سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نامه ای سرگشاده
به دوستِ دانشورم، دکتر ابراهیم جانِ هرندی


اسماعیل خویی


• واژه سازی، البتّه، می توان کرد: و می توان، از این راه، پیوسته به کارآتر شدنِ زبان یاری رساند. پرهیختن از به کاربردنِ واژه های عربی ی فارسی شده، هم در معنا و هم در آوا، و کوشش به بیرون راندن شان از بخشِ زنده ی واژگانِ این زبان، امّا، تنها می تواند آن را از این هم که هست ناتوان تر، یعنی، ناتوانگرتر کند. و، پس، من یکی هم "برآیش" را می پذیرم و هم "تکامل" را نگاه می دارم. بگذار، در جهانِ دینداران و دینکاران، "تکامل" برای رسیدن به "کمال" باشد. در جهان چنان که من می بینم، امّا، "تکامل" هست، بی که "کمالی" در کار باشد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ شهريور ۱٣۹۶ -  ۲ سپتامبر ۲۰۱۷



ابراهیم جان،
درود بر تو!
پنهان نمی دارم که نوشته ات، «برآیش و تکامل»، در «اخبارِ روز»، مایه ی دل آزردگی ی من شد. تو مرا انگار "مدّعی" ی خود یافته ای: خود علامه بینی همچون – بیچاره – اسپنسر، که نخود هر آشی می شود: و روا دیده ای تا، به هر شیوه یا ترفندی که باشد، بینی ام را به خاک بمالی!
گفته ام، برای نمونه، که "تکامل یعنی افزایشِ امکانات": و این سخنی تحلیلی ست که راهِ رد کردن اش، هر چه باشد، یاری جستن از واژه نامه ها نیست.
من، باز هم برای نمونه ، و امّا در جاهای دیگری، گفته ام: "شعر همانا گره خوردگی ی عاطفی ی اندیشه و خیال است در زبانی فشرده و آهنگین". و بوده اند و هستند کسانی که این "تعریف" از مفهومِ شعر را نمی پذیرند. هیچ کس، امّا، در نیامده است که:
- آقای خویی! من این حرفِ تو را در هیچ واژه نامه ای ندیده ام! که پاسخ اش، اگر می گفت، این می بود که:
-خب، ندیده باشی. واژه نامه واژه را "معنا" می کند. دانشجوی فلسفه، امّا، می کوشد تا این "معنا"ها را "تعریف" کند. "شعر یعنی کلامِ موزون" یا سخنان دیگری که در واژه نامه ها در پیوند با "شعر" آمده است، هیچ یک، چندان چیزی از "گوهره"ی آن را بر ما روشن نمی کند؛ چرا که آنچه می گوید "جامع" و "مانع" و "روشنگر" نیست.
یا، اگر سخنِ یک دانشجوی فلسفه را در این پیوند بس نمی یابی، بسیار خوب، می روم به سراغِ تنی از بزرگترین فیلسوفان:
افلاطون، در کتابِ «آیینِ کشورداری» (جمهور یا جمهوریّت)، از چهار هنر اخلاقی-اجتماعی سخن می گوید: "دانایی"، "دلیری"، "خویشتن داری"، و "دادگَری"؛ و "دادگری" را، چه در فرد و چه در جامعه، برآیندی از برخوردار بودن از آن سه هنرِ دیگر می شناسد.
همو، در همان کتاب و در جاهای دیگر، "دادگری ی اجتماعی"، یا "دادگری در جامعه" را چنین تعریف می کند:
"دادگری همانا ویژگی ی جامعه ای است که، در آن، هر کس به کاری بپردازد که طبیعت توانایی و پیشآمادگی و تربیت شایستگی و بایستگی ی پرداختن بدان کار را بر او بخشیده باشد."
و از ارسطو تا کارل پوپر و پس از او نیز، بر این سخنِ او نکته ها گرفته اند؛ هیچ کس، امّا، هیچ واژه نامه ای را بر سر افلاطون نکوفته است که:
-چرا شلوغ اش می کنی، آقا! دادگری یعنی عدالت!
این ،می بخشی، یک ترفند یا سفسطه ی آخوندی ست که تنها بر سرِ منبر کاربرد دارد، آن هم تنها برای گوش های "عوام کالانعام"!
و باز هم می بخشی، ابراهیم جان! سخن ات درباره ی جنگ های جهانی و کوره های آدم سوزی و کشتارهای هراس انگیز نیز، در نفی "تکاملِ" انسانی، سفسطه آمیز است: و برآیندی ست از درهم آمیختنِ دیدگاه ها. تکامل علمی یا فنّی یا صنعتی یک چیز است و تکاملِ اخلاقی چیزی دیگر.
پیش از این نیز گفته ام این را که، نمونه وار می گویم، فرّخی ی سیستانی مردِ آزاده ای نبود؛ امّا یکی از بزرگترین قصیده سرایانِ زبانِ فارسی ست. فرّخی ی یزدی، از سوی دیگر، مردِ آزاده ای بود؛ امّا شاعرِ برجسته ای نبود. به همین سان، یک یا هر جامعه ی انسانی نیز می تواند، برای نمونه، در علم یا در فن، یا در صنعت، یا در این هر سه، تکامل یافته باشد و در اخلاق، امّا، نه! عکسِ این چگونگی نیز، البتّه، شدنی ست و پیش هم می آید.
و نگو: اینها "پیشرفت" است، نه "تکامل". "پیشرفت" می تواند "تکامل" باشد؛ هر پیشرفتی، امّا، "تکامل" نیست. "پیشرفت" را، اگر در خطی افقی فراچشم خیال آوریم، بلی، پیشرفت است. چون خطی سرازیر، امّا، نمادی می شود برای روندِ تباهی؛ و تنها چون خطی سربالاست که نمادی از روندِ "تکامل" خواهد بود.
و "برآیش" هم واژه ای ست که، برای من، دُرُست هم معنای واژه ی عربی ی "تکامل" است.
-و کدام یک در فارسی زیادی ست؟
-هیچ کدام!
-چرا؟
-در اینجا، داستانی را باید به فشردگی بازگو کنم:
با پیروز شدن عرب بر ایرانِ ساسانی و پذیرانده شدن اسلام بر ایرانیان، بزرگترین نمودی از فرهنگِ ما که در خطر افتاد، همانا، زبان فارسی بود. می شد که ما نیز، همچون مصریان و دیگر مردمانِ نومسلمان، عرب زبان شویم، و کار بدانجا کشد که جهانیان دیگر نتوانند ایرانی را به آسانی از عرب بازشناسند. نیاکانِ ما، امّا، نخواستند و نگذاشتند چنین شود. و فردوسی، درود بر او باد، نمادِ بزرگِ همین خواست و ایستادگی ی فرهنگی ی مردمانِ ما شد.
چنین نبود، و نمی توانست باشد، امّا، که مرزهای به ویژه واژگانی ی زبانِ فارسی به روی واژه های عربی بسته بماند. بسیاری از واژه های عربی، به گونه ای روزافزون، به درونِ واژگانِ زبانِ ما راه یافتند. خودشان، البتّه، پا نشدند راه بیفتند بیایند به درونِ واژگانِ زبانِ ما راه بیابند. کار کارِ دینکاران و دیگر هم میهنانِ عرب زده ی خود ما در آن روزگار بود.
-چه گونه؟
در آن روزگار، ما هنوز با نشانه های سجاوندی چندان آشنا نبودیم. امروز ما، در شناساندنِ واژه ای نوساخت، واژه ی برابر یا هم معنای آن در زبان یا زبان های دیگر را در میانِ دو ابرو می گذاریم: دانش شناسی (اپیستمولوژی). در آن روزگار،امّا دینکاران و دیگر عرب زدگانِ ایرانی کارکردِ دو ابرو را به "حرفِ ربط"، یعنی واژه ی "و"، داده بودند. برای نمونه، "دلیری و شجاعت"، "دادگری و عدالت"، "دانا و عالم"، "آموزگار و معلم".
این، امّا، و تازه، آغازِ کار بود. کار، سرانجام، به پذیرفته شدن و جاافتادنِ واژه هایی همچون "شجاعت" و "عدالت" و "عالم" و "معلم" می رسید. و این، خود، آغازه ی گامِ دوّم در این روند بود: کمتر و کمتر و هر چه کمتر به کار بردنِ واژه هایی همچون "دلیری" و "دادگری" و "دانا" و "آموزگار"، به رای این که این گونه واژه ها، سرانجام، از میان بروند، یعنی از بخشِ زنده ی واژگان کنار زده شوند. واژه هایی که من برای نمونه آوردم، خوشبختانه، بدین سرنوشت دچار نشدند. بسیار بودند، امّا، واژه هایی فارسی که، در پایانه ی این روند، فراموش شدند: و از همین جاست که من ناتوانم، هم اکنون، از آوردنِ نمونه هایی از آنها!
باری، هر آیین یا حزبی برخی واژه های ویژه ی خود را دارد یا واژه هایی را می کوشد تا از آنِ خود کند.
حزبِ توده، برای نمونه، کوشیده است و گاه توانسته است واژه هایی ویژه را از آنِ خود کند. "خلق" و "رفیق" دو نمونه از این گونه واژه هاست. و از همین روست که دشمنانِ این حزب انگار می خواهند سر به تنِ این واژه ها نباشد!
این، امّا، دیدِ دُرُستی نیست. ناصرخسرو "خلق" را "همه نهالِ خدا" می شناخت. و البتّه که توده ای نبود. حافظ نیز، بی که بداند حزبِ توده چگونه چیزی ست، "کیمیای سعادت" را "رفیق" می دانست، "رفیق". این واژه ها، پس، از آنِ زبانِ فارسی اند، نه از آنِ حزبِ توده. و ما نیز می توانیم، با وجدانِ آسوده، به کارشان ببریم.
اسلام نیز برخی واژه های ویژه ی خود را دارد، همچون "خُمس" و "زکات"، و برخی واژه های دیگر را کوشیده است و می کوشد تا از آنِ خود کند. دمِ دست ترینِ این گونه واژه ها "برادر" و "خواهر" و "مادر" اند.
من، امّا، اگرچه نفرت می کنم از این که بسیجی یا پاسداری مرا "برادر" بخواند، یا خواهرم را "خواهر" یا مادرم را "مادر"، این واژه ها را هرگز به ایشان واگذار نخواهم کرد!
پس از "انقلابِ ملاخورشده" ، درود بر شکرالله پاک نژاد، روندِ عربی زده کردنِ زبانِ فارسی را آخوندها پیگیرتر شده اند. و همین چگونگی بسیاری از زبان ورزان و به ویژه برخی از شاعران و نویسندگانِ ما را زبان آگاه تر کرده است و به ایستادن در برابر این روند استوارتر. و این خود، دیگربار، یادآورِ آرمانِ "پارسی ی سره" یا "فارسی ی ناب" است، که من، خود، نیز، به جوانی و به پیروی از استاد احمد کسروی و دکتر هومن ، درود بر هردوان باد!،– باورش می داشتم و می پنداشتم که آرمانی دست یافتنی ست. اکنون، به پیرانه سر، امّا، بر من روشن است که این آرمان ما را به درگیری ی درازآهنگ و دشوار و بیهوده با تاریخ می کشاند: که کارِ خود را کرده است و برآیندهای کارش را نیز بازپس نخواهد گرفت، چه خوب و چه بد.
واژه سازی، البتّه، می توان کرد: و می توان، از این راه، پیوسته به کارآتر شدنِ زبان یاری رساند. پرهیختن از به کاربردنِ واژه های عربی ی فارسی شده، هم در معنا و هم در آوا، و کوشش به بیرون راندن شان از بخشِ زنده ی واژگانِ این زبان، امّا، تنها می تواند آن را از این هم که هست ناتوان تر، یعنی، ناتوانگرتر کند.
و، پس، من یکی هم "برآیش" را می پذیرم و هم "تکامل" را نگاه می دارم. بگذار، در جهانِ دینداران و دینکاران، "تکامل" برای رسیدن به "کمال" باشد. در جهان چنان که من می بینم، امّا، "تکامل" هست، بی که "کمالی" در کار باشد.
اگر عزیزالدین نسفی نیز همین را می گوید، باشد: من نیز با او هماندیشه ام. امّا خودت خوب می دانی ، ابراهیم جان!،که چنین نیست. یعنی بر خودت نیز آشکار باید باشد که سفسطه می کنی! و این دلآزرده ام می کند.
من می گویم: "فلسفه ـ- ای مرد دانش! ـ علم نیست". من می گویم فلسفه، در بودن شناسی و به ویژه در کیهان شناسی، از علم "برداشت"هایی می کند: هیچ یک از این "برداشت"ها، امّا، علم نیست. تو، امّا، هی بیشتر و بیشتر از "علم"ها می گویی: آن هم، در این نوشته ی تازه ات، به آهنگی که انگار من با آنها بر سرِ جنگ ام! آخر، من کیستم تا به خود گستاخی ی چنین کاری را بدهم؟! من می گویم پیاز میوه نیست؛ و تو پیوسته از میوه های بیشتری سخن می گویی! که چی؟ که چه بشود؟!
انگار هیاهوی نظریّه های علمی در سرت گوشِ هوشِ تو را بر شنیدنِ صدای من می بندد. مستِ دانشِ خویش ات می بینم: و، از این رو، دیگر سخن خود را پیش پای ات به خاک نخواهم افکند.
اَزَت خواهم آموخت همچنان. امّا گپ و گفتی با تو نخواهم داشت.
می بخشی، ابراهیم جان!
باز هم درود بر تو.
و بدرود، دوستِ من!

بیست و هشتم امرداد ۹۶،
بیدرکجای لندن

یادداشت
برای خودم
انگار من تاکنون "فروتنی در کردار" را با "فروتنی در پندار" یکی و عوضی می گرفته ام! "فروتنی در رفتار" انگار می تواند روپوشی باشد بر "خودبینی در پندار"! "خودبینی ی پنهان" نیز، پس، داریم؟! وای بر من! نکند خودم نیز چنین باشم؟!
نمی دانم.
این را می دانم، امّا، که "فروتنی" همانا هنری اخلاقی ست که برخوردار بودن یا برخوردار نبودن از آن نمی تواند، و نباید، سنجه ای گرفته شود در ارج یابی ی کارِ یک شاعر یا پژوهشگر یا نویسنده یا سینماگر یا هر دیگری.
و چنین است که من می توانم همچنان شاد باشم از نوشتنِ "در ستایشِ دکتر ابراهیم جانِ هرندی"؛ و همچنان، در زمینه ی "علم"، این دانش آموزِ دانش اندوز و پیگیر را دوست داشته باشم: بی که، در پیوند با فلسفه، پس از این، سربه سرش بگذارم.

یادداشتی دیگر
باز هم برای خودم

هم اکنون می دانیم، می توان گفت، که خورشید، سرانجام، سرد خواهد شد، یا که در چاله ی سیاهِ خود، یعنی در خود، فرو خواهد ریخت؛ و که، پس، زمینِ ما و هر چه در و بر آن است از میان خواهد رفت؛ و که سرنوشتِ انسان نیز همین و همچنین خواهد بود، اگر، تا آن زمان، در زمین واری در کجایی از کدام کهکشان زیستگاهی دیگر نیافته باشد و بدانجا نکوچیده باشد.
خب.
در پیوند با "تکامل" یا "برآیش"، معنای این همه چیست؟ روشن است که "کمالی" در کار نخواهد بود. و "تکاملی" یا "برآیشی" نیز:
امّا تنها از آن پس!
هم اکنون، به زمین، به هر سو که بنگریم، نمودها و نمونه هایی از تکامل را به چشمِ خود می بینیم. و تا زمین باشد، البتّه، همچنین خواهد بود. هم در طبیعت و هم در جهانِ انسان.
و شاید جنگی هسته ای و جهانی نیز نتواند پایانه ای باشد بر جهانِ انسان.
جهانِ دینوسوران را، می گویند، برخوردِ سترگ پاره سنگی کیهانی از میان برداشت؛ یا شاید گرسنگی ی همگانی، می گویند، از آن پس که آن کوه پیکران هرآنچه های خوردنی بر زمین را ملّاخور کرده بودند! یا هر چی. مگر، امّا، هم اکنون، کبوتران، بر زمین، گونه ای از پسآیندگانِ سازگار آمده با طبیعت نیستند؟
در طبیعت، "گونه"ی هر زینده ای می ماند؛ فردفردِ آن، امّا، دیر یا زود، می میرد. انسان نیز، در طبیعت، گونه ای ست از گونه های بی شمار و گوناگونِ زیندگان و دُرُست است: فردِ انسان نیز می میرد. پیش از مرگ، امّا، نخست نوزاد است تا، سپس، کودک شود، تا، سپس، نوجوان شود تا، سپس، جوان شود تا، سپس، به میان سالی رسد تا، سپس، پیر شود؟ و دُرُست است که می میرد، امّا آیا زندگانی ی او نخست خطی بالارونده یعنی برآینده نیست تا، سپس، خطی فرودآینده شود؟ و "برآیندگی" خود، یکی از نمودهای "برآیش" نیست؟
آرنولد توین بی، تاریخ شناسِ نام آور، بر آن است که هر یک از تمدن ها، در تاریخ، نخست زاده می شود تا از کودکی ی خود فرابگذرد و به جوانی و اوجِ شکوفایی ی خود برسد تا، آن گاه، آغاز کند به پیر شدن و فرسودن و پیوسته نزدیک و نزدیک تر شدن به مرگ.
در این روند نیز، پس، برآیشی هست، پیش از آن که فرودآیشی پیش آید.
آری، "برآیش" هست، گرچه "فرسایش" هم داریم.
تکامل هست، بی که کمالی در کار باشد.

بیست و نهم امرداد ۱۳۹۶،
بیدرکُجای لندن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۷)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست