سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تحلیلی از نمایشنامه زنان تروا اثر ژان پل سارتر
مردن به آزادگی و نه زیستن به ذلت
قربان عباسی


• درقلمرو وحشیان خوشبخت سخن گفتن ازملکوت بی معنی است. ازاین رو هکوب با دیدن مرگ نواده اش خطاب به زئوس و دیگر خدایان نشسته برعرش می گوید: «ما شما را محترم می داشتیم بنابرآیین قربانی می کردیم ولی بیهوده بود. امروز روز ما عذاب دوزخ را تحمل می کنیم و شما درآسمان خود به خنده سرگرمید. ما می میریم عیبی ندارد اما دوهزارسال دیگر نیز نام ما برسر زبان ها خواهد بود افتخار ما و بی عدالتی ابلهانه شما را خواهند شناخت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ دی ۱٣۹۶ -  ۱۵ ژانويه ۲۰۱٨


نمایشنامه زنان تروا انعکاس صداها و فریادهای پوزئیدون، پالاس، هکوب، تالتی بیوس، کاساندرا، آندروماک، منلاس و هلن است. نمایشنامه با ورود پوزئیدون به صحنه آغاز می شود. همچون هرصحنه دیگری که تنها خدایان بدان حیات می بخشند. دراینجا نیز پوزئیدون خدای دریا ازراه می رسد تا شعله ها و گلوله های سیاهی را که تروا را به خاکستر بدل کرد بنگرد. به شهری می نگرد که زمانی خود ساخته بود و اینک نظاره گر ویرانی آن است، تباهی و سیاهی هولناک که درآن جز استخوان مردگان چیزی به جای نمانده است. درجنگل های مقدس آن دیگر کاهنی نمانده است مگر آنان که مرده اند. شهری ویران شده که ازمعبدهای آن خون می چکد. یونانیان آمدند و این شهر زیبا را به یاری زئوس به خون و خاکستر نشاندند آنها به تروا نه به مدد دلیری بل به تزویر غالب آمدند درشهر سوخته تروا مردان همگی مرده اند و زنان باید سهم سرکردگان لشگری متجاوز شوند زیباترین ها را رهبران و فرماندهان انتخاب می کنند و مابقی باید به قید قرعه میان سربازان تقسیم و تسلیم شوند.
ودراین تباهی هولناک ملکه بینوا نیز به خاک افتاده است وازخود می پرسد با این خرابه ها چه می توان کرد؟ ای شهر افتخار بدرود! بدورو حصارها، کنگره ها، برج های مدور و صاف زیبا، دسترنج من بدرود. واین واپسن واژه خود به تمامی خباثت جنگ را بازتاب می دهد. جنگ به یغما بردن دسترنج دیگران است نه به یاری دلاوری بل به مدد کین توزی مرگبار.
صحبت از تروا است. چنان ویران شده است که پوزئیدون می گوید «برای رحم آوردن به آن بسی دیر شده است». آتنا برادر زاده خدای دریاها این شهر را به ویرانی کشانده است. الهه ای که ازسر هوس عشق را به کینه بدل می کند.
درصحنه سوم صدای هکوب را می شنویم. برخیزً پیرزن بینوا گردن شکسته ات را راست نگه دار. بخت روی برگردانده است و تو باید اینک بردباری بیاموزی. چه سود ازحسرت بردن. حالا که قرار است سرنوشت تو را ببرد بگذار ببرد. هکوب ملکه تروا ازدرد های بی شمار خویش می گوید و می گوید چگونه نیزه های یونانی زیباترین پسران تروا را یکی پس ازدیگری نابود کرده است. ازهمسرش پریام یاد می کند که چگونه برپلکان قربانگاه به دست یونانیان متجاوز به خون کشیده شد. از دختران زیباروی تروا یاد می کند که اینک درخدمت اربابانی بدکاره اند واز دودمانش که چگونه چون باد فروافتاد و به زیر آمد. درد جانکاه او را به سخن گفتن واداشته است. ودرمیان درد و الم خاموشی را ارزشی نه بیش ازسخن گفتن است. باید گفت. زورقی که دچار توفان شده است باید هم ازاین پهلو به دیگر پهلو بغلتد. اشک برای چنان روزی است و سوگواری نیز. راستی را نیز درماندگان درجهان تنهایند. اما هکوب ملکه پریام زنی نیست که تسلیم شود او آواز سر می دهد درمیان سوگ و اندوه بیش ازهمه مردان سرزمین و ناوهای جنگی شان را ملامت می کند.
«ناوها ای ناوهای زیبا، ده سال پیش ازاین قصد کدام دیاررا کرده بودید؟ دماغه های شما دریای کبود را می شکافت شما قصد کدام دیاررا کرده بودید؟ شما این زن خیانت پیشه یونانی، هلن، همسر منلاس را می جستید وبرای مردان تروا مرگ می آوردید. جنگ تروا با دزدیدن هلن زن زیباروی یونانی و آوردن او به خاک ترواآغاز شد. و به بهانه پس گرفتن هلن بود که این جنگ ده سال به طول انجامید. یونانیان آمدند کشتند سوختند و بردند. این بار آنها بودند که بیوه های تروا، باکره های تروا و نامزدهای مردگان را به خاک خود می بردند. بدترین سرنوشت اینک درکمین زنان و شرافت تروا بود. برده شدن و برده ماندن. اندوهبارترین تصویری است که تاریخ با خود حمل می کند. هیچ چیز هولناک تر ازآن نیست که زنی زیباروی به بردگی کشیده شود و لباس ژنده تن برهنه اش را بپوشاند. رنجی جانگزاست که مردی بیگانه زنی به بردگی گرفته را به ستم به بستر خود بکشاند. باید چنان شبی را لعنت فرستاد.
درمیان شکوه های جانکاه هکوب زنی به صدا درمی آید
«غریب و جدا از «آسیا» می باید در «اروپا» زندگی بگذرانم و بمیرم و «اروپا» یعنی جهنم. سارتر دراینجا با هوشمندی هرچه تمام ماهیت تاریخی استعمار و جنگ، افزون طلبی، توحش و توسعه طلبی را باز می نمایاند. اروپا یعنی جهنم اما نه برای ساکنان آن بل برای همه کسانی که دست ازدیار خویش شسته اند و ناگزیرانه در پی استعمار و استثمار اروپا به بردگی کشانده شده اند. بخت با چنین بردگانی هیچ وقت دمساز نخواهد بود. بردگانی استعمار زده، استثمارشده و تحقیر شده.
هکوب ملکه تروا به سرنوشتی غمبار دچار شده است او باید به خدمت اولیس دربیاید. تالتی بیوس به هکوب می گوید تو درخانه اولیس برده خواهی بود. و هکوب جواب می دهد: «نه من به صورت این سگ، این غول زبان دراز که درهردیار که خانه محبت باشد بذر نفاق و کینه می پاشد تف می اندازم. آن که جانی آزاد دارد شوربختی را نمی پذیرد.
درصحنه پنجم کاساندر وارد می شود. کاساندر دختر پریام و هکوب بود. شاهزاده که آپولون به او قدرت پیشگویی بخشید ودرعوض خواستار همبستری با وی شد ولی چون کاساندر نپذیرفت آپولون چنان کرد که هیچ کس پیشگویی های او را نپذیرد. ازاین رو هرچه اظهار می داشت که پاریس و هلن باعث ویرانی شهر تروا خواهند شد کسی حرف او را باور نمی کرد. هنگام تسخیر تروا، آژاکس او را به ستم از معبد آتنا بیرون کشید و خشم آتنا را برانگیخت. کاساندر سرنوشت غم انگیزی داشت حتی قبل ازسقوط تروا چون پریام او را دراتاقی محبوس کرده بود و ماموری براو گماشته بود تا پیشگویی های او-بخوانید واقع بینی او-مردم را دچار اضطراب نکند. واینک با سقوط تروا حقانیت کاساندر به اثبات رسیده بود می دانست که از اول هم حق با او بود. او چنین وارد صحنه می شود:
«شعله، شعله سبکبال، برخیز و برقص، زنده و مقدس، غرور خود را درزیر آسمان سیاه برافراز، دراطراف مشعل من برقص، برخیز، عروسی عروسی!» مرا این باکره خورشید را همسر آینده شاهی بزرگ را، مرا ای خدایان تبرک کنید.»
سرنوشت کاساندر سرنوشت همه آنانی است که ازحقیقت می گویند ولی کسی باورشان نمی کند. سرنوشت تلخ زندانیانی است که تنها گناه شان پرده برگرفتن ازواقعیت بوده است و بیان حقیقت. سرنوشت تنها ماندگانی که می دانند خورشید همیشه پشت ابر نمی ماند و حقیقت روزی خود را برملا خواهدکرد. وچون هنگام آزادی ولو آزادی به دست دشمن اتفاق می افتد دچار هذیان گویی می شوند. و همینان دوبار تیره بخت ترند. چون این بار نیز سر از راز هذیان گویی او درنمی آورند. وقتی کاساندرچنین بی تابانه منتظر عروسی با آگاممنون است کسی متوجه این اشتیاق فزاینده او نیست. همبستر شدن با دشمن سرزمین پدری. همبستر شدن با مردی که دودمان او را برباد داده است. ازاین رو خود باید لب به بیان حقیقت بازکند
«مادر درآن دیار بستر گسترده عروسی من بستر مرگ آگاممنون خواهد بود. هلن یونانیان را هزار هزار به کشتن داد و من آنان را رنجی بیش خواهم رساند. کاساندرآفت آنان خواهد بود. به خاطر من خانه او تباه خواهد شد و من دودمانش را تباه خواهم کرد بدانسان که او دودمان ما را تباه کرد» گریه را بس کن مادر که موسم خنده رسیده است. ووقتی مادر او را خطاب می کند خاموش باش کاساندر که دربرابر فاتحان چنین مباید. کاساندر می پرسد: «ازچه باید خاموش بمانم مادر؟»
کاساندر دربرابرمادر حقیقتی را باز می گوید که تا حالا کمتر کسی بدان توجه کرده است. خطاب به مادر با صراحتی خورشیدوشانه می گوید:
«مباد گمان بری که یونانیان پیروز میدانند. آنها نیز هزار هزار به خاک افتادند. اما نه برای نگهداری حصارهای شهر خودشان. آنها دردیاری بیگانه برای هیچ مرده اند. یونانیان را نه گوری مانده است و نه درمراسم خاک سپاری شان شرابی ریخته شد. بیچاره زنان شان هرگز استخوان های آنها را هم نخواهند یافت. پسرانشان را کسانی تربیت خواهند کرد که آنان خود شاید منفور می داشتند. بینوایانی که به خاک سپرده نشده اند آنها شبحی بیش نیستند. بیگانگانی که آمدند ودردیاری غریب طعمه کرم ها شدند اینان فراموش شدگانند و فناشدگان. آنها تاخت و تاز مغرورانه ای انجام دادند تا زن خیانت پیشه ای را به دام آرند آنان ده سال زنان خود را رها کردند و زناکار و بی دغدغه خاطر، درتمام خانه های یونان مستقر شدند آیا این پیروزی است؟ ما جنگ را باخته ایم ولی شرمی نداریم اما شما فاتحان چه؟ که به جنگی کثیف برخاستید و مرگ تان به مراتب حیوانی تر اززندگی تان شد.»
سارتر سرنوشت استعمارگران و متجاوزان را به یاد ما می آورد کاساندر درواقع خود سارتر است دربرابر استثمارگران اروپا که با یورش به خاک آسیا و تجاوز و تعدی به آن گمان برده اند پیروز میدان اند. اما نمی دانند که می توان نام دیگری نیز برآن نهاد؛ بی شرمی.
وقتی کاساندر چنین مغرورانه سخن می گوید طبق معمول زنان برخنده دیوانه وار وی شک می کنند و زنی ازآن میان خطاب به وی می گوید: «تو آواز می خوانی وفریاد می کشی، اما چه سود؟ اینها فقط حرف اند و بس». اینها همه حرف است! حرف و بس. سخنانی است که فقط اززبان ناامیدان جاری می شود. کاساندر می داند و بسیار هم می داند و نادانان دربرابر او صف کشیده اند و هیچ کس حرف و پیشگویی او را باور نمی کند.
درصحنه ششم نمایش هکوب دوباره به صدا درمی آید. به یاد می آورد که چگونه برای آخرین بار وقتی که شنید یونانیان پیشنهاد صلح داده اند اظهار سعادت کرده بود. واما فریب و خدعه خدایان صلح را به ماتمی بدل کرد. راستی را که درقلمرو خدایان دروغی بزرگ تر از خوشبختی نمی توان یافت. همه چیز تا اطلاع ثانوی است. خوشبختی در میان کین توزی خدایان امری محال است. و نباید به ظاهر آن خیره شد. پشت سیمای آرام اینان جانوری مهیب خفته است. تروا تسخیر نشد چون از فضیلت شجاعت و دلاوری بهره مند بودند اما الاهه ای آنان را فریب داد الهه ای مکار و کینه توز. آنها شکست خوردند چون ساده دل بودند.
سرنوشت تروا سرنوشت ملت های استعمارشده است. با ساده دلی تمام فریب سیمای آرام و فریبای استعمارگران شدند. شجاع اما بسی ساده دل. درجهانی چنین هولناک اولی به هیچ وجه کافی نیست. ساده دلی حماقت است حماقتی که با خود مرگ و حقارت می آورد. تنها درسایه این ساده دلی مشرقیان بود که خانه های شان سوخت، ویران شد و برسرشان فرو ریخت.
اما نباید از انصاف دور بود که سارتر درنمایشنامه مکرر خودانتقادی تروایی ها را هم مطرح می کند. درصحنه هفتم است که آندروماک زن هکتور خطاب به مادرشوهرش هکوب می گوید
«تو پاریس حادثه جو را زادی. خدایان آگاه بودند که او خود غول است. آنان تو را فرمان دادند تا که نابودش کنی تو این چنین نکردی و کیفر دیدی. و ما بی گناهان بی آن که دراین خطا سهمی داشته باشیم ازکیفر بی نصیب نماندیم تو می توانی پرغرور باشی: برای عشق یک زن و این خود آیا یک عشق بود؟» پسرت شهر تروا را نابود کرد.
در دیالکتیک مبارزه استعمارگر و استعمارشده، قاتل و مقتول، حاکم و محکوم، ارباب و بنده شکست خورده به اندازه فاتح سزاوار ملامت است و شایسته نکوهش. و چه بسیار بزرگان خطا می کنند و مردمان کیفر می بینند. هکتور قربانی شریف جنایت های برادر خود شد.
درجایی ازنمایشنامه هکوب مادر شوهر آندروماک خطاب به وی می گوید: «درناامیدانه ترین زندگی ها دست کم امیدی باز می ماند» و آندروماک خطاب به مادرشوهر می گوید: «چه حرصی به زندگی درتو وجود دارد! نیک می دانی که هرچه را باید ازدست داده ای پسرانت مرده اند، بطن تو سالخورده تر ازآن است که کودکی دیگر بپرورد. نه دیگر امیدی نیست چه بهتر! دیگر بدین تخته پاره های پوسیده خود را میاویز. رهایشان کن بگذار غرق شوی رنجت کمتر ازاین خواهد بود»
آنکه می میرد بسی خوشبخت تر ازآنی است که زنده است و رنج می برد. شهید به مراتب خوشبخت تر از شوربختی است که به بردگی کشیده شده است. نجابتی است که از اعماق قلب برمی خیزد و جز درون خود راهنمایی نمی جوید. نجابت آندروماک بسیار ستودنی است می خواهد بمیرد اما تن به لذت دربستر بیگانه ندهد. خطاب به شوی مرده می گوید
«نیروی تو، شجاعت تو، فرزانگی تو را دوست می داشتم دست های تو را برپیکر خود دوست می داشتم مگذار که زیر دستانی دیگر به ناله درآیم.» او می داند که درچنین زندگی ای که آزادی ازآن رخت بربسته است امید دروغی بیش نیست. درغیاب آزادی و درحضور تجاوز و تعدی بیگانه امید بیش ازهمه باید بمیرد. وقتی دریا پرقدرت است دریانورد با رغبت بسیار تن به نبرد می سپارد. اما آن زمان که دریا خشم گرفت دریانورد خود را تسلیم سرنوشت می کند. و وقتی هکوب مادرشوهرش با امیدهای واهی تلاش می کند که او را به آینده امیدوارکند آندروماک خطاب به وی می گوید: «پیر زن این توهستی تو مادر هکتور قهرمان که همچون دلالان محبت پندم می دهی تف!»
مرگ یا آزادی. انتخابی است که هر انسان صاحب فضیلتی باید با آن مواجه شود و تکلیف خود را با آن روشن کند. سرنوشت هرملتی وابسته به انتخاب نسل های پیشین است که در دیالکتیک مرگ و زندگی کدام را برگزیده اند و سرنوشت نسل های آینده این خاک و هرخاک دیگری منوط به انتخاب ما است شوربختی و خوشبختی درانتظار ما است و رهین انتخاب ما. جزاین جستن رستگاری برای آینده فریبی بیش نیست.
آندروماک تلاش می کند دردل این همه مصیبت شایستگی خود را باقی نگه دارد. درصحنه ای که قرار است فرزند او را ازوی بازستانند و طعمه کرکسان کنند یک شرط برای او می گذارند که خود را تسلیم کند تا فرزند جان بدر برد. واو خطاب به کودک خویش می گوید
«کودک من! تو خواهی مرد می دانی برای چه؟ چون پدرت بیش ازحد بزرگ بود. فضیلت های او مرگ تو را سبب خواهد شد. روزگاری به دروغ مرا فریفتند و گفتند که دربطن خود سلطان آینده آسیا را می پرورم سرزمینی که خرمن های زیبا دارد و من قربانی کوچک بینوایی زادم و برای یونانیان شهیدی تدارک دیدم. اگر می دانستم که چنین سرنوشتی درکمین توست همان هنگام به وقت درآغوش گرفتنت با دستان خود خفه ات می کردم»
آندروماک در نمایشنامه سارتر زنی است ازتبار آسیا و آفریقا. فرزند پروده است اما اینک می بیند که فرزند او قربانی زیاده خواهی اروپا است. حریص و جاه طلبانی که آسیا و آفریقا را خوار می شمارند و در جستجوی گنج و ثروت و جاه طلبی بی شمار قدم در خاک دیگران گذاشته اند شکنجه می دهند. قتل عام می کنند و سوال سارتر از زبان آندروماک این است
«پس وحشی جز این چکار می کند؟» و شما اروپاییان که به انسانیت خود چنین فخر می کنیدبا من بگویید یک وحشی جز این چکار می کند که فرزندی را ازمادر بستاند و او جز ضربه ای که برسینه صاف خود می کوید ابزار دیگری برای دفاع ازخود نداشته باشد. اشغال گرانی که برای انهدام سرزمین های دیگران می آیند. فقط زمین ها را نمی سوزانند بلکه آرزوها را نیز نابود می کنند.
هکوب خطاب به همه ما می گوید:
«آن زمان آنان مردان اروپا به خرمن های ما حسد می بردند و ازنژاد ما به دل نفرت داشتند و ما را وحشی می خواندند. آنان آن رحم ناآوران. با وارد شدن بیگانگان به خاک ما بود که ازخانه های مان شعله سر کشید. مردان مان مردند و پیکرها برروی هم توده شدند. ویرانه ها و گودال های خون ارمغان اشغال گرانی است که قدم درخاک ما نهاده اند. درمیان این تنهایی و مصیبت و مرگ فرزند و فرزندزاده است که هکوب فریادمی زند اینک بیش ازهرهنگام دیگری برمن آشکارشده است که «خدایان ما را ترک گفته اند».
صحنه دهم ازآن منلاس است. مردی که هلن زیباروی به او خیانت کرد و ازخانه اش همراه با پاریس زیباروی به دریا گریخت. صحنه رویارویی منلاس با هلن. صحنه ای منلاس اراده می کند تا او را به عقوبتی سخت دچار کند. هلن را بازمی یابند و او را با درشتی به پیش منلاس می آورند. هلن خطاب به او می گوید
«سربرنگردان، نگاهم کن شهامت آن را داشته باش که به قربانی خود بنگری آگاهی که کشتن من جنایتی است؟ می پنداری که دشمن تو هستم. نه: تویی که مرا دشمن می پنداری. مرد باش و دلیل هایم را روا و ناروا هرگونه که یافتی بشنو وپاسخ بده. هرچه هست تقدیر است. شما باید مرا غرق افتخار کنید اگر من نبودم و بهانه من نبود چگونه می خواستید آسیا را زیر یوغ خود درآورید. به خاطر من بود که راه آسیا برشما گشوده شد ودراین ماجرا قربانی منم. سرگذشت غم آور من چنین است من قربانی سرنوشت خود بوده ام.اما تو شوهر من که به مرگ من فرمان می دهی اگر همه امتیازهای کرا بازنبخشی ودربستر خود برتخت خود جای ندهی خدایان را اهانتی عظیم روا داشته ای.
هلن کوشش می کند تمام بدی های خود را به خدایان نسبت دهد. و رفع مسئولیت ازخویشتن اما امتیازها را به خود نسبت می دهد که چگونه با گریز ازخانه و همبستری پاریس زمینه را برای تهاجم یونان فراهم آورد درواقع بدنامی هلن بهایی است که پیروزی یونان آن را می طلبید.
صحنه یازدهم بازتاب دهنده چند صدای متفاوت است. هکوب فریاد می زند که منلاس باید این عفریته –هلن- را به عقوبت خود برساند گرچه با مرگ او هم مرارت های مردگان تسکین نخواهد یافت اما لااقل آیندگان خواهند فهمید که چگونه هزاران هزار مرد به خاطر این طاعون سرخ هلاک شدند. به خاطر هیچ. به خاطر زیبایی شهوت آلود. هکوب خطاب به زئوس که بی اعتنا به این همه توحش نگاه می کند می گوید
«دیگر صدای ما را نخواهی شنید که به ستایش تو برخیزد.» در جهانی که خدا علیه جنایت وارد عمل نمی شود و سکوت پیشه می کند جنایت باید هم پاداش بگیرد. و وقتی ناامید اززئوس دل رحمی منلاس با هلن زن گریخته خود را می بیند خطاب به وی می گوید
«و تو منلاس دیوث پرشوکت! تو نیز باشد که جان بسپاری باشد که دهان های آب، شما هردو را فروبلعد و غرق شده برگوشه ای ازکرانه های میهن عزیزتان پرتاب کند»
و «نو ای روسپی آن زمان که درمیان آب سبز و متورم شده باشی»
دیوث پرشوکت تمثیلی است از غرب استعمارگر و روسپی نیز تمثیلی است از زیبایی های فریبنده غرب. منلاس و هلن (دیوث و روسپی) تمثیل هایی هستند که سارتر بی محابا در باره غارتگران، تاراج گران و اشغال گران به کار می برد. ودرغیاب زئوس، خدا فقط دیوثان و روسپیان هستند که خوشبختند و جانیان اند که شوکت می بینند و پاداش می گیرند و ظلمات ازآن آنانی است که هنوز به فضیلت سرگرم اند.
درقلمرو وحشیان خوشبخت سخن گفتن ازملکوت بی معنی است. ازاین رو هکوب با دیدن مرگ نواده اش خطاب به زئوس و دیگر خدایان نشسته برعرش می گوید: «
ما شما را محترم می داشتیم بنابرآیین قربانی می کردیم ولی بیهوده بود. امروز روز ما عذاب دوزخ را تحمل می کنیم و شما درآسمان خود به خنده سرگرمید. ما می میریم عیبی ندارد اما دوهزارسال دیگر نیز نام ما برسر زبان ها خواهد بود افتخار ما و بی عدالتی ابلهانه شما را خواهند شناخت.
درجایی که جنایت پاداش می یابد و خدایان سکوت می کنند همان به که پیشاپیش مرده باشند. ای خدایان ناشنوا! ناشنوا نه! شریر از تضرع به آنان چه سود؟
و این درخواست سارتر از همه مظلومان و افتادگان تاریخ است که حواس شان را ازدست ندهند به خود آیند و به درگاه خدایان شریر و ناشنوا تضرع نکنند. او ازما می خواهد به واپسین سخنان هکوب گوش بداریم که با دیدن حریق و شعله های آتش تروا که به خاکستر بدل می شود به صراحت می گوید تا حالا دود هیچ میهن سوخته ای چشم خدا را پراشک نکرده است. ووقتی او را به سوی یونان می برند و می خواهند سوار کشتی بیگانه شود می گوید
«ما را ببرید سگ ها، ما را کشان کشان ببرید ما را به ستم پیش برانید به میل خود به سوی تبعید و بردگی پیش نخواهیم رفت»
سارتر از زبان هکوب ما را خطاب می کند که به میل خویشتن به سوی تبعید و بردگی پیش نرویم. اگر قرار است درسی ازسارتر آموخته شود همین درس آزادگی است. ایستادن روی پای خود و روی گرداندن از درگاه خدایان شریر و ناشنوا مردن به آزادگی و نه زیستن به ذلت.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست