اعیان زاده ها و بچه های پابرهنه
استاد بهمنش: دو گروه مشخص به امجدیه میآمدند
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۵ بهمن ۱٣۹۵ -
۱٣ فوريه ۲۰۱۷
پس از درگذشت علی دانایی فرد که در سال ۱٣۵٨ به علت سرطان ریه اتفاق افتاد، مقاله ای از استاد عطا بهمنش نویسنده, مفسر و گزارشگر برجسته کشورمان در مجله دنیای ورزش (شماره ۴٣۴ اول دیماه) ۱٣۵٨ به چاپ رسید که به قول اهالی فن از نوشته های ماندگار در ورزش ایران است. در این مطلب که برای مرگ نابهنگام علی دانائی فرد (فر) نگاشته شده به فوتبال ایران در دهه ۱٣٣۰ به بعد اشاره شده است که از منظر تاریخی مستند و از نگاه قلم جذاب,خواندنی و ستودنی است. یادی از زنده یاد علی دانائی فرد که پدر معنوی تاج (استقلال) لقب گرفت و جایگاه ممتاز استاد بهمنش در ورزش ایران بهانه انتشار این مطلب تاریخی است.
«گفت از دست روزگار بگریم هزار بار هم روز من سیه شد و هم روزگار من»
سایهای که از او میگریختم و آفتابی که مرا به سوی خود میخواند
شهریور ۱٣۲۴، صبح اول وقت جلوی روزنامه مردامروز خیابان فردوسی غوغا بود. از بلندگوی دفتر روزنامه مرتب شعار میدادند. این قسمتی از حرفهایی بود که هنوز در گوش خود آن را میشنوم.
«مردم ایران به سرنیزه احتیاج ندارند، به خوبی تکلیف خود را میدانند و به همین دلیل ما برای اداره مسابقه امروز از به اصطلاح مأموران انتظامی استفاده نخواهیم کرد. ما سرنیزه لازم نداریم!...» این مسابقه نزدیک به ۵/۵ کیلومتر بود و برندگان عبارت بودند از: عطاالله بهمنش (نفر اول)، علی داناییفر، شیخی نجار، میرزا میرزایی و قاسم نجار
... هرچه منتظر ماندم درباره «علی داناییفر» حق مطلب ادا نشد. گویی که دلها را کندهاند و دور ریختهاند و بجایش «قلوهسنگ» کار گذارده و دل ما دیگر در فراق خدمتگزاران واقعی نمیتپد! سابق بر این میگفتند که در مورد آدمهای از دست رفته، برداشت خوبی صورت میگیرد ولی حالا راهی را پیش گرفتهایم که معلوم نیست به کجا میرسد. گویی قلم بشکست و مرکب رنگ آب شد!
فراز کوتاهی از نویسنده کیهان ورزشی آقای «د ـ اسداللهی» خواندم که «علیآقا» در بیمارستان عمومی، به دور از هرگونه توجهی از جانب آنان که از قبل او سود بردند و به همه جا رسیدند، فوت کرده است.
من مردن در کنار مردم، در جوار پابرهنهها و آنان که از تبار این گروهند را عیبی نمیدانم. این شور بختی نیست، تیره روزی نیست ولی بیحیایی و بیاعتباری جامعه کمارزش ورزش ما را نشان میدهد.
این نمیتوانست مزد مردی باشد که در ورزشگاههای بزرگ برای دستپروردهها و شاگردانش که هنرنمایی میکنند، هزاران نفر برپای میایستند و کلاه از سر برمیدارند و هیاهو میکنند!
این پاداش مردی نبود که نزدیک چهار دهه از عمر خود را به پای بازیکنان جوان نثار کرد. از دست رفتن خدمتگزاران صدیق و دلباخته کشوری، مانند از کار افتادن آسیاب نیست که کولهبار خود را برداریم و به آسیاب دیگر برویم و گندم خود را به آرد تبدیل نماییم.
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
چند سال پیش یکی از بازیکنان برجسته تیمملی فوتبال یوگسلاوی در تصادف اتومبیل فوت کرد. جنازه او را بر توپ نهادند و به پرچم پیچیدند و این بزرگترین احترام بود. «علی داناییفر» به ورزش وطن ما خدمت کرده بود. او چیزی نیندوخته بود که بر آن تکیه زند، در بیمارستانی لوکس بخوابد. آن را به رستورانی مجهز تبدیل نماید و دفتری بگشاید تا آدمهای حسابگر و آنان که به دنبال «فردا» میروند، کلماتی پوچ و تملّقآمیز تحویل دهند. آخر او دیروز را نداشت که فردایی داشته باشد!اگرچه زمان آن گذشته است و باید به موقع مینوشتم ولی راه به جایی نبردم که این مطلب به چاپ برسد. بنابراین به قول سعدی که «دو چیز تیره عقل است / دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی» حالا اگر به موقع نیست مرا خواهید بخشید. این ادای وظیفه است.
تبار پابرهنهها
امجدیه مثل حالا نبود. شکل و شمایلی حساب شده داشت و دوره جوانی را میگذرانید. باصفا بود و ساختمانهایش حساب شده در کنار هم قرار گرفته بود. استخر کودکان، مبتدیان و قهرمانان، آذرگاه و زمینهای چمن و تنیس و دو زمین فوتبال.آن وقتها باشگاهی وجود نداشت که عاملی برای راهنمایی جوانان شود و اگر هم بود، قدرت تشکیلاتی و ثبات سازمانی نبود که بتواند در این مورد نقشی بازی کند. هر کس به مقتضای ذوق و سلیقهاش رشتهای را انتخاب مینمود و خود راه پیشرفت را مییافت!امجدیه هم در آن روزگار مرکز ثقل بود. بهخصوص برای شناگران، ورزشکاران دوومیدانی و گروهی از فوتبالیستهای موردتوجه. عصرها که میشد، دوندهها دور پیست میچرخیدند و بازیکنان فوتبال توپ میزدند.
دو گروه مشخص به امجدیه میآمدند: اعیانزادهها و بچههای پابرهنه. من و «علیآقا» بدون شک از پابرهنهها بودیم و به این در و آن در میزدیم که یک جفت کفش مخصوص دویدن داشته باشیم و موفق نمیشدیم و قدرت خرید نداشتیم. سرانجام کفاشی «خوشبخت» در چهارراه حسنآباد دشواری ما را حل کرد و «علیآقا» که خط نستعلیق را بر روی شیشه زیبا مینوشت، محبت «خوشبخت» را پاسخ داد و بر شیشه مغازهاش نوشت «خوشبخت سازنده بهترین کفشهای ورزشی» و ما صاحب کفش شدیم!
«علیآقا» جوانی خوشرو، سادهدل و راحت بود. به سادگی با همه دوست میشد و هرچه میدانست به دیگران میآموخت. دوندههای استقامت با هم کار میکردیم. او از دویدن که خسته میشد، به دنبال توپ میدوید و نشان میداد با همه کوچکی جثه، جادوگری تیزپا و چابک است.در اداره شمارهگذاری کار میکرد و پس از فراغت، بقیه وقت خود را در امجدیه میگذرانید و این زندگی او بود، همه چیز او بود.با «علیآقا» چند بار در پیست و جاده دویدم. در صحرانوردی و مبارزههای در جاده خوب بود و سخت مقاومت میکرد و پابهپای گروه جلودار میآمد و در لحظات پایانی با گامهای ریز و تند جا خالی میکرد. پیوسته از او بیم داشتم و چون «سایه» از تعقیب او نگران بودم.
در مسابقه رقیب پرقدرتی بود و در مقام دوستی چون آفتاب میدرخشید و گرمی میبخشید. روزنامههای آن روزگار در «تهران خلوت و محدود» دوهای «خیابانی» ترتیب میدادند و یکی از آنها «مرد امروز» بود که به همت «محمد مسعود» انتشار مییافت و به خاطر انتقادهای شدید و کوبندهاش موردتوجه مردم بود. در این مسابقه «علیآقا» دوم شد ولی نشان داد که میتواند برای همه دوندهها رقیب خطرناکی باشد و اگر عشق به فوتبال نبود، امکان داشت که در دوهای طولانی مهرهای بزرگ شود.
در دامان فوتبال
گروهی دور هم جمع شدند و نام تیم خود را «نادر» نهادند. در این تیم «علیآقا» در گوش چپ بازی میکرد. سریع بود، جادوگر بود، خوب پاس میداد و خوب جا میگرفت. در آن روزگار نامهای مهندس جاودان، مرتضی مسعودنیا، خوشخو، عاصمی، سیدآقا جلالی و اصغر تهرانی را به یاد دارم. بعد، از تربیتبدنی حکم شد که به باشگاهی وابستگی یابند. تیم «نادر» در مدت دو سال به گروه اول راه یافت و قرار بود به باشگاه شعاع بپیوندد ولی سر از باشگاه دوچرخهسواران درآورد که بعدها شد باشگاه تاج.
«علیآقا» سرانجام به تیمملی راه یافت و با بازیکنان بزرگ همبازی شد ولی دوستان قدیمی مانند هژبر، جلالی، واجیک شاهومیان، شاهرخ هدایت، نقش تبریزی و مصطفی مسعودنیا را از یاد نبرد.رفته رفته جلوه کرد، جا باز کرد و نشان داد که لیاقت بزرگ شدن و درخشیدن را دارد. آنچه او کم داشت پارتی بود و دوستان مطبوعاتی که میتوانستند مانند دیگران که ریشه و بنیادی داشتند، دربارهاش بنویسند و معروفش کنند. ننوشتند، ولی او با تکیه به کار مداوم و بردباری و حسن خلق، شهرت یافت.عشق به یاد دادن آنچه خود میدانست، از او انسانی ساخت زحمتکش و کوشا، هر جا زمین خاکی بود «علیآقا» توپ، کفش و پیراهن فراهم میکرد و بچهها را یاد میداد که چگونه سادگی را برگزینند، مرد باشند و با سختی بسازند.
بچههای پرورده او رفته رفته بالا آمدند، ستاره شدند، تحصیل کردند و آموختند که در این دیار حق پایمال میشود و دیدیم که در حق «داناییفر» چنین کردند. «داستایوفسکی» میگوید: «وقتی خدا را ندیده بگیریم، میتوانیم دست به هر کاری بزنیم.» در مورد علی داناییفر هم چنین شد، درست همانند ایرج داناییفر که مدتها در زیر یوغ بازیکنان پیر در حاشیه میدان نشست تا روزی که از سر ناچاری او را به میدان فرستادند و دیدند از او کارهای بزرگی ساخته است و باز همین «ایرج» بود که در آرژانتین شایستگی خود و نبوغ تربیتی پدرش را ثابت نمود.
«علیآقا» کلاسهای جورواجور تعلیم داشت و نسلهای متعددی را آماده ساخت و تحویل باشگاه داد. از برکت ٣۵ سال تلاش او بود که هر هفته در جام تختجمشید، استادیومهای تهران لبریز از جمعیت میشد ولی کسی که به حساب نمیآمد، شخص او بود. از نیم قرن زندگی ورزشی داناییفر به درستی میتوان گفت که چهار دههاش در میدانهای ورزشی گذشت...پس از سالها «علیآقا» با حقناشناسی روبهرو شد و کنارهگیری کرد و طبق معمول واسطهها به کار افتادند تا او را بازگردانند ولی او نپذیرفت و شرایطی را عنوان نمود. نمیخواستم این را بنویسم ولی سربسته عنوان میکنم تا آنان که مرتکب شدند، بدانند که خورشید همچنان میتابد و زشتکاریها غیرممکن است که پنهان بماند.
دو تن از اعضای باشگاه در کنار استخر قهرمانی امجدیه به «علیآقا» توهین کردند و دست به کاری زدند که هر که دید یا شنید، تف کرد و از زندگی بیزار شد.
فقط عذرخواهی و پشیمانی!
او اشکریزان و نالهکنان پیش کاپیتان پیشین و همبازی خود رفت که آن روز فرمانده نیروی هوایی بود. به امید همدردی و به خیال آن که او شمشیر تیز دارد و حق را حمایت خواهد کرد.فکر میکنید نتیجه کار به کجا انجامید؟... عذرخواهی و پوزش و اظهار پشیمانی!
میدانید چرا؟ به خاطر آن که فرمانده نیروی هوایی که نمیآید معاون ژاندارمری را رها کند. آن دو از یک تبار بودند که «علیآقا» نبود!از وجود زندهیاد «علی داناییفر» خیلی از روسای باشگاهها، فدراسیونها و سازمان تربیتبدنی سود بردند ولی به روی خود نیاوردند و روز درگذشت او این حقناشناسی به همه ثابت شد. به قول استاد «یغمایی»:
نگاه کردم و دیدم که نقد هستی خویش
چگونه حرف به بازار ناروا کردم
برادران و عزیزان! شما چنین مکنید
که من به عمر چنین کردم و خطا کردم
حالا «علیآقا» آرام خفته است. به خواب عمیق قرون و اعصار، هرگز جای او پر نخواهد شد نه در کنار همسر و فرزندان و دوستانش و نه در حاشیه میدانهای بزرگ ورزشی.
خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکائیست
بر آب و هوایی که بود سخت موقت
و چنین بود رقیب و رفیق خوب من. اگر بدرقه راه خدمتگزاران چنین باشد، جامعه ورزشی ما در آینده کمبود خواهد داشت.
کمبود مرد، کمبود آدم آگاه، کمبود انسانهای عاشق کار...
|