری در تقابل قرار داده می‌شود یعنی وقفه‌ها و گسست‌های ممکن. مارکس در ادامه ی می‌گوید:

حرکت دورانی سرمایه، انقطاع دایمی است؛ یک مرحله پشت‌سر ‏گذارده می‌شود، مرحله ی بعدی آغاز می‏شود؛ یک شکل کنار ‏گذاشته می‌شود و شکل دیگری پذیرفته می‌شود؛ هریک از این مراحل، نه‏تنها مرحله ی دیگر را مشروط می‏کند، بلکه هم‏زمان آن را کنار می‏گذارد.[3]

وقفه‌ها مانند وقفه‌هایی که در چرخه ی زندگی پروانه ایجاد می‌شود، همه جا حاضر و اجتناب‌ناپذیر هستند. آنها تداوم حرکت سرمایه را تهدید می‌کنند اما ضرورتاً بحران ایجاد نمی‌کنند. ما با مطالعه ی این وقفه‌ها می‌توانیم امیدوار باشیم که درک کنیم چرا بحران‌ها می‌توانند شکل‌های متفاوت به خود بگیرند: مثلاً چرا یک بحران می‌تواند در یک لحظه به عنوان مازاد سرمایه ی کالایی به نظر برسد که نمی‌توان از آن خلاص شد، یا در لحظه ی دیگر به عنوان اندوخته بیش از حد سرمایه ی پولی به نظر می‌رسد که نمی‌توان جایی آن را سرمایه‌گذاری کرد، یا مثلا در لحظه ی دیگر به عنوان کمبود وسایل تولید یا نیروی کار برای گسترش بیشتر انباشت به نظر می‌رسد. جریان سرمایه می‌تواند در هر یک از این نقاط متفاوت گذار مسدود شود.

مارکس این وقفه‌ها را در مقابل «تداومی» قرار می‌دهد که «ویژگی سرشت‏نشانِ تولید سرمایه‏داری و ناشی از پایه ی فنی آن است، حتی اگر همیشه کاملاً دست‏یافتنی نباشد.» ضرورت فنی و اجتماعی تداوم جریان سرمایه در جلد دوم مهم‌تر تلقی می‌شود تا در جلد اول:

هر جزء متفاوتِ سرمایه که از طریق مراحل متوالی دورپیمایی به ترتیب به جریان انداخته می‌شود، می‌تواند از یک مرحله و یک شکل کارکردی به مرحله و شکلی دیگر گذار کند؛ همین است که سرمایه ی صنعتی به‌عنوان کل این سه جزء، هم‏زمان در مراحل و کارکردهای گوناگونش وجود دارد و بنابراین، هر سه دورپیمایی را هم‏زمان می‏پیماید.[4]

بنابراین ما چهار نوع سرمایه داریم که با هم رقابت می‌کنند: سرمایه ی پولی، سرمایه ی تولیدی، سرمایه ی کالایی و «سرمایه ی صنعتی». این آخری یعنی سرمایه ی صنعتی را ما به عنوان وحدت سه دورپیمایی درک می‌کنیم. هر سرمایه ی صنعتی منفرد نوعاً بخشی متفاوت از سرمایه‌اش در هر لحظه در هر کدام از دورپیمایی‌های متفاوت است. بخشی از آن در تولید، بخشی از آن در شکل پولی و بخشی در شکل کالایی است. اما مارکس تأکید می‌کند که این «هم‌زیستی» خود «فقط نتیجه ی این توالی است». ضرورت حرکت مداوم از طریق دورپیمایی‌های متفاوت هر چیز دیگری را کنار می‌گذارد. پیامد نهایی این است که اگر

مثلاً اگر کالا قابل‌فروش نباشد، آن‏گاه دورپیمایی این بخش قطع می‏شود و جای‌گزینی وسایل تولید انجام نمی‏شود؛ بخش‏های متوالی که از فرآیند تولید به‌عنوان C′ ظاهر می‏شوند، می‏بینند که بخش‏های قبلی مانع تغییر کارکردشان شده‏اند. اگر این امر برای مدتی ادامه داشته باشد، تولید محدود می‏شود و کل فرآیند از حرکت باز می‏ایستد. هر تأخیر در توالی، سبب آشفتگی و بی‏نظمی در هم‌زیستی می‏شود، هر تأخیر در یک مرحله، تأخیر بیش‏تر یا کم‌تری را در کل دورپیمایی {سرمایه صنعتی} باعث می‏شود، نه‌تنها دورپیمایی آن بخش از سرمایه که تأخیر کرده، بلکه دورپیمایی کل سرمایه ی منفرد دچار تأخیر می‏شود.[5]

با این که مارکس این نکته را نمی‌گوید، اما این نکته بالقوه کارگران را قدرتمند می‌کند. وقفه در کارکردن و اعتصابات نه تنها بر سرمایه مولد بلکه بر تمامی مراحل گردش اثر می‌گذارد و در مورد سرمایه ی کالایی، این وقفه می‌تواند بر جریان وسایل ضروری تولید به سایر سرمایه‌ها تاثیر گذارد:

پس سرمایه به‌عنوان یک کل، در مراحل گوناگون خود، هم‌زمان، و از لحاظ مکانی در کنار یکدیگر، حضور دارد. اما هر بخش، پیوسته از یک مرحله یا شکل کارکردی به مرحله یا شکل کارکردی دیگر گذار می‏کند، و به این ترتیب، به نوبت در همه ی آن‏ها عمل می‏کند. بنابراین، این شکل‏ها شکل‏های سیال هستند، و هم‏زمانی آن‏ها به واسطه ی توالی‏شان رخ می‏دهد. هر شکل به دنبال شکل دیگر و مقدم بر آن است … این دورهای ویژه، صرفاً مراحل هم‏زمان و پی‌درپی کل دورپیمایی را تشکیل می‏دهد… فقط در وحدت این سه دورپیمایی است که به‌جای وقفه‏ای که پیش‏تر اشاره شد، تداوم کلِ فرآیند تحقق می‏یابد. کل سرمایه ی اجتماعی همیشه از این تداوم برخوردار است، و فرآیند آن، همیشه وحدت این سه دورپیمایی را شامل است.[6]

مارکس در اینجا یک نظر انتقادی را مطرح می‌کند که بیشترین اهمیت را دارد. اما این نظر به چنان شیوه ی بی‌روحی (که البته مشخصه ی این کتاب است) بیان شده است که به سادگی اهمیت آن را نادیده می‌گیریم. خطوط مقدماتی در واقع از لحاظ پیامدهای ضمنی کاملاً چشمگیر هستند:

سرمایه به‌عنوان ارزشی خودافزا، فقط متضمن مناسبات طبقاتی نیست، یعنی خصلت اجتماعی معینی که به وجود کار، به‌مثابه ی کار مزدبگیری وابسته است.[7]

مارکس با این عبارت راه را برای این گفته باز می‌کند که تضادها یا بحران‌ها می‌تواند در فرایند گردش خارج از مناسبات طبقاتی بین سرمایه و کار رخ دهد که کانون جلد اول را تشکیل می‌دهد. رابطه ی کار و سرمایه تنها محل تضاد در چارچوب قوانین حرکت سرمایه نیست. تضادها می‌توانند از درون گردش و خود فرایند ارزش‌افزایی ظهور کنند. درون گردش سرمایه ی صنعتی چیزی ذاتاً متزلزل و آسیب‌پذیر وجود دارد. حالا وظیفه این است که ببینیم این چه چیزی است.

سپس مارکس به بررسی برخی شیوه‌های می‌پردازد که در آن تضادهای درون این فرایند گردش سرمایه که «به عنوان یک حرکت درک می‌شود و نه چیزی ایستا» نقش خود را ایفا می‌کنند. می‌نویسد: «کسانی که استقلال‏یافتنِ ارزش را انتزاعی محض می‏دانند، فراموش می‏کنند که حرکت سرمایه ی صنعتی، همین انتزاع در عمل است.» واژه ی «استقلال‌یافتن» یا autonomization حاکی از وجود مشکل خاصی است. ارزش می‌تواند یک انتزاع باشد، اما پیامدهای واقعی دارد (یا به جمله‌بندی جلد اول، ارزش «نامادی اما عینی» است). تضادهای درون فرایند سراسری گردش به نحو مستقلی نقش ایفا ‌می‌کنند و منظور مارکس از آن شیوه‌هایی است که از تضاد کار ـ سرمایه مستقل هستند. « در این‌جا ارزش از شکل‏های متفاوت و حرکات متفاوتی عبور می‏کند که در آن‏ها، ضمنِ حفظ خود گسترش می‏یابد و افزایش پیدا می‏کند.» مرحله ی ارزش‌افزایی (یعنی تحقق ارزش اضافی) به همان اندازه ی مرحله ی تولید مهم است. مارکس برای روشن کردن این مطلب، فرض خود را در این مجلد یعنی عدم تغییر فناوری و سازمانی را کنار می‌گذارد تا بتواند «انقلاباتی را که ارزش سرمایه می‏تواند در حرکت دورانی خود با آن روبه‌رو شود» بررسی کند؛ «اما روشن است که با وجود تمامی دگرگونی‌ها در ارزش، مادامی که ارزش سرمایه افزایش می‏یابد، یعنی دورپیمایی خود را به‌عنوان ارزشی که مستقل شده است می‏پیماید، و بنابراین مادامی که به این یا آن شیوه، بر دگرگونی‌های ارزش چیره می‏شود یا آن را متوازن می‏کند، تولید سرمایه‏داری می‏تواند وجود داشته باشد و به حیات خود ادامه دهد.» از چشم‌انداز سرمایه ی صنعتی منفرد بنگریم، امید این است که اثرات رانش به ارزش اضافی نسبی از طریق تغییر فناورانه و سازمانی که در جلد یکم توصیف شد، بتواند «به نحوی» جذب شود، یا به گفته مارکس بر آن چیره شود یا آن را متوازن سازد.»

به فرایند گردش از منظر دورپیمایی کالا نگاه کنیم که چنین نقش مهمی در سراسر جلد دوم دارد:

اگر سرمایه ی اجتماعی دچار دگرگونی در ارزش شود، سرمایه ی سرمایه‏دارِ صنعتی منفرد می‏تواند مقهور این دگرگونی شود و از بین برود، زیرا نمی‏تواند شرایط این حرکتِ ارزش را برآورده کند. هرقدر دگرگونی‏های ارزش، حادتر و تکراری‏تر شود، حرکت خودکار ارزش که مستقل شده، بیش‌تر می‏شود و با نیرویی همانندِ نیروهای عنان‏گسیخته ی طبیعی {یعنی قانون عام حرکت سرمایه} علیه پیش‏بینی و محاسبه ی فرد سرمایه‏دار عمل می‏کند؛ و هرچه بیش‌تر مسیر تولید متعارف، تابع سوداگری‏های نامتعارف شود، حیات سرمایه‏های منفرد در معرض خطر بیش‌تری قرار می‏گیرد. به این ترتیب، دگرگونی‌های ادواری یادشده در ارزش، همان چیزی را تأیید می‏کنند که ظاهراً رد می‏کند: یعنی وجود مستقلی که ارزش به‌عنوان سرمایه کسب می‏کند و از طریق حرکت خود، آن را حفظ می‏کند و به آن شدت می‏بخشد.[8]

این دقیقاً تجسم تئوریک خطرات ارزشکاه ی سرمایه‌ها از طریق فرایندی است که اکنون صنعتی‌زدایی می‌نامیم. از دهه ی 1980، موج عظیمی از بسته‌شدن کارخانه‌ها شهرهای صنعتی قدیمی مانند دیترویت، پیتسبورگ، بالیتمور، شفیلد، منچستر، اسن، لیل، تورین و نظایر آن را درنوردید. هابسبام در قطعه‌ای بسیار جالبی از عصر نهایت‌ها توصیف جالبی از این صنعت‌زدایی دارد: مناطق صنعتی قدیمی یا حتی کل کشورهایی که به مرحله ی اولیه ی رشد صنعت تعلق داشتند، مانند بریتانیا، عمدتاً صنعت‌زدایی شدند و به مناطق صنعتی متروک یعنی به موزه‌های زنده و مرده ی گذشته ی از بین رفته تبدیل شدند که با موفقیت از آنها برای جلب جهانگردان استفاده می‌شد. هنگامی که آخرین معادن زغال سنگ از ولز جنوبی ناپدید شد، یعنی منطقه‌ای که بیش از 130 هزار کارگر معدن در ابتدای جنگ جهانی در آن کار می‌کردند، پیرمردان بازمانده به ته گودال‌های آرام و خاموش می‌رفتند تا به دسته‌های جهانگردان نشان دهند که روزگاری در این تاریکی ابدی کار می‌کردند.

به‌هیچ‌ وجه نباید فکر کرد که این پدیده محدود به کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته بود، به همان اندازه صنایع نساجی صنعتی بمبئی و فقر و فلاکت مناطق صنعتی قدیمی‌تر چین شمالی بی‌رحمانه و ناگهانی بود. کل جوامعی که بر کار صنعتی متمرکز بودند تقریباً یک شبه نابود شدند. مثلاً 60 هزار شغل در صنایع فولاد در یک دوره ی سه ساله در دهه ی 1980 در شفیلد انگلستان ناپدید شد. ویرانی که این امر به جا گذاشت در همه جا روشن و آشکار بود. هنگامی که در جستجوی توضیح برمی‌آییم، به ما می‌گویند که همه ی اینها نتایج نیروی مرموزی است به نام «جهانی‌شدن». هنگامی که اتحادیه‌های کارگری و جنبش‌های اجتماعی اعتراض می‌کردند و می‌کوشیدند مانع این خانه‌خرایی مشاغل و وسایل معیشت خود شوند به آنان می‌گفتند که این نیروی اسرارآمیز هم اجتناب‌ناپذیر است و هم توقف‌ناپذیر.

اکنون که به عقب نگاه می‌کنیم می‌بینیم این نیروی اسرارآمیز مدت‌های طولانی دست‌اندر کار بود (گرچه تا دهه ی 1980 به آن نام «جهانی‌شدن» را نمی‌دادند). از دهه ی 1930 جریان انتقال مشاغل در صنایع نساجی ایالات متحد از مراکز سنتی طبقه ی کارگر مانند نیویورک و بوستون و بسیاری از شهرهای صنعتی کوچک‌تر نیوانگلند تا بالتیمور به سمت جنوب آمریکا مثلاً کارولینا و حتا در نواحی مرزی با مکزیک ادامه داشته است. در بریتانیا در دهه ی 1960 مشاغل نساجی در نتیجه ی رقابت با مستعمره ی آن زمان بریتانیا یعنی هنگ‌کنگ به شدت کاهش یافت. جابه‌جایی مشاغل و نابودی جوامع کارگری محلی مدت‌هاست در جهان سرمایه‌داری رواج دارد.

مارکس در این‌جا راه ی را به ما ارائه می‌دهد که همه ی این تغییرات را زیر نور تئوریک خاصی قرار می‌دهد. هنگامی که این نظریه‌ شرح‌وبسط می‌یابد، می‌بینیم چگونه و چرا بحران‌هایی از این دست در چارچوب نظام سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر است. هرچند این‌ها بحران‌های نظام‌مند تمام‌عیار نیستند بلکه در سطحی محلی گسترش می‌یابند. سرمایه‌های صنعتی در رقابت با یکدیگر انقلاب‌هایی را در تکنولوژی‌ها و شکل‌های سازمانی به وجود می‌آورند که خود نیز دگرگونی‌های دیگری نیز در ارزش ایجاد می‌کند. این نیروی به ظاهر اسرارآمیز و قدرتمند، که همچون نیروی طبیعت ظاهر می‌شود و بنابراین گویا از کنترل انسان خارج است، کل مناطق صنعتی را صنعت‌زدایی می‌کند.

این موضوع را کمی صوری‌تر بررسی می‌کنیم. سرمایه‌داران منفرد، تولید ارزش خود را در جست‌وجوی ارزش اضافی نسبی سازمان می‌دهند اما با این کار رابطه‌های ارزشی جدیدی را ایجاد می‌کنند که می‌تواند به نابودی‌شان بینجامد. به این ترتیب، سرمایه نه تنها وسایل سلطه ی خویش را می‌آفریند، وسایل نابودی خود را نیز ایجاد می‌کند. از همین‌ جاست این خشم اودیپی است که سرمایه‌داران به بحران‌های سرمایه داری که نابودشان ‌می‌کند نشان می‌دهد. در بحبوحه ی بحران ناگهان با این سوال روبرو می‌شوند که آیا بازی را درست انجام داده‌اند؟ آن‌طور که باید تولید ارزش اضافی را درست محاسبه و برنامه‌ریزی کرده‌اند؟ آیا مطابق با قانون‌نامه ی فضیلت بورژوایی عمل نکرده‌اند؟ پس چرا پاداش منصفانه ی خود را دریافت نمی‌کنند و حتا بدتر به ظلمات ورشکستگی سقوط می‌کنند؟ اما به جای این‌که خشم خود را معطوف نظام سرمایه‌داری کنند، علیه تولید‌کنندگان خارجی، مهاجران و بورس‌بازان و کسانی که به‌واقع صرفاً عاملان مرموز و پنهانی قوانین درونی حرکت سرمایه هستند خشم می‌گیرند. یک مثال عملی: آسیای شرقی با یک‌چهارم تولید جهانی، نیمی از رشد جهانی را در دهه ی 90 و دو‌سوم هزینه‌های سرمایه‌ای جهان را تاحدود سال 1997 به خود اختصاص می‌داد. پس از آن بحران مالی آغاز شد. برآورد می‌شود که خسارت تولیدی ناشی از بحران مالی آسیای شرقی از 1998 تا سال 2000 نزدیک به دو تریلیارد بود. بهای آن با نابودی وسیله ی امرار معاش ده‌ها میلیون نفر، افزایش چشمگیر فقر، ورشکستگی کسب‌وکار خرد، کاهش مراقبت‌های پزشکی و آموزشی خانواده‌های تحت‌فشار و دولت‌های ناکارآمدی که ناگهان از انجام ساده‌ترین وظایف خود ناتوان شده بودند، پرداخت شد. تفسیر غالب از مشکلاتی که این اقتصادهای آسیایی با آن روبرو بودند این بود که سرمایه‌داری هزار فامیل آن‌ها را از پای درآورده یا این اعتقاد بوده که خاتمه ی سیاست‌های دولتی مداخله‌گرا و شفافیت بیشتر و تکیه به بازارهای آزاد، اوضاع را روبراه خواهد کرد. هنگامی که خیلی رادیکال می‌شدند ادعا می‌کردند که آزادسازی مالی سبب شکل‌گیری حباب بورس بازی شده و سرمایه‌داران بین‌المللی را مسئول می‌دانستند که از بحران منطقه‌ای برای افزایش دارایی خود با هزینه‌ای کم استفاده کردند. مثلاً گرینز پان، رئیس وقت بانک مرکزی آمریکا، معتقد بود این بحران قدرت انضباط‌بخشی دارد که دولت‌ها را ناگزیر به اقتباس از مدل آمریکایی سرمایه می‌کرد. به عبارت دیگر، خود نظام سرمایه‌داری به ه یچ وجه مورد نقد قرار نمی‌گرفت.

بسیاری از افراد که مارکس را می‌خوانند با مفهوم ارزش به مثابه یک انتزاع مشکل دارند یعنی رابطه‌ای اجتماعی که غیرمادی است اما در پیامدهای خود عینی است. اما ارزش همان‌قدر انتزاعی و رازآمیز است که نیروی عموماً پذیرفته‌ شده ی جهانی‌سازی. چیزی که غریب است این است که بسیاری از مردم مفهوم جهانی‌سازی را به راحتی می‌پذیرند (آیا به این دلیل که ما را به آن عادت داده‌اند؟) این درحالی است که بسیاری افراد اغلب ارزش را بیش‌ازحد انتزاعی می‌دانند. امتیاز مفهوم برتر مارکس این است که ما واضح‌تر درک می‌کنیم که چگونه این انتزاع آفریده شده و نیروهایی که به‌وجود می‌آورد کار می‌کند. مثلاً این که به گفته ی مارکس ما چگونه قربانی انتزاعیات سرمایه می‌شویم. از همان ابتدای کتاب سرمایه آموختیم که ارزش از کار اجتماعاً لازمی ایجاد می‌شود که به‌واسطه ی حرکت سرمایه ی صنعتی از طریق تولید و گردش مورداستفاده قرار می‌گیرد. انتظار ارزش (و بازنمود آن در شکل پولی) بدل به نیرویی تنظیم‌کننده از طریق دست پنهان رقابت بازار می‌شود.

اما به یاد داریم که اگر کار ارزش مصرفی نیافریند که کسی می‌خواهد، نیاز دارد یا می‌طلبد، آن‌گاه کار اجتماعاً لازم نیست. وحدت تولید و گردش پیش‌تر در همان بخش اول جلد یک پذیرفته شده بود. بنابراین ارزش یک رابطه ی اجتماعی انتزاعی است که به شکل جمعی توسط سرمایه‌های صنعتی منفرد تولید می‌شود. اما آنگاه سرمایه‌های صنعتی منفرد باید تسلیم قوانینی بشوند که خودشان جمعاً به وجود آورده‌اند. و به این طریق، بسیاری از آن‌ها توسط همان انقلاب‌های ارزشی له می‌شود یا نابود می‌شود که خود پیوسته می‌آفرینند. ما در عمل شاهدیم که آنان گورکن گور خویش هستند. به جای نیروی اسرارآمیزی به نام «جهانی‌شدن» که به منظر می‌رسد با چنین نیروی تخریبی و مقاومت‌ناپذیری از آسمان نازل شده است، ما در اینجا نظریه‌ای داریم که پویش خودتخریبی را درونی می‌سازد که از طریق آن سرمایه‌داران شرایط فروپاشی خود را به وجود می‌آورند. تنها کاری که برای پذیرش این نظریه باید انجام ده یم به رسمیت شناختن «استقلالی است که ارزش به عنوان سرمایه کسب می‌کند و از طریق حرکتش حفظ و تشدید می‌شود.» چرا پذیرش این مفهوم دشوارتر از اصطلاح بی‌محتوای «جهانی‌شدن» است؟

اما اهمیت این فراز البته این است که همه ی سرمایه‌های صنعتی نابود نمی‌شود. بنابراین، این پرسش که کدام از سرمایه‌ها باقی می‌ماند و از کدام نوع و در کجا، آشکارا باید مطرح شود، ولو اینکه مارکس در اینجا به این موضوع اهمین نمی‌دهد (قاعدتاً «خاص‌تر» از آن است که مورد علاقه بی‌واسطه قرار بگیرد). هاروی به دلیل اینکه به توسعه ی ناموزون جغرافیایی، تغییر شهرنشینی و مسیرهای متغیر شهرنشینی علاقه دارد، به این موضوع توجه خاصی نشان می‌دهد.

اما مارکس برای اینکه در این جهت حرکت کند، باید فرض عام خود را در جلد دوم مبنی بر عدم تغییرات در بهره‌وری، و تغییر فناوری و سازمانی، از نظریه‌پردازی خود کنار گذارد. این موضوع تأملاتی را مطرح می‌کند که چرا این محدودیت لازم بوده است. اگر تغییرات ارزشی پیوسته درون فرایند گردش رخ می‌دهد ــ و فرایند گردش است که در جلد دوم موردتوجه مارکس بود ــ آنگاه همه ی انواع پدیده‌ها ممکن است رخ دهد. هنگامی که ارزش وسایل تولید کاهش می‌یابد، آنگاه سرمایه ی پولی «آزاد می‌شود، حتی بازتولید ساده حفظ شود. اگر ارزش وسایل تولید افزایش یابد آن‌گاه سرمایه ی پولی بیشتری لازم است تا همان کارکرد سرمایه ی مولد حفظ شود. مارکس می‌گوید: «اگر روابط ارزشی ثابت باقی بماند فرآیند گردش کاملاً عادی انجام می‌شود.» روانی، تداوم و سیالیت که برای گردش سرمایه ی صنعتی در کل، بسیار مهم است فقط تحت شرایط عدم‌تغییر مطلق تکنولوژیک پایدار باقی می‌ماند. به محض این‌که تکنولوژی‌های جدیدی وارد می‌شوند دگرگونی‌های ارزشی را به وجود می‌آورد و فرآیند گردش با بی‌ثباتی روبرو می‌شود. مثلاً یک تکنولوژی جدید وارد می‌شود و نیاز نسبی به درون‌داد مادی و نیروی کار تغییر می‌کند. این امر به‌وضوح جریان قبلی سرمایه را دستخوش اختلال می‌کند.

فرآیند یادشده عملاً تا زمانی جریان می‏یابد که اختلالات در تکرار دورپیمایی، یک‌دیگر را جبران کنند؛ هرچه این اختلالات بیش‌تر باشد، سرمایه ی پولی که سرمایه‏دار صنعتی برای پشت‏سرگذاردن دوره ی بازتنظیم باید در اختیار داشته باشد، بیش‌تر خواهد بود؛ و چون مقیاس هر فرآیندِ منفردِ تولید و همراه با آن، مقدار کمینه ی سرمایه‏ای که باید پرداخت شود، در جریان فرآیند تولید سرمایه‏داری بیش‌تر می‏شود، این اوضاع و احوال به اوضاع و احوال دیگری افزوده می‏شود که به نحو فزاینده‏ای کارکرد سرمایه‏دار صنعتی را بیش‌تر و بیش‌تر به انحصار سرمایه‏دارهای بزرگ پولی، چه فردی و چه جمعی درمی‏آورد.[9]

این استدلال مهمی است. اندوخته‌ای از قدرت پولی لازم است تا بتواند از پس عدم قطعیت‌ها در فرآیند گردش که ناشی از تغییرات تکنولوژی است برآید. بنابراین در زمان‌هایی که تغییرات تکنولوژیکی سریع رخ می‌دهد، بهتر است سرمایه‌دار پولی باشیم تا سرمایه‌داری تولیدکننده. این موضوع با صعود فزاینده ی سرمایه ی مالی و پولی نسبت به سرمایه ی صنعتی در طی سی سال گذشته ارتباط دارد. اما مارکس با طرح سرمایه‌دار صنعتی در این‌جا حتا بیشتر از فرض‌هایی دور می‌شود که برمبنای آن تاکنون استدلال صرفاً صوری خود را پیش برده است. ظهور گرایش به انحصاری کردن به عنوان راه ی برای کنترل عدم‌قطعیت‌ها، وقفه‌ها و گسست‌ها که ناچاراً از دگرگونی های ارزشی ایجاد می‌شود ایده ی بسیار مهمی است. این موضوع به استدلال‌های مارکس در رابطه با افزایش تمرکز در تقابل با تراکم سرمایه که در جلد یکم مطرح شده بود مربوط می‌شود. تاریخ واقعی سرمایه‌داری اغلب با چنین گرایش‌هایی به تمرکز و انحصار مشخص می‌شود و به سادگی می‌توان دید که این امر چگونه به سرمایه‌دارها کمک کرد تا به نوسانات و عدم‌قطعیت‌هایی بپردازند که ناشی از رقابت بی‌رحمانه اما برآمده از گرایش بی‌ثبات کننده برای ایجاد ارزش اضافی نسبی از طریق تغییرات تکنولوژیک است. قدرت انحصاری به سرمایه اجازه می‌دهد تا سرعت تغییرات تکنولوژی را که بالقوه تخریب‌کننده است تنظیم و کنترل کند.

مارکس در ادامه ی این فصل به‌طور خلاصه یکی دیگر از فرض‌های ضمنی خود را مطرح می‌کند: این‌که سرمایه درون اقتصادی بسته عمل می‌کند و تمامی وسایل تولید توسط سرمایه‌داران صنعتی دیگر تولید می‌شود. چه اتفاقی می‌افتد اگر وسایل تولید از محل دیگری تأمین شود که هنوز مناسبات سرمایه‌داری در آن تثبیت نشده است؟

هنگامی‌که این وسایل تولیدی وارد مدار سرمایه می‌شوند مانند تمام وسایل تولیدی دیگر بدل به کالا می‌شوند و این عمدتاً به عاملیت سرمایه‌داران تجاری است که آن‌ها را از جای دیگری تأمین می‌کند. در این‌جا دورپیمایی سرمایه ی صنعتی

چه به‌عنوان سرمایه ی پولی چه به‌عنوان سرمایه ی کالایی، با گردش کالایی متنوع‏ترین شیوه‏های تولید اجتماعی تا جایی که کالا تولید می‏کنند، مواجه می‏شود. کالاها ـ چه محصول تولید متکی بر بردگی، چه محصول دهقانان (چینی، رعیت هندی)، چه محصول کمونته (هندشرقی هلند)، چه محصول تولید دولتی (چنان‌که در اعصار پیشینِ تاریخ روسیه ی متکی بر سرف‏داری وجود داشت) و چه محصول اقوام شکارچی نیمه‏وحشی ـ به‌صورت کالا و پول، مقابلِ کالا و پولی قرار می‏گیرند که در آن سرمایه ی صنعتی، خود را نشان می‏دهد.[10]

سرمایه می‌تواند با شیوه‌های غیرسرمایه‌داری تولید ادغام شود.

سرشت فرآیند تولید که این کالاها از آن مشتق می‏شود بی ‏اهمیت است؛ آن‏ها به‌عنوان کالا در بازار عمل می‏کنند و به‌عنوان کالا هم وارد دورپیمایی سرمایه ی صنعتی و هم وارد گردش ارزش اضافی می‏شود که سرمایه ی صنعتی حامل آن است. به این ترتیب، فرآیند گردشِ سرمایه ی صنعتی با سرشت چندجانبه ی خاستگاه‏های آن، و وجود بازار به‌عنوان بازاری جهانی مشخص می‏شود.[11]

از مانیفست کمونیست به بعد مارکس و انگلس هوشمندانه آگاه بودند که در عصری زندگی می‌کنند که در آن بازار جهانی با گام‌هایی سریع از طریق ظهور راه‌آهن، کشتی‌های بخار، تلگراف که اجازه می‌داد قیمت کالاها بلافاصله در تمام شهرهای بندری جهان مشخص شود، درحال شکل‌گیری بود. آن‌ها همچنین به شیوه‌هایی به شدت حساس بودند که در آن گردش سرمایه ی صنعتی با این جهان تقاطع می‌یافت. این سرمایه ی صنعتی هم به این دلیل که تولید سرمایه‌داری بیش از پیش به تولید هژمونیک بدل می‌شد آن را دگرگون می‌کرد. و از طرف دیگر خود این سرمایه ی صنعتی توسط این جهان دگرگون می‌شد. چرا که مواد خام ارزان و سایر کالاها می‌توانستند از صورت‌بندی‌های اجتماعی غیرسرمایه‌داری تأمین شوند. مارکس در این‌جا به 2 نکته درباره ی این فرآیند اشاره می‌کند. اولاً بازتولید سرمایه ی مولد مستلزم بازتولید وسایل تولید است و این به معنای این است که «شیوه ی تولید سرمایه‌داری توسط شیوه‌های تولیدی که خارج از مرحله ی تکامل آن هستند مشروط می‌شوند»؛ اما «گرایش سرمایه‌داری این است که تمام تولید ممکن را به تولید کالایی بدل کند» و «وسیله ی عمده‌ای که توسط آن، این عمل را انجام می‌دهد دقیقاً کشاندن این تولید به مدار فرآیند گردش است… دخالت سرمایه ی صنعتی در همه‌جا سبب این دگرگونی می‌شود و همراه با آن تمامی تولیدکنندگان بی‌واسطه به کارگران مزدبگیر بدل می‌شوند»؛ این‌که این دگرگونی با مسالمت انجام می‌شود یا این‌که تا چه درجه‌ای این دگرگونی مستلزم رویه‌های امپریالیستی و استعماری است، موضوعی است که گفته نمی‌شود.

ثانیاً «کالاهایی که به فرآیند گردش سرمایه ی صنعتی وارد می‏شوند… هر خاستگاه ی که داشته باشند، و بنابراین فرآیند تولیدی که این کالاها از آن مشتق می‏شوند، هر شکل اجتماعی که داشته باشند، مستقیماً در شکل سرمایه ی کالایی یعنی در شکل سرمایه ی معاملاتی یا تجاری، با سرمایه ی صنعتی روبه‏رو می‏شوند؛ اما سرمایه ی تجاری بنا به ماه یت خود، کالاها را از تمامی ‏شیوه‏های تولید در بر می‏گیرد.» این امر بحث‌هایی را درباره ی نقش سرمایه ی تجاری، بازرگانان عمده‌فروش و خرده‌فروشی در شیو‌ه ی تولید سرمایه‌داری مطرح می‌کند که بعداً بررسی می‌کنیم. به همین منوال، نقش سرمایه ی پولی طبق معمول در ارتباط با نظام اعتباری مطرح می‌شود. ما در ادامه ی این جلسات به نقش‌های سرمایه‌داران تجاری و پولی خواه یم پرداخت.

سومین نکته‌ای که مارکس به آن اشاره کوتاه ی می‌کند: تداوم جریان که در فرایند گردش سرمایه بسیار اساسی است، مستلزم این است که عرضه ی کالاها از صورت‌بندی‌های اجتماعی و تولیدکنندگان غیرسرمایه‌داری باید به صورت دائمی تضمین داده شود و نه به صورتی اتفاقی و نامطمئن. هنگامی که کالاها از جهان غیرسرمایه‌داری به فرایند گردش سرمایه ی صنعتی کشانده می‌شوند، باید گام‌هایی برداشته شود که تضمین داده شود جریان این کالاها بی‌ه یچ مانعی تداوم می‌یابد. این امر یکی از دلایل ایجاد و تثبیت رابطه ی قدرت و سلطه ی استعماری و امپریالیستی همراه با انعقاد موافقت‌نامه‌هایی با سلاطین خارجی (مثلا عربستان سعودی) است که از طریق آنها همکاری تأمین‌کنندگان غیرسرمایه‌داری برای ارسال کالاهای کلیدی لازم برای بازتولید گردش سرمایه بر پایه‌ای مداوم تضمین می‌شود.

موضوعاتی از این نوع به زحمت در جلد دوم مطرح می‌شود. اما همانطور که از ابتدا گفته شد، هنگامی که به خود اجازه بده یم تخیلات‌مان بر پایه ی استدلال‌های مارکس اوج بگیرد، آنگاه به نظر می‌رسد که جلد دوم منبعی غنی برای نظریه‌پردازی در تمامی مباحث است: مانند توسعه ی جغرافیایی نامتوازن، نظام مبادله ی کالایی با صورت‌بندی‌های اجتماعی غیرسرمایه‌داری که در دگرگونی بخش اعظم جهان ــ یا از طریق تجارت یا از طریق استعمار و سلطه ی امپریالیستی ــ به یک بازار گسترده که در آن گردش سرمایه نهایتاً قدرتمندانه حاکم می‌شود، نقش تعیین‌کننده‌ای داشته است. با این همه، مطالب متن خشک و گیج‌کننده است. این فرازها بیشتر اتفاقی و حاشیه‌ای هستند. اما هنگامی که به این می‌اندیشیم که این ایده‌ها به کجا می‌انجامند، قلمرو تئوریکی حیرت‌انگیزی باز می‌شود که چنانچه با بینش‌های برگرفته از سایر آثار مارکس تکمیل شود، همه نوع مفاه یم ضمنی برای درک ما از نحوه ی تثبیت سرمایه در موقعیت‌های خاص، از جمله موقعیت‌های مربوط به جهان غیرسرمایه‌داری را در بر دارند.

مارکس در اینجا صرفاً چند تعمیم تاریخی مطرح می‌کند: «اقتصاد طبیعی، اقتصاد پولی و اقتصاد اعتباری سه شکل اقتصادی سرشت‏نشانِ حرکت تولید اجتماعی هستند.» اقتصاد پولی و اقتصاد اعتباری «صرفاً با مراحل متفاوت تکامل تولید سرمایه‏داری منطبق هستند، اما آن‏ها به‌ه یچ‏وجه شکل‏های مستقل و متفاوت دادوستد در برابر اقتصاد طبیعی نیستند.» این تمایز بین اقتصادهای پولی و اعتباری در چارچوب سرمایه‌داری اساساً به «شیوه ی دادوستد» بین تولیدکنندگان مربوط می‌شود. در اقتصاد طبیعی، شیوه تجاری مبادله ی پایاپای است.

هاروی اشاره می‌کند که این مقولات و دوره‌بندی خیلی روشنگر نیست. وی معتقد است که این تمایزات بدون ه یچ تفسیر انتقادی از آدام اسمیت اقتباس شده است و دوره‌بندی ه یچ پایه ی تاریخی ندارد. به گفته ی وی این یکی از آن لحظاتی است که مارکس صرفاً افسانه‌سرایی بورژوایی را بدون ه یچ پرسشی تکرار می‌کند. اما مهم است که مارکس تأکید می‌کند که «اقتصاد اعتباری» مستلزم شیوه ی تحلیلی متمایزی است. اما وی مطلقاً ه یچ چیز در اینجا درباره ی اینکه این شیوه ی تحلیلی متمایز چه می‌تواند باشد نمی‌گوید. رابطه ی تاریخی بین شیوه‌های دادوستد، همراه با اهمیت تاریخی ربا و اعتبار، در جای دیگری به نحو بهتری توسط مارکس بررسی می‌شود. ما این موضوع را بعدها بررسی می‌کنیم.

از فصل چهارم فقط یک بخش باقی مانده است که معمایی را مطرح می‌کند که پیامد عظیمی برای کل جلد دوم و نیز برای کل آثار نقد اقتصاد سیاسی مارکس دارد. بنابراین شایسته ی بررسی بسیار دقیقی است.

چنانکه در فصل نخست اشاره کردم، مارکس بسیار اکراه داشت که وارد مسائل عرضه و تقاضا شود. زیرا هنگامی که در حال تعادل باشند ه یچ چیز را توضیح نمی‌دهند. اما در این مقطع از جلد دوم با وضعیتی روبرو می‌شود که نمی‌تواند از آن اجتناب کند. این مسئله از بررسی این موضوع پدیدار می‌شود که تقاضای نهایی برای تحقق ارزش اضافی از کجاست:

سرمایه‏ دار ارزش کم‌تری را در شکل پول به گردش می‏گذارد تا ارزشی که از آن بیرون می‏کشد، زیرا ارزش بیش‌تری را در شکل کالا وارد گردش می‏کند، تا ارزشی که به شکل کالا از آن بیرون می‏کشد. مادامی‏که او صرفاً به‌عنوان مظهر سرمایه، یعنی به‌عنوان سرمایه‏دارِ صنعتی عمل می‏کند، عرضه ی ارزش کالا توسط او همیشه بیش‏تر از تقاضایش برای آن است. اگر عرضه و تقاضای او از این لحاظ با هم برابر باشند، این امر معادل با عدم‏ارزش‏افزایی سرمایه‏اش است؛ {در این حالت} سرمایه‏اش به‌عنوان سرمایه ی مولّد عمل نکرده است… هرچه تفاوت بین عرضه و تقاضای سرمایه‏دار بیش‌تر باشد، یعنی هرچه فزونی ارزش کالای عرضه‏شده‏اش، بیش‏تر از ارزش کالای مورد تقاضایش باشد، آن‏گاه آهنگ ارزش‏افزایی سرمایه ی وی بیش‌تر خواهد بود. هدف او فقط برابری تقاضا و عرضه‏اش نیست، بلکه می‏خواهد بیش‌ترین فزونی ممکنِ عرضه را نسبت به تقاضا داشته باشد. آن‌چه برای فرد سرمایه‏دار صدق می‏کند، برای طبقه ی سرمایه‏ دار نیز صادق است.[12]

طبقه ی سرمایه‌دار، وسایل تولید (c) را تقاضا می‌کند و این یک منبع تقاضاست. اما این تقاضا بسیار کمتر از ارزش کالاهایی است که تولید می‌شود (c + v + s). طبقه ی سرمایه‌دار قدرت خرید (v) را در اختیار کارگران قرار می‌دهد. کارگران «مزدهای خود را تقریباً به تمامی صرف وسایل معاش می‌کنند، و بزرگ‌ترین بخش آن را صرف احتیاجات خود می ‌کنند» درنتیجه «تقاضای سرمایه‌دار برای نیروی کار، غیرمستقیم تقاضا برای وسایل مصرفی است که وارد مصرف طبقه ی کارگر می‌شود.» اگر ما پس‌اندازهای کارگران را نادیده بگیریم و «مسئله ی اعتبار را در نظر نگیریم» آنگاه «حد بیشینه ی تقاضای سرمایه‌دار c + v است، اما عرضه‌اش c + v + s است.» این به معنای آن است که هر چه ارزش اضافی بیشتری تولید شود (یا نرخ سود بالاتر باشد)، «تقاضایش نسبت به عرضه‌اش کمتر است». بنابراین، تعادل بین عرضه و تقاضا نه تنها ناممکن به نظر می‌رسد، بلکه همچنین از منظر سرمایه نامطلوب به نظر می‌رسد.

هاروی این را «مسئله دفع یا جذب مازاد سرمایه» می‌نامد. سرمایه‌دار با مبلغ معینی پول برابر با c + v کار خود را شروع می‌کند و با هم‌ارز پولی c + v + s به پایان می‌رساند. بنابراین تقاضا برای خرید ارزش اضافی در پایان روز از کجا می‌آید؟ اگر موضوع فقط بر سر یافتن پول بیشتر بود، آنگاه کسی یا جایی (مثلاً در زمان مارکس تولیدکنندگان طلا ــ و مارکس بعدها نقش بالقوه ی آنها را بررسی می‌کند ــ و در زمان ما فدرال رزرو یا همان بانک مرکزی آمریکا) می‌توانست به سادگی آن را تأمین کند. اما ما باید مسئله را از لحاظ ارزش حل کنیم. اگر ارزش اضافی قرار است در مبادله تحقق یابد، آن‌گاه باید توضیح ده یم که هم‌ارز ارزشی این ارزش اضافی در وهله ی نهایی برای تکمیل مبادله از کجا می‌آید. از لحاظ نظری ما باید به این پرسش بدون خارج شدن از سرمایه‌داری پاسخ ده یم (یعنی خاستگاه‌های غیرسرمایه‌داری هم عرضه و هم تقاضا که مارکس پیش‌تر در این فصل در نظر گرفته بود) یا فرض کنیم اقشار معینی از ولخرجان متظاهر وجود دارد (مانند زمین‌داران و بقایای فئودالی نظیر سلطنت و کلیسا) که تنها نقش آن‌ها نه تولید چیزی بلکه مصرف تا بالاترین حد ممکن برای حفظ تعادل عرضه و تقاضاست). این امکان آخری همراه با تجارت خارجی نحوه‌ای است که مالتوس به مسئله ی مشابه تقاضای موثر نامکفی برای جذب مازادهایی است که تولید می‌شوند. مالتوس تا آن حد پیش رفت که وجود طبقات انگلی و ولخرج مانند روحانیون، مقامات دولتی از جمله سلطنت و اشرافیت عاطل و باطل را توجیه کرد. چراکه آن‌ها نقش هماهنگ‌کننده ی مهمی را در سرمایه‌داری ناهماهنگ ایفا می‌کند. بدیه ی است که مارکس این راه‌حل را نمی‌پذیرفت حتا اگر در درازمدت تداوم یابد، که درواقع نداشت.

مارکس با طرح پیچیدگی‌هایی مانند مسئله ی زمان برگشت و سرمایه‌گذاری سرمایه ی پایا که به آن‌ها در فصل‌های بعد خواه یم پرداخت، می کوشد مسئله را از منظر بازتولید حل کند. اگر طبقه ی سرمایه‌دار، خود تمام ارزش اضافی را مصرف کند و ارزش سرمایه ی ثابت و متغیر را به تولید بازگرداند آن‌گاه عرضه و تقاضا در حالت تعادل قرار می‌گیرد، اما این به معنای آن است که کل ارزش اضافی باید توسط طبقه ی سرمایه‌دار خریده و مصرف شود. به‌طور خلاصه سرمایه‌دارها باید ذخایر ارزش خود را برای خرید (تحقق) ارزش اضافی تولیدشده در پایان روز استفاده کنند. ما نمی‌دانیم که این ذخایر چگونه به دست آمده‌اند، اگرچه قاعدتاً انباشت اولیه ربطی به آن دارد.

منطق پشت این استدلال به نحوی بی‌نقص است. جامعه‌ای دو طبقه، مرکب از سرمایه‌داران و کارگران را در نظر بگیرید. آشکارا کارگران نمی‌توانند تقاضای اضافی برای جذب مازاد را برآورده کنند. به هرحال، آن‌ها احتمالاً با افزایش نرخ استثمار، تقاضای کمتری را در طول زمان مطرح می‌کنند. بنابراین تنها طبقه‌ای که می‌تواند احتمالاً تقاضای اضافی را برآورده کند طبقه ی سرمایه‌دار است. آن‌ها باید در مقطعی از زمان اندوخته ی پولی (ارزش) داشته باشند تا ارزش اضافی را که درصددند در مقطع دیگری به تصاحب آوردند، تحقق بخشند. این یک نوع سیستم غریب است. مثلاً تمایل بی‌پایان از سوی سرمایه‌داران را برای حجم روبه‌گسترشی از کالاهای مصرفی فرض می‌کند.

اما یک توضیح ممکن برای موضع مارکس وجود دارد. او در ابتدای این فصل می‌گوید: «تمام فرض‌های این فرآیند همچون نتیجه ی آن به نظر می‌رسد همانند فرض‌هایی که خودِ فرآیند تولید کرده است. هرمرحله همچون آغازگاه، گذار و بازگشت به نظر می‌رسد.» آیا می‌توانیم بگوییم که این موضوع برای طبقه ی سرمایه‌دار در کل صادق است؟ در نخستین دور گردش، سرمایه می‌تواند در حقیقت ارزش مازاد (پول) را صرف خرید ارزش اضافی تولیدشده توسط کارگر کند. اما هنگامی که این کار انجام شد، آنگاه ارزش اضافی تولیدشده توسط کارگران به سرمایه‌دارها تعلق دارد، این در حالی است که سرمایه‌دارها در واقع سرمایه ی اولیه ی خود را مصرف کرده‌اند. در دور بعدی در فرایند گردش، سرمایه‌دارها پول خود را خرج نمی‌کنند بلکه پول هم‌ارز ارزش اضافی را خرج می‌کنند که پیش‌تر از کارگران تصاحب کرده‌اند. طبقه ی سرمایه‌دار به این نحو پیوسته از طریق تولید ارزش اضافی توسط کارگران بازتولید می‌شود. سرمایه‌دارها در واقع تقاضای مازاد را از طریق ارزش اضافی برآورده می‌کنند که پیش‌تر کارگران تولید کرده‌اند و سپس توسط سرمایه‌داران تصاحب شده است. البته این دقیقاً استدلال فصل بیست‌ویکم جلد اول است. مسئله ی اینکه از کجا تقاضای اضافی می‌آید به نظر می‌رسد حل شده است، زیرا کارگران آن را تولید کرده‌اند و تمام کاری که سرمایه‌دارها باید انجام بدهند این است که آن را تصاحب کنند. یا آنطور که مارکس می‌گوید، فرض (تقاضای موثر سرمایه‌دار) اکنون همچون نتیجه ی آن (تصاحب ارزش اضافی) به نظر می‌رسد. شاید این موضوع برای بازتولید ساده صادق باشد اما با توجه به لحن عام استدلال در این سه فصل، بعید است که این فرایند بتواند مداوم و بی‌وقفه و گسست ادامه داشته باشد.

اما اگر سرمایه‌دار به این نحو ادامه دهد، آنگاه او مانند «یک غیرسرمایه‌دار عمل می‌کند، نه در کارکردش به عنوان سرمایه‌دار بلکه برای نیازهای خصوصی یا لذت‌هایش.» و مارکس این را با این فرض هم‌ارز می‌داد که «خود سرمایه‌دار صنعتی وجود ندارد. زیرا هنگامی که فرض کنیم که لذت نیروی محرک است و نه توانگرشدن، دیگر اساساً خود سرمایه‌داری وجود ندارد.» به نظر می‌رسد تمایز بین لذت‌‌طلبی و توانگری در استدلال مارکس تعیین‌کننده اسن. بیان اینکه سرمایه‌داری مبتنی بر دلخواست شخصی برای لذت‌طلبی است در تضاد با استدلالی است که مارکس در جلد یکم، فصل بیست و دوم مطرح کرد. مارکس در آنجا استدلال می‌کند که سرمایه‌داری متکی بر «تولید برای خود تولید و انباشت برای خود انباشت»، مستقل از دلخواست‌های شخصی خود سرمایه‌دار است. با اینکه همیشه هنگامی که دلخواست برای مصرف و لذت با ضرورت بازسرمایه‌گذاری در تعارض قرار می‌گیرد عنصری «فاوستی» وجود دارد، قوانین اجباری رقابت سرمایه‌داران را خواه ی نخواه ی به امکان دوم یعنی بازسرمایه‌گذاری سوق می‌دهد. پس ناکافی است که فرض کنیم که نیروی محرک انباشت سرمای شخص سرمایه‌داری است سرشار از دلخواست و تمایل به کالاهای مصرفی. حتی ناکافی است که فرض کنیم که نیروی محرک شهوت سرمایه‌داری است برای قدرت بیشتر و بیشتری که تصاحب خصوصی پول به او اجازه می‌دهد (هر چند خواه یم دید که این موضوع تا حدی دخیل است). رسالت تاریخی بورژوازی انباشت دائمی است.

مارکس می‌گوید که نظام متکی بر تعقیب کردن لذت ناب و حرص و طمع، «از لحاظ فنی ناممکن است. سرمایه‌دار نه تنها باید یک اندوخته از سرمایه را ایجاد کند تا از خود در مقابل نوسانات قیمت مراقبت کند و بتواند منتظر مطلوب‌ترین اوضاع و احوال برای خرید و فروش بماند؛ بلکه باید سرمایه انباشت کند تا تولید را گسترش دهد و پیشرفت‌های فنی را در ارگانیسم مولد خود بگنجاند.» مثلاً اندوخته‌سازی پول برای سرمایه‌گذاری در سرمایه ی پایای کلان و فراوان پول را از گردش بیرون می‌آورد و به این ترتیب تقاضای موجود را کاهش دهد. «پول از حرکت باز ایستانده می‌شود و از بازار کالایی، هم‌ارز به کالاها را به ازای هم‌ارز پولی که برای عرضه ی کالاها بیرون کشیده بود، دیگر بیرون نمی‌کشد» این امر شکاف بین ارزشی که سرمایه‌دار به بازار عرضه می کند و تقاضای موجود را تشدید می‌کند.

هنگامی که بخشی از ارزش اضافی برای توسعه ی تولید سرمایه‌گذاری مجدد می‌شود، راه‌حلی که در بالا برای مسئله ی تقاضای موثر مطرح شد، حتا سوال برانگیزتر به نظر می‌رسد. نه تنها سرمایه‌دار باید وجوهات لازم برای خرید و تحقق دور اولیه ی تولید ارزش اضافی را فراهم کند، بلکه باید منافع حتا بیشتری را بیابد که ارزش اضافی تولید شده از سرمایه‌گذاری مجدد را تحقق بخشد. به این ترتیب ما الزاماً درگیر یک دور ابدی می‌شویم.

پس هنوز مسئله ی اصلی، حل نشده باقی است. اگر تقاضا نمی‌تواند از مصرف سرمایه‌دارانه ناشی شود پس از کجا می‌آید؟

مارکس اشاراتی می‌کند اما پاسخ قطعی نمی‌دهد. این فصل با اظهارنظر مهم زیر پایان می‌یابد:

ما در این‌جا اعتبار را نادیده گرفته‏ ایم و این موضوع، به اعتبار مربوط می‏شود که سرمایه‏ دار، مثلاً پولی را که انباشت می‏کند، در مقابل بهره، در بانکی به حساب جاری می‏ سپارد.[13]

ذخیره ی ضروری برای تشکیل سرمایه ی پایا می‌تواند از نظام اعتباری تأمین شود. این امر بی‌گمان اجازه می‌دهد تمام ارزش اندوخته‌شده، خرج شود. بنابراین این یکی از آن مواردی است که به‌نظر می‌رسد نظام اعتباری نقش تعیین‌کننده‌ای در آزادکردن قدرت پولی بیشتر دارد. اما ما در اینجا ه یچ ایده‌ای درباره ی این‌که این نقش چه می‌تواند باشد نداریم و این‌که چگونه این امر به عدم توازن در عرضه و تقاضایی مربوط می‌شود که ناشی از پویش‌های خودِ فرآیند انباشت است.

راه‌حل پرسشی که مطرح کردم، بعدها در جلد دوم در مراحل متوالی پاسخ داده می‌شود و اوج آن در طرح‌های بازتولید در انتهای کتاب است. به‌جای این‌که این راز را تا به آخر ادامه ده یم، در طرحی کلی استدلال مارکس را توضیح می‌دهم: مصرف سرمایه‌دارانه بر دو نوع است: مصرف شخصی یعنی احتیاجات و تجملات و دوم، مصرف مولد. مصرف مولد مستلزم آن است که سرمایه ی اصلی برای یک دور دیگر تولید ارزش اضافی و سرمایه‌گذاری مجدد به کار گرفته شود و این به معنای تقاضای فزاینده برای وسایل تولید بیشتر و کالاهای مربوط به مزدها برای کارگران اضافی است که استخدام می‌شوند (با این فرض که ه یچ تغییر تکنولوژیکی کاراندوزی وجود نداشته باشد) قوانین اجباری رقابت، محرک توسعه است و از این‌رو به‌جای لذت‌طلبی بر توان‌گر شدن سرمایه‌دار تأکید می‌شود. تقاضای ناشی از توسعه ی فردا به‌اضافه ی مصرف بورژوایی برای بازار، کالاهای مازادی را فراهم می‌آورد که دیروز تولید شده است.

زمان‌بندی همه ی این‌ها بسیار مهم است. در زمان معینی برخی از سرمایه‌داران، پول خود را صرف سرمایه‌گذاری مجدد می‌کنند. درحالی‌که عده‌ای دیگر پول را با پیش‌بینی سرمایه‌گذاری‌های آینده یا بازسرمایه‌گذاری‌ در مثلاً سرمایه ی پایا می‌اندوزند. آن‌ها که بازسرمایه‌گذاری می‌کنند، تقاضای اضافی را فراهم می‌آورند. درحالی‌که آن‌ها که می‌اندوزند، تقاضا را از گردش خارج می‌سازند اما هنوز عرضه را ایجاد می‌کنند. آیا امکانی وجود دارد که به این طریق، مجموع کلی عرضه و تقاضا متوازن شود؟ به نظر می‌رسد، پاسخ فقط در شرایطی مثبت است که نظام اعتباری دخالت کند، درنتیجه پول اندوخته، آزادانه برای استفاده ی دیگران در دسترس قرار گیرد که این امر به مدد عملیات بانک‌ها امکان‌پذیر می‌شود و درنتیجه، بازسرمایه‌گذاری صورت می‌گیرد. پول ناشی از فروش محصول فردا در واقع برای پرداخت ارزش اضافی تولیدشده ی امروز لازم است. این شکاف زمانی بین عرضه ی سرمایه‌دار و تقاضای سرمایه‌دار تنها می‌تواند به مدد پول‌های اعتباری حل شود یعنی موضوعی که مارکس به شدت از دخالت آن در جلد دوم می‌پره یزد. سرمایه‌داران عملاً نباید از کسی وام بگیرند تا این کار را انجام دهند فقط می‌توانند سند بدهکاری (برات، سفته و از این قبیل) صادر کنند و در روندی درازمدت از خرید اکنون و پرداخت بعد درگیر شوند. همین موضوع پیوند نزدیکی را بین انباشت سرمایه و انباشت بده ی به وجود می‌‌آورد. ه یچ‌کدام بدون دیگری ممکن نیست. تلاش برای ازبین بردن بده ی بیشتر، درواقع نوعی تلاش برای نابودکردن سرمایه‌داری است. همین است که سیاست‌‌های ریاضتی اگر بی‌انتها دنبال شود، نه‌تنها مانع رشد می‌شود بلکه درانتها به فروپاشی خود سرمایه‌داری می‌انجامد.

در این فصل چیزی جز یک اشاره ی کوتاه به راه‌حل و مشکلات منضم به آن وجود ندارد. من در این‌جا کمی جلوتر از بحث پیش رفتم، درواقع اکراه مارکس برای پرداختن به مقولات اعتبار و بهره همراه با جایگاه اجتماعی بانک‌داران و مالیه‌چی‌ها موجب شد که مارکس از دادن حکمی کامل در جلد دوم برای این موضوع که چگونه سرمایه‌داران می‌توانند عرضه و تقاضا را در شیوه ی ناب سرمایه‌داری تولید موازنه سازند، اجتناب کند.

تأملاتی درباره ی تعریف سرمایه

مارکس در جلد دوم هیچ استدلال سیاسی نمی‌آورد، اما ما چه نوع بینش سیاسی را می‌توانیم از متنی که تاکنون خوانده‌ایم استنتاج کنیم؟ یک موضوع که در این فصل‌ها نمایان می‌شود، مسئله ی تعریف از سرمایه است. در دورانی که مبارزات ضدسرمایه‌داری در شکل‌های گوناگون در سراسر جهان آغاز شده است، بسیار سودمند است که دقیقاً تعریف کنیم که این مبارزه علیه چه چیزی است.

در جلد یکم، سرمایه به‌عنوان ارزش درحال حرکت تعریف شد. سرمایه پول است. سرمایه، کالاست. مارکس می‌گوید:

اما در واقع، ارزش در این‌جا سوژه ی فرآیندی است که در آن، در حالی که پیوسته شکل پول و کالا را می‌پذیرد، مقدارش را تغییر می‌دهد و از خود به عنوان ارزش اولیه، ارزش اضافی را جدا می‌سازد… بنابراین، سرمایه آغازگاه و فرجام هر فرآیند ارزش‌افزایی است… بنابراین ارزش، اکنون تبدیل به ارزش در جریان، پول در جریان و به‌این‌ترتیب به سرمایه تبدیل می‌شود. [14]

اما توجه کنید مارکس در این‌جا به این موضوع می‌پردازد که سرمایه چگونه ظاهر می‌شود، نه این‌که به‌واقع چیست. در این فرازها، مثلاً مارکس توجه می‌کند که چگونه «سرمایه این توانایی اسرارآمیز را کسب کرده که به خود ارزش بیفزاید. سرمایه زادوولدی زنده می‌کند یا دست‌کم، تخم‌های طلایی می‌گذارد.» در جلد یکم، مارکس نشان می‌دهد که چگونه این تخم‌های طلایی با کاری که تحت هدایت و کنترل سرمایه در منزل‌گاه پنهان تولید یعنی کارخانه، بارور می‌شود.

اما در جلد دوم ارزش در حرکت، به دورپیمایی‌های سرمایه ی پولی، سرمایه ی کالایی و سرمایه ی مولد تقسیم می‌شود. آیا یکی از این دورپیمایی‌ها بیش از بقیه، معرف سرمایه است؟ اگر پاسخ مثبت است آیا مقاطع دگرگون‌کننده ی حساس درون یا بین این دورپیمایی‌های متفاوت وجود دارند که بتوانند کانون روشنی را برای مبارزه ی سیاسی فراهم آوردند؟ ما با تناقضات درون فرآیند گردش که مستقیماً به تنش‌های درون رابطه ی سرمایه و کار مربوط نمی‌شود، چه باید بکنیم؟ ما با این واقعیت صریح که ارزش اگر در گردش تحقق نیابد آن‌گاه ارزش با هر میزان ارزش اضافی که دارد از میان خواهد رفت، چه می‌توانیم بکنیم.

مارکس در این فصل‌ها تأکید زیادی می‌‌کند که پول سرمایه نیست. او استدلال می‌کند که پول فقط می‌تواند کارکردهای پولی را انجام دهد یعنی خریدوفروش کالاها. علاوه‌بر این، شکل‌های پول قبل از آن‌که سرمایه به‌عنوان نیرویی مسلط بر شرایط زندگی انسان حاکم شود، ظهور کرده بود. اما با این‌که سرمایه نمی‌تواند به پول تقلیل داده شود، اما سرمایه‌ نه‌تنها می‌تواند به صورت سرمایه ی پولی ظاهر شود، بلکه عملاً به سرمایه ی پولی تبدیل می‌شود. پول شکلی از قدرت اجتماعی است که برای اشخاص خصوصی مناسب است. تمایل به قدرت پولی بیشتر، محرک بسیاری از سرمایه‌داران است و این بی‌گمان به یکی از نیروهای محرکی تبدیل می‌شود که در پسِ پشت گرایش به انباشت خصوصی عمل می‌کند. علاوه‌براین، تنها در شکل پولی است که ارزش اضافی قابل‌محاسبه است. سرمایه‌دار می‌داند چه مقدار پول در شروع دورپیمایی سرمایه‌گذاری کرده است و به‌سادگی می‌تواند پول اضافی را تشخیص دهد که بازپس می‌گیرد. پس تعجب ندارد که وقتی ما درباره ی سرمایه می‌اندیشیم در وهله ی نخست به آن در شکل پولی می‌اندیشیم. از اینجا می‌توانیم دریابیم چگونه این اعتقاد بت‌واره که پول سرمایه است، ریشه دوانده است. مهم است که قدرت این باور بت‌واره را تشخیص ده یم. به‌واقع موضوع این است که قدرت پولی هم بسیار مهم و هم موضوع دل‌خواست انسان است، اما بت‌واره ‌پرستی پول همانند بت‌واره ‌پرستی کالا که به نحو درخشانی در جلد یکم مطرح شد، یک واقعیت اساسی اجتماعی را پنهان می‌کند. پول فی‌نفسه نمی‌تواند خالق چیزی باشد؛ پول فقط می‌تواند کارکردهای پولی را انجام دهد. بنابراین خیال باطل است که فکر کنیم، چنان‌که مارکس نشان می‌دهد دورپیمایی پول، دورپیمایی برجسته و چشمگیر سرمایه است. اما سرمایه ی صنعتی در نقطه ی معینی در گردش خود شکل پولی می‌گیرد و با این شکل سرمایه ی پولی ایجاد می‌کند.

کالاها نیز فقط کارکردهای کالایی را انجام می‌دهند. کالاها می‌توانند بدون آن‌که محصول سرمایه باشند وجود داشته باشند. درواقع مارکس استدلال می‌کند که جهانی کامل از تولیدومبادله ی کالایی همراه با شکل‌های پولی و بازار، می‌بایست پیش از آن‌که خود سرمایه بتواند به‌وجود آید، وجود داشته باشد. اگر ه یچ کالایی در بازار نباشد از کجا سرمایه‌دارن می‌توانستند وسایل تولیدشان را و نیز کارگران کالاهای مربوط به مزدشان را برای بقای خود بخرند؟ بنابراین کالایی‌شدن به‌طورکلی و حتا تولید کالایی مستقیم، سرمایه را تعریف نمی‌کند. آن‌چه خاص است این است که کالاها در سرمایه‌داری با ارزش اضافی بارور می‌شود و کالاها نمی‌توانند خود را بارور کنند اما کالاها نیز نمی‌توانند سرمایه را تعریف کنند. بااین‌که دورپیمایی کالا در سراسر جلد دوم مهم است اما معرف سرمایه نیست.

نکته ی عجیب‌تر، این تصریح مارکس است که خریدوفروش نیروی کار که اغلب برای تعریف سرمایه، بنیادی شمرده می‌شود، می‌تواند بدون سرمایه وجود داشته باشد. خدمات کار می‌توانست خارج از پیمودن هر نوع گردش سرمایه پرداخت شود. موارد بسیاری در نظام فئودالی وجود دارد. یک رمان دیکنز را بخوانید و خواه ید دید که در سراسر لندن حتا زمانی که سرمایه‌داری کاملاً تثبیت‌ شده بود، چنین روندی جریان داشت. این تمایز هنوز هم مهم است. اگر من به پسربچه‌ای در ساختمان‌مان پول بدهم تا هرروز سگ مرا بیرون بگرداند یا اگر به همسایه‌ام به ازای ساعت‌ها کمکش در تعمیر ماشین، یک هدیه ی غیرنقدی بدهم، ه یچ‌کدام از این‌ها وجود یا گردش سرمایه را پیش‌فرض قرار نمی‌دهد. مارکس اشاره می‌کند که مبادله ی خدمات کار به‌ازای پول یا کالاهای دیگر باید مدت‌ها پیش از این‌که سرمایه بتواند نیروی کار را به‌عنوان کالا بخرد وجود داشته است. اگرچه پرولتریزه شدن گسترده، پیش‌شرط ضروری برای ظهور سرمایه است، ذات سرمایه را تعریف نمی‌کند.

همچنین مارکس اشاره می‌کند که تولید کالایی سرمایه‌داری می‌تواند فقط به همان شکلی انجام شود که تولید به صورت عام و بنابراین نمی‌تواند فی‌نفسه با ه یچ مشخصه ی مادی خاصی از فرآیند تولید غیرسرمایه‌داری متمایز شود. پرورش غله درنهایت پرورش غله است بدون توجه به شیوه ی تولید. بنابراین روندهای مادی تولید ارزش مصرفی، سرمایه را تعریف نمی‌کند. فرآیند تولید مادی یکسانی می‌تواند اساساً در مناسبات اجتماعی فئودالی، سرمایه‌داری یا سوسیالیستی رخ دهد.

پس دوباره این سوال را طرح می‌کنم، سرمایه چیست؟

ذات سرمایه، رابطه ی طبقاتی بین سرمایه و کار در تولید است که تولید و تصاحب ارزش و ارزش اضافی را تسه یل می‌کند. این تعریف از سرمایه با استدلال مارکس در مقدمه ی گروندریسه سازگار است. مارکس در آنجا می‌گوید که تولید به مثابه تولید ارزش اضافی و نه تولید مادی برتمام مراحل توزیع، مبادله، مصرف و بیش از هرچیز فرایند مادی خود تولید، حاکم است. بازتولید سرمایه همیشه باید به‌عنوان بازتولید مناسبات طبقاتی بین سرمایه و کار درک شود و فصل بیست‌ویکم جلد اول به‌روشنی این موضوع را نشان می‌دهد.

روایتی که از شرح مارکس مطرح می‌شود این است: تمام عناصری مانند پول، کالاها، خریدوفروش خدمات کار و توانایی معین مادی و فنی کار باید پیش از ظهور سرمایه وجود داشته باشد. آن‌ها با هم پیش‌شرایط ضروری را برای ظهور مناسبات طبقاتی بین کار و سرمایه فراهم می‌کند که خود این امر، تولید و تصاحب ارزش اضافی را تسه یل می‌کند. اما این ویژگی آخر یعنی تصاحب ارزش اضافی، ویژگی معرف سرمایه است. بنابراین اگر بخواهبم درباره ی فرضیه ی کمونیستی یا سیاست‌های غیرسرمایه‌داری صحبت کنیم آنگاه باید هدف اصلی الغای این مناسبات طبقاتی در تولید باشد.

این نتیجه‌گیری وسوسه‌آمیز است که بگوییم با این حساب امکان دارد که سوسیالیسم و حتا کمونیسم در جهانی پولی‌شده و کالایی و حتا با دادوستد خدمات کار ممکن است. مشروط به اینکه مناسبات طبقاتی از جهان تولید زدوده شده باشد و مثلاً به‌جای آن مقوله ی کارگر همبسته که مارکس مداوم هنگام بررسی بدیل‌های سرمایه‌داری به آن اشاره می‌کند، جایگزینش شود. به‌هرحال اگر همه ی این ویژگی‌ها قبل از ظهور سرمایه وجود داشتند پس چرا نمی‌توانند نقش تعیین‌کننده ای بر سوسیالیسم و حتا کمونیسم ایفا کنند؟

اما روایت پیچیده‌تری وجود دارد که از همین بحث‌ها عیان می‌شود. هنگامی که مناسبات طبقاتی بین سرمایه و کار در تولید مسلط می‌شود، انگاه این امر مستلزم دگرگونی پیش‌شرط‌هایی است که سبب بروز این تسلط شده بود. گردش کالا و پول و کارکرد بازارهای کار، چنان دگرگون می‌شود که از بازتولید مناسبات طبقاتی را در تولید، حمایت می‌کند و به نظم می‌آورد. در فصل‌هایی که خواندیم دیدیم که سه دورپیمایی سرمایه ی پولی، سرمایه ی کالایی و سرمایه ی مولد چنان درهم تنیده شده‌اند که ه یچ‌کدام نمی‌توانند بدون تغییر همه ی دورپیمایی‌های دیگر تغییر کند. منظور این نیست که تغییر ناممکن است. درحقیقت دقیقاً به این علت که هر گسست در یک نقطه ی دورپیمایی بلافاصله بر نقاط دیگر تأثیر می‌گذارد، تغییر ممکن می‌شود و مارکس به ما نشان می‌دهد که گسست‌ها ناگزیر به‌طریقی روی می‌دهند و همین امر فرصت‌های فراوانی را برای دخالت سیاسی ایجاد می‌کند. کل سیستم را اگر درست درک کنیم، هم شکننده است و هم آسیب‌پذیر.

با این‌که درست است که پول، کالاها و مبادله ی خدمات کار منطقاً و تاریخاً مقدم بر ظهور سرمایه به عنوان رابطه‌ای طبقاتی است، اما این مبادلات قبل از آن تحت‌شرایط کاملاً متفاوت اجتماعی انجام می‌شد. هنگامی که اکثر افراد، کنترلی را بر وسایل تولید خویش اعمال می‌کردند یا تحت‌شرایط برده‌داری و سرف‌داری از جایگاه ی دائمی هرچند محدود در نظم اجتماعی یقین داشتند، تولیدکنندگان مستقیم همیشه در موضعی بودند که خود را به‌طورکامل یا به‌طور ناقص خارج از مبادله ی بازار بازتولید می‌کردند. شاید برخی به‌واسطه ی گرسنگی مفرط یا خراب‌شدن محصول، به مبادله ی غیرارادی کالاها یا خدمات کار خود اقدام کرده باشند. اما در این شرایط بخش اعظم مبادله‌، همانا مبادله ی مازادی بود بیش از آنچه برای بازتولید اجتماعی نیاز داشتند. مبادلات خارج از قیودی انجام می‌شد که ارزش مبادله‌ای تحمیل می‌کند. هنوز هم این شرایط وجود دارد. در وضعیتی که اکنون پرولتریزه شدن ناقص نامیده می‌شود بخش‌های زیادی از نیروی کار جهانی که به زمین و منابع خانوادگی و خویشاوندی دسترسی دارند می‌توانند هنگام بیکاری، بیماری و معلول‌شدن، به آن شرایط بازگردند. مثلاً در چین معاصر، بسیاری از هزینه‌های بازتولید اجتماعی در مناطق روستایی به‌وجود می‌آید. جالب‌تر این‌که بسیاری از کسب‌وکارهای زراعی آمریکا هزینه‌های بازتولید اجتماعی خود را با استخدام مهاجران غیرقانونی مکزیکی برای کار با مواد سمی سرطان‌زا بر سر مکزیک می‌ریزد. کارگرانی که در این فرآیند به شدت بیمار می‌شوند و باید به دهکده‌های خود در مکزیک بازگردند تا درمان شوند یا بمیرند.

در این فصل‌های مقدماتی مارکس توجه ما را به یک نکته ی عام جلب می‌کند: هنگامی که مناسبات طبقاتی بین کار و سرمایه بر تولید مسلط می‌شود (گسترشی بسیار وسیع‌تر از زمان مارکس)، این امر تاثیری دگرگون‌کننده بر شکل و کارکرد بازارهای پولی، کالایی و کار دارد. مارکس اشاره می‌کند که هنگامی که پول به سرمایه ی پولی تبدیل می‌شودنه تنها به هدف و مقصود میل بتواره‌ای سرمایه‌دار بدل می‌شود، بلکه کارکردهای بسیار متفاوتی را می‌پذیرد و به خصوص در شکل نظام اعتباری، منحصراً برای حمایت از بازتولید مناسبات طبقاتی سازمان داده می‌شود. دورپیمایی‌های متفاوت سرمایه درهم‌تنیده و گره می‌خورد به نحوی که هر کدام دیگری را حمایت می‌کند و گاه ی هم در تضاد با دورپیمایی‌های دیگر قرار می‌گیرد، حتی هنگامی که رابطه ی طبقاتی و تولید ارزش اضافی به مرکز شیوه ی تولید سرمایه‌داری بدل می‌شود. مارکس می‌گوید: سرمایه «حرکت است، یک فرایند چرخشی از طریق مراحل متفاوت، که خود نیز شامل سه شکل متفاوت از فرایند چرخشی است. بنابراین تنها به عنوان یک حرکت می‌تواند درم شود و نه به عنوان یک چیز ایستا.» این موضع با برداشت دیالکتیکی مارکس از «تمامیت» که در مقدمه ی گروندریسه مطرح شده است منطبق است. در حالی‌که ویژگی سرمایه در مناسبات طبقاتی در تولید است که خلق ارزش اضافی را تسه یل می‌کند، عمومیت آن در فرایند گردش سرمایه ی صنعتی است که به عنوان وحدت دورپیمایی‌های سرمایه‌های پولی، تولید و کالایی ایجاد می‌شود.

بنابراین، کاملاً موهومی است که گمان کنیم تغییرات در تولید می‌تواند فراگیر باشد بدون آنکه تغییرات رادیکالی را در کارکرد دورپیمایی‌های دیگر به وجود آورد. گذار به سوسیالیسم یا کمونیسم فقط مستلزم مبارزه‌ای بی‌رحمانه برای قلع‌وقمع کردن مناسبات طبقاتی بین سرمایه ی و کار در تولید نیست. بلکه نیازمند بازسازی سایر دورپیمایی‌هاست تا مشخص شود چگونه می‌توان پولی‌شدن، کالایی شدن و دادوستد خدمات کار به‌نحوی دگرگون شود که از کارگران همبسته در تولید حمایت کند. مثلاً فرض کنید چیزی مشابه پول برای تسه یل مبادله لازم باشد. چگونه می‌توان مانع از تبدیل پول به سرمایه ی پولی و قدرت اجتماعی که در پول نهفته است توسط طبقه‌ای تصاحب شود که سپس آن را برای تولید و تصاحب ارزش اضافی برای خود به کار می‌برد؟ مبادله ی کالاها یک چیز است اما مبادله ی کالاها به عنوان تنظیم‌کننده ی تمامی تبادل‌های انسانی یک چیز کاملا متفاوت. بدون چنین دگرگونی‌های مکمل، الغای مناسبات طبقاتی در تولید غیرممکن به نظر می‌رسد.

این نتیجه‌گیری در تاریخ طولانی و اغلب متفرعنانه ی تلاش‌ برای تجدیدسازمان تولید سرمایه‌داری در راستای خطوط غیرسرمایه‌داری، به ویژه تحت‌عنوان کار همبسته، تایید می‌شود. تلاش‌هایی مانند کنترل کارگران، خودگردانی، خودمدیریتی، همیاری‌های کارخانه‌ای (از آن نوع که در اروپا در دهه ی 1970 یا در آرژانتین پس از بحران 2001 به وجود آمد) به نحو ثابتی با مشکلات زیادی روبرو شد و در بسیاری موارد شکست خورد و نتوانست به قدرت‌های کنترل‌کننده‌ سرمایه ی تجاری و مالی متخاصم بپردازد. رویای خودگردانی و کنترل کارگری اغلب به صخره‌های قدرت سرمایه‌مالی و پولی و قوانین ارزش مبادله‌ای برای منضبط کردن آنان، برخورد. نیروی محرک برای ارزش‌افرایی ارزش و از این طریق استخراج ارزش اضافی را به سختی می‌توان کنترل کرد و شاید این نکته حائز اهمیت باشد که شاید علت پایداری درازمدت تنها کئوپراتیو کارگری که به حیات خود ادامه داد، یعنی کئوپراتیو موندراگون که در دوران فاشیستی اسپانیا در شهر باسک در 1956 پایه‌گذاری شد، تاحدی این باشد که نهادهای اعتباری خود و کارکردهای بازار خود را سازمان داد و درنتیجه استراتژی سیاسی خویش را در سراسر این سه دورپیمایی اعمال کرد. این کئوپراتیو همچنان باقی است و شکوفا می‌شود.

مشکلاتی که شکل‌های کار همبسته با آن روبرو می‌شوند عمدتاً ناشی از تداوم قانون‌های سرمایه‌داری ارزش است که چنان‌که پیش‌تر دیدیم بر سرمایه‌های انفرادی مسلط می‌شود و اغلب آن را نابود می کند. هنگامی که هر بنگاه ی به جهانی وارد می‌شود که این قوانین بر آن چیره‌اند، تابع قدرت انضباطی این قوانین می‌شود. دورماندن از دایره ی این قدرت انضباطی، اگر نگوییم غیرممکن، بلکه بس دشوار است. کئوپراتیو یادشده و کارخانه‌های تسخیرشده در آرژانتین برای آنکه به حیات خود ادامه دهند باید راه ی برای مصالحه با قانون ارزش بیابند. این امر ما را به یک نتیجه‌گیری عام و ظاهراً دلسردکننده سوق می‌دهد. نتیجه‌ای که بیشتر مارکس در تحلیل خود از کاهش ارزش و صنعت‌زدایی سرمایه، آماده‌مان کرده بود. مناسبات طبقاتی بین سرمایه و کار نمی‌تواند بدون الغای قانون‌های حرکت سرمایه و الغای نیروی غیرمادی و عینی ارزش که تکیه‌گاه آن قانون‌های حرکت هستند، نمی تواند لغو شود. اما مارکس از سوی دیگر توجه ما را به نظریه ی تحولی چندجانبه ی دگرگونی تاریخی جلب می‌کند. اگر ما ویژگی‌های این نظریه‌ را به موضوع موردبررسی‌مان انتقال ده یم، آنگاه یک استراتژی برای مبارزه ی ضدسرمایه‌داری ظهور می‌کند. با اینکه مناسبات طبقاتی بین سرمایه و کار در هسته ی تعریف سرمایه وجود دارد، عمیقاً این مناسبات بر وجوه دیگر فرآیند گردش حک شده است و درنتیجه از کار انداختن آن بدون از میان‌برداشتن تکیه‌گاه‌های آن ناممکن است. ما ضمن آنکه می‌توانیم به اصل کارگران همبسته یا خودمختاری کارگری و خودگردانی معتقد باشیم و تاریخ طولانی تلاش‌ برای اجرای چنین شیوه‌هایی از تولید و زندگی را پاس بداریم، باید با تمامی جنبه‌های دیگر تغییر اجتماعی لازم برای رهایی جهان اجتماعی از سلطه ی سرمایه مواجه شویم.

با اینکه کمونیسم باید سرانجام مناسبات طبقاتی بین سرمایه و کار را الغا کند، ضرورتاً لازم نیست که پول یا (معادلش) یا مبادله ی اجناس و خدمات کار را ملغی سازد. آیا می‌توان همانند سرمایه راه‌هایی را برای بازسازی تمامی این فرایندهای چرخشی دیگر یافت، به نحوی که تکیه‌گاه کار همبسته باشند و نه تکیه‌گاه مناسبات طبقاتی سرمایه؟ این موضوع پرسش‌های بسیار عام و به ظاهر دشواری را برای نقش آینده و ماه یت پول، کالایی‌شدن و بازارها مطرح می‌سازد. مثلاً خدمات کار چگونه انجام می‌شود و چگونه کار می‌تواند به نحو سیالی از یک خط یا محل تولید به خط یا محل تولید دیگری انتقال یابد؟ و چگونه تقسیم کار می‌تواند با یک هدف اجتماعی هماهنگ شود؟ آیا کار و مبادله ی اجتماعی وجود دارد؟ گذار به کمونیسم مستلزم دگرگونی همه این فرایندهای چرخشی است به نحوی که دیگر به عنوان تکیه‌گاه سرمایه عمل نکنند. تجربه کمونیسم جنگی در روسیه انقلابی یک نمونه از این تلاش است که بشدت شکست خورد. کوتاه زمانی پس از اعلام کمونیسم جنگی و اشتراکی‌کردن تمامی واحدهای اقتصادی و حتی از بین بردن پول رسمی، بحران بی‌سابقه ی اقتصادی تمام روسیه را در نوردید و عملا با پذیرفتن نپ مجبور به عقب‌نشینی شدند.

مارکس با آنکه آرمان‌شهر نبود، به نظر می‌رسد مدافع ایده ی کارگران همبسته بود که بر ارزش‌های مصرفی که تولید می‌کنند و نیز وسایل تولیدشان کنترل اعمال می‌کنند و تصمیم می‌گیرند و این را پایه ی بدیل انقلابی در برابر سرمایه‌داری بی‌رحم که متکی بر تصاحب ارزش مبادله و ارزش اضافی است می‌داند. هنگامی که شرایط کلی بازتولید در دو فصل آخر جلد دوم را بررسی کنیم، خواه یم دید که این امر بدون نوعی مکانیسم یا قدرت هدایت و هماهنگی حکومت، و بدون برنامه‌ریزی آگاهانه درباره ی اینکه چگونه ارزش‌های مصرفی باید به نحو هماهنگی تولید شوند رخ نمی‌دهد. البته همه ی این بحث‌ها فاصله ی زیادی با متن بالفعل مارکس دارد. اما به نظر می‌رسد که جلد دوم تأملاتی را درباره ی چنین فرایندها و مسائلی برمی‌انگیزاند. همین تأملات است که خواندن این کتاب را به عملی جالب در اندیشه‌ورزی خلاقانه ی سیاسی بدل می‌سازد.

اما یک نکته ی سیاسی تعیین‌کننده را باید در اینجا مطرح کرد. در بسیاری از نقاط جهان ایده ی سوسیالیسم یا کمونیسم اساساً با شکل‌های دیکتاتوری قدرت دولتی مرکزی همبسته است. عدم‌اعتماد کاملاً درست به این دولت و اعمال قدرت دولتی در همه جا مشهود است. اما در اینجا مارکس مطرح می‌کند که هسته ی یک جامعه ی کمونیستی بدیل همانا کارگران همبسته‌ای هستند که آزادانه فرایند تولید خود را اعمال و در چارچوب اقتصادی نامتمرکز، خودمختاری خود را در کارگاه نشان می‌دهند. در سال 2008 در جریان بحران اقتصادی که کارگران برخی کارخانه‌ها را در شیکاگو اشغال کردند، حتی مطبوعات جریان اصلی با آنان به عنوان قهرمانان محلی برخورد کرد. به گفته ی هاروی حتی اگر از پرجنجال‌ترین دشمنان سوسیالیسم، از جمله اعضای تی پارتی پرسیده شود که آیا با کنترل کارگری موافق هستند یا با کنترل دولتی، بی‌گمان تقریبا همه پاسخ‌شان کنترل کارگری است! ‌بنابراین، نه‌تنها تعریف روشن‌تر سرمایه از این فصل‌ها مطرح می‌شود بلکه برداشتی از بدیل کمونیستی ارائه می‌شود که بسیاری با آن موافق هستند.



فصل‌های پنجم و ششم به‌صورت کلی

دو فصل بعدی تحت‌عنوان زمان گردش و هزینه‌های گردش، به مسئله ی زمان و هزینه‌هایی که به فرایندهای گردش که در فصل‌های قبلی توصیف شد مربوط است. مارکس در این فصل‌ها اقدام‌ به پژوهش درباره ی زمان‌بندی انباشت پیوسته سرمایه می‌کند. با اینکه وی منحصراً بر قوانین حرکت سرمایه تأکید می‌کند می‌توان تشخیص داد که این فرآیندها ضرورتاً برهم اثر می‌گذارند و زمان‌مندی زندگی روزانه ی هرکسی که در شیوه ی تولید سرمایه‌‌داری زندگی می‌کند را شکل می‌دهند. این فصل‌ها که در جزییات غرق شده‌اند، در واقع پژوهشی است عمیق درباره ی زمان‌مندی حاکم اما پیوسته متغیر و نیز مکان‌‌مندی دائماً نوظهور شیوه ی تولید سرمایه‌داری. بنابراین تحول زمان ـ مکان سرمایه به چه چیز شبیه است؟ نیروهایی که در پس آن هستند چیست و چرا این مسیر معین را پیش می‌گیرند؟ هنگامی که به جزییات این دو فصل می‌پردازیم باید این پرسش‌ها را در ذهن داشته باشیم.

یک ایده ی بنیادی شالوده ی استدلال مارکس در این فصل‌هاست. مبنای آن این است که ارزش و ارزش اضافی نمی‌توانند از طریق‌ کنش‌های مبادله ایجاد شود. ارزش در تولید ایجاد می‌شود. همین‌ و بس. درنتیجه، زمان و کار صرف‌شده در گردش در بازار مولد ارزش نیست. زمان زیاد و کاری فراوان در گردش در بازار اعمال می‌شود. مارکس این زمان از دست رفته و نیز این صرف‌شدن زمان کار از دست‌رفته را در رابطه با تولید ارزش بررسی می‌کند. بنابراین انگیزه‌های بسیاری وجود دارد تا راه‌هایی برای کاهش آن پیدا شود. یکی از پیامدهای این تلاش، توجه تاریخی و پیوسته ی سرمایه‌داری به مسئله ی افزایش سرعت است. صرف‌کردن کار برای دگرگونی کالا به پول یا برعکس از نظر مارکس، کاری است غیرمولد (غیرمولد نه در این معنا که کار نامفید یا غیرضروری است یا کارگران غیرمولد عاطل‌وباطل و تنبل انجام داده‌اند بلکه از آن لحاظ غیرمولد است که ارزشی تولید نمی‌کند). بسیاری از کارها در گردش کالا انجام می‌شوند و سرمایه‌دارانی مانند تجار، عمده‌فروش‌ها و خرده‌فروش‌ها، این کارها را سازمان می‌دهند و از آن تاحدی با استثمارکردن کارگرانی که استخدام کرده‌اند، سود می‌برند. به همان نحو که سرمایه‌داران در تولید سود می‌برند. اما از نظر مارکس این نوع کار در زمره ی کار نامولد مقوله‌بندی می‌شود. مشخص است که این بحث بسیار مجادله‌برانگیز است و تاکنون موضوع بحث‌های جدی و موثری بوده است. برخی از این بحث‌ها در مقدمه ی ارنست مندل به جلد دوم توضیح داده شده است. گرچه پژوهش‌گران متعددی نیز تفسیر مندل را زیر سوال برده‌اند.

قصد ما اینجا این نیست که به جزییات این مجادله وارد شویم اما چند نکته ی عمومی را باید طرح کرد، ولو اینکه در اینجا نتوان حل نمود. مثلاً مشکل بالقوه‌ای وجود دارد که در رابطه با فرمول‌بندی مارکس در جلد یکم ایجاد می‌شود. در فصل چهاردهم ارزش اضافی مطلق و نسبی، وی توجه خود را از کار فردی به کار جمعی معطوف می‌کند. آشکارا در ذهن خود کارخانه‌ای را مدنظر دارد که تولیدکنندگان مستقیم خط تولید با نظافت‌چی‌ها، کارگران بخش تعمیرات و دیگر کارکنان بخش حفظ و نگهداری آمیخته‌اند و مارکس همه ی آن‌ها را جزیی از فرآیند تولید جمعی می‌داند. هرچند که برخی از آن‌ها به لحاظ فردی نیروی خود را برای کالایی که تولید می‌شود اختصاص نمی‌دهد. اگر به یاد داشته باشید ما در جلد یکم این موضوع را مورد بحث قرار دادیم که در کجا کار جمعی آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. آیا می‌توانیم طراحان، مدیران، مهندسان، کارگران تعمیر و نگهداری، نظافت‌چی‌ها را که در کارخانه کار می‌کنند، جزیی از کارگران بدانیم؟ اگر به‌واقع بهره‌وری کار جمعی مهم‌تر از بهره‌وری کار فردی باشد، چنان‌که مارکس در اینجا اشاره می‌کند، آنگاه باید به این بیندیشیم که بهره‌وری چه گروه ی از کارگران باید محاسبه شود و آیا کارگران همبسته همان‌هایی هستند که تولید ارزش می‌کنند؟ چه اتفاقی می‌افتد که کارکردهای گوناگونی که زمانی بخشی از کار جمعی درون کارخانه بوده است. مثلاً کار نظافت یا طرح‌های تبلیغاتی گرافیکی به مقاطعه‌کاری داده می‌شود. آیا این به‌معنای آن است که ناگهان این کار که بخشی از کار مولد جمعی بوده است به مقوله ی کار غیرمولد تبدیل می‌شود؟ روند نظام‌مند شاخصی به‌ویژه در چهل سال اخیر وجود داشته است که طی آن شرکت‌های سرمایه‌داری بیش از پیش به کار مقاطعه‌کاری متکی شده‌اند. قاعدتاً این امر به تعریفی محدودتر از کارگر جمعی که استخدام می‌کند انجامیده‌ است و نرخ سود فردی‌شان به‌مراتب بالاتر رفته است. گرچه تأثیر کلی آن بر تولید ارزش اضافی در بهترین حالت ناروشن است. نظافت، نگهداری و مراقب، طراحی، بازاریابی و نظایر آن بیش از پیش به عنوان «خدمات تجاری» سازمان داده می‌شود و به سختی می‌توان گفت (چنانکه خود مارکس هم تصدیق می‌کند) چه زمان این فعالیت‌ها باید به عنوان مولد ارزش مقوله‌بندی شود و چه زمان نامولد هستند گرچه ضروری قلمداد می‌شوند. این مسائل در چارچوب شکل‌های سوسیالیستی شناخته‌شده نیز مطرح است. مثلا یکی از انتقادهایی که به کئوپراتیو اسپانیایی می‌شود این است که به نحو فزاینده‌ای متکی بر مقاطعه‌کاری است و در نتیجه به بهای استثمار در جاهای دیگر به بقای خود ادامه می‌دهد.

نمی‌توان به این پرسش در اینجا پاسخ داد جز اینکه اشاره کنیم این مجادله‌ای است هنوز حل نشده. تمایز بین کار مولد و کار نامولد در نوشته‌های آدام اسمیت بسیار مهم است و مارکس بخش اعظم جلد اول نظریه‌های ارزش اضافی را به بررسی دیدگاه‌های اسمیت و نقد آنها اختصاص داد تا تعریف خود را بهتر شکل دهد. به نظر نمی‌رسد که نه مارکس و نه کس دیگری پاسخ قانع‌کننده‌ای به این مسئله یافته باشد و بی‌دلیل نیست که این مجادله هنوز به قوت خود باقیست.

در نبود راه‌حلی روشن برای تقسیم‌بندی بین کار مولد و نامولد، ما با این مسئله مواجه هستیم که به چه طریقی می‌توانیم عمل کنیم که دیدگاه‌های مارکس را حفظ کنیم و در همان حال به مسئله ی عملیاتی کردن این تمایزات پاسخ ده یم؟ ما از تحلیل سه دورپیمایی سرمایه شروع می‌کنیم. مرحله ی تولید (فرایند کار) وجود است که دورپیمایی تولیدی را می‌سازد. اما این دورپیمایی نمی‌تواند تکمیل شود بدون آنکه شرایط گردش توسط پول و کالاها برآورده شود. کار آشکارا در هر سه دورپیمایی دخالت دارد و تداوم گردش سرمایه ی صنعتی (کل فرایند) به شرایط تداوم تعریف‌شده در هر سه دورپیمایی بستگی دارد. این مفهوم که همراه ی هر سه دورپیمایی لازم است ضرورت تداوم و تشدید یا سرعت‌گیری جریان شمرده می‌شود و کاری که باید انجام شود، اطمینان یافتن از تداوم حرکت است.

اگر این تنها ملاحظه ی ما باشد، آنگاه باید استدلال کنیم که تمامی کار دخیل در تولید، گردش و تحقق ارزش، جزیی از کار جمعی برای حفظ و بازتولید سرمایه است این تعریف آنگاه کار خانگی را نیز دربرمی‌گیرد که هدف آن بازتولید نیروی کار است. به بیان دیگر، می‌توانیم بگوییم تمام کارگران گنجیده در دورپیمایی سرمایه ی صنعتی باید کارگر مولد شمرده شوند؛ اما چنین تعریفی به‌نظر مارکس، نکته ی بسیار مهمی را سرپوش می‌گذارد. اگر ارزش و ارزش اضافی فقط در محل تولید و دورپیمایی مولد تولید می‌شود، آنگاه هزینه‌های صرف‌شده و نیز کار صرف‌شده در گردش سرمایه ی صنعتی باید از طریق کسرکردن از ارزش و ارزش اضافی تولیدشده در تولید پرداخته شود. آنگاه آشکارا میزان این کسری‌ها به موضوع بسیار مهمی، هم از لحاظ فردی و هم اجتماعی، برای بازتولید سرمایه تبدیل می‌شود. اگر تمام ارزش و ارزش اضافی تولیدشده در هزینه‌های گردش جذب شود، آنگاه چه کسی به خود زحمت تولیدکردن می‌دهد؟ استراتژی‌هایی که برای کاهش این کسری‌ها و نیز به‌حداقل رساندن زمان از دست‌رفته در گردش مطرح می‌شود نقش مهمی در تاریخ سرمایه دارد و ما نتایج این استراتژی‌ها را در زندگی روزمره ی خود شاهدیم.

از همین جاست که انگیزه ی مداوم برای زیرورو کردن پیکربندی‌های زمان ـ مکان سرمایه‌داری از طریق افزایش سرعت و به گفته ی مارکس نفی مکان از طریق زمان مطرح می‌شود. برعکس همچنین از آن می‌توان نتیجه گرفت که اعمال قدرت مفرط برای تحمیل این کسری‌ها یا به‌عبارت دیگر عدم‌تسه یل حرکت سریع سرمایه از طریق دورپیمایی‌ها، می‌تواند مولد بحران باشد. اگر تمام قدرت‌ها نزد سرمایه‌داران پولی یعنی مالیه‌چی‌ها و سرمایه‌داران کالایی یعنی بازرگانان باشد، این امر چه تأثیری بر تولید ارزش دارد یعنی ارزشی که همه ی بخش‌های سرمایه به آن متکی هستند؟ مثلاً رکود اقتصادی جهانی که پس از 2007 حاکم شد عمدتاً ناشی از سودهای مفرطی بود که از دورپیمایی‌های نامولد پول و کالا استخراج شده بود. مثلاً از طریق گلدمن ساکس و وال‌مارت. این سودها انرژی را از فعالیت‌های مولد بیرون کشیدند؛ یا به‌طور معکوس می‌توانیم بگوییم چنان شرایطی را در دورپیمایی مولد خلق کردند که سرمایه به سمت دورپیمایی‌های پولی و کالایی جلب شد. زیرا در آنجا انباشت می‌توانست از طریق خلع مالکیت حاصل شود و نه از طریق تولید. اینکه ما چگونه می‌توانیم حقیقت این گزاره‌ها را معین کنیم سوالی است پیچیده اما سوالی روشن وجود دارد. اگر ارزش بتواند در گردش تولید شود پس چرا به خود دردسر تولیدکردن را بده یم؟ مارکس این سوال را به این شکل در اینجا طرح نمی‌کند اما در تحلیلش آشکار است. اما این پرسش است که به‌نظر می‌رسد بیش از همه با درک شهودی مارکس منطبق باشد و این دقیقاً چیزی است که اهمیت کاملاً معاصر دارد. ما با به‌خاطر سپردن این موضوع، به جزییاتی که مارکس پرداخته است، اشاره خواه یم کرد.

زمان دورگشت

فصل 5 با تمایز به ظاهر ساده‌ای بین زمان دورگشت (یعنی اینکه سرمایه هنگام گذار از کالا به پول چه مدتی را در سپهر گردش از سر می‌گذراند) و زمان تولید (یعنی اینکه سرمایه در سپهر تولید عملی چه زمانی را از سر می‌گذراند) آغاز می‌شود. بعداً مجموع زمان دورگشت و زمان تولید به عنوان زمان برگشت سرمایه تعریف می‌شود. اما پیچیدگی‌هایی وجود دارد. سرمایه ی پایا (ماشین و غیره) می‌تواند زمان طولانی را در سپهر تولید بگذراند، صرف‌نظر از اینکه مصرف شود یا نشود. یک تفاوت کلیدی درباره ی سرمایه ی پایا وجود دارد که در فصل بعدی به آن پرداخته می‌شود. منظورم تفاوت بین کل سرمایه به‌کار رفته در تولید (که شامل سرمایه ی پایا مانند ماشین آلات و ساختمان است) و سرمایه‌ای است که عملاً مصرف می‌شود (که فقط شامل بخشی از سرمایه ی پایای مصرف شده در فرایند تولید بالفعل است). تفاوت زمان دورگشت و زمان تولید فقط در یک دوره ی زمانی معین معنا می‌دهد. مارکس اغلب این دوره را یکساله در نظر می‌گیرد مگر اینکه خلافش را بگوید. علاوه بر این «انقطاع ادواری فرآیند کار، مثلاً در شب، در کارکرد این وسایلِ کار وقفه ایجاد می‏کند، اما تأثیری بر توقف آن‏ها در محل تولید نمی‏گذارد.» تولید همچنین مستلزم وجود ذخیره ی معینی از وسایل تولید است تا چنانچه کمبودهای ناگهانی در بازار برای مواد پیش بیاید یا نوسانات پیش‌بینی‌نشده رخ دهد، در دسترس باشد.

این موضوع مارکس را به ایجاد تمایزی بین زمان کارکرد یا به به گفته خودش «زمان کار» (یعنی زمانی که ارزش اضافی عملاً از طریق مصرف مولد تولید می‌شود) و زمان تولید (که شامل زمانی است که سرمایه به حالت ذخیره نگهداشته می‌شود یا عملاً در فرایند تولید استفاده نمی‌شود) می‌رساند. تازه پیچیدگی‌های دیگری هم در کار است و آن هم وقتی است که وضعیتی ایجاد می‌شود ــ که کم هم نیست ــ که طی آن فرایند تولید ادامه می‌یابد بدون اینکه کاری صرف شود: «مثلاً گندمی که زیرکشت می‌رود یا شرابی که در سردابه جا می‌افتد.» به همه ی این دلایل، زمان تولید تقریبا همیشه بیشتر از زمان کار است.

هنگامی که سرمایه به نحو فعالی استفاده نمی‌شود به حالتی برمی‌گردد که مارکس آن را سرمایه نهفته می‌نامد و کارکردش این است که «در سپهر تولید وجود دارد، بدون این‌که در خودِ فرآیند تولید عمل کند، یا در فرآیند تولید عمل می‏کند بدون این‌که در فرآیند کار دخالت داشته باشد… غیرفعال‏بودن آن، شرطِ جریان بی‏وقفه ی فرآیند تولید است. ساختمان‏ها، دستگاه‏ها و غیره که برای انبارکردن ذخیره ی مواد لازم هستند (سرمایه ی نهفته)، شروط فرآیند تولید هستند و از این رو، اجزای سرمایه ی مولّد پرداخت‏شده را تشکیل می‏دهند.» اما سرمایه ی غیرفعال ارزش و ارزش اضافی تولید نمی‌‌کند، حتی با اینکه «بخشی از حیات» سرمایه‌ مولد را تشکیل می‌دهند:

روشن است که هرچه زمان تولید و زمان کار، هم‌دیگر را بپوشانند، بهره‏وری و ارزش‏افزایی سرمایه ی مولّد معینی در مدت زمانی معین، بیش‌تر است. بنابراین، گرایش تولید سرمایه‏داری کوتاه‏کردن هرچه‌بیش‌تر فزونی زمان تولید به زمان کار است. اما اگرچه زمان تولید سرمایه می‏تواند از زمان کار آن انحراف داشته باشد، همیشه شامل آن است.[15]

زمان دورگشت زمانی است که باید برای فروش کالا و سپس بازتبدیل سرمایه ی پولی به وسایل تولید و نیروی کار طی شود. مارکس می‌نویسد: «زمان دورگشت و زمان تولید، متقابلاً یک‌دیگر را دفع می‏کنند. سرمایه در زمان دورگشت خود، به‌عنوان سرمایه ی مولّد کارکرد ندارد و بنابراین، نه کالایی تولید می‏کند نه ارزش اضافی.» این به معنای آن است که

انبساط و انقباض زمان دورگشت به‌عنوان حدی منفی، بر انقباض یا انبساط زمان تولید یا بر مقیاسی تأثیر می‏گذارد که در آن سرمایه‏ای با مقداری معین می‏تواند به‌عنوان سرمایه ی مولّد کارکرد داشته باشد. هرچه دگردیسی‏ های دورگشت سرمایه ایده ‏آل‏ تر شوند، یعنی زمان دورگشت، برابر با صفر یا به صفر نزدیک شود، کارکرد سرمایه بیش‌تر و بهره‏ وری و خودارزش ‏افزایی آن بزرگ‏تر خواهد شد. مثلاً، اگر سرمایه‏ دار بنا به سفارشْ کار کند، چنان‌که محصولش به‌هنگام تحویل پرداخت شود و آن پرداخت نیز به صورت تحویل وسایل تولید خاص او انجام شود، آن‌گاه، زمان دورگشت وی به صفر نزدیک خواهد شد.[16]

مارکس اشاره می‌کند که اقتصاد سیاسی کلاسیک اهمیت تحلیل زمان‌های تولید و دورگشت را نادیده گرفت. همیشه این توهم بتواره در میان بسیاری از آنها و نیز بسیاری از خود سرمایه‌دارها ایجاد می‌شود که ارزش اضافی می‌تواند «از سپهر گردش ایجاد شود» زیرا «زمان دورگشت طولانی‌تر پایه‌ای برای قیمت بالاتر است.» این توهم ایجاد می‌شود که سرمایه «دارای خاستگاهِ رازآمیزی برای خودارزش‏ افزایی است که از فرآیند تولید، و بنابراین از استثمار کار مستقل است و در عوض از سپهر گردش نشأت می‏گیرد.» با این باور بتواره (که هنوز هم پایدار است) که ارزش می‌تواند در گردش به وجود آید، غیرممکن است درک کنیم که چرا سرمایه گرایش درونی به افزایش سرعت و کارآیی در گردش دارد. به هر حال اگر ارزش بتواند از طریق گردش تولید شود، چرا برای کاهش زمان دورگشت این همه تلاش می‌شود؟ خب، اگر زمان دورگشت کندتر شود، ارزش بیشتری به وجود می‌آید!

متاسفانه مارکس فقط تمامی اینها را به شکلی کاملا صوری مطرح می‌کند بدون اینکه مناسبت تاریخی‌شان را نشان دهد. اما خیلی سخت نیست که این نقطه چین‌ها را بهم وصل کنیم و به تاریخ برسیم. مثلا مارکس به توصیفی از جلد اول برمی‌گردد که در آن نشان می‌دهد چگونه سرمایه «گرایش به کار شبانه» را به عنوان راه ی برای «کوتاه‌کردن فزونی زمان تولید به زمان کار» درونی می‌کند. اما او می‌توانست از این هم فراتر برود. همانطور که در جلد اول با شرح «قوانین جبری رقابت» هنگام شرح و بسط نظریه ی ارزش اضافی نسبی پیش رفت، اینجا هم می‌توانست یک استدلال منطقی قدرتمندی را برای جستجوی مداوم سرمایه‌داران به کسب برتری رقابتی از طریق یافتن وسایلی برای کوتاه‌کردن شکاف‌ها (و هزینه‌ها) بین زمان‌های تولید و کار مطرح کند. به همین ترتیب، می‌توانست به این دستور مطلق برای سرمایه اشاره کند که باید زمان‌های دورگشت را کوتاه کند و به دنبال کارآیی‌هایی بیشتری در توزیع باشد (مثلا ایجاد وال مارت). به قول هاروی چقدر متن جلد دوم غنی‌تر و جذاب‌تر می‌شد که مارکس حتی یک فصل کوتاه می‌نوشت، مانند همان فصل که درباره ی کار روزانه در جلد اول نوشته بود، و در آن تاریخ تغییرات فناوری و سازمانی را که برای کاهش شکاف بین زمان‌ تولید و زمان کار و نیز زمان‌های دورگشت انجام شده نشان می‌داد. آن‌وقت درک می‌کردیم که چرا سرمایه با چنین شدت و شتابی موضوع افزایش سرعت در زمان‌مندی هر چیزی را دنبال می‌کند. هر چه زمان کمتری در این مراحل طی شود، سرمایه سریع‌تر ارزش اضافی را بازیابی می‌کند.

مثلاً چرخه ی «طبیعی» بازتولید خوک‌ پرواری از یک به سه خوک هم‌شکم در سال شتاب گرفته است؛ سلاخی و تکه تکه کردن خوک‌ها در یک خط تولید و بسته‌بندی و ارسال آن به بازار با سیستم تحویل سر وقت just in time به سوپرمارکت‌هایی انجام می‌شود که کنترل انبار کامپیوتری دقیقی دارند. تنها مرحله ی که در کل این فرایند می‌توان نافرمانی کرد، انتخاب‌های ویژه ی مصرف‌کننده است. آنچه در این فصل با آن مواجه می‌شویم توضیح فرمان‌های مطلقی که سرمایه را وادار به ایجاد چنین نظامی می‌کند.

شکل پایه‌ای گردش کالایی در جلد یکم با فرمول C-M-C تعریف می‌شود. زمان دورگشت به «دو مرحله ی متضاد» تقسیم می‌شود ــ «زمان لازم برای تبدیل پول به درون‌داد کالا در تولید» و «زمان لازم برای تبدیل کالا به پول». مارکس در جلد اول استدلال کرده بود که عدم‌تقارنی بین این دو مرحله وجود دارد، زیرا ساده‌ترین کار این است که از بازنمود کلی ارزش یعنی پول به بازنمود خاص ارزش که در کالاها مجسم است حرکت کنیم اما عکس آن دشوارتر است. برای سرمایه‌داری که می‌خواهد وسایل تولید بخرد، تبدیل سرمایه‌اش از پول به کالا مستلزم «تبدیل آن به کالاهای معینی است که عناصر خاص سرمایه مولد را در یک سپهر خاص سرمایه‌گذاری تشکیل می‌دهند.» این بسیار متفاوت با موقعیتی است که مصرف‌کنندگان نهایی با آن روبرو هستند و به سادگی می‌توانند نیازهای خود را تأمین کنند. برعکس، تولیدکننده ی سرمایه‌دار با مقتضیات خاصی در خرید روبرو است:

شاید وسایل تولید در بازار وجود نداشته باشند، و لازم است ابتدا تولید شوند یا از بازارهایی دوردست ته یه شوند، یا ممکن است نقایصی در عرضه ی معمولی آن رخ داده باشد، قیمت‏ها تغییر کرده باشند و غیره؛ به‌طور خلاصه، مجموعه‏ای از اوضاع و احوال که در تغییر ساده ی شکل M-C قابل‏تشخیص نیست، اما برای این بخش از مرحله ی دورگشت، زمان کم یا بیش‌تری لازم است. همان‏طور که C-M و M-C از لحاظ زمانی جدا هستند، در مکان نیز می‏توانند از هم جدا باشند و بازارهای فروش و خرید، در مکان‏های متفاوت قرار بگیرند.

بنابراین، شرایط جغرافیایی و مکانی تامین وسایل تولید، قیدوبندهایی را بر تولید سرمایه‌داری تحمیل می‌کنند و این به دلیل زمانی است که باید این وسایل تولید به محل تولید که کار در آنجا انجام می‌شود برده شود.

اما فقط زمان طی شده مهم نیست: «مثلاً، اغلب خریداران و فروشندگان در کارخانه‏ها حتی افراد متفاوتی هستند» و چون این عاملان گردش (مانند تجار) «به اندازه ی عاملان تولید برای تولید کالایی ضروری هستند»، بنابراین باید هزینه‌ای نیز به آنها پرداخت شود. به طور خلاصه، سرمایه‌دارها هنگام ته یه ی ارزش‌های مصرفی لازم به عنوان پیش‌شرط‌ تولید با همه ی انواع قیدوبندها و هزینه‌های بالقوه روبرو هستند. آنها همچنین با موانعی که توسط بخش‌های دیگر سرمایه یا توسط قدرت‌های دولتی با جاه‌طلبی‌های جغرافیایی ایجاد می‌شود روبرو هستند. مثلا من به عنصرهای خاکی کمیاب نیاز دارم تا توربین بادی بسازم. فلزهای خاکی کمیاب، مجموعه ۱۷ عنصر شیمیایی جدول تناوبی است. این عنصرها برخلاف نامشان در زمین بسیار فراوان‌ اما پراکنده‌اند و در یک جا به اندازه ی کافی متمرکز نیستند. در نتیجه جستجو و بهره‌برداری از آن‌ها بسیار هزینه‌بر است. رسوب‌هایی از آن‌ها را که بهره‌برداری‌شان اقتصادی باشد، کانی خاک کمیاب می‌نامند. 95 درصد از تولید و تجارت جهانی عنصرهای خاکی کمیاب توسط چین کنترل می‌شود. هنگامی که ژاپن در جدالی با چین بر سر اختیارات قانونی در آبهای ساحلی درگیر شد، مقامات گمرکی چین حمل عنصرهای خاکی کمیاب را به ژاپن متوقف کردند و تولیدکنندگان ژاپنی را در مضیقه قرار دادند. یا از زوایه ی دیگری به موضوع نگاه کنیم: می‌دانیم ورقه‌های فولاد چین در بازار آمریکا بدون تعرفه ی گمرکی معمول فروخته می‌شود و این یک بازار رقابتی بسیار پرسود برای چین در رقابت با کشورهای دیگر است. هنگام حمله بمب‌افکن‌های آمریکایی در جریان منازعات صربستان سفارت چین مورد اصابت موشک قرار گرفت و کارکنان آن کشته شدند. دولت چین از ترس قطع مناسبات تجاری با آمریکا حتی از درخواست رسیدگی به این حمله خودداری کرد. موانع بیشماری از این دست، می‌تواند بر دگرگونی پول به کالاها به عنوان وسیله ی تولید تاثیر بگذارد.

نکته ی مارکس کاملاً روشن است: دگردیسی از پول به وسایل تولید بالقوه مسئله‌ساز است. هر چه زمان بیشتری برای تأمین این وسایل تولید صرف شود، سرمایه بیشتری در حالتی نامولد حبس می‌شود. برعکس، پیشرفت در دسترسی به منابع، بهره‌وری کلی سرمایه مورداستفاده را افزایش می‌دهد و از این‌رو پایه ی تولید ارزش اضافی را گسترده‌تر می‌سازد. اما این به معنای مخالفت با اهمیت بیشتر فروش نیست که ارزش اضافی را تحقق می‌بخشد: « M-C در شرایط متعارف، عمل ضروری برای ارزش‏افزایی ارزشی است که در M تجلی می‏یابد، اما تحقق ارزش اضافی نیست؛ پیش‏درآمدی است بر تولید آن، و نه پیوستی به آن.» تحقق ارزش اضافی پیامدهای چشمگیری دارد.

مشخصات ارزش‌های مصرفی کالا در جلد دوم بیش از جلد اول نقش عمده‌ای می‌یابد. و این هم برای گذار M-C درست است و هم برای حرکت به مصرف نهایی یعنی C’-M’ . به گفته ی مارکس «همین شکل وجودی کالاها، یعنی وجود آن‏ها به‌عنوان ارزش‏های مصرفی، محدودیت‏های معینی را بر گردش سرمایه ی کالایی C′-M′ تحمیل می‏کند.» اگر کالاهای مصرفی «در زمان معینی فروخته نشوند، آن‏گاه خراب می‏شوند و همراه با ارزش مصرفی خود، این خاصیت را که حامل ارزش مبادله‏ای هستند، از دست می‏دهند. هم ارزش سرمایه ی گنجیده در آن‏ها و هم ارزش اضافی افزوده به آن‏ها از دست می‏رود.» مسئله به قول مارکس این است که

ارزش‏های مصرفی کالاهای متفاوت می‏توانند، تندتر یا کندتر فاسد شوند؛ بنابراین، ممکن است فواصل زمانی کم‌وبیش طولانی بین تولید و مصرف آن‏ها سپری شود و به این ترتیب می‏توانند، بدون آن‌که از بین بروند، برای زمانی کوتاه‏تر یا بلندتر در مرحله ی گردشِ C-M، به‌عنوان سرمایه ی کالایی باقی بمانند و زمان گردش طولانی‏تر یا کوتاه‏تری را به‌عنوان کالا تحمل کنند. محدودیت زمان گردشِ سرمایه ی کالایی که با فاسدشدن پیکر کالا بر آن تحمیل می‏شود، حد مطلق این بخش از زمان گردش یا زمانی است که سرمایه ی کالایی طی آن می‏تواند به‌عنوان سرمایه ی کالایی گردش کند. هرچه کالایی زودتر فاسد شود، بعد از تولید، باید هرچه سریع‏تر مصرف و بنابراین فروخته شود، هرچه مسافتی که از محل تولیدش طی می‏کند، کوتاه‏تر باشد، سپهر گردش مکانی‏اش نیز محدودتر و تنگ‏تر است و سرشتِ بازارِ آن محلی‏تر می‏شود. به همین دلیل، هرچه کالایی فسادپذیرتر باشد، موانع مطلقی که خصوصیت‏های فیزیکی‏اش در برابر زمانِ گردش آن تحمیل می‏کند، بیش‌تر، و به‌عنوان ابژه ی تولید سرمایه‏داری نامناسب‏تر است. سرمایه‏داری فقط می‏تواند در مناطق پرجمعیت، یا تا حدی که مسافت‏ها با تکامل وسایلِ جابه‏جایی کاهش می‏یابند، به دادوستد کالاهایی از این‌دست بپردازد. با این‌همه، تمرکز تولید یک جنس در دستانی محدود و در مکانی پرجمعیت، می‏تواند بازار نسبتاً بزرگی را حتی برای اجناسی از این نوع به وجود آورد، چنان‏که مثلاً در مورد آبجوسازی‏ها، شیرفروشی‏های بزرگ و غیره چنین است.[17]

در اینجا نیز نوآوری‌های فناورانه در سپهر گردش، که مهم‌ترین آنها بی‌شک کنسروکردن و سردسازی بود، به دلایلی روشن، نقش مهمی در تاریخ سرمایه‌داری دارند. این قطعات کوتاه ی که آوردم بی‌شک نکات زیادی را برای فهم اینکه انباشت سرمایه از طریق مکان چگونه ساختارهای متمایز و پیوندهای جغرافیایی ایجاد می‌کند، در اختیار می‌گذارد. زنجیره ی تأمین وسایل تولید، همراه با زنجیره ی کالاهایی که مقصدشان مصرف نهایی در بازارهای دوردست و از لحاظ مکانی متمایز است، پیوسته تغییرشکل داده و بازآرایی می‌شوند و پیکربندی‌های کارآمدی را با فشارهای جبری رقابت ایجاد می‌کند. ما نظرات مارکس را درباره ی حمل و نقل و ارتباطات به طور کلی همراه با مقتضیات مکانی را در انتهای این فصل بررسی می‌کنیم.

یک نکته ی مهم. مارکس به این مسائل درباره ی زمان‌های کار، تولید، دورگشت و برگشت نسبتا دیر دست یافت. مثلاً ه یچ تحلیلی از زمان برگشت در جلد سوم ندارد و می‌دانیم جلد سوم زودتر نوشته شده بود. انگلس تشخیص داده بود که زمان‌های برگشت متغیر بر نرخ سود اثر می‌گذارند. بنابراین در جلد سوم فصلی آزمایشی در جلد سوم گنجاند. به نظر می‌رسد که کار درستی انجام داده است. بنابراین خیلی مهم است که تمامی این مسائل و نیز مسائلی که در دوره ی بعدی به آن خواه یم پرداخت در ذهن خود داشته باشیم تا بتوانیم جلد سوم را با دقت بیشتری بخوانیم.

فصل ششم: هزینه‌های گردش

نیروی کار برای گردش کالاها لازم است و فعالیت گردش هزینه‌هایی را تحمیل می‌کند. سپهر گردش به این ترتیب به عنوان قلمرو متمایزی از فعالیت سرمایه‌دار به وجود می‌آید که حوزه ی خاصی از یک جناح طبقاتی متمایز یعنی بازرگانان است. گذار M-C-M زمان و انرژی صرف می‌کند، کار را جذب می‌کند و فرصتی را برای نفع مالی در اختیار سرمایه‌دارهای تجاری قرار می‌دهد. کسانی که در این سپهر گردش کار می‌کنند ممکن است از آن به عنوان «فرصتی برای تصاحب کمیتی مازاد از ارزش» استفاده کنند، اما مارکس تأکید می‌کند که «همان‏طور که کاری که در یک دعوای حقوقی انجام می‏شود، سبب افزایش ارزشِ مالِ موردبحث نمی‏شود، کاری هم که با نیت مغرضانه ی یکی از دو طرف افزایش می‏یابد، ه یچ ارزشی را خلق نمی‏کند.» این کار «ارزشی خلق نمی‌کند بلکه میانجی تغییری در شکل ارزش می‌شود.» این برای همه ی افرادی صادق است که در کار خرید و فروش کالاها دخالت دارند، صرف‌نظر از اینکه این کار را خود سرمایه‌دار یا کارگری انجام دهد که توسط سرمایه‌دار گمارده شده است. در اینجا «ما کارکردی داریم که در خود و برای خود نامولّد است اما مرحله ی ضروری از بازتولید شمرده می‏شود …یک تاجر … می‏تواند با اقدامات خود زمانِ خریدوفروش را برای بسیاری از تولیدکنندگان کوتاه کند. آن‏گاه او را باید ماشینی تلقی کرد که مصرف بی‌هوده ی انرژی را کاهش می‏دهد، یا کمک می‏کند تا زمان تولید آزاد شود.» کارکرد این تاجر سودمند است زیرا «بخش کوچکی از نیروی کار و زمان کار جامعه با این کارکردهای نامولّد گره خورده است.» هزینه‌های ضروری باقی‌مانده باید از ارزش و ارزش اضافی خلق‌شده در تولید کسر شود.

ما بلافاصله با غرابت عجیبی مواجه می‌شویم که مارکس اشاره می‌کند که با کاربرد ماشین مشابه است. با اینکه ماشین‌ها نمی‌توانند ارزش تولید کنند، چنانکه مارکس در جلد اول استدلال می‌کند، می‌توانند منبع ارزش اضافی نسبی هم فردی (سرمایه‌دارانی که ماشین‌های بهتری دارند می‌توانند سود مازاد کسب کنند) و هم اجتماعی (کاهش در هزینه‌های کالاهای مربوط به دستمزد چون با افزایش بهره‌وری ارزش نیروی کار کاهش می‌یابد). پس چیزی که منبع ارزش نیست می‌تواند منبع ارزش اضافی باشد. این گزاره را می‌توان درباره فعالیت‌هایی به کار برد که درون سپهر گردش رخ می‌دهند. با اینکه ارزش در این سپهر خلق نمی‌شود، ارزش اضافی می‌تواند درون آن تحقق یابد. زمانی به صورت انفرادی تحقق می‌یابد که یک سرمایه‌دار (مثلاً یک تاجر) نیروی کار را به ارزشش به کار گمارد اما با زیاده‌کاری از آن ارزش اضافی به نفع خود استخراج کند. شکل اجتماعی وقتی تحقق می‌یابد که سرمایه‌دارهای تاجر میانگین هزینه‌های لازم گردش را با استثمار مفرط از نیروی کاری که استخدام کرده‌اند کاهش دهند (و این می‌تواند شرایط بشدت استثمارگرانه ی کارگرانی را که در این بخش گنجانده شده‌اند توضیح دهد). بنابراین از تولید ارزش کمتر کسر می‌شود تا هزینه‌های سربار گردش را بپوشاند. به همین طریق سودهایی که باید از افزایش بهره‌وری کسب شود هنوز باید بین کارگران و سرمایه‌داران تقسیم شود در نتیجه سودهای حاصل از افزایش بهره‌وری و افزایش نرخ استثمار در گردش می‌تواند بین سرمایه‌داران تجاری و تولیدی تقسیم شود. اما در این مقطع ما روابط بین سرمایه‌داران را بررسی می‌کنیم و نه روابط سرمایه‌دارها و کارگران. در واقع در جلد دوم درباره ی مناسبات بین سرمایه‌دارها بیشتر صحبت شده است تا درباره مناسبات طبقاتی بین سرمایه‌دارها و کارگرها. «و در این‌جا تجار روبه‏روی هم قرار گرفته‏اند» و «هنگامی‏که یونانی‏ها در مقابل یونانی‏ها قرار بگیرند، آن‏گاه عرصه ی کشمکش است.»

مارکس سپس به هزینه‌های دفترداری می‌پردازد. این هزینه‌ها با اینکه‌ هزینه ی گردش محسوب می‌شوند، کاملاً با هزینه‌های خرید و فروش عادی متفاوت هستند. مارکس می‌گوید: «دفترداری به‌عنوان نظارت و جمع‏بندی ذهنی این فرآیند با رخ‏دادن هرچه بیش‌تر فرآیند {تولید} در مقیاسی اجتماعی و ازدست‏دادن سرشت صرفاً فردی آن بیش‌ازپیش ضروری می‏شود؛ به این ترتیب، دفترداری در تولید سرمایه‏داری، بیش از تولید پراکنده ی پیشه‏وران و دهقانان ضروری است و در تولید اشتراکی، ضروری‏تر از تولید سرمایه‏داری است.» هزینه‌های ضروری به همین منوال به تأمین و تجدید منابع پولی اختصاص می‌یابند:

کالاهایی که به‌عنوان پول عمل می‏کنند، نه به مصرف فردی می‏رسند نه به مصرف مولّد. آن‏ها کار اجتماعی تثبیت ‏شده در شکلی ‏اند که در آن صرفاً هم‌چون ماشینی برای گردش، به ایفای نقش می‏پردازند. صرف‏نظر از این‏که بخشی از ثروت اجتماعی به این شکل نامولّد محدود است، استهلاک پول، مستلزم جای‌گزینی پیوسته ی آن یا تبدیل کار اجتماعی بیش‌تر ـ در شکل محصول ـ به طلا یا نقره ی بیش‌تر است. این هزینه‏ های جای‌گزینی در میان ملت‏هایی اهمیت دارد که سرمایه‏ داری پیشرفته‏ ای در آن‌جا وجود دارد.[18]

هزینه‌های ضروری همبسته با تأمین پول در طول زمان گسترش می‌یابند (مارکس به پول‌های الکترونیکی نیاندیشیده است!): « این بخشی از ثروت اجتماعی است که باید برای فرآیند گردش قربانی شود.»

اما با هزینه‌های انبارداری به عنوان موضوعی عمده برخورد می‌شود. برای سرمایه‌دار منفرد، این هزینه‌ها دارای تاثیر ارزش‌آفرین هستند و «افزوده‌ای را به قیمت فروش» کالاها تشکیل می‌دهند: «به این ترتیب، در حالی‏که از منظر اجتماعی، هزینه‏ هایی که کالاها را بدون افزایش ارزش مصرفی‏شان گران‏تر می‏کند، سربار تولید شمرده می‏شوند، برای فرد سرمایه ‏دار می‏توانند خواستگاه توانگری باشند.» علت این است که این هزینه‌ها عملاً تداوم هزینه‌های تولید هستند، ولو اینکه درون خود فرایند گردش ایجاد شده باشند. این نوع موضوع که مارکس در ذهن داشت، چیزی است مشابه با هزینه سردسازی که چیزی سودمند به محصول نمی‌افزاید اما مانع از خرابی ارزش مصرفی می‌شود و از این رو ارزش را حفظ می‌کند زیرا در غیراین صورت این ارزش از بین می‌رفت. بار دیگر به نظر می‌رسد که جزییات از لحاظ تاریخی مهم هستند و ما نیاز داریم به این موضوعات بپردازیم چون در جنگ رقابتی برای کسب مزیت مهم شمرده می‌شوند. مثلا استفاده به ینه وال مارت از زمان‌بندی، نظام تحویل سر وقت و غیره. آنچه در این جا مدیریت می‌شود انبارداری است. دو سوال عمده مطرح می‌شود: چه مقدار باید حفظ شود و چه کسی آن را حفظ می‌کند؟ اجناسی که مثلاً من در یخچالم حفظ می‌کنم نزدیک به صفر است، چون می‌توانم هر موقع که بخواهم بیرون بروم و چیزی برای خوردن گیر بیاورم. خرده‌فروشان مجموعه زیادی از کالاها را انبار می‌کنند (مثلاً هنگامی که در آمریکا خبر وقوع تندباد رسید، موج عظیمی از وحشت ایجاد شد و مردم به سوپرمارکت‌ها هجوم آوردند طوری که همه قفسه‌ها خالی شد). مردمی که در مناطق دوردست زندگی می‌کنند، کالاهای بیشتری را در خانه‌ها انبار می‌کنند. همه اینها به نظر مارکس سرمایه غیرفعال یا عاطل و باطل است و کاهش آن عملاً سرمایه ی غیرقعال را برای استفاده مولد آزاد می‌سازد. بنابراین، کل مدیریت انبار به تاریخ سرمایه‌داری گره خورده است.

مارکس سپس هزینه‌هایی را که در رابطه با تشکیل ذخیره ایجاد می‌شود بررسی می‌کند. ما جزییات این بررسی را دنبال نخواه یم کرد. نکته ی مهم که پیش‌تر هم روشن کردیم این است: دخایر و کالاهای انبارشده به دلایل متنوعی برای انباشت سرمایه ضروری است، اما آنها سرمایه را از تولید فعال دور و در حالتی نهفته یا غیرفعال حفظ می‌کنند: «جریان فرآیند تولید و بازتولید، مستلزم توده‏ای از کالاها (وسایل تولید) است که پیوسته در بازار وجود داشته باشند، و بنابراین، ذخیره‏ای را تشکیل دهند.» در این حالت، سرمایه آشکارا نامولد است. بهبود در مدیریت ذخایر یا سیاهه ی کالاهای موجود سرمایه را از حالت غیرمولد آزاد می‌کند. به این علت مدیریت ذخایر و سیاهه ی کالاها نقش بسیار مهمی در سرمایه‌داری ایفا می‌کند. شرکت‌هایی مانند والمارت و ایکیا در این زمینه فوق کارآمد هستند و بنابراین برتری نسبی به رقبای خود دارند. شرکت‌های خودروسازی ژاپنی دیترویت آمریکا را در دهه ی 1980 از طریق یک نوع نظام برنامه‌ریزی سر وقت که به نحو چشمگیری نیاز به کالاهای انبارشده را در نقاط متفاوت درون جریان تولید کاهش دادند، شکست دادند.

همه ی این‌ها تاکید مارکس بر ضرورت حفظ جریان پیوسته تولید سرمایه‌داری را تایید می‌کند. اما این مستلزم آن است که توده‌ای از کالاها پیوسته در بازار در دسترس باشد. این «ذخیره ی کالایی، برای M-C به‌عنوان شرط جریان‏یافتن فرآیند بازتولید و سرمایه‏گذاری سرمایه ی جدید یا اضافی است.» اما

باقی‏ماندنِ سرمایه ی کالایی به‌عنوان ذخیره ی کالایی در بازار، مستلزمِ وجودِ ساختمان‏ها، مخازن، صندوق‏ها، انبارها و به بیان دیگر، صرف‏کردن سرمایه‏ای ثابت است. به همین ترتیب، مستلزم آن است که به نیروی کار شاغل در انتقال کالاها به صندوق‏ها مزد پرداخت شود. علاوه بر این، کالاها فاسد می‏شوند و دست‌خوش اثرات زیان‏بار طبیعی هستند. بنابراین، باید سرمایه‏ای اضافی برای محافظت از آن‏ها در مقابل این اثرات خرج شود که بخشی از آن، به شکل عینی وسایل کار و بخشی، به شکل نیروی کار است.[19]

این هزینه‌های گردش «از هزینه‏هایی که پیش‏تر اشاره شد، متمایز است، از این لحاظ که تا حد معینی، وارد ارزش کالاها می‏شوند و درنتیجه کالاها را گران‏تر می‏کنند.» به طور خلاصه اینها هزینه‌هایی هستند که می‌توان به تولید نسبت داد، زیرا کالا به واقع تا زمانی که در شکل قابل فروشی در بازار نباشند، به واقع تمام شده نیست. بنابراین ارزش معینی می‌تواند در آنچه گردش به نظر می‌رسد آفریده شود: قرار دادن یک کالا در کانتینر به ارزش آن می‌افزاید، در حالی که زمانی که کالا در انبار قرار داد مستلزم کاهش ارزش آن است (مثلاً اجاره ی انبار).

غیرممکن است که فرایند گردش سرمایه‌ای به کارافتاده بدون ذخایر مناسب و کالاهایی در یک محل تصور کرد. این ذخایر می‌توانند سه شکل داشته باشند: ذخایر درون‌دادها به سرمایه مولد؛ ذخایر در خانه‌ها و انباری‌های مصرف‌کننده ی نهایی، و ذخایر سرمایه ی کالایی در بازار (در فروشگاه‌های خرده‌فروشی و عمده‌فروشی) که منتظر خریدار هستند. تا درجه معینی این شکل‌ها متقابلا‌ً قابل‌جایگزینی هستند. یک ذخیره ی بزرگ و قابل‌دسترسی از سرمایه ی کالایی در بازار ذخایر کوچک درون‌دادهای سرمایه مولد را به نحو عملی‌تر در اختیار تولید کنندگان قرار می‌دهد. فروشگاه‌هایی که اجناس دارند نیاز به انبارهای بزرگ در خانه‌ها را کاهش می‌دهند.

گرایشی عمومی وجود دارد که با توسعه سرمایه، حجم این ذخیره سرمایه نیز رشد می‌کند. این رشد «هم پیش‌فرض و هم معلول توسعه نیروهای مولد کار است.» اما کمیت ذخیره‌ای که سرمایه‌دار باید در دسترس داشته باشد «به شرایط گوناگونی وابسته است که اساساً همه ی آن‏ها از سرعت، نظم و اطمینان بیش‌تر در تأمین پیوسته ی توده ی مجموع مواد خام لازم ناشی می‏شود تا ه یچ وقفه‏ای رخ ندهد. هرچه این شرایط کم‌تر برآورده شوند، و بنابراین هرچه اطمینان، نظم و سرعت تأمین مواد کم‌تر باشد، بخش نهفته ی سرمایه ی مولّد، یعنی ذخیره ی مواد خام و غیره که در دست تولیدکننده و در انتظار پردازش است، بیش‌تر خواهد بود.» پس «مثلاً این‌که صاحب کارخانه باید پنبه یا زغال برای سه‌ماه یا فقط برای یک‌ماه آماده داشته باشد، تفاوت بزرگی را به وجود می‏آورد.» توسعه ی وسایل حمل و نقل در اینجا نقش تعیین‌کننده‌ای دارد. «سرعت انتقالِ محصولِ یک فرآیند به‏عنوان وسیله ی تولید فرآیند دیگر، به تکامل وسایل حمل‏ونقل و ارتباطات بستگی دارد. ارزانی حمل‏ونقل، نقش بزرگی در این رابطه دارد. مثلاً حمل‏ونقل مکرر و پیوسته ی زغال از یک معدن به یک کارخانه ی ریسندگی، ارزان‏تر از انبارکردنِ مقدار بیش‌تری زغال برای مدتی طولانی‏تر است، مشروط به اینکه هزینه ی حمل نسبتاً ارزان‏تر باشد.» اما وسایل دیگری وجود دارد که این جریان را سیال‌تر می‌کند: « هرچه وابستگی کارخانه‏دار به تجدید ذخایر پنبه، زغال و غیره، هنگام فروش مستقیم نخ‌اش، کم‌تر باشد ـ و هرچه نظام اعتباری تکامل‏یافته‏تر باشد… مقدار نسبی این ذخایر برای قطعی‏بودنِ تولید دایمی نخ در مقیاسی معین که مستقل از حوادثِ فروش آن باشد، کم‌تر است.» در اینجا پیوندی ضمنی در اندیشه ی مارکس بین حمل و نقل و شرایط اعتباری برای تضمین تداوم و جریان انباشت مداوم سرمایه مشاهده می‌شود. این دو عنصر در واقعا مشترکاً نقشی تعیین‌کننده در بازشکل‌گیری روابط زمان ـ مکان سرمایه‌داری دارند.

اما ما با این مسئله روبرو هستیم که «بسیاری از مواد خام، کالاهای نیمه‏ ساخته و غیره به دوره‏ های طولانی زمان برای تولید خود نیاز دارند.» بنابراین اگر

اگر هیچ وقفه‏ ای در فرآیند تولید رخ ندهد، آن‏گاه ذخیره ی معینی از همین مواد باید برای کل دوره ی زمانی حاضر باشد که طی آن، محصولات جدید نمی‏توانند جای‌گزین محصولات کهنه شوند. اگر این ذخیره ی موجود در دست سرمایه‏ دارِ صنعتی کاهش یابد، فقط به این معنی است که در شکل ذخیره ی کالایی، در دست تاجر افزایش یافته است. مثلاً تکامل وسایل حمل‏ ونقل امکان می‏دهد که پنبه ی راکد در بنادرِ وارداتی به‌سرعت از لیورپول به منچستر تحویل داده شود، درنتیجه کارخانه‏ دار می‏تواند ذخایر پنبه ی خود را در مقادیر نسبتاً کوچکی، مطابق با نیازهایش تجدید کند. اما آن‏گاه همین پنبه در مقادیر بزرگی در دست تجار لیورپول به‌عنوان ذخیره ی کالایی وجود دارد.[20]

این موضوع ما را به یک نتیجه ی عام می‌رساند. یکم، کمیت ذخیره‌ای که تولیدکنندگان باید در دسترس داشته باشند به سهولت و هزینه حمل و نقل بستگی دارد. دوم، «توسعه ی بازار جهانی و درنتیجه، ازدیاد منابع تأمین کالایی مشابه، همان اثر را دارد. کالا به‏ تدریج از کشورهای متفاوت و در زمان‏های متفاوت تأمین می‏شود.»

مثلاً اگر برداشت پنبه در مصر یا هند در زمانی متفاوتی از سال نسبت به ایالات متحد رخ دهد، این موضوع بسیار سودمند است. مارکس بحث خود را با بررسی دوباره «گستره‌‌ای که این هزینه‌ها در ارزش کالاها وارد می‌شود» به پایان می‌رساند. هزینه‌های انبار برای سرمایه‌دار منفرد زیان مثبت است. خریدار بابت آنها پولی نمی‌پردازد زیرا آنها بخشی از کار اجتماعاً لازم نیست. حتی وقتی سرمایه‌دار احتکار می‌کند و با پیش‌بینی افزایش قیمت‌ها آنها را نمی فروشد، این فقط قمار احتکار آن سرمایه‌دار است. اما تمایزی در اینجا بین تشکیل ارادی و غیرارادی ذخیره وجود دارد. ذخیره غیرارادی از این واقعیت سرچشمه می‌گیره که ذخیره ی معینی از لحاظ اجتماعی لازم است تا به گفته مارکس به عنوان جزء سازنده ی ارزش کالاها و بخشی از هزینه های اجتماعاً لازم دست اندر کار در همه شکل‌های تولید سرمایه‌داری. «هرقدر هم عناصر ویژه ی این ذخیره سریع‏تر جریان یابد، بخشی از آن‏ها باید پیوسته انبار شوند تا حرکت این ذخیره تداوم داشته باشد.» در اینجا مارکس صراحتاً مبحث عام و مهمی را مطرح می‌کند: «رابطه بین سیالیت و حرکت در کل پویش‌های سرمایه‌داری.»

تمایز بین فعالیت مولد و نامولد، و در نتیجه بین کار مولد و کار نامولد در عمل دشوارتر می‌شود. قبلا هم این موضوع را مطرح کردیم که چگونه نگهبان شب در یک انبار کارگر نامولد است در حالی که کارگری که یک کانتینر را بسته‌بندی می‌کند مولد نامیده می‌شود. اگر دنبال تمایز ساده‌ای باشیم راه به جایی نخواه یم برد. هنگامی که مسئله افزایش سرعت و مدیریت هزینه‌های انبار و نظایر آن را در نظر بگیریم و مقوله‌هایی مانند حمل و نقل و ارتباطات و نیز مفهوم تولید فضا را در شرح تئوریک مارکس بگنجانیم به این موضوع بیشتر پی خواه یم برد.

برای مطالعه ی بخش نخست درس‌گفتارهای جلد دوم سرمایه این‌جا   pecritique.com را کلیک کنید.

یادداشت‌ها

این مقاله خلاصه‌ای است از درس‌گفتارهایی که با اقتباس از کتاب‌ A companion to Marx’s Capital volume 2 اثر دیوید هاروی درباره ی جلد دوم سرمایه (فصل‌های اول تا سوم) در موسسه ی پرسش ارائه شد.
[1]. صص. 211ـ212 جلد دوم (متن فارسی).
[1]. همانجا ص. 213
ص. 214
ص. 214
6/ ص. 215

ص. 216
صص. 216ـ217
ص. 218
10 ص. 220

ص. 221
ص. 227
ص. 230
جلد اول، ص. 178 (متن فارسی، ویراست دوم)
جلد دوم، ص. 233
ص. 234
ص. 237
ص. 245
ص. 247
ص. 251

منبع:نقد اقتصاد سیاسی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست