سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چه انتظاری می توان از شمال داشت؟ (۱)
سمیر امین - برگردان: م . ت . برومند


• کشمکش شمال – جنوب (مرکزها و پیرامون ها) نخستین داده در سراسر تاریخ گسترش سرمایه داری است. سرمایه داری تاریخی اغلب با تاریخ کشورگشایی جهان توسط اروپایی ها و پسینیان آن ها که ایالات متحد (به علاوه کانادا و استرالیا) را به وجود آوردند، مخلوط می شود. از یک سو، با کشورگشایی پیروزمند طی چهار قرن –از ۱۴۹۲ تا ۱۹۱۴ – و از سوی دیگر، با مقاومت های خلق های مغلوب در برابر آن روبروییم که همواره ناکام بوده اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۹ مرداد ۱٣۹۶ -  ۲۰ اوت ۲۰۱۷



مسئله های روشی
کشمکش شمال – جنوب (مرکزها و پیرامون ها) نخستین داده در سراسر تاریخ گسترش سرمایه داری است. سرمایه داری تاریخی (که در باره آن جز تحلیل ناواقعی دکترین لیبرالی چیز دیگری وجود ندارد)، اغلب با تاریخ کشورگشایی جهان توسط اروپایی ها و پسینیان آن ها که ایالات متحد (به علاوه کانادا و استرالیا) را به وجود آوردند، مخلوط می شود. از یک سو، با کشورگشایی پیروزمند طی چهار قرن –از ۱۴۹۲ تا ۱۹۱۴ – و از سوی دیگر، با مقاومت های خلق های مغلوب در برابر آن روبروییم که همواره ناکام بوده اند. بنابراین، کامیابی امکان داد قانونیت آن بنابر برتری سیستم های اروپایی مترادف با مدرنیته، پیشرفت، خوشبختی، برای کاربرد اصطلاح های دکترین انگلیسی از«فایده گرایی» (Utilitarisme) به عنوان پایه اروپا-محوری، پی ریزی شود. این کشورگشایی مردم مرکزهای امپریالیستی را (شامل همه اروپایی تباران و در کنار آن ها ژاپنی هایی که تقلید از پیشینیان شان را برگزیدند، البته منهای آمریکای لاتینی ها) متقاعد کرد که از حق امتیاز بر ثروت های سیاره برخوردارند. این نوعی نژادپرستی ژرف بی پرده است که دیگر شکل ابتدایی باور به نابرابری «نژادها» را هم پنهان نمی کند.
این صفحه از تاریخ که در حال ورق خوردن بود، با بیداری جنوب زیر پرسش قرار گرفت. بیداری ای که در درازای قرن بیستم چهره نمود توسط انقلاب هایی به نام سوسیالیسم در کشور نیمه پیرامونی روسیه، سپس در کشورهای پیرامونی چین، ویتنام، کوبا و همان طور توسط جنبش های رهایی بخش ملی آسیا و آفریقا و پیشرفت های آمریکای لاتین رهبری شد. مبارزه های خلق های جنوب برای رهایی خود – و از این پس پیروزمند در گرایش عمومی خود– با زیر پرسش قرار دادن سرمایه داری پیوند می یابد. این پیوستگی پرهیز ناپذیر است. کشمکش های سرمایه داری با سوسیالیسم و شمال با جنوب امری جدایی ناپذیرند. سوسیالیسم ادراک پذیرِ خارج از کلیت باوری که لازمه برابری خلق ها است، وجود ندارد. در کشورهای جنوب اکثریت مردمان قربانی سیستم اند. در کشورهای شمال آن ها سود برندگان آن اند. هر دو آن ها تمام و کمال به این نکته آگاه اند، هر چند در جنوب اغلب به آن تن می دهند یا در شمال از آن احساس رضایت می کنند. بنابراین تصادفی نیست که دگرگونی بنیادی سیستم در شمال در دستور روز قرار ندارد؛ برعکس جنوب همواره منطقه «طوفان»، شورش های تکراری و بالقوه انقلابی را تشکیل می دهد. بنابراین واقعیت ابتکارهای خلق های جنوب برای دگرگونی جهان چنان که سراسر تاریخ قرن بیستم گواه آن است، جنبه قطعی داشته است. تصدیق کردن این واقعیت امکان می دهد که مبارزه های طبقاتی در شمال در چارچوب شان قرار گیرد. به طور کلی چارچوب مبارزه های مطالباتی اقتصادی، مالکیت سرمایه و نظم جهانی امپریالیستی را زیر پرسش قرار نمی دهد. این نکته به ویژه در ایالات متحد چشمگیر است. وضعیت در اروپا بنابر واقعیت فرهنگ سیاسی چالش آن که راست وچپ را رویاروی هم قرار می دهد، از زمان روشنگران و انقلاب فرانسه، سپس با شکل گیری جنبش کارگری سوسیالیستی وانقلاب روسیه بسیار بغرنج است. با وجود این، آمریکایی شدن رایج جامعه های اروپا از ۱۹۵۰ به تدریج این اختلاف را کاهش داد. هم چنین بنابراین واقعیت، دگرگونی های رقابتی سنجیده اقتصادی سرمایه داری مرکز در پیوند با توسعه نابرابر مبارزه ها بین ایالات متحد و اروپا، آن طور که بسیاری از هواداران پروژه اروپا به آن می اندیشند، نیستند. شورش های جنوب، به نوبه خود، هنگامی که رادیکال می شوند با چالش های کم توسعه یافتگی برخورد می کنند. «سوسیالیسم»های آن ها بنابراین واقعیت همواره حامل تضادها بین اندیشه های نقطه عزیمت و واقعیت های ممکن اند. پیوستگیِ ممکن، اما دشوار، بین مبارزه های خلق های جنوب و خلق های شمال یگانه وسیله عبور کردن از محدودیت های یکدیگر است. این پیوستگی خوانش من از مارکسیسم را مشخص می کند که از رد کردن برخی نتیجه گیری های مارکس، مارکسیسم همواره فرجام نیافته، بیمی به خود راه نمی دهد.
سرمایه داری یک سیستم جهانی، نه کنار هم بودن ساده سیستم های سرمایه داری ملی است، به همین دلیل برای موثر بودن مبارزه های سیاسی و اجتماعی باید این مبارزات هم زمان در پهنه ملی (که به خاطر پیوستگی کشمکش ها، اتحادها و سازش های اجتماعی و سیاسی در این پهنه جنبه قطعی دارد) و در سطح جهانی، رهبری شود. این دیدگاه به نظر من، دیدگاه مارکس و مارکسیسم تاریخی بوده است که در این شعار متبلور است: «پرولترهای همه کشورها متحد شوید!» سپس این دیدگاه در روایت مائوئیستی بدین ترتیب غنی شده است: «پرولترهای همه کشورها، خلق های ستمدیده متحد شوید!» می گویند مسئله جهانی است، پس راه حل آن باید جهانی باشد. نه، راه حل جهانی هرگز محصول تصمیم گیری های جمعی در این مقیاس (و به هیچ وجه در مقیاس اروپا) نیست. راه حل همیشه نتیجه پیشرفت های نابرابر از یک کشور تا کشور دیگر، ساخت شکنی سیستمی است که پسان تر نوسازی آن را روی پایه های جدید ممکن می سازد.
با وجود این، به نظر می رسد در زمان کنونی صفحه رهایی جنوب ورق خورده است. چنین به نظر می رسد که طبقه های رهبری کننده جنوب پیروی کردن از نیازهای جهانی سازی را پذیرفته اند؛ برخی ها به امید سود بردن از آن و برخی به اجبار. «غربی سازی» جهان رو به پیشرفت است .دکترین لیبرالی پیروز شده و می پندارد دلیلی برای درستی بینش خود یافته است. همگون سازی جهان، با «به اوج رسیدن» در سرمایه داری ممکن خواهد بود. واقعیت بخشیدن به آن بستگی به هوشمندی طبقه های رهبری کننده مربوط دارد. به گمان من دلیل های زیادی در دست است که نشان می دهد این برداشت درست نیست. زیرا قطب بندی مانند گذشته بر آینده سیستم فرمانرواست. بنابراین، رهایی خلق های جنوب، پیشرفت از سرمایه داری به سوسیالیسم جهانی، کماکان جدایی ناپذیر از ساخت یک چشم انداز سوسیالیستی باقی می ماند .
پنداری که پیوسته تکرار می کنند عبارت از فرو پاشی قطعی مدل های شوروی و مائوئیستی مشهور است. به آنان که به ناممکنی سوسیالیسم می اندیشند، می گویم سرمایه داری به یک باره از مثلث لندن – آمستردام – پاریس قرن هفدهم سر بر نیاورده است. سه قرن پیش تر این سرمایه داری در شهرهای ایتالیایی در نخستین شکل خود که تیره و تار می نمود، تبلور یافت. البته بدون آن، شکل «قطعی» آن پسان تر تصور ناپذیر می بود. به احتمال وضع سوسیالیسم نیز به همان ترتیب خواهد بود. اما این احتمال تنها در صورتی واقعیت می یابد که پیوستگی رهایی جنوب -ابتکار مرحله های گذار بلند مدت به سوسیالیم جهانی با کارآیی لازم برای «دگرگون کردن جهان»- سازمان داده شود. لازمه این کار استوار شدن «گرایش آفریقا و آسیا» به سوسیالیسم است. البته، به نظر نمی رسد که جنوب در این راه گام نهاده است؛ برعکس این ها پندارهای گذشته گرایانی هستند که در نزد خلق های خود کامیاب بوده اند. آمریکای لاتین، به ویژه چین که استثنا هستند، البته از عادت های گذشته بیرون می آیند. من به امکان آن باور دارم. «جبهه جدید جنوب» (باندونگ ۲) می تواند در فرمول های گوناگون هندسه متغیر دولت ها و خلق های جنوب سهیم باشند . یک باندونگ مجهزتر از باندونگ نخستین کشورهای جنوب از این پس ، از امکان های ثمربخش همکاری خیلی بیشتری برخوردار خواهند بود .
از این قرار، باور کردن گفتمان تکراری رسانه های غربی مبنی بر ایده تجدید حیات نامتعهدها خیال پردازانه و بیهوده خواهد بود. در این گفتمان هر آنچه در جهان بین ۱۹۴۵ و ۱۹۹۰ گذشت، فقط فضای «جنگ سرد» را به یاد می آورد، نه چیزی دیگر. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از میان برخاسته و صفحه جنگ سرد ورق خورده است. دیگر هیچ وضعیتی «همانند» وضعیت هایی که در دوره گذشته شاهد بوده ایم، معنایی ندارد. آیا احمقانه بودن این نوع گفتگو وپیش داوری های باور نکردنی تحقیرآمیز – حتا نژاد پرستانه -ای که پایه آن را تشکیل می دهد، می سنجیم؟ تاریخ راستینِ باندونگ و نامتعهدها که زاده آن است، نشان می دهد که خلق های آسیا و آفریقا بزرگ و قابل توجه اند و در طول زمان، خودشان و برای خود دست به ابتکار زده اند. نامتعهدها اکنون «نامتعهد» در برابر جهانی سازی و مدل جهانی سازی ای هستند که قدرت های امپریالیستی می کوشند آن را به کشورهایی که تازه به استقلال رسیده اند، تحمیل کنند و استعمار نو را جانشین استعمار به خاک سپرده سازند. نامتعهدها به کنار نهادن تسلیم شدن در برابر نیازهای این جهانی سازی امپریالیستی نوسازی شده پرداخته اند. این ابتکار در عرصه نبرد به پیروزی رسید و به رغم محدودیت ها، دشواری ها را واپس راند و به دستاوردهای ممکن دست یافت. اتحاد شوروی با درک این مسئله، پشتیبانی از نامتعهدها را به سود خود می دانست، زیرا اتحاد شوروی در آن زمان با سیستم جهانی سازی فرمانروا در کشمکش بود و از انزوای جهانی که قدرت های آتلانتیکی برای محاصره آن فراهم کرده بودند، رنج می برد. بنابر این ، مسکو دریافته بود که نزدیکی با نامتعهدها این انزوا را با شکست روبرو می سازد. در عوض قدرت های امپریالیستی با نامتعهدها به مبارزه برخاستند، چون این بینش در برابر «جهانی سازی نامتعهد ها» قرار داشت. امروز کشورهای جنوب نیز با پروژه امپریالیستی جهانی سازی که قربانیان اش هستند، مقابله می کنند. اراده آن ها مبنی بر سر تسلیم فرود نیاوردن به نیازهای این جهانی سازی، در دستور روز «نوزایی» نامتعهدها در برابر جهانی سازی امپریالیستی قرار گرفته است. اگر مایلیم می توانیم این را «باندونگ ۲» بنامیم. به یقین جهان از زمان بررسی مربوط به واپسین نبرد، دگرگون شده است. بنابراین واقعیت، جهانی سازی جدید امپریالیستی، همانند نمونه ای که باندونگ با آن روبرو بود نیست.
گفتمانی که نامتعهد بودن را تا سطح مسخ شده جنگ سرد کاهش می دهد، به پیش داوری رایج سخت و سمجی دست می یازد مبنی بر این که خلق های آسیا و آفریقا شایسته در دست داشتن سرنوشت خود نیستند، نه امروز و نه فردا. آن ها تا بی نهایت نیازمند زیر نظر قرار گرفتن از جانب قدرت های مهم (البته در جای نخست غربی ها) هستند. این تحقیر نژاد پرستی ژرفی را در پس پشت خود پنهان می کند. برای مثال دچار این توهم اند که الجزایری ها برای خوشایند مسکو یا شاید واشنگتن دست به اسلحه بردند و به این منظور زیر نظارت برخی از رهبران، بازی با کارت این یا آن قدرت را برگزیدند. بی تردید چنین برداشتی بسیار سخیف است. در صورتی که تصمیم آن ها به سادگی از اراده آن ها برای رهایی از چنگ استعمار و از شکل جهانی سازی عصرشان سرچشمه می گرفت. هنگامی که آن ها تصمیم خاص شان را عملی ساختند، اردوگاه هایی از آن هایی که به پشتیبانی از این جنبش ها پرداختند و آن هایی که با این جنبش ها به مقابله بر خاستند، به وجود آمدند. سر تا پای واقعیت تاریخ چنین خط سیری دارد.
کشیدن خط سیری که این پیشرفت های نابرابر را بنابر واقعیت مبارزه ها در جنوب و شمال رسم کند، ناممکن است. احساس من این است که جنوب اکنون یک لحظه بحرانی را از سر می گذراند. البته، این بحران یک بحران رشد است، به این مفهوم که دنبال کردن هدف های رهایی خلق های اش برگشت ناپذیر است. البته، لازم است که خلق های شمال تدبیرهایی در این باره بیندیشند. بهتر است که آن ها از این چشم انداز پشتیبانی کنند و آن را در ساختمان سوسیالیسم شرکت دهند . این نوع همبستگی به درستی در عصر باندونگ وجود داشت. بدون شک در آن دوره جوانان اروپایی «جهان سوم گرایی»شان را آشکارا نشان دادند و به راستی این چقدر دلپذیرتر از سرخم کردن «اروپایی مآبی» کنونی شان است!
بدون تکرار کردن تحلیل های سرمایه داری واقعا موجود که من در جای دیگر توضیح داده ام، نتیجه گیری های شان را به سادگی یادآوری کرده ام . به عقیده من بشریت در صورتی خواهد توانست به طور جدی در ساختمان آلترناتیو سوسیالیستی برای سرمایه داری گام نهد که اوضاع در غربِ پیشرفته دگرگون شود. این امر به هیچ وجه به این معنا نیست که کشورهای پیرامونی باید منتظر این دگرگونی باشند و از این رو تا وقتی که این دگرگونی پدیدار شود، به «تطبیق دادن» خود با امکان هایی که جهانی سازی سرمایه داری ارائه می کند، بسنده کنند. برعکس، بسیار محتمل است در مقیاسی که اوضاع شروع به دگرگون شدن در پیرامون ها می کند، جامعه های غرب ناگزیر شده به آن بپردازند و به نوبه خود برای تحول یافتن در راستایی هدایت شوند که پیشرفت تمامی بشریت ایجاب می کند. بنابراین، در نبود چیز بدتر، یعنی بربریت و خودکشی تمدن انسانی آن چه محتمل تر است باقی می ماند. البته ، من دگرگونی های خواستنی و ممکن را در مرکزها و در پیرامون های سیستم جهانی در چارچوب آن چه که آن را «گذار دراز» نامیده ام، قرار می دهم. تحلیل هایم مرا به در نظر گرفتن امکان های تحول بسیار بزرگ مناسب ممکن در چین و شاید در اروپا سوق می دهد. با این همه، اعتراف می کنم که سهم شهود (intuition) در این نوع تحلیل های «آینده گرا» (فوتوریست) هرگز نمی تواند ندیده گرفته شود.
هر یک از ما جامعه های غرب پیشرفته، نیروهای ماندگرا ((inertie) که محصول برتری موقعیت مرکزی شان در سیستم جهانی اند ، ثبات نسبی که این ماندگرایی به این جامعه ها می بخشد، هم چنین گشایش اندیشه ای که آن ها را توصیف می کند، تخیل آفریدگارانه آن ها، به بیان دیگر توانایی های پاسخ دادن آن ها به کشمکش های مبتنی بر پیشرفت های اغلب دشوار از لحاظ پیش بینی، اما نه چندان شگفتی آور را می شناسد یا گمان دارد که می شناسد. هر یک از ما وسعت دانش های – کم و بیش مفید – انباشته در دانشگاه ها و مرکزهای پژوهش «جهان نخست» را می شناسد.
       شرایطی که امکان بررسی آن که کشورهای شمال از راهی که از پنج قرن پیش در آن گام نهادند (راه جنگ دایمی علیه خلق های جنوب و جنگ های نه کم تر دایمی بین آن ها برای تقسیم غنیمت ها وغارت ها)، دور شدند، کدام اند؟
       تز من این است که سیستم امپریالیستی به مرحله جدید گسترش خود انتقال یافته، که بر پایه جانشین شدن امپریالیسم جمعی سه گانه (triade) به جای کثرت امپریالیسم ها در تاریخ پیشین سرمایه داری -که در کشمکش دایمی بودند- توصیف می شود. این دگرگونی که از تمرکز فزاینده سرمایه به وجود آمده آشکارا توانگرسالاری مالی را در پست های فرمانروایی ضد دموکراتیک قرار می دهد. سرمایه داریِ به پیری رسیده باید با ابداع سوسیالیسم قرن ۲۱ پشت سر گذاشته شود. البته سرمایه داری با مرگی زیبا نخواهد مرد. برعکس توانگرسالاری مستقر که گزینش دیگری جز کوشش در ویران کردن جنوب ندارد، توانایی اش را روی توسعه یافتن خویش متمرکز کرده است.
       آیا خلق های شمال در این اقدام های تبهکارانه طبقه های رهبری شان سهیم اند؟ تحلیل من برای پاسخ دادن به آن، به سیاق دیگران، تکیه کردن روی تضاد هایی که اولیگوپل های مرکزها (به ویژه ایالت متحد و اروپا) را رویاروی هم قرار می دهد، نیست. بلکه تکیه کردن روی ویژگی های فرهنگ های سیاسی خلق های گوناگون مربوط است که امکان می دهند، به گسست های جبهه توانگرسالاری ها از تریاد بیندیشیم؛ زیرا به عقیده من این ویژگی ها به یک اندازه مسیرهای گذشته و چشم اندازهای آینده را که شرایط اقتصادی و اجتماعی عام اند، توضیح می دهند. اندیشه بورژوایی که زیر فرمانروایی اقتصاد گرایی است، بی خبر از آن است. مارکس توجه ویژه ای به آن داشت. البته، مارکسیسم ساده شده، آن طور که گفتمان های شمارمند چپ افراطی اروپا گواه آن است، چنین رویکردی ندارد، زیرا این مارکسیسم تنها به محکوم کردن شدید «سرمایه استثمارگر» بدون دغدغه خاطر نسبت به گسترش دادن استراتژی های سیاسی مبارزه بسنده می کند، در صورتی که ضرورت ایجاب می کند که به هیچ وجه از اهمیت فرهنگ های سیاسی مشخص خلق های مربوط چشم پوشی نشود.
       شاید خواننده از آن چه که در پی می آید ، درباره «عقیده هایم» اندکی زیاده جدی داوری کند؛ به هر رو، آن ها جدی هستند. بررسی هایم در باره جنوب کم تر جدی نیستند. روی هم رفته، فرهنگ های سیاسی نامتغیرهای فرا تاریخی نیستند. آن ها دگرگون می شوند؛ گاه به سوی بدتر شدن، اما همان قدر نیز به سوی بهتر شدن. من عقیده دارم که ساخت «همگرایی در تنوع» در چشم انداز سوسیالیستی چنین چیزی را ایجاب می کند.

       ایالات متحد
       فرهنگ سیاسی محصول تاریخ بررسی شده در دراز مدت است. البته این تاریخ همواره برای هر کشور جنبه خاص دارد. فرهنگ سیاسی ایالات متحد، فرهنگ سیاسی ای نیست که از تاریخ روشنگران و سپس به ویژه از انقلاب شکل گرفته و در مرحله های گوناگون، تاریخ بخش پسندیده قاره اروپا را نموده است. تاریخ ایالات متحد در این رابطه بیانگر ویژگی های خاص است، از جمله پی ریزی انگلستان جدید توسط فرقه های افراطی پروتستانی، کشتار سرخ پوستان، بردگی سیاهان، گستردگی «اجتماع گرایی» ها در پیوند با سلسله موج های کوچ های قرن ۱۹.
      شکل ویژه پروتستان گرایی که در انگلستان جدید استوار گردید، نمایشگر نشانه های نیرومندی از ایدئولوژی آمریکایی است. این شکل وسیله ای است که توسط آن جامعه جدید آمریکا فتح قاره را آغاز می کند و آن را با عبارت های برگرفته از تورات (فتح قهرآمیز سرزمین موعود توسط اسراییل، درون مایه ای که از گفتمان مکرر شمال آمریکا اشباع شده) توجیه می کند. بدین ترتیب کشتار جمعی سرخ پوستان به طور طبیعی در منطق رسالت ملکوتی ملت برگزیده به ثبت رسیده است. سپس ایالات متحد در سراسر سیاره پروژه واقعیت بخشیدن کاری را که «خدا» به او فرمان داده، توسعه می دهد. زیرا مردم ایالات متحد خود را چونان «ملت برگزیده» احساس می کنند. البته، ایدئولوژی مورد بحثِ آمریکا انگیزه توسعه امپریالیستی ایالات متحد نیست. این ایدئولوژی از منطق انباشت سرمایه که به منافع «به کلی مادی» خدمت می کند، پیروی می کند. البته، این ایدئولوژی مناسبت شایسته ای در این زمینه دارد و به موقع ورق های بازی را خوب بُر می زند.
       «انقلاب آمریکا» که بیش از هر وقت از آن ستایش شده، تنها یک جنگ استقلال محدود، بدون اهمیت اجتماعی بود. مستعمره نشین های آمریکا در شورش خود علیه حکومت سلطنتی انگلیس به هیچ وجه خواستار دگرگون کردن رابطه های اقتصادی و اجتماعی نبودند، بلکه دیگر لازم نمی دانستند سودها را با طبقه های رهبری کننده مام میهن تقسیم کنند. آن ها می خواستند قدرت برای خودشان و کاربرد آن بیشتر برای مقصود و منافع خودشان باشد، نه برای پیشبرد آن چه که در دوره استعماری انجام می دادند. هدف های آن ها قبل از هر چیز دنبال کردن توسعه به سوی غرب بود. کشتار جمعی سرخ پوستان از این سیاست ناشی می شود. روی این اصل حفظ بردگی در این چارچوب به هیچ وجه زیر پرسش قرار نمی گیرد. رهبران بزرگ انقلاب آمریکا به تقریب همه در زمره مالکان هوادار برده داری بودند. پیش داوری های شان در این زمینه تزلزل نا پذیر بود.
       موج های پیاپی مهاجرت نیز نقش خود را در تقویت ایدئولوژی آمریکا بازی کرده است. به یقین مهاجران مسئول فقر و ستمی که انگیزه مهاجرت شان بود، نیستند . برعکس آن ها قربانیان آن هستند. البته شرایط -یعنی مهاجرت شان- آن ها را به روی گرداندن از مبارزه جمعی برای دگرگون کردن وضعیت مشترک شان در قالب طبقه ها یا گروه های مربوط در کشور خاص شان، به نفع پیوستن به ایدئولوژی کامیاب فردی در کشور پذیرفته شده، سوق داده است. این پیوستن توسط سیستم آمریکا که برای بهبود آن می کوشید، مورد تشویق قرار گرفت. از سوی دیگر این پیوستن آگاهی طبقاتی را که با دشواری شروع به بالیدن کرده بود، به تأخیر می انداخت؛ زیرا می بایست با موج جدید مهاجران که در حقیقت موجب عقیم ماندن تبلور سیاسی آنان بود ، مقابله کند. البته، هم زمان با مهاجرت، «همبود سازی» (communautarisation) برانگیزاننده جامعه آمریکا بود، زیرا «کامیابی فردی» رابطه های محکم در یک همبود آغازین را نفی نمی کرد. بدون آن، انزوای فردی نمی توانست قابل تحمل باشد. بنابراین، این جا هنوز تقویت این بُعد هویت -که سیستم آمریکا به بازیابی و آراستن آن می پردازد، به زیان آگاهی طبقاتی و شکل گیری شهروندی عمل می کند.
       بدین ترتیب، ایدئولوژی های همبودی نتوانستند جانشینی در غیاب ایدئولوژی سوسیالیستی طبقه کارگر فراهم آورند. در میان این ایدئولوژی ها، ایدئولوژی همبود سیاهان رادیکال تر است؛ زیرا بنابر تعریف، این همبود گرایی در چارچوب نژاد پرستی تعمیم یافته که در زمینه خاص خود -و نه بیشتر- مبارزه می کند، جای دارد. من، مانند دیگران، امیدهای معینی به سیاهان آمریکا در عصر حماسی پلنگان سیاه داشتم. با وجود این، شتابان دامنه فاجعه فکری، فرهنگی و سیاسی ای را که آن ها قربانیان آن بودند، دریافتم. زیرا آن ها به درک راه های آزاد شدن دست نیافتند. از این رو، بسیاری حرکت ها خود را در ظاهر دلپذیر نشان می دادند، اما هیچ یک استوار بر تحلیلی درست نبودند. وارونه کردن رفتارهایی که نژادپرستی پذیرفته بود، سرمشق آن ها قرار گرفت. دریغا که گواه راستین آن ژرفش گسترده راسیسم در این جامعه است. مقیاس مشترکی برای سنجش زیان های استعمار درونی با زیان های استعمار بیرونی وجود ندارد. بر این اساس، بردگی معمول در جامعه ایالات متحد، تأثیرهای دهشتناکی در مقایسه با تأثیرهای هم سنخ بردگی که توسط اروپایی ها در مستعمره های دور دست به اجرا در آمد، بر جای گذاشت.
       ترکیب خاص در شکل بندی تاریخی جامعه ایالات متحد -ایدئولوژی مذهبی «توراتی» فرمانروا و نبود حزب کارگر- پیش از هر چیز، دولت حزب در واقع واحد، یعنی حزب سرمایه را به وجود آورد. دو بخشی که این حزب واحد را تشکیل می دهند در لیبرالیسم بنیادی سهیم اند. هر دو به یک اقلیت -یعنی ۴۰% رأی دهندگان- مراجعه می کنند که در این نوع زندگیِ دموکراتیکِ دم بریده و ناتوان که به آن ها ارائه می گردد «شرکت دارند». هر یک از آن ها مشتری خاص خود را در طبقه های متوسط دارند. زیرا انبوه طبقه های فرودست رأی نمی دهند. هر یک از آن ها درون خود توده ای از منافع سرمایه داران بخش – بخش («لابی ها») یا پشتیبانان «همبودی» را متبلور می سازند. دموکراسی آمریکایی امروز مدل پیشرفته چیزی است که من آن را «دموکراسی کم توان» می نامم. پایه آن استوار بر جدایی کلی بین مدیریت این زندگی سیاسی، بنابر پراتیک دموکراسی انتخاباتی و پراتیک زندگی اقتصادی زیر فرمانروایی قانون های انباشت سرمایه است. به علاوه، این جدایی موضوع پرسش بنیادی نیست، بلکه بیشتر جزء چیزی است که آن را همرایی کلی می نامند. بنابراین، این جدایی آفریدگاری بالقوه دموکراسی سیاسی را به کلی نابود می کند و نهادهای نمایندگی (مجلس ها و غیره) را عقیم می سازد و آن ها را در برابر «بازار» که آمریت های آن را می پذیرند، ناتوان می سازد. رأی دادن به دموکرات ها و جمهوری خواهان هیچ اهمیتی ندارد. چون آینده شما نه به گزینش انتخاباتی بلکه به رویدادهای بازار مربوط است.
       مارکس می اندیشید که ساخت سرمایه داری «ناب» در ایالات متحد بدون پیشینه ماقبل سرمایه داری امتیازی برای مبارزه سوسیالیستی است. برعکس، من می اندیشم که ویرانی های این سرمایه داری «ناب» مانع بسیار جدی قابل تصور است.
       هدف اعلام شده استراتژی هژمونیستی جدید ایالات متحد برنتابیدن وجود هیچ قدرت شایسته قد برافراختن در برابر امرو نهی های واشنگتن است. بدین ترتیب این کشور برای ویران کردن همه کشورهای موسوم به «بسیار بزرگ» و نیز به وجود آوردن زنجیره درازی از دولت های دنباله رو -به عنوان طعمه های آسان برای برپا کردن پایگاه های آمریکا که «پشتیبانی» شان را تضمین می کند- تلاش می ورزد. در واقع، تنها یک دولت حق دارد «بزرگ» باشد و آن ایالات متحد است. هدف پروژه واشنگتن موضوع خودنمایی بزرگی است که ویژگی اساسی آن تأمین مصونیت است. با این همه، مشروعیت بخشیدن به هدف همواره آمیخته با موعظه خاص اخلاقی در سنت آمریکا است. استراتژی کلی آمریکا پنج هدف را در نظر دارد : الف) خنثی کردن و فرمانبردار کردن دیگر شریکان تریاد (اروپا و ژاپن) و فرو کاستن توانایی این دولت ها در رفتارهای شان در خارج از حیطه آمریکا. ب) برقرار کردن کنترل نظامی ناتو و «لاتینی – آمریکایی کردن» منطقه های قلمروی شوروی پیشین. پ) کنترل بی استثناء خاورمیانه و آسیای مرکزی و منابع نفتی آن ها. ت) ویران کردن چین، فرمانبردارسازی مطمئن دولت های بزرگ (مانند هند و برزیل). جلوگیری کردن از تشکیل اتحادها (بلوک ها)ی منطقه ای که بتوانند مفهوم های جهانی سازی را به چالش بکشند. ث) به حاشیه راندن منطقه های جنوب که منافع استراتژیک اش را به پرسش می کشند.
بنابراین، نهایت این می شود که هژمونیسم ایالات متحد بیشتر استوار بر بُعد قدرت نظامی اش است، تا «برتری»های سیستم اقتصادی اش. از از این رو ، من به چکیده مفهوم توضیح هایی که در باره این مسئله با تکیه بر امتیازهای سیاسی _ واقعی _ که ایالت متحد به عنوان یک دولت از آن بهره مند است ، بسنده می کنم. اروپا چنین وضعی ندارد. بنابراین، ایالات متحد می تواند با استفاده از قدرت نظامی و پیمان ناتو خود را به عنوان رهبر مسلم تریاد مطرح کند و با این «مشت مریی» رسالت تحمیل کردن نظم امپریالیستی جدید را به نافرمانان احتمالی به انجام رساند و به فرمانروایی خود بر جهان بپردازد. اما با وجود این، پس پشت این نما به رغم ساده لوحی سیاسی اش توده مردم وجود دارند. با این همه حس درون یابی (Intuition) من این است که ابتکار دگرگونی از پایین سر نمی زند. این امر ناممکن نیست که آمریکا سرانجام واگن خود را به دیگرانی که جنبش را می آغازند، بند کند.
       اروپا چنان که شاهد آنیم مصون از انحراف فقرآفرین از همان سرشت نیست. اروپا با چرخش لیبرالی حزب های سوسیالیست و بحران هایش در دنیای کار، اکنون به کلی در چنین راهی گام نهاده است، اما می تواند خود را از آن وا رهاند.
      آیا کانادا می تواند مثل استرالیا چیز دیگری غیر از ایالت خارجی ایالات متحد باشد؟ یک اقتصاددان میانه رو در تصور این که کانادا به رغم سنت های سیاسی کانادای انگلیسی و رد فرهنگی کبک، غیر از استرالیا است، ناتوان است. البته، اندیشه های بسیار روشن در این کشور نه تنها چنین تصوری دارند، بلکه به رشد آگاهی برای این نیاز می کوشند. این راهی دراز و دشوار خواهد بود. هر قدر مردم کِبِک دوست داشتنی و مبارزه فرهنگی شان درست و مهم باشد، مانع از آن نیست که نیروهای مهم سیاسی کشور -که در بُعد زبانی مقاومت شان قطبی شده- ناپیوستگی اقتصادشان را در ارتباط با اقتصاد همسایه بزرگ درک نکنند. وگرنه ایالات متحد خواهد توانست به چپاول خود برای تاراج کردن منابع وسیع طبیعی کانادا – به ویژه آب ادامه دهد.

      ژاپن
      ژاپن کشوری است که در وضعیتی دقیقن وارونه قرار دارد. اقتصاد سرمایه داری فرمانروا و هم زمان صعود فرهنگی غیر اروپایی بیانگر هر یک از این دو بُعد پیروزند. بُعد همبستگی با شریکان «تریاد» (ایالت متحد و اروپا) علیه بقیه جهان یا بُعد اختیار استقلال که از خاستگاه «آسیا گرایی» پشتیبانی می شود. اندیشه ورزی ها –و همچنین کوشندگی های بی وقفه شبانه روزی- درباره این درونمایه، یک کتابخانه کامل را تشکیل می دهند.
       تحلیل نه فقط اقتصادی، بلکه هم چنین جغرافیای سیاسی دنیای معاصر مرا به این نتیجه گیری رسانده که ژاپن دنباله روی واشنگتن باقی خواهد ماند. ژاپن مانند آلمان به دلیل های همسانی این وضعیت را پذیرفته است. جهانی شدن مد روز -آن طور که تقریبن هرگز آن را بیان نکرده اند- بر پایه یک ناقرینگی بین شریکان عمده اقتصاد جهانی بنا شده است. ایالات متحد یک کسری ساختاری فزاینده موازنه خارجی خود را به ثبت رسانده است. چین و دیگر رقیبان مهم سرمایه داری (به ویژه آلمان و ژاپن) مازادهای عظیمی در اختیار دارند. این ناقرینگی استوار بر یک همبستگی شریکان در سیه روزی است. زیرا زوال آن کل سرمایه داری را به یک بی نظمی بیان نا پذیر سوق می دهد که بشریت فقط با دست یازیدن به ابتکار سیستم دیگر خواهد توانست از آن رهایی یابد. هم چنین به نظر می رسد این همبستگی بسیار محکم است. نه فقط طبقه های رهبری کننده ژاپن و آلمان آگاهی روشنی از آن دارند، بلکه به نظر می رسد مردم آن ها هنوز پرداخت هزینه اش را می پذیرند. چرا و تا چه وقت؟
       یک پاسخ آسان در این باره، توسل به سنت های دیکتاتوری، روحیه فرمانبرداری، پذیرش اصل نا برابری و غیره است. این ها واقعیت های تاریخی اند، اما مانند همه آن ها گرایش به جاودانه بودن ندارند. به عقیده من یک پاسخ اندکی بهتر، اهمیت دادن بیشتر به گزینش های استراتژیک واشنگتن در فردای جنگ دوم جهانی است. ایالات متحد ویران کردن دو دشمن مورد بحث سابق را انتخاب نکرد، بلکه برعکس به آن ها برای بازسازی خود و تبدیل شدن به دو متحد وفادار کمک کرد. دلیل روشن آن این است که در آن دوره خطر واقعی «کمونیسم» اتحاد شوروی و چین وجود داشت. آن چه بطور گذرا گفته می شود، رهبران جدید روسیه این را درنیافتند. مایلم دراین باره بگویم که برای برخی از رهبرانی که راه سرمایه داری را برگزیدند، روسیه از این پس خود را در وضعیتی همانند وضعیت ژاپن و آلمان احساس می کند. بدین معنا که روسیه جنگ را باخته، اما می تواند به عرصه صلح و نبرد اقتصادی راه یابد. این برداشت ناشی از ندیده گرفتن این واقعیت است که دیگر رقیبان خطرناک وجود ندارند. غافل از این که دستگاه رهبری ایالات متحد راه ویرانی کامل دشمنان شکست خورده را گزیده است. در این میان اروپا با وقاحت بیشتر از این خط مشی پیروی می کند، بی آن که این واقعیت را دریابد که این اقدام اش به پرسش کشیدن هژمونی گرایی آمریکا را دشوارتر می کند.
      به ژاپن بازگردیم. آیا آن جا پاره ای نشانه های واکنش توده ای را (نمی گویم پوپولیستی به معنای مردم فریبی کلمه) و ملی (نمی گویم ناسیونالیستی به مفهوم خاک پرستی اصطلاح) می توان یافت؟ شناختن جامعه ژاپن دشوار است. به گمانم، آنچه که فهمیده ام این است که یقین های فروتنانه ای که نقاب همسان گرایی القاء کننده آن است، نااستوارتر از آن اند که اغلب به آن می اندیشند. به ویژه «عقده حقارت معینی» نسبت به چین به نظر من به واهمه از کثرت باز می گردد. ما مدرن سازی مان را که از غربی ها تقلید شده، به شکل بدی انجام می دهیم. اما چینی ها آن را بهتر انجام خواهند داد (بخش دوم شاید قابل بحث باشد، اما آن جا مسئله به گونه ای دیگر است). چینی زبان مرجع فرهنگی باقی می ماند. زبان انگلیسی بد فقط برای ارتباط های بازرگانی مورد استفاده است. با وجود این، نزدیکی به چین، به مثابه بک خط اندیشگی که می تواند برانگیزنده باشد، بسیار دشوار باقی می ماند. نخست به خاطر این که سرمایه فرمانروا بر ژاپن آن چه هست مانند هر سرمایه فرمانروا امپریالیست خواهد بود. سرانجام این که چینی ها و کره ای ها، حتا فراسوی بد گمانی توجیه شده شان، از قدرت دشمن دیروزشان آگاه اند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست