سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خاله معصومه


بهمن پارسا


• خاله معصومه مسلمونه، مسلمونیشم همونیه که پدرش حاج آقا مروّج یادش داده. یعنی از همون سالهای پیش از بلوغ و بقول اونروزیها "تکلیف" بهش یاد داده ، نماز و روزه اش ترک نشه، گوشت و نون ِ حروم نخوره ، و مهم تر از همه "مقّلد" یه مجتهد جامع الشرایط باشه. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣ خرداد ۱٣۹۶ -  ۲۴ می ۲۰۱۷


خاله معصومه مسلمونه، مسلمونیشم همونیه که پدرش حاج آقا مروّج یادش داده. یعنی از همون سالهای پیش از بلوغ و بقول اونروزیها "تکلیف" بهش یاد داده ، نماز و روزه اش ترک نشه، گوشت و نون ِ حروم نخوره ، و مهم تر از همه "مقّلد" یه مجتهد جامع الشرایط باشه. اینو هم هیچوخ از یاد نبره که شفیع روزجزا علی و یازده فرزندش و پیغمبر خدا. حاج آقا مروّج همیشه میگف: دخترم احترام سادات واجبه ، اینا اولاد پیغمبرن، یه وخ نکنه باین آدما بی احترامی کنی، نه خدا رو خوش میاد و نه رسول خدارو.   خاله معصومه تو یه مدرسه مذهبی به نام "جامعه ی تعلیمات اسلامی " با عنوان فرعی "شیعه ی جعفری" درس خونده بود، اونم تا کلاس نهم. بعدشم نشسته بود پای سفره ی عقد آسید جعفر شیشه بر. بعله اختلاف سنی زیاد بود امّا زندگی مرفهی داشت و از همین آسید جعفر دوتا پسر و یه دختر به دنیا آورد. سید جعفر زود از دنیا رفت ، پسر ِ کوچکتر -که فرزند آخری بود- تازه کلاس سوم دبستان بود که آسید جعفر تو راه امامزاده داود از قاطر پرت شد و کارش کشید به بیمارستان وعمل و این حرفا ، ولی خُب افاقه نکرد و مرد.
خاله معصومه دیگه شوهر نکرد و با نظارت برادر آسید جعفر و بعدم پسرا زندگی رو چرخوند و سه تا بچّه ی خوب و محترم و تحصیل کرده به بار آورد. امّا از بخت بد بچّه ها خیلی اهل دین و ایمون نبودن و این موضوع خاله معصومه رو آزار میداد.   همیشه به مصطفی که فرزند اوّلش بود میگفت: مادر ،پدر شما و من وفامیلم همه خدا گوو خدا جو هستیم و تا اونجاکه من میدونم و خدا شاهده هرگز لقمه ی حروم به خورد شما ندادم، امّا شما بچّه ها چرا اینقد هرهری مذهب و بی ایمون و تارک الصلاتین، خدارو خوش نمیاد تن باباتون تو گور میلرزه ، مادر جون یه خورده به فکر باشین خوب نیس! امّا این حرفا بیشتر به یاسین تو گوش خر شباهت داشت.
اون سالیکه یواش یواش اسم خمینی اینجا و اونجا شینده شد و خاله معصومه هم که اهل مسجد ومنبر بود ،با این اسم و کم کم با مشخصّات و حرفا و عکس و شمایل و شرح حال این آدم ، یا بقول خودش این سیّد ِ اولاد پیغمبر آشنا شد بعضی وختا در مورد اون واینکه چه حرفایی میزنه و چه نقشه هایی داره با دخترش حرف میزد . دخترش فقط گوش میداد و حواسش به کار ِ خودش بود.
حالا دیگه روزگاری بود که آقا علنی شده و بود همه جا در هر گرد هم آیی کرور کرور عکسش دست مردمی بود که دیوانه وار اسمشو میبردن و میگفتن که رهبره و از این حرفا. تا چشم به هم زده بشه یه مرتبه خاله معصومه خبر شد که این کسی که میگفتن رهبره، اومده و مملکتو گرفته دست خودشو دولت تعیین کرده و تا بجنبی مردم ایران یه مرتبه شدن، "امّت اسلام" وحکومتم دیگه حکومت اسلامه و رهبر هم دیگه رهبر نیس، "ولی فقیه"! یعنی به همین زودی ؟! یعنی به همین کشک و پشک ، جلّ الخالق، . امّا خاله معصومه با همه ی مسلمونیش از این اولاد پیغمبر خوشش نیومده بود. علنن حرفی نمیزد ولی عملن معلوم بود به این بابا اعتقاد و اعتماد نداره و هیچ جوری از تقلیدش برنگشته بود و رساله ی این سید رو نخریده بود و به تقلیدش از آقای مرعشی باقی بود. ولی هروخ حرفی پیش میومد میگفت : مادر این آدم سیّد ِ اولاد پیغمبره ، من باچیزای دیگش کار ندارم ، چون سیّده من نمیتونم بهش بی احترامی کنم. خُب همین یعنی که بهش احترام نمیذاش! بچّه ها هم که ابدا اهل این حرفا نبودن و واسه ی این پیرمردی که از همه کس و همه چیز دلخور بود وفقط از دلخوریاش حرف میزد و میخاس انتقام بگیره تره خورد نمیکردن که هیچ، بلکه هتّاکی هم میکردن.
    یه شب که مصطفی پسر ِ خاله معصومه با دماغ خونین و مالین وچشم چال زخمی از درِ خونه اومد تو ، خاله معصومه هوار زد که ای داد ای بیداد بمیرم من مادر ، چی شده ، کی تو رو اینجوری کرده ….. مصطفی گفت : چیزی نیس مادر ، چیزی نیس، هوادارای اولاد پیغمبر جوش آورده بودن ، چیزی نیس! خاله معصومه گفت: جوش آورده بودن چیه مادر ، با تو چرا اینجوری کردن ، الهی خیر نبینن . مصطفی دست و صورتی شست و گفت : مادر تموم کن اتفّاقیه افتاده من باید بیشتر مواظب باشم ، همین. اونوخ تازه دوسال از اومدن این اولاد پیغمبر گذشته بود که یه مرتبه جنگ شروع شد و شور وشوق امّت اسلام و خاک وطن ِ اسلامی و دفاع مقّدس واین جور هیجانات هی جوونارو یه مدّت به میل و هواخواهی راهی جبهه ها کرد و بر نگشتن و بعد هم زور زورکی ، مثل روزای "یا رو سری یا توسری" تکلیف شد حتی اونایی که خدمت کردن برن به جنگ. راهی نبود یا باید به جبهه میرفتن و یا فرار از مملکت ، خیلی طول نکشید که پسرای خاله معصومه که سوابق چندان دلپذیر و قابل قبولی هم از نظر مسجد و کمیته و دیگر نهاد های مذهبی نداشتن سر گذاشتن به کوه و بیابون، یکیشون سر از مادرید در آورد و دیگری آمستردام. یعنی که پناهنده شدن و هنوزم هستن، دختر ِ خاله معصومه هم وقتی آبا از اسیاب افتاد از کشور خارج شد و با عنوان ِ پناهندگی ساکن ملبورن شد، همونجا شوهر کرد و سالها بعد از طریق همون شوهر تونست مادر شو بیاره به ملبورن و چند ماهی ازش پذیرایی بکنه و سبب بشه برادراش بتونن بیان و   مادر رو ببینن.
در طی این سالیان خاله معصومه هر از گاهی به کمک پسران و دخترش آمده است و در سرزمینهای محل ِ سکونت ایشان زندگی کرده وبرگشته وهمیشه هم گفته ، چه خوب شد که بچه هاش از اون مملکت فرار کردن، یه دفه ام نگفته ،حیف که نمیتونن برگردن. از دوهفته ی پیش خاله معصومه هلنده ، آمستردام. اومده که وقتی نوه ی چهارمیش به دنیا میاد پیش پسرش باشه، پیش ِ مارتین! همون مصطفی. گفته شایدم دیگه بر نگرده به حکومت ِ اسلامی . دیروز عروسش هیلدا با فارسی شکسته بسته و لی قابل فهم بهش گف : مُدَر مَسی رُحَنی برنده شد، خُشحَلی یانه؟! مادر مسی که خاله معصومه باشه گف ، دخترم تو که زبون منو نمیفهمی امّا من میگم بذار مصطفی واست ترجمه کنه، : این گلِ نوشکفته، حاصلِ حرف مفته! بچّه های من یه عمر از مملکتشون بخاطر همین آدما و آدمایی مثل اینا دورن و نمیتونن برگردن، ولی خُب نون یه عدّه از مردم تو روغن همین پدر سوخته هاس ، اونا همونایی ان که تو صف رای دادن وایسادن و آخوندام دارن دَم به دَم تو تلویزیون نشونشون میدن. وبعد رو کرد به مصطفی و گفت مادر شما بهش بگو : سگ زرد برادر شغاله.
**************************************
۲۲ می ۲۰۰۱
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست