سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دست وپنجه نرم کردن کارگران مقنی با مرگ
زمین‌های تهران به جان جوان‌های افغان‌ها بدهکار است


• ما می‌میریم! می‌دانی چرا؟ چون جان‌مان ارزش ندارد. این چاه‌هایی که هر روز می‌کنیم و روزی هزاربار جان‌مان را می‌گیرد و برمی‌گرداند؛ چاه سرنوشت‌مان است. سیاهی بخت‌مان را میان همین چاه‌ها ریخته‌اند. هیچ کارگری حاضر نمی‌شود میان چاه کار کند. اینها که نصف تهران را کنده‌اند تا لوله فاضلاب بگذارند همه افغان‌اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ مرداد ۱٣۹۶ -  ۲۷ ژوئيه ۲۰۱۷



ما می‌میریم! می‌دانی چرا؟ چون جان‌مان ارزش ندارد. این چاه‌هایی که هر روز می‌کنیم و روزی هزاربار جان‌مان را می‌گیرد و برمی‌گرداند؛ چاه سرنوشت‌مان است. سیاهی بخت‌مان را میان همین چاه‌ها ریخته‌اند. هیچ کارگری حاضر نمی‌شود میان چاه کار کند. اینها که نصف تهران را کنده‌اند تا لوله فاضلاب بگذارند همه افغان‌اند. دراین چند سال بارها با چشم‌های خودم مرگ رفیق‌هایم را دیده‌ام. چاه می‌ریزد و دو متر خاک تل آوار می‌شود روی‌شان. آتش‌نشانی می‌آید و بعد از چند ساعت جنازه را بیرون می‌آورد. آن‌وقت باید به خانواده‌اش در کابل زنگ بزنیم و خبر بدهیم دیگر پول نمی‌فرستد، منتظرش نباشید. آدمیزاد زندگی‌اش که غیرقانونی
باشد جنازه‌اش می‌شود قاچاق. می‌ماند روی زمین. نه اجازه می‌دهند تهران خاکش کنیم نه اجازه می‌دهند جنازه‌اش را بفرستیم افغانستان. اجازه‌اش را هم بدهند پولش را نداریم. زمین‌های تهران به جان جوان‌های افغان‌ها بدهکار است...
دستگاه بالابر دو پایه به شکل عدد ۸ است که بالای آن را با میله‌ای میانی آهنی به هم جوش داده‌اند. قرقره را دور میله میانی گذاشته‌اند. یک سر طناب دور قرقره را به میله بسته‌اند و سرش را به دسته سطلی آهنی گره زده‌اند. اگر چاه بیشتر از ١٠ متر باشد از بالابرهای برقی استفاده می‌کنند. اما قرقره‌های بالابرهای دستی را کارگرهای افغان می‌چرخانند و رفیق‌های‌شان را داخل چاه می‌برند و برمی‌گردانند. صدای قرچ، قرچ ساییده شدن طناب دور میله میانی دستگاه بالابر می‌آید. اگر به طناب‌ها سطل آویزان باشد کارگرها داخل سطل می‌نشینند و پایین می‌روند. اگر هم سطل نباشد دوتا دست‌های‌شان را محکم را به چنگک انتهای طناب قفل می‌کنند و تن‌شان از طناب متصل به قرقره آویزان می‌شود و تلوتلوخوران از چاه پایین می‌روند. هنوز تا وقتی رد آفتاب را بر دیوار چاه می‌بینی طبیعی است اما همین که آفتاب می‌رود و سیاهی غلبه می‌کند دیوارهای چاهی که عرض‌شان کمتر از نیم متر است به سمتت حرکت می‌کنند.
چشم‌هایت را هم ببندی نفست به خاک سرد می‌خورد و به سمت صورتت برمی‌گردد. هر بار که قرقره می‌چرخد و تکه‌ای از طناب باز می‌شود فاصله ات با آدم‌های روی زمین کم می‌شود. آدم‌ها سایه‌ای می‌شوند که گاهی از بالای چاه عبور می‌کنند و اگر گوش‌های‌شان تیز باشد صدایت را می‌شنوند. در عمق ۵ متری دیگر از گرما و سروصدا خبری نیست. تو می‌مانی و صدای نفس هایت. رطوبت آب‌های زیرزمینی و فاضلاب میان غبارهای داخل چاه دلت را برهم می‌زند. با اندکی تکان خوردن ممکن است تکه‌ای از دیواره چاه فرو بریزد و تو را دفن کند. اینجا فاصله‌ای با مرگ ندارد. مثلا اگر قرقره خراب شود یا طناب پاره شود فاصله کوتاه مرگ و زندگی میان چاه به هم می‌رسد.
ریزش چاه فاضلاب در کنار یک مجتمع مسکونی چهار طبقه در غرب تهران موجب مدفون شدن ٢ کارگر چاه کن تبعه افغانستان درعمق ٨ متری و مرگ آنان شد.
«داد زدم روح‌الله، روح‌الله. صدایم تا نیمه‌های چاه رفت و میان سیاهی گم شد. صداهای عجیب و غریب از ته چاه آمد. انگار روح‌الله داشت قهقهه می‌زد یا داشت هق‌هق گریه می‌کرد. متوجه نمی‌شدم. فقط فهمیدم زمین لرزید. سرم زیر آفتاب گیج می‌رفت. ایوب را صدا زدم آمد با بالابر رفت پایین و نرسیده به ۱۵ متری گفت قرقره ایستاد. ایوب داد زد: چاه ریزش کرده. روح‌الله زیر خروارها خاک دفن شده بود. ماموران آتش نشانی آمدند جسدش را بعد از ٨ساعت بیرون آوردند. سیاه و کبود شده بود، مثل بختش. مثل بخت همه ما که سیاه است. دو هفته بعد جسدش را فرستادیم کابل پیش مادر و پدرش.»
روح‌الله ١٥ ساله بود. اردیبهشت٩٤ از افغانستان آمد و سه ماه بعد هم زیر خاک کشته شد. حالا بعد از چندماه رحمان رفیقش هنوز عزادار است. هر بار که قرقره می‌چرخد و داخل چاه می‌رود صورت روح‌الله را می‌بیند. شوخی‌ها و شیطنت‌های کودکی‌اش را. بی‌جان شدنش را وقتی دو روز تشنه و گرسنه راه مرزهای افغانستان به ایران را می‌دویدند.
بخشی از خیابان ایرانشهر را برای نصب لوله‌های فاضلاب با ایرانیت‌های پلاستیکی زرد رنگ از محل رفت و آمد ماشین‌ها جدا کرده‌اند. ١٠ یا ۱۵ چاه در امتداد هم. روی هر چاه دو نفر کار می‌کنند. یک کارگر بالابر را هدایت می‌کند و دیگری داخل چاه می‌رود و با بیل زمین را می‌کند. رحمان تازه از چاه بیرون آمده. خاک موها و مژه‌های سیاه رنگش را سفید کرده و تنها سیاهی مردمک چشم‌هایش در نور آفتاب می‌درخشد. کف دست‌هایش از فشار دایم طناب قرقره برای بالا و پایین رفتن از چاه زخمی است. روی تلی از خاک کنار چاه می‌نشیند و منتظر سیگاری می‌شود که قرار است رفیقش برایش بیاورد. وقتی اینها را تعریف می‌کند یک چشمش به دهانه چاهی است که همین چند لحظه پیش از آن بیرون آمد و چشم دیگرش دنبال سرکارگری می‌گردد که ممکن است از راه برسد و او را به خاطر سیگار کشیدن توبیخ کند.
روح‌الله اگر بود الان ١٧ سالش می‌شد. رحمان و روح‌الله با هم از افغانستان به تهران آمدند. خانه‌های‌شان در کابل توی یک کوچه است. روح ا... از جنگ و قتل و قیامت طالبان فرار کرد و به ایران آمد تا برای خانواده‌اش خرجی بفرستد. دوتایی ١٧ساعت را پشت یک پژو ٤٠٥ درب و داغان همراه ٣ نفر دیگر به هم پیچیدند تا پای‌شان به ایران رسید. بعد هم ساعت‌های طولانی پیاده‌روی در بیابان‌های سوزان بی‌آن‌که حتی پولی برای خرید یک بطری آب داشته باشند. دوتایی با هم آمدند و در کمپ‌های یافت آباد با دیگر کارگرهای افغان همخانه شدند.
حالا رحمان می‌گوید: «ما اینجا به اندازه هر متری که می‌کنیم پول می‌گیریم. برای هر متر ۲۵ هزارتومان. هر کی بیشتر بکند پول بیشتری می‌گیرد. نه بیمه داریم و نه قرارداد. اگر یک روز کارفرما عصبانی باشد و ما را اخراج کند که دیگر حقوق‌مان را هم باید ببوسیم بگذاریم کنار. همین حالا هم حقوق‌مان منظم نیست. ۶ ماه کار می‌کنیم و آخرش هم یک‌سال بعد اگر دنبالش برویم نصف حقوق‌مان را با هزار خفت می‌دهند. انگار نه انگار که اینجا جان‌مان را گذاشته‌ایم.» ناگهان صاحب دستگاه‌های بالابر که جوانی کوچک اندام است از راه می‌رسد. رحمان خودش را جمع و جور می‌کند و نخ سیگار را از دست رفیقش می‌گیرد. صاحب تجهیزات پروژه از رحمان می‌خواهد تا یک نخ سیگار هم به او بدهد وگرنه آمار سیگار کشیدنش را به سرکارگر می‌دهد. رفیق رحمان جعبه سیگار را جلوی جوان می‌گیرد تا سهمش را بردارد. رحمان در سکوت سیگارش را آتش می‌زند و شروع می‌کند به خالی کردن سطل پر از خاکی که بالا آمده. صاحب تجهیزات اسمش علی است، می‌گوید: «هیچ اعتباری به این افغانی‌ها نیست و باید بالای سرشان بایستی وگرنه کلاهت پس معرکه است. هزار قتل و قیامت انجام می‌دن اینجا که می‌رسن موش می‌شن. اینا نمی‌فهمن خطر چیه؟ وقتی بهشون می‌گی باید بیای کار کنی، میان. بهشون بگو برو تو چاه می‌رن. ترس نداره براشون. اینا از هیچی نمی‌ترسن.»
علی سعی می‌کند صدایش را پایین بیاورد تا کارگرها صدایش را نشنوند اما آنها گوش‌های‌شان تیزتر از این حرف‌هاست. همگی می‌شنوند و خودشان را می‌زنند به نشنیدن. محمود ۳۶ سال دارد و سنش از همه کارگرهای اینجا بیشتر است. اما سنش نه به صورتش می‌آید و نه به جثه‌اش. اصلا کسانی دنبال چاه‌کنی می‌آیند که جثه بزرگی نداشته باشند. چون برای رفت و آمد داخل چاه به مشکل برمی‌خورند و هر روز یک جای‌شان زخمی می‌شود. محمود میان صدای دلرهای برقی گوشش سنگین شده و نمی‌شنود.
باید فریاد بزنی تا صدایت را بشنود. بعد هم می‌خندد و دندان‌های زردش بیرون می‌افتد. می‌گوید: «من ۶ ماه می‌آیم ایران کار می‌کنم و یک ماه می‌روم افغانستان زن و بچه‌ام را ببینم. پسرم همین روزها ۱۲ سالش تمام می‌شود و او را با خودم می‌آورم ایران. اما اجازه نمی‌دهم بیاید سر کار چاه‌کنی. برایش کار ساختمان جور می‌کنم. مادرش چشم انتظارش است.»
صمد ۱۶ سالش است. او هم تازه از افغانستان به ایران آمده. هنوز زبان ایرانی را خوب متوجه نمی‌شود. از داخل چاه بیرون می‌آید و حال و حوصله صحبت کردن با کسی را هم ندارد. حواسش به جعبه سیگاری است که آن گوشه داخل جیب رفیقش افتاده. دنبال فرصت است آن را بردارد و جیم بزند. می‌گوید: «مادر و پدرم کابل هستند.» اخم‌هایش را توی هم می‌کند و ادامه می‌دهد: «کابل را می‌شناسی؟ می‌دانی کجاست؟ از کابل چی می‌دانی؟ آنجاجنگ است.»
رحمان می‌گوید: «صمد تازه ۲ ماه است آمده ایران. ریه‌هایش مریض شده. پول نداریم او را ببریم بیمارستان تازه برویم آنجا بیرون‌مان می‌کنند. کارت اقامت نداریم. منتظریم تا زودتر مریضی‌اش تمام شود. همه بچه‌هایی که می‌آیند اینجا ماه‌های اول به خاطر خاک ریه‌های‌شان مریض می‌شود اما چند ماه بعد عادت می‌کنند و خوب می‌شوند. البته بعضی‌ها هم کارشان می‌افتد به تب‌های طولانی‌مدت. یک ماه را توی اتاق کمپ می‌خوابند. تب و لرز می‌افتد به جان‌شان و بعد هم می‌میرند.

زندگی با بوی خون

ساعت ۱۰ شب است. کورسوی نور لامپ کمپ‌ اقامت افغان‌ها در بیابان‌های اطراف یافت‌آباد از دور معلوم است. عده‌ای بیرون نشسته‌اند و سیگارشان را می‌کشند و عده‌ای هم داخل مشغول تماشای تلویزیون هستند. تلویزیون ال‌جی قدیمی نقره‌ای رنگ مشغول پخش یکی از سریال‌های قدیمی است. مردان و پسران افغان بی‌آنکه کلمه‌ای با هم صحبت کنند مشغول پیگیری سریال هستند. سقف کوتاه کمپ صدای بلند تلویزیون را بارها و بارها به زمین برمی‌گرداند و انگار نه انگار. همه غرق تماشا شده‌اند. یکی آن میان شروع می‌کند به خواندن یک آواز افغانی. ناگهان همگی اعتراض می‌کنند و فریاد می‌زنند. رحمان از داخل اتاق بیرون می‌آید. می‌گوید: سرکارگر این جا را به ما اجاره داده. برای هر شب خواب باید ۳۰ هزار تومان بدهیم. تازه با این کار سخت غذای درست وحسابی هم نمی‌توانیم بخوریم. کارگرها توی کمپ شیشه و تریاک می‌کشند یا سر چیزهای الکی با هم درگیر می‌شوند و کار به قتل و خونریزی می‌رسد.»

ریسمان از دسته سطل جدا شد و محمد جان باخت

ساعت از ١٢ شب گذشته. یک‌طرف خیابان امیرلو نزدیک میدان توحید پر از چاه‌هایی است که برای نصب لوله‌های فاضلاب کنده‌اند. مین‌الله ١٣ساله اهرم‌های کوچک دستگاه بالابر دستی را می‌چرخاند تا رحیم را از داخل چاه بیرون بیاورد. صورت رحیم را نور چراغ‌های ماشین‌هایی که از مقابل چاه‌ها عبور می‌کنند روشن می‌کند. چرخ ماشین‌ها گوشه ایرانیت‌های زردرنگی که به عنوان محافظ روی ابزارهای چاه‌کنی گذاشته‌اند له می‌کند و ابزارها را از جای‌شان تکان می‌دهد.
مین‌الله‌ با جثه ضعیفش تندی می‌دود و ایرانیت‌ها را طوری جابه‌جا می‌کند که حرکت نکنند. پلک‌هایش از شدت خواب و خستگی ورم کرده و سفیدی چشم‌هایش قرمز است. می‌گوید: «نخستین باری که رفتم توی چاه ١٤ سالم بود. چاه ٢٠ متری توی خیابان مولوی. وسط راه بودم که فریاد زدم من را بیرون بیاورند. اما صدایم را نمی‌شنیدند. وقتی ته چاه رسیدم نشستم و گریه کردم. با خودم گفتم من کجا آمده‌ام. انگار برایم قبری کنده بودند و من را داخل آن گذاشته بودند.»
رحیم یک شلوار گشاد افغان با بلوز مردانه مشکی پوشیده و وقتی حرف‌های مین‌الله را می‌شنود لبخند می‌زند و می‌گوید: «من بار اول حتی نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. یکی از فامیل‌های‌مان گفت برایم کاری پیدا کرده است. من را آوردند بالای سر چاه و گفتند باید بروی داخل. خیلی ترسیده بودم اما چیزی نگفتم. بعضی از بالابرها با برق کار می‌کنند. اگر میان راه برق شهری قطع شود آنها همان‌جا میان چاه می‌مانند تا وقتی که برق بیاید. رحیم می‌گوید: «من مرگ یکی از رفیق هایم را توی چاه خیابان سنایی دیده‌ام. چاه آنقدری هم عمیق نبود. ١٥ متر طول داشت. محمد سطل را پر از خاک کرده بود و با قرقره فرستاده بود بالا تا من بگیرمش. وسط راه گره قرقره از دسته سطل جدا شد و افتاد روی سرش. همان‌جا ضربه مغزی شد. توی همان سطل نشستم و رفتم پایین. دیدم سرش خون آمده. به سختی نفس می‌کشید. دستم را جلوی بینی‌اش گذاشتم که خون راه گرفت. یک ربع بعد اورژانس از راه رسید. جسدش را از توی چاه بیرون بردند و فرستادند افغانستان برای زن و بچه‌اش.»
چاه‌های فاضلاب شهری از زیر میدان توحید به هم وصل می‌شود. رحیم و مین‌الله مسافت زیرزمینی این طرف تا آن طرف میدان را با هم رفته‌اند و برگشته‌اند. وقتی انتهای چاه‌ها به هم باز است از پایین هم می‌شود همدیگر را صدا زد. حداقل یک امیدی هست که کسی کنارت دارد نفس می‌کشد.
رحیم می‌گوید: « بارها پیش آمده بالابر خراب شده و ما ساعت‌ها اینجا زیر زمین مانده‌ایم.‌ هوا نبوده و تا مرز خفگی رفته‌ایم. به ما می‌گویند ماسک بزنید. ما پول خورد و خوراک‌مان را به زور می‌دهیم، آن‌وقت هر روز بریم ۵ هزار تومان ماسک بخریم که نیم ساعته اینجا زیر خاک خراب می‌شود و از کار می‌افتد؟ بیشتر خنده‌دار است» شکور همکار رحیم از راه می‌رسد. قرار است شیفت‌های‌شان را با هم عوض کنند و شکور برای نگهداری و مواظبت از دستگاه‌ها بماند. او تا همین یک ماه پیش در منطقه مولوی چاه می‌کنده. می‌گوید: «در تهران هر چه به مناطق پایین شهر بروی خطر ریزش چاه بیشتر است. چون هم برای رسیدن به شبکه فاضلاب باید چاه‌های عمیق ۲۰ متری بکنند هم اینکه خاک آنجا شل و مرطوب است. ممکن است با یک ضربه کوچک بیل تمام چاه آوار شود روی سرت. هر ماه تقریبا چند کارگر توی چاه‌های مولوی و شوش می‌میرند. خدا نکند یک باران بیاید آن‌وقت جان‌مان را باید توی دست بگیریم و برای برداشتن هر تکه از خاک نفس‌مان بند می‌آید.»

بیمه و قرارداد شوخی است
شکور ۲۴ سالش است. او هم برای رسیدن به ایران راه‌های سخت و صعب‌العبور را پشت سر گذاشته است. او می‌گوید: «من ۶ سال است که آمده‌ام ایران و هنور به خانه‌ام برنگشته‌ام. نمی‌خواهم یک‌بار دیگر بدبختی رفت و برگشت را تحمل کنم. روزهای اولی که به ایران آمده بودم کارگر ساختمان بودم. اما حالا دیگر کار کارگری ساختمان پیدا نمی‌شود. کارش زیادتر است و پول هم نمی‌دهند. حالا دیگر هر کسی از افغانستان می‌آید می‌رود سراغ چاه‌کنی چون آنقدر کارگر افغان برای کارگری ساختمان زیاد است کسی به بقیه کار نمی‌دهد. پارسال به چشم خودم دیدم که رفیقم توی چاه جان داد. خیابان سنایی بود خاک آن منطقه سست است. زود ریزش می‌کند.»
او درباره بیمه و قرارداد می‌گوید: «سرکارگری که اینجا با ما کار می‌کند پیمانکار شهرداری است. ما چیزی به نام بیمه و قرارداد نداریم. اینها برای ما مثل شوخی است. چون حتی نمی‌توانیم بگوییم ما کی هستیم. چه برسد که بخواهیم مزدمان را بخواهیم.»

عملیات آتش نشانی کند است
سرکارگر یکی از پروژه‌ها می‌گوید: «معمولا وقتی چاه ریزش می‌کند دیگر کاری از دست کسی بر نمی‌آید. برای بیرون آوردن‌شان هم باید ساعت‌ها وقت گذاشت. تل خاک آوار می‌شود و برای پیدا کردنش زمان لازم است. البته ما با آتش‌نشانی تماس می‌گیریم. اما آنها هم معمولا نمی‌توانند کاری انجام بدهند. چون نیروهای‌شان زود خسته می‌شوند و جدا از آن مراحل کاری شان را خیلی کند انجام می‌دهند. اما بچه‌های ما در ٥ دقیقه به اندازه یک لودر کار می‌کنند. آتش‌نشانی اول دور محوطه را می‌بندد و با بیلچه‌های کوچک تا بیایند خاک‌ها را کنار بزنند کسی که زیر خاک مانده جان می‌دهد. مامورهای آتش‌نشانی همه قوی هیکل هستند و جثه‌های بزرگی دارند به خاطر همین داخل این چاه‌های کوچک جا نمی‌شوند. اصلا بدن افغان‌ها نسبت به ایرانی‌ها کوچک‌تر است و به خاطر همین راحت‌تر توی چاه جا می‌شوند.»
او درباره اینکه چرا در همه پروژه‌ها از کارگرهای افغان استفاده می‌کنند، می‌گوید: «معمولا وقتی همه کارگرهای پروژه افغان هستند نمی‌توانیم ایرانی بیاوریم چون با هم نمی‌سازند و دعوا و درگیری پیش می‌آید. چندین بار این اتفاق افتاده و کار به قتل و خونریزی کشیده. در شهرهایی مثل تبریز کارگرهای ایرانی تعدادشان خیلی بیشتر است.»
خیابان ایرانشهر در ساعت ۱۲ ظهر چندان هم شلوغ نیست. عابران پیاده و ماشین‌هایی که از مقابل ایرانیت کارگران چاه‌کن و پروژه فاضلاب شهری عبور می‌کنند چندان تمایلی ندارند، بدانند که داخل چاه‌ها چه اتفاقی می‌افتد. حتی اگر کارگری هم آنجا توی چاه جان بدهد کسی خبردار نمی‌شود. انگار در این قسمت خیابان زندگی دیگری جریان دارد و کمی آن طرف‌تر زندگی رنگش متفاوت‌تر است.

این کارگرها تخصص ندارند

امیر کمانی، آتش‌نشان باسابقه آتش‌نشانی تهران درباره عملیات امداد و نجات در چاه‌های تهران می‌گوید: «معمولا مسوولانی که این کارگران را به خدمت می‌گیرند هیچ تعهدی در مقابل‌شان ندارند. حتی به آنها نمی‌گویند باید چطور از خودشان محافظت کنند. فقط یک بیل دست‌شان می‌دهند و می‌گویند این چاه را از صبح تا شب باید بکنی. آن‌وقت طرف نمی‌داند وقتی گیر افتاد باید چه کار کند تا خودش را نجات بدهد.
این کارگرها هیچ چیز از چاه و مقنی نمی‌دانند. آنها باید دست به خاک بزنند و متوجه شوند که این خاک ریزش دارد یا نه. اما معمولا چون نمی‌دانند پایین می‌روند و کار می‌کنند و ممکن است بلا سرشان بیاید. معمولا مرگ و میر کارگران در چاه‌های مناطق پایین شهر مثل شوش و مولوی اتفاق می‌افتد. چون زمینش به قول معروف سست است. اما در بسیاری از عملیات‌های شهرداری ما توانسته‌ایم کارگران را نجات دهیم و این بی‌انصافی است که تلاش آتش‌نشانی رانادیده بگیرند.

مهم‌ترین حوادث اخیر ریزش چاه >
براثر به جریان افتادن آب داخل یک قنات قدیمی در یکی از روستاهای نزدیک تبریز یک مقنی جان سپرد و ٢ مقنی دیگر مصدوم شدند. این حادثه زمانی اتفاق افتاد که سه نفر کارگر در داخل قنات مشغول لایروبی و باز کردن مسیر مسدود شده آب بودند. ٧/٤/١٣٩٦
مدیرعامل سازمان آتش‌نشانی فولادشهر گفت: در پی وقوع حادثه و محبوس شدن دو مقنی در چاهی در کارخانه آسفالت واقع در مسکن مهر فولادشهر، نیروهای عملیاتی آتش‌نشانی فولادشهر به محل حادثه اعزام شدند که متاسفانه در این حادثه دو مقنی و یکی از نیروهای سازمان آتش‌نشانی جان خود را از دست دادند. ٧/٣/١٣٩٦
مسوول روابط عمومی اورژانس ١١٥ نیشابور گفت: سقوط سنگ روی مقنی حین حفر چاه در یکی از روستاهای این شهرستان باعث مرگ مقنی شد. این حادثه در یکی از روستاهای حوالی نیشابور رخ داد. کارگر مقنی بر اثر صدمه شدید در دم جان باخت و تلاش کارکنان اورژانس ١١٥ و آتش‌نشانی نیشابور برای نجات وی بی‌فایده ماند. ٣/٤/١٣٩٦
چاهکن ٥٣ ساله‌ای در حادثه سقوط به چاه ٢٥ متری در داخل ساختمان قدیمی در خیابان ١٧ شهریور جان خود را از دست داد. به گفته ماموران آتش‌نشانی محل حادثه ساختمان قدیمی دو طبقه کوچک به مساحت ٥٠ مترمربع بود که در قسمت پذیرایی طبقه اول آن چاهی به عمق ٢٥ متر حفر شده بود و به دلیل نامعلومی کارگر چاهکن ٥٣ ساله‌ای به‌نام نصراله–الف به درون آن سقوط کرده بود. ٢٤/١٢/ ١٣٩٥
ریزش چاه در ساختمان در حال ساخت در سمنان جان یک مقنی ٤٠ ساله کرد را گرفت. جسد این کارگر مقنی پس از ساعت‌ها تلاش نیروهای امدادی آتش‌نشانی از عمق ٦ متری از زیر آوار خارج شد. ٢٥/١١/٩٥
ریزش چاه در حال حفر دو کارگر افغان را به کام مرگ کشاند. کارگران بنا به درخواست ساکنان ساختمان اقدام به حفرچاه کرده بودند که ناگهان در عمق ٨ متری بخش زیادی از دیواره چاه تخریب شد و این دوکارگر در زیر حجم زیادی خاک مدفون شدند. ١٥/٨/١٣٩٥
کارگر مقنی بر اثر ریزش چاه در یک پروژه تجاری مشهد جانش را از دست داد. ٢٤/١/١٣٩٥

منبع: اعتماد- ۲ مرداد ۱٣۵۶


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست