سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شبح اکتبر بر فراز زمانه ما
گفتگوی نشریه‌ی «دیکریشن» با کمال خسروی


• بحث مربوط به «راه میان‌بر»، دقیقاً یکی از همان مواردی است که به حوزه‌ی نقد انقلاب روسیه مربوط است؛ یعنی درک و دریافتی که ما از منطق تحول تاریخی، از دستگاه مفهومی شیوه‌ی تولید، از مبارزه‌ی طبقاتی، از درهم تنیدگی‌های سپهرهای تولید مادی، سامانه‌ی سیاسی و جایگاه ایدئولوژی داریم. بنظر من کسی که از مفاهیم یا تمثیل‌هایی مثل «راه میان‌بر» حرف می‌زند، چه موافقش باشد و چه مخالفش، درکی تک خطی و قدرگرایانه از سیر تحول تاریخی دارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ بهمن ۱٣۹۶ -  ۲۲ ژانويه ۲۰۱٨



 
انقلاب اکتبر واقعه ای است که که ۱۰۰ سال است به کرات بیان، تعریف ، تفسیر ، تحقیر، تکبیر و تکفیر شده ! پس چرا به تاریخ نپیوسته؟ از نظر شما انقلاب اکتبر لاشه ای است که مردارخوار ها حولش را گرفته اند؟ یا حقیقتی نامکشوف دارد ؟ یا مواردی دیگر...

بی‌گمان انقلاب اکتبر پیکر بیجان و رویدادی سپری شده، در معنای مرده، فراموش شده و بی‌تأثیر در روز و روزگار کنونی ما، نیست. من فکر می‌کنم تقریباً هیچ رویداد تاریخی را نمی‌توان تمام و کمال مرده و بی‌اهمیت برای حال و آینده دانست، چه رسد به انقلابی که ژرف‌ترین تأثیرات را بر تاریخ و زندگی بشر گذاشته است. برعکس، من فکر می‌کنم، هرقدر که صدای فریاد مرده بودن اکتبر بلندتر باشد، نشان آشکارتری برای اهمیت آن است. با اینحال این تمثیل «لاشه»، از دو زاویه می‌تواند جالب توجه باشد. یکی از زاویه‌ی وحشتی که به جان همه‌ی طبقات دارا، همه‌ی جنگ طلبان، همه‌ی استثمارگران، همه‌ی رانت خواران، آقازاده‌ها، ژن‌های خوب و پادوها و پااندازهای فکری آنها می‌اندازد. از این زاویه «لاشه»ی اکتبر، مثل شبح کمونیسم است. بنظر من حتی از یک زاویه «لاشه»ی اکتبر، زورش از شبح کمونیسم در ایجاد وحشت در میان اینان بیشتر است. زیرا کمونیسم را همیشه می‌توان به یک مکتب فکری، به یک ایده یا ایده‌آل، به تصویری زیبا، اما رویایی و خیالپردازانه، به افسانه‌ی بهشت روی زمین تقلیل داد و از اینطریق زهرش را گرفت. می‌شود کمونیسم را مکتب فلسفی و مرامی مونیستی نامید و حتی می‌توان بجای استفاده از کلمه‌ی نامأنوس «مونیستی»، از واژه‌ی «توحیدی» استفاده کرد که در گوشِ روح و روان وطنی، طنینی خوش آهنگ‌تر دارد. آری می‌توان «کمونیسم» را به مکتبی خیالپردازانه تقلیل داد و به ناکجاآباد مباحث علمی و دانشگاهی و همایش‌های فلسفی و فرهنگی تبعیدش کرد. اما چنین رفتاری با انقلاب اکتبر غیرممکن است. این دیگر یک خیال و فکر و رویا نیست. رویدادی واقعی است. اتفاق افتاده است. میلیونها زن و مرد طی سالها مبارزه با قهرمانی و قربانی، گستاخیِ سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان را بطور واقعی آزموده‌اند. این رویداد واقعی را نمی‌توان به حوزه‌ی خیال تبعید کرد. تنها راهی که برای مقابله با آن باقی می‌ماند، اهریمنانه کردن آن است. بدین ترتیب هرچه صدای لاشه خواندن اکتبر بلندتر باشد، ترس و وحشت کسی که در تاریکی فریاد می‌زند تا اهریمن هول و هراس را از خود براند، بزرگتر است.
انقلاب اکتبر نه تنها پیکری بیجان و رویدادی سپری شده و نامربوط به زمان ما نیست، بلکه برعکس، عاجل‌ترین‌ پرسش زمان و زمانه و زندگی ماست. آنهم نه به دلیل عظمت و بی‌همتایی‌اش، بلکه از زاویه‌ی شکستش. درحالی که امروز سرمایه‌داری به آشکارترین وجه و با پتیارگی عریان همه‌ی فضاهای زندگی انسان را با استثمار، جنگ، بردگی، آوارگی، قتل و عام و کشتار تسخیر می‌کند ـ و اینها که برشمردم فقط واژه‌هایی پرطمطراق و پوسته‌هایی تهی نیستند و با گوشت و خون و استخوان صدها میلیون انسان واقعی پر شده‌اند ـ بله در چنین روزگاری، عاجل‌ترین پرسش ما این است که چرا انقلابی که با پرچم براندازی سرمایه به میدان آمد، شکست خورد؟ وظیفه‌ی همه‌ی آنهایی که امروز پا در راه براندازی دستگاه سلطه و استثمار نهاده‌اند، از هر پایگاهی، به هر دلیلی، و با هر سهمی، از جمله این است که کدام خطاهای نظری و عملی و کدام شرایط و اوضاع و احوال، این انقلاب و این فرآیند عظیم تاریخی را به شکست کشاند؟ می‌دانم این حرف تازه‌ای نیست، اما تکرارش باید همیشه هشداری باشد تا مبادا در ایدئولوژی‌های حاضر و آماده و شعارهای تکراری جا خوش کنیم. اگر اکتبر «حقیقتی نامکشوف» داشته باشد، این حقیقت چیزی جز نقد آن نیست: آشکارتر، صریح‌تر، متهورانه‌تر و با صدایی هرچند بلندتر، و چنان بلند و قدرتمند که از چس ناله‌های مخالفانِ جانِ ستیزنده‌ی اکتبر، طنینی جز پژواک ترسشان باقی نماند. وظیفه‌ی اصلی، بیرون کشیدن انقلاب اکتبر از زیر بار اسطوره است.

از حملاتی که به اکتبر میشود یکی از موارد گاه پنهان و گاه اشکار مرحله ای بودن تاریخ است و عوارض انقلابی زودرس که منجر به شکستش شد. اخیرأ محمد مالجو در گفتگو با رادیو زمانه گفته بود درسی که ما می توانیم از انقلاب اکتبر بگیریم همین است که راه میانبری وجود ندارد. این مرحله ای بودن رسیدن به سوسیالیسم بر اساس چه منطقی قطعی در نظر گرفته می شود؟

راستش من با دیدگاههای آقای مالجو آشنایی دقیقی ندارم و شناختم محدود است به چند مقاله‌ای که از او خوانده‌ام. با اتکا به این چند مقاله می‌توانم بگویم که بنظر نمی‌رسد که او خود را مقید و متعهد به گفتار و گفتمانی مارکسیستی و رادیکال بداند و براساس این چند نوشته به سختی می‌توان داوری کرد که آیا اساساً با دستگاه مفهومی مارکسی و مارکسیستی، بویژه در حوزه‌ی ماتریالیسم تاریخی که مورد نظر شماست، آشنایی دقیقی دارد یا نه. خوشبینانه‌ترین داوری درباره‌ی اظهارات اخیرش درباره‌ی انقلاب اکتبر، این است که اطلاعش در این مورد بسیار ناچیز است.این روزها، هستند افرادی که رویکردی جدی به مسائل تاریخی دارند، حتی در سطح یک ژورنالیسم کم و بیش جستجوگر و کمتر آبکی، به ندرت کسی را می‌توان یافت که رهبران انقلاب اکتبر را با پینوشه و زاهدی و قیام اکتبر را با بلوای لات و پاتهای دارودسته‌ی شعبان بی‌مخ مقایسه کند. بنظر من اینطور اظهارات بیشتر از آنکه اطلاعی درباره‌ی انقلاب اکتبر بدست دهند،‌اطلاعی درباره‌ی دانش و بینش گوینده اند.
بحث مربوط به «راه میان‌بر»، دقیقاً یکی از همان مواردی است که به حوزه‌ی نقد انقلاب روسیه مربوط است؛ یعنی درک و دریافتی که ما از منطق تحول تاریخی، از دستگاه مفهومی شیوه‌ی تولید، از مبارزه‌ی طبقاتی، از درهم تنیدگی‌های سپهرهای تولید مادی، سامانه‌ی سیاسی و جایگاه ایدئولوژی داریم. بنظر من کسی که از مفاهیم یا تمثیل‌هایی مثل «راه میان‌بر» حرف می‌زند، چه موافقش باشد و چه مخالفش، درکی تک خطی و قدرگرایانه از سیر تحول تاریخی دارد. آنکه موافق است، می‌خواهد مثلاً یک مرحله را جا بگذارد و میان‌بر بزند و آنکه مخالف است، امکان چنین میان‌بر زدنی را انکار می‌کند. اما در اینکه هر دو به راه و مراحل مشخص، مقدر و ویژه‌ای باور دارند، تردیدی نیست. کسی که مثلاً به امکانات موازی در تحول تاریخی باور داشته باشد ـ و پژوهشهای اخیر در باره‌ی گذارهای تاریخی چه از دوران باستان به فئودالیسم و چه از جوامع پیشاسرمایه‌داری به سرمایه‌داری، نمونه‌های بارزی از آنرا آشکار می‌کنند ـ هرگز به این فکر نمی‌افتد که از راههای میان‌بر حرف بزند. چه موافق باشد، چه مخالف.
در بخش دوم نوشته‌هایم در بازاندیشی نظریه‌ی ارزش، به تضاد نهفته در فرآیند تولید سرمایه‌داری بین عینیت مادی محصول و عینیت ارزشی آن اشاره کرده‌ام. بدیهی است این تضاد با قانونی اجتناب‌ناپذیر و آهنین هربار از نو این شیوه‌ی تولید را به بن‌بست می‌کشاند و تبارز این بن‌بستها، رکود، بحران، جنگ، غارت، ویرانی طبیعت و همه‌ی سپهرهای زیستی همه‌ی موجودات زنده است؛ بدیهی است که این تضادها هربار از نو به فاجعه راه می‌برند، فاجعه‌هایی که ما امروز در کشاکش ویرانگرشان زندگی می‌کنیم، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که این تضادها به تنهایی و بخودی خود به سپری شدن سرمایه و روابط سرمایه‌دارانه راه ببرند؛ و حتی اگر بدلیل اوضاع و احوال معین اجتماعی و تاریخی و در یک انفجار انقلابی سپری شوند، آن جامعه‌ی مابعد سرمایه‌داری، لزوماً جامعه‌ی سوسیالیستی باشد. بحث «میان‌بر زدن»، ساده لوحی‌هایی در حد روایت‌های عامیانه از ماتریالیسم تاریخی است.

با توجه به منطق درونی سرمایه و شکل گیری نرخ سود میانگین این طور تصور می شود که در اقتصاد جهانی ارزش اضافی ایجاد شده بوسیله کارگران معادن افریقا و کارگاهها و کارخانه های شرق اسیا و نفت ارزان خاورمیانه ی نگران از جنگ است که تضاد های کشور های توسعه یافته را می‌پوشاند .
اگر این گزاره درست باشد ایا راه رسیدن به جامعه ای انسانی و سوسیالیسم از همین کشورهای در حال توسعه نمی گذرد؟


دراساس درست است که بار استثمار نیروی کار در این بخشهای جهان بنحو توانفرسایی سنگین است، اما مایلم به دو نکته اشاره کنم:
یک: فشار کار، ستم و نکبت زندگی در کشورهای باصطلاح پیشرفته‌ی سرمایه‌داری بهیچ وجه کم نیست. در همین کشورهای پیشرفته‌ی اروپایی، میلیونها کودک باید برای خوردن یک وعده غذای گرم در روز به مراکز خیریه مراجعه کنند. بدیهی است که وضع کودکی که برای گرسنه نماندن می‌تواند به خیریه‌ها مراجعه کند، قابل مقایسه با کودکان کار و خیابان یا گوشت‌های دم توپ در آفریقا یا آمریکای جنوبی نیست. اما تضادهای طبقاتی در همین جوامع نیز پنهان نیستند. نگاه کنید به جنبش‌های کارگری در یونان، در اسپانیا، در کره‌ی جنوبی. نگاه کنید به آمار وحشتناک خودکشی‌ها در یونان.
دو: البته تضادهای شیوه‌ی تولید در کشورهای باصطلاح پیرامونی عریان‌تر و خشن‌ترند، زیرا که اغلب با فشار و سرکوب سیاسی هم همراهند و مسلماً این شرایط، امکان واقعی انفجارهای اجتماعی را بیشتر می‌کند. گرسنگی، گرسنگی است، اما درماندگی و استیصال همیشه به خودسوزی و حلق‌آویز کردن خود در جنگل منتهی نمی‌شود و بالاخره روزی به کنشی تهاجمی منجر خواهد شد. اما در اینکه اینگونه انفجارها، نخستین پنجره‌ها به جامعه‌ای انسانی و سوسیالیسم باشند، اطمینان ندارم. مسئله برمی‌گردد به تصویر و تصور کمابیش معینی که ما از سوسیالیسم داریم. مهمترین جنبه‌ی یک جامعه‌ی سوسیالیستی راهکارها و شیوه‌های تنظیم زندگی اجتماعی بر شالوده‌هایی آزادانه و آگاهانه است. این راهکارها، ورای آنچه در تجربه‌های دیگران آزموده شده یا آنچه در تئوریها و کتابها ثبت شده است، ناشی از تجربه‌ها و زندگی واقعی کارگران و همه‌ی اقشار دیگر تحت سلطه و استثمار در خود این جوامع است. اما یکی از شاخصه‌های اغلب کشورهای پیرامونی، سرکوب آشکار سیاسی است و بنابراین فقدان یا تنگنای شدید شکلگیری اشکال سازمانی و سازمان‌یابی مانع این تجربه‌ها و ابتکارات واقعی است. کشوری که کارگران پیشرو و آگاهش در زندانها می‌پوسند و می‌میرند، هرروز ثمره‌های فرآیند بسیار دشوار این تجربه‌ها را از دست می‌دهد. منظورم این است که در کشورهای پیرامونی، امکان واقعی انفجارها بیشتر است، اما وقتی این انفجارها رخ دادند، آیا ساختارها و پیکره‌ها و شبکه‌های وسیعاً نهادین شده‌ای وجود دارد که مانع جان بدر بردن سرمایه‌داری از فاجعه بشود؟

تعریف شما از دموکراسی چیست؟ چطور و چگونه دموکراسی را در برابر سوسیالیسم قرار داده اند . و چرا این دموکراسی مد نظر انها هیچ گاه در کشورهای در حال توسعه جواب نداده است و این ملت ها هرگاه به دنبال دموکراسی رفته اند یا به انها هدیه داده شده؛ تنها دروازه های دوزخ را مشاهده کرده اند؟

فکر می‌کنم در اینجا بحث‌های آکادمیک و جستجوی ریشه‌ی واژه‌ی دمکراسی کمک چندانی به ما نمی‌کند. شما این چیزها را بهتر از من می‌دانید. اگر منظور از دمکراسی نظامهای سیاسی مبتنی بر حقوق و برابری صوری شهروندی است، که نابرابریهای واقعی و تضاد طبقاتی و فاصله‌ی انکارناپذیر بین فقر و ثروت را پنهان می‌کند، تکلیف روشن است. و اگر منظور از دمکراسی ایدئولوژی‌های خر رنگ کنی است که بقول خودتان جز جنگ و ویرانی و فلاکت حاصلی نداشته‌اند و ندارند، تکلیف روشن‌تر است. اما اگر منظور از دمکراسی آزادی بی‌قید و شرط اندیشه و بیان و مشارکت فعال در زندگی اجتماعی است، آنگاه یکی از دلایلی که ایدئولوژی بورژوایی موفق شده است و می‌شود آنرا در برابر سوسیالیسم قرار دهد، درک معوج سوسیالیستها از رابطه‌ی دمکراسی و سوسیالیسم و تعلل در دفاع آشکار و قدرتمند ازاین رابطه است. اگر ما نتوانیم نشان دهیم که چرا با درکی که ما از یک جامعه‌ی سوسیالیستی داریم، سوسیالیسم بدون دمکراسی غیر قابل تصور و تحقق است و این را در اندیشه‌ها، دریافتها، پراتیک روزمره‌ی مبارزاتی، اشکال سازمانی و سازمانیابی بدقت ـ و تأکید می‌کنم، به دقت و نه فقط در حد لفاظی ـ نشان ندهیم، دست‌کم نبرد هژمونیک با بورژوازی را باخته‌ایم. اگر ترس ما از انگ «چپ ترانس آتلانتیکی» بیشتر باشد از انگیزه‌ی ما در تدقیق نقش و اهمیت و استلزام انکارناپذیر سوسیالیسم و دمکراسی، آنگاه نباید از اینکه طعمه‌ی ایدئولوژی بورژوایی شده‌ایم، شگفت‌زده باشیم.
من در گفتگو با بچه‌های پروبلماتیکا، بطور ویژه به نقش دمکراسی در ساز و کارهای بدیل سوسیالیستی با تفصیل بیشتری اشاره کرده‌ام. اگر وقت و حوصله داشتید، نگاهی به آنجا بیندازید.

در برابر مارکسیست شدن ما بیش از مدیای زرد بورژوازی ، یکسری اداب و رسوم و سنت های مارکسیست ها در ایران بود. افرادی که مارکس و مارکسیسم برایشان وسیله ای برای تغییر نبود بلکه هدف بود. یک رفتار عارفانه توام با مردم گریزی . در حالی که برای ما هدف تغییر است و در متن جامعه بودن ، دست بردن به ریشه ها و نقد گذشته و سنت ها . و اتفاقا مارکسیسم را هم برای همین پذیرفته ایم. به نظر شما چه چیزی میان مارکسیسم ما و مارکسیسم انها فاصله انداخته و ایا برداشت ما از مارکس و تغییر غلط است یا برداشت انها؟

راستش نمی‌دانم منظورتان چه افراد یا نهادهایی است. اما پاسخم به سوال شما، خیلی ساده و صریح است. بدیهی است که آنچه تعیین کننده است، اوضاع و احوالی است که باید تغییر کند و زندگی عاری از سلطه و استثماری است که باید برای انسان فراهم شود. مارکسیسم و سوسیالیسم اسم‌هایی هستند که ما روی روش‌ها، تصویرها، راهکارها، شیوه‌ی سازمانیابی و همکاری یا منابع دانش خودمان می‌گذاریم. بخش عظیم مردم گرسنه، جنگ‌زده، ستمدیده و سربازان و کارگرانی که در توده‌های میلیونی با بلشویکها همراه شدند، شاید هرگز اسم مارکسیسم یا سوسیالیسم را نشنیده بودند، آنچه به مبارزه و به آرزوهای آنها گوشت و پوست و استخوان می‌داد، شعار «نان، صلح، آزادی» بود. گرسنگی، عذاب نفرت‌انگیز جنگ و خفقان و سرکوب برای آنها به واژه‌های نان و صلح و آزادی معنا می‌بخشید و انگیزه و جنباننده‌ی آنها در براندازی رژیم تزاری و در مبارزه‌ای قهرمانانه برای زندگی بهتر بود. دختران نوجوانی که امروز در جهنم کارگاههای پارچه‌بافی بنگلادش زیر پاشنه‌های آهنین سرمایه له می‌شوند، شاید هرگز نام مارکسیسم و سوسیالیسم را نشنیده باشند، اما در مبارزه‌شان برای برانداختن این بساط ستم و استثمار، شاید از من و شما سوسالیست‌تر و مارکسیست‌تر باشند. مارکسیسم و سوسیالیسم، آنجا که به ایدئولوژی، یعنی به انتزاعاتی پیکریافته، چه در نهادها و چه در آئین‌ها مبدل شوند، بیشتر از آنکه راه رهایی باشند، سد آنند. با اینحال ما، موجودات بی‌تاریخی نیستیم و پیشرفت امروز، بدون نقد دیروزمان غیرممکن است. با اینحال، اگر نمی‌خواهیم ـ و درستش هم همین است ـ به اسطوره‌سازی از افراد و نهادها تن دهیم، دلیلی ندارد که از تجربه‌ی غنی آنها درس نگیریم و دلیلی ندارد بر مبارزات و قهرمانی‌های آنها ارج ننهیم. فراموش نکنید، گذشتگان ما نیز مثل ما در برابر همین سوالها قرار گرفته‌اند و بسیاری از آنها با شرافت و قدرتی رشک برانگیز، زندگی، آزادی و جانشان را بر سر این کار گذاشته‌اند. مارکس و مارکسیسم و دستاوردهای همه‌ی جنبشهای انقلابی و ضدسرمایه‌دارانه، دریچه‌هایی به شناخت منطق تحول اجتماعی، ساز و کار سرمایه‌داری، تصاویری کمابیش روشن از جامعه‌ی بدیل هستند. آنها هویت ما را نمی‌سازند.

آیا بلشویکها تنها در بحث معرفت شناختی، یعنی عدم درک درست مارکسیسم شکست خوردند؟ یا اینکه شرایط انها را بدین سمت سوق داد ؟ یا جریان های فکری سیاسی متفاوتی در این حزب بود که در نهایت در کشمکش های درون حزبی چنین خط غالب شد؟

مسلماً هر دو عامل نقش بسیار تعیین کننده‌ای داشتند، هم برداشت و دریافتی که از مارکس و مارکسیسم وجود داشت، و هم مجموعه شرایط اجتماعی و تاریخی. این نکته بدیهی است و قصد ما هم در اینجا تکرار شرح آن دوره‌ی تاریخی نیست. اما اهمیت عامل اول را نباید دست‌کم گرفت. بنظر من وزنه‌ی سنگین درکی از سوسیالیسم که بر مکانیسم‌های مرکزگرا برای تنظیم ساز و کار زندگی اجتماعی، اعم از تصرف و اختیار ابزار تولید تا شیوه‌های مبادله و توزیع، متکی بود؛ درکی از شناخت که به انحصار حقیقت گرایش داشت؛ درکی از دمکراسی که شالوده‌های هیرارشیک قدرتمندی داشت، همه‌ی اینها ـ فارغ از شرایط مناسب یا نامناسب اجتماعی و تاریخی ـ در آنچه به مثابه‌ی سوسیالیسم در روسیه شکل گرفت و نهایتاً به شکست انجامید، نقش عمده‌ای داشت. از طرف دیگر نمی‌توان کل این میراث نظری و تجربه‌ی مبارزاتی را از سر سیری و از موضع نورچشمی‌ای که صد سال بعد از آن چشمش به این امور باز شده است، نادیده گرفت و خود را آغاز جهان پنداشت. اخیراً کسی نوشته بود که بلشویکها نماینده‌ی بوژوازی خرده‌پا و «سمتدیده» بودند، آنارشیستهای اروپایی و رزالوکزامبورگ هم درک درستی از سوسیالیسم نداشتند و باید از صفر شروع کرد. مسلماً منظور از صفر هم خودِ ایشان بود. یا برخی چنان با سماجت از تعبیر مارکسیستی پرهیز می‌کنند و فقط و فقط درک باصطلاح مارکسی خودشان را ملاک می‌دانند ـ و شوخی روزگار اینکه بیشتر با این یا آن آکادمسین اروپایی آشنایند تا با آثار مارکس ـ که آدمیزاد انگشت به دهان می‌ماند. در کنار خواندن و بازخوانی، اندیشیدن و بازاندیشی مارکس و انگلس و بسیاری از اندیشمندان مارکسیست، آثار نظری کسانی چون لنین، تروتسکی، رزالوکزامبورگ و همه‌ی کسان دیگری که در یک مبارزه‌ی واقعی و یک انقلاب عظیم ضدسرمایه‌داری، آنهم در ابعادی چون انقلاب روسیه و انقلابات اروپا در آغاز قرن بیستم حضور فعال داشته‌اند، اهمیتی انکارناپذیر دارد.

دیکتاتوری پرولتاریا چیست ؟ دیکته کردن شیوه تولید مشخصی بر جامعه است یا دیکتاتوری عده ای تحت نام حزب کمونیست و به نام پرولتاریا؟

وقتی شما امروز کلمات دیکتاتوری یا دیکتاتور را می‌شنوید، چه تصوری از آنها در ذهنتان بوجود می‌آید؟ اِعمال زور؟ وادار کردن آدمها به کاری برخلاف میل و اراده‌شان؟ جلوگیری افراد با زور که کار معینی را مطابق میل و نظرشان انجام ندهند؟ اگر این کلمات اینطور معنا و منظورهایی را به ذهن شما متبادر می‌کنند و درعین حال فکر می‌کنید، دیکتاتوری پرولتاریا قرار است این کارها را دست‌کم در حق برخی از افراد جامعه بکند، آنوقت می‌شود براحتی اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» را بکار برد. در میان کسانی که به این بحث پرداخته‌اند، برخی کوشیده‌اند ثابت کنند که معنای دیکتاتوری این چیزها نیست و کلمه‌ی دیکتاتوری هم در زمان مارکس معنای دیگری داشته است. شاید. شاید اینطور باشد و باید به کار این نویسندگان ارج نهاد. اما امروز، تقصیر هرکس باشد، از ایدئولوژی بورژوایی گرفته تا داستانها و شعرها و تاریخنویسی‌ها، کلمه‌ی «دیکتاتوری» معنای امروزش را به ذهن متبادر می‌کند. بنابراین اگر منظور ما از دیکتاتوری پرولتاریا چنان دمکراسی بیکرانی است که هیچکس، حتی در دمکرات‌ترین دمکراسی‌های بورژوایی هم خوابش را نمی‌بیند، بنابراین بهتر است تأکیدمان را چه در نامگذاری، و چه در توضیح و تشریح بر همین دمکراسی‌ بیکران بگذاریم. اگر منظور مارکس آنروز از دیکتاتوری پرولتاریا، همانی است که ما امروز دمکراسی پرولتری می‌فهمیم، بنابراین بدون ترس از مالیده شدن به اسم دمکراسی، می‌توان با صدای بلند، نهاد سیاسی‌ای را که در جامعه‌ی مابعد سرمایه‌داری قدرت سیاسی را اعمال می‌کند، دمکراسی پرولتاریا نامید. عجالتاً در مورد بخش دوم سوال شما: دیکتاتوری پرولتاریا، هرچه هست، بی‌شک و ‌تردید و بی‌اما و اگر «دیکتاتوری عده‌ای تحت نام حزب کمونیست»، آنهم در جامعه‌ای تک حزبی نیست.
بااینحال، درکی که من از تعبیر دیکتاتوری پرولتاریا نزد مارکس دارم، باعث می‌شود که بازهم بدون ترس از تحقیر و تکفیرهای ایدئولوژی بورژوایی، از عنوان «دیکتاتوری پرولتاریا» استفاده کنم. ببینیم وقتی از دیکتاتوری بورژوایی حرف می‌زنیم، منظورمان چیست. درست است که بورژوازی قدرت دولتی و همه‌ی دستگاه‌های سرکوب (ارتش، پلیس، سازمانهای امنیتی و...) را در اختیار دارد، و در صورت لزوم از آنها استفاده می‌کند. درست است که بورژوازی فقط عبارت از «ملاحت» آگهی‌های تبلیغاتی نیست و شلاق هم می‌زند و کارگران را زندانی و شکنجه هم می‌کند و آنها را به گلوله هم می‌بندد (همین اواخر در آفریقای جنوبی) و صبح تا شب هم می‌تواند با چوب و چماق و باتوم و گاز اشک‌آور و اسپری فلفل به جان مخالفان بیفتد. همه‌ی اینها را هر روز می‌بینیم و تجربه می‌کنیم. اما قدرتمندترین حربه‌ی اِعمال دیکتاتوری بورژوازی، که خودش نام دمکراسی بر آن نهاده است، فتی‌شیسم کالایی است؛ یعنی قدرتمندترین انتزاعات پیکریافته یا مناسباتِ نهادین شده‌ای است، که حتی بدون شلاق و شکنجه و گلوله، تخطی از ساز و کار سرمایه‌داری را با بیرحمانه‌ترین و خشن‌ترین وجهی به اکثریت عظیم استثمار شوندگان این جامعه تحمیل می‌کند. فکرش را بکنید، می‌روید سر کار و روز پنجم ماه به کارفرما و همه‌ی کارکنان همکارتان اعلام می‌کنید: حضرات، آنقدر محصول که ما ظرف چهار روز گذشته تولید کرده‌ایم، کفایت می‌کند برای اینکه همه‌ی ما بخوبی و در رفاه زندگی کنیم، مالیات هم بدهیم، آنقدر هم باقی می‌ماند که تولید دوباره از سر گرفته شود، آنقدر هم که تولید گسترش پیدا کند و حوادث و خسارات احتمالی را پوشش بدهد و حتی آنقدر هم که جناب کارفرما و همه‌ی اعوان و انصارش بهتر از ما زندگی کنند. پس کار را تعطیل می‌کنیم و می‌رویم اول ماه دیگر می‌آییم. اینکه می‌گویم، سهم کارفرما را هم می‌دهیم، برای این است که بلافاصله به جرم کمونیسم، دستگیر و زندانیمان نکنند!! اینکه کارفرما به ریش شما می‌خندد، تردیدی نیست؛ اما همه یا بخش عظیمی از همکاران هم فکر می‌کنند، طرف به سرش زده است. چرا؟ چون تحکم، سلطه و دیکتاتوری پنهان فتی‌شیسم و رابطه‌ی سرمایه این حق را با قاطعیت از شما سلب کرده است که در باره‌ی سیاست و راهبری دارنده‌ی ابزار تولید اتخاذ تصمیم و اعمال اراده بکنید. شما اسمتان فاکتور کار است، یا عنوان به مراتب هرزه‌تر و شیک‌تر «human resource» است. شما حداکثر اجازه دارید سهم بیشتری بخواهید و در پیشرفته‌ترین جوامع سرمایه‌داری این خواسته را خیلی محترمانه طرح کنید؛ و این تازه در پیشرفته‌ترین جاهاست؛ در مناطق دیگر که تکلیف روشن است؛ همان لقمه‌ی بخور و نمیر را هم ماه ها نمی‌دهند و اگر همان را هم بخواهی پاسخی جز شلاق و کتک خوردن از اوباش و زندان و شکنجه نداری.
بنظر من، دیکتاتوری پرولتاریا، حاکم شدن فکر، اندیشه، باور و عاداتی است و نهادین شدن آن و رسوخش به همه‌ی منافذ زندگیِ جمعی است که با همین قدرت، هرگونه برقراری و بازگشت به روابط استثمار انسان از انسان را غیرممکن می‌کند. بنظر من دیکتاتوری پرولتاریا یعنی چیرگی و هژمونی درک و دریافتی از زندگی اجتماعی که در کارکرد و بروز روزمره‌اش، بدون ارتش و پلیس و زندان و ممنوعیت آزادی اندیشه و بیان و مشارکت فعال اجتماعی، رابطه‌ی سلطه و رابطه‌ی استثمار را غیرممکن می‌کند. تصورش را بکنید، در جامعه‌ای که ابزار و شرایط تولید و بازتولید امکان زندگی مادی و معنوی آدمها در اختیار نهادها و ارگانهای مردم و سیاست راهبری و کاربست آنها به اراده‌ی آگاهانه و آزادانه‌ی اعضای این نهادها و ارگانها وابسته است، یک روز، یک نفر خطاب به همکاران بگوید: حضرات، بنظر من بهتر است از فردا همه‌ی ابزار و شرایط تولید و تصمیم‌گیری در باره‌ی همه‌ی سیاست‌های پیشبرد کار منحصراً در تملک و اختیار من باشد و شما فقط بابت کارتان مزدی دریافت کنید. آیا جز شک کردن در عقل سالم او، راه دیگری باقی می‌ماند؟

به نقل از:
www.facebook.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست