سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

فرهادی در کجای جهان می ایستد؟
نگاهی به موضع ایدئولوژیک هنرمندان


مزدک دانشور


• فرهادی در دورانی که دیگر سارترگونه زیستن پایان یافته و معیارهای نوینی بر جهان حکم می راند، هنرمندی متعهد است. نه از آنگونه که چپگرایان آرزویش را دارند: با پیشانی پرچین و صدایی خشمگین از بی عدالتی! بلکه حداکثر توان طبقه متوسط را برای رادیکال بودن به نمایش می گذارد. با فیلمهای فرهادی نمی توان انقلاب کرد. این فیلمها توان تغییر شگرف در نگرش افراد را نیز ندارد؛ اما می تواند آنها را به درک جهان اطرافشان دعوت کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۴ بهمن ۱٣۹۶ -  ٣ فوريه ۲۰۱٨


آخرین بار در اقامتگاه سفیر کوبا دیدمش. مثل همیشه مرتب و کراوات زده بود. همه به بدرقه رفیق فیدل آمده بودیم...پس از مراسم به من گفت که سرطانش دوباره عود کرده است و بعد از من خواست تا انجمنی برای حمایت از بیماران تأسیس کنیم و در پایان سخنش گفت که نمی دانی چه بلایی سر بیماران می آید در این بیمارستانهای دولتی و من هم با او موافقم که در این بیمارستانها به خصوص برای بیماران ناتوان کرامت و حرمتی نمی ماند. بعد از من گله کرد که چرا به جای نوشتن مطلب در مورد وضعیت بیمارستانها به سینمای فرهادی می پردازم و بحثهای بیهوده فیس بوکی را دنبال می کنم که فرهادی چپ است یا راست... که در جوابش گفتم اتفاقا در حال نوشتن پاسخی به انتقاداتش در رابطه با سینمای فرهادی هستم و به زودی آن را در اخبار روز چاپ می کنم و مشتاقم که این بحث را ادامه دهیم... چند شب بعد رفیقی تماس گرفت و با هق هقی تلخ خبر از رفتن نابهنگام بابک داد. بابک پاکزاد ما. رفیقی که واسطه ای بود میان نسل قبل و نسل ما. روزنامه نگار شجاعی که در محاجه و پرخاش به نئولیبرالهای وطنی لحظه ای تأمل نمی کرد. دوستی که تکیه کلامهایش از یادم نمی رود...۱۴ بهمن ۱٣۹۵ بابک پاکزاد از میان ما رفت و این جدال قلمی تا به امروز در صفحه کامپیوتر من مانده بود که بی حضورش جدال بی معنا بود...پس در اولین سالگرد رفتنش این نوشته را تقدیم می کنم به یاد و خاطره اش که همیشه حاضر است و امید دارم بامداد، رویای نسل پدرش را پی بگیرد و بداند در زمانه ای پدرش به سوسیالیسم عشق می ورزید که سلطه و سطوت سرمایه در اوج خود بود و این شجاعتی بی انکار است که در برابر موج بنیان‌کن زمانه بایستی و نگهبان گل سرخی کوچک باشی...بدرود بابک جان


چهل سال قبل، یعنی حداقل تا زمانی که اثر سارتر بر جهان روشنفکری زنده بود، روشنفکران صریح تر از امروز مواضع سیاسی شان را آشکار می کردند. طرفداری از بلوک شرق، مبارزه قهرآمیز علیه حکومتهای دست نشانده و استبدادی، مبارزه با فقر و بی عدالتی با رویکرد عدالت توزیعی، حمایت از استقلال طلبان جهان سوم و گاه مهمتر از همه مبارزه جویی با امپریالیسم مستقر، شاخصه این روشنفکران بود. برخی از این روشنفکران به مسأله برابری جنسیتی و برابری در حقوق و جایگاه باور داشتند و برخی دیگر تضاد کار و سرمایه از یکسو و تضاد امپریالیسم و خلق را از دیگرسو، عمده تر از هر امری می پنداشتند. در آن روزگار سارتر متر و معیار روشنفکری جهان و روشنفکر راستگرا به طور کلی بی معنا بود. اگرچه ریمون آرون، کارل پوپر، آرنت و چندی دیگر علمای مورد احترامی بودند، اما ردای روشنفکری پس از پایان جنگ سرد بر دوششان نشست. همانگونه که در ایران کسی سید حسین نصر، احسان نراقی، پرویز نیکخواه و... را روشنفکر به حساب نمی آورد و امروزه تلاش بر این است که چنین قبایی برایشان دوخته شود!

اما پس از جهان دوقطبی و پیروزی ضدانقلاب تاچر و ریگان در مرکز، جهان پیرامون نیز دستخوش تغییرات پیدا و پنهان بسیاری شد. امواج پسامدرن، که صدای سرمایه داری متأخر بود، همچون موج سنگین گذر تفنین و تفرقه، فراروایتهای مقاومت را درهم شکست و از نظر اخلاقی همه چیز را نه تنها ممکن که مجاز کرد! دیگر به راحتی می توانستی چپ باشی و و از مداخله انسان‌دوستانه جهان غرب دفاع کنی. می توانستی چپ بمانی و سرنگونی صدام به دست امپریالیست مستقر را چندان بد نبینی و همچون تاچر شلوارپوش تکرار کنی: بدون صدام دنیا جای بهتری است! یا می توانستی چپ باشی و فقط به حقوق اقلیتهای جنسی توجه داشته باشی و برای پناهندگان دل بسوزانی و گیاهخواری را ترویج کنی. می شد چپ باشی و برای نسل کشی اقوام کوچک دل بسوزانی و از امپریالیست مستقر برای نجات آنها تقاضای مداخله کنی و وجدانت هم لحظه ای خش بر ندارد. در این دوره چپ بودن بدل به ملغمه ای از نظرگاههای متفاوت و گاه متناقض شد که باید حداکثر در صد و اندی کلمه جای می گرفت و گرنه خوانده هم نمی شد!

اما دو دهه سلطه توأمان امپریالیسم و نئولیبرالیسم بی حضور رقیب، نه تنها خوشبختی و شادکامی را برای مردم جهان به ارمغان نیاورد که سلطه ی دیکتاتورها را هرچه بیشتر تقویت نمود و دمکراسی خواهان و برابری طلبان را در سراسر جهان منزوی تر کرد. شاخصهای آزادی مطبوعات هر سال بدتر و بدتر شد و فقر و نابرابری های دهشتناک سرمایه های اجتماعی را بلعید و به حرص و تلخای بی انتها دامن زد.

روشنفکران نیز در زیر آوار فروپاشی اردوگاه شمالی گرفتار شده و در میان مه غلیظ و سکرآور پسامدرنیسم به جستجوی هیچ بر می آمدند. روشنفکرانی که بدون حضور جنبشهای اجتماعی به حاشیه محفلها و گروههای خرد رانده شده و در عزلت ناگزیرشان، نومیدانه به نقب زنی در روح و روان خود مشغول بودند. طرفه آنکه اینبار تفسیر جهان را تغییر دلخواه‌تری می دیدند! این روشنفکران دیگر خود را متعلق به طبقه یا اردوگاهی نمی‌دانستند و به همین ترتیب از دسته بندی و بیان دورنماها و تمایلات فرودستان، یعنی کسانی که صدایی در عرصه عمومی ندارند، ناتوان بودند.

هنر مترقی و سیاست پیشرو

هنر اما بیان پیچیده کیفیت جهان از دید هنرمند است و نه موضع گیری رک و راست سیاسی او. هنرِ مانفیستی، هنری استعلا نیافته است که بیشتر به کار مبارزه روزمره می آید تا اثری که روح و روان مخاطب را عمیقا درگیر کند. هنرمندی رادیکال چون پازولینی می توانست فیلمی درباره قدیسان مسیحی بسازد و رویاها و دورنماهایش را همچون رشته های زر و ابریشم لابه لای اثرش به کار برد. یا همچون برشت در شعرهایش چنان از فاجعه و پیشانی بی چین سخن بگوید که بهیموت فاشیسم در برابر خواننده قد بکشد و تمامی زشتی هایش معلوم شود. یا همچون نرودا برای سنگهای سرزمینش آنگونه تصویر بیافریند که گویی هر یک شخصیتی دارند بسان مردمان آمریکای لاتین با عشقها و مبارزه جویی هایشان... هر یک از این هنرمندان و نویسندگان در پیشروترین و مترقی‌ترین سازمان ها و جنبشها مشارکت داشتند، اما در اثر هنری‌شان با بیانی دیگر، با زبانی متفاوت به تصویر کیفیت جهان می پرداختند. این هنرِ خوانندگان حرفه ای و منتقدان پیشرو بود که زبان و بیان آنها را بشکافند و جهت گیریهای مترقی آنان را از دل هنر صیقل یافته و بلورین آنها استخراج کنند. یا در بیانیه ها و سخنرانی ها از کلمات جاویی و روشنگر این هنرمندان سود ببرند و یا با یاری گرفتن از هژمونی تولید شده به یک سمت و سوی سیاسی و اجتماعی مشروعیت ببخشند و یا از سوی دیگر مشروعیت زدایی کنند.

در حقیقت هنرمندان مترقی لزوما روشنفکر نیستند ولی روشنفکران می توانند با یاری تولیدات آنها به بیانی مترقی و شکوفا دست یابند. هر چند که اگر شجاعت سالهای دور و دیر معیار عملکرد اخلاقی باشد، نرودای عضو حزب کمونیست، ناظم حکمت زندانی و تبعیدی، پازولینی چپگرا و دگرباش، نوشین توده ای و رزمجو و هزاران هنرمند ترقی خواه دیگر نمونه هایی از هنرمندان متعهد و مبارز به شمار می رفتند که یا زبان و بیان روشنفکران مترقی را غنی می کردند و یا از کردار و منش سیاسی و اجتماعی خود روایتهایی از رشادت و رادمردی به تاریخ می بخشیدند.

فرهادی روشنفکر یا هنرمند؟

اگر معتقد باشیم که کار روشنفکر چه ارگانیک و چه مستقر، دسته بندی و بیان خواسته ها و آرزومندی های طبقه یا طبقات متبوع (و البته مطبوع) است، فرهادی را نمی توان در جایگاه روشنفکری نشاند؛ بلکه فرهادی هنرمندی است با سویه های مشخص اجتماعی و حتی سیاسی که می توان اثر و تولید او را در دوگانه چپ و راست، ارتجاعی و مترقی و همچنین مردمی و نخبه گرا گنجاند. شخصیت و منش رفتاری او نیز کرداری خاص را بازنمایی می کند و سویه های خاص اجتماعی سیاسی دارد.

فرهادی از نظر شخصیت اجتماعی ستاره ای محترم است. نه جنجال خانوادگی و نه رسوایی های عشقی دارد، نه با پول بانکداران، بدهکاران بانکی و اختلاس گران فیلم ساخته است و نه فیلمهایش با توجه به سفارش دهنده رنگ و بوی خاص و معنایی سازشکار یافته است. او چه در صحنه اسکار بایستد و چه فضانوردان و فضاشناسان را به جای خود به صحنه بفرستد، از صلح سخن می گوید و برضد سیاستمداران جنگ طلب بیانیه می دهد. در سیاست داخلی با اصلاح طلبان و اعتدال گرایان همراه است و طبقه متوسط را مخاطب اصلی خود می داند و در کارزارها و کمپینهایی شرکت می جوید که به نوعی مورد وثوق این طبقه است.

او خود فیلمسازی برخاسته از طبقه متوسط است. طبقه ای که شالوده اش از میانه پهلوی دوم ریخته شده و احزاب رادیکالی که فعالیت در این طبقه را هدف گرفته بودند در سالهای پس از انقلاب، به هر علتی، ناپدید و ناپیدایند به همین دلیل دورنماها و آرزوهای این طبقه را روشنفکرانی بیان می کنند که در بهترین حالت خود میانه‌رو خوانده می شوند و در بدترین صورت خود نئولیبرال. این روشنفکران در تمامی سالهای اصلاحات و پس از آن هژمونی مسلط در سطح روشنفکری ایران بودند و راهبردهای اساسی حرکت این طبقه را تعیین می کرده اند.
اما فرهادی از هژمونی مسلط روشنفکران راست فاصله دارد. اول آنکه طبقه به معنای مارکسی آن در کارهای فرهادی حضور دارد. در فضایی که روشنفکران راست تلاش دارند ثابت کنند که هنوز روابط سرمایه دارانه در ایران حاکم نشده و در ایران موجودی به نام طبقه وجود ندارد، صِرف تأکید بر طبقه، برداشتی رادیکال و ریشه ای است. او در فیلمهای اولیه اش (رقص در غبار و شهر زیبا) نشان می دهد که طبقه فرودست را می شناسد و از گزاره هایی که بر جان و ذهن این طبقه حکمفرماست، خبر دارد. او می داند که گاه احترام در میان این طبقه از پول مهمتر است و انتقام نه یک خصلت مستقر که به نوعی اجباری اجتماعی است. او ساختارهای اقتصادی، طرد و به حاشیه رانده شدن را می شناسد و از مسایلی که در "پشت خط" می گذرد باخبر است.

برای فرهادی اما طبقه ساخت نیست. امری منجمد که بتوان با آمار و ارقام نشانش داد و به تحلیلش نشست. طبقه یک رابطه اجتماعی است که فقط می توان در رابطه آن را مورد بازشناسی قرار داد. رابطه‌ی طبقاتی اما در نگاه مارکسیستی تضاد و درگیری است، تنازع و تناقض. خصیصه اصلی به وجود آمدن طبقات گردآمدن شادکامی و سود در گوشه ای و انباشت درد و رنج در اکثریت یک اجتماع است. پس تضاد و تنازع شاخصه اصلی چنین جوامعی است و هنر حاکمان برای به تعویق انداختن نبرد نهایی این است که این تضاد و تنازع را به درون اجتماع و به میان طبقات ببرند. در فیلم چهارشنبه سوری دو زن از طبقه متوسط در برابر هم ایستاده اند و زنی از طبقه فرودست شاهد نزاع این دو است و گاه ترکشهای این نزاع به او نیز برخورد می کند. درباره الی نیز از کشاکشهای این طبقه در میان خود سخن می گوید و از رابطه بیمارش با طبقه پایین تر از خود. که هیچ شناختی از این طبقه ندارد، نه نامی و نه حتی آدرسی! جدایی نادر از سیمین به جای آنکه در باره جدایی دو زوج باشد، درباره جدایی این دو طبقه از خود و از یکدیگر است. در جایی از فیلم، پشت در دادگاه دخترک در کتاب درسی اش از طبقات در دوران ساسانی و جدایی آنها می خواند. در فروشنده نیز طبقه متوسط با طبقه فرودست خویش درگیر شده و این درگیری را به درون خویش نیز کشانده است.

فرهادی همانند هنرمندان راستگرا قضاوتهای تند و سخت پیشه نمی کند. او همچون هنرمندان چپگرا اصالتا از قضاوت گریزان است. با حقوق و دادگاه بیگانه است و با جامعه شناسی و نسبیت فرهنگی آشنا. از صادر کردن حکم اعدام برای شخصیتهایش به هر علت و دلیل مشروعی گریزان است. همواره گوشه ای از پرده را باز می گذارد تا در میانه تاریکی مطلق نیز اندکی درک و بخشش، نور و شادمانی نمایان شود. فرهادی نه چون جامعه شناسان فردگرا، خشونت و تجاوز و خیانت را ناشی از خوی پست و پلید بشر می داند و نه چون نویسندگان راستگرا تلاش می کند قربانیان را مقصر جلوه بدهد. او منطقه ای خاکستری را توصیف می کند که همه در آن به نوعی مقصرند و در عین حال قربانی. منطقه ی خاکستری اصطلاحی وام گرفته از پریمو لوی است.

پریمو لوی یکی از کسانی است که بخشی از زندگی اش را در اردوگاههای آلمان نازی گذرانده است و مقاله ای از این دوران نوشته است با نام منطقه خاکستری. او این عنوان را بر می گزیند تا نشان دهد که چگونه می توان در رابطه با وضعیتهای خارج از قاعده قضاوت کرد. او در این مقاله شرح می دهد که چگونه انسانیت زدایی شدید با لخت کردن اسرا و کتک زدن و فحاشی کردن به آنها، تحقیر نظام مند، گرسنگی ممتد و کار سخت در اردوگاه آشویتس و یا دیگر اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی باعث می شد که افراد از شخصیت و هویت انسانی خود به طور ممتد دور بشوند. او در عین حال نشان می دهد که چگونه نظام توتالیتر حاکم بر این اردوگاه با اعمال قدرت یگانه و از بالا مقاومت فرودستان را به طور موثر می شکست و افرادی را نیز حتی جذب خود می کرد. او این نکته را آشکار می کند که بسیاری از افرادی که در این اردوگاهها اعضای جوخه ویژه بوده و وظیفه شان فرستادن افراد به داخل حمامهای گاز، کندن دندانهای طلای آنان و جمع آوری دیگر متعلقات و سپس انداختن مردگان در کوره های آدمسوزی بود، در حقیقت یهودیانی بودند که پیش از این به کارهای معمول اشتغال داشته و انسانهای معمول و یا مطلوب جامعه ی خود به حساب می آمدند و قرار گرفتن در آن وضعیت به شدت غیرانسانی از آنان همدستانی برای اس اس و دیگر شکنجه گران ساخته بود. به صورت خلاصه، زنده ماندن در چنین اردوگاهی فقط از مسیر تعبد و تن دادن به قدرت قاهر ممکن بود و تلاش بسیاری از افراد برای زنده ماندن به وضعیتی منجر می شد که آنان به بخشی از قدرت قاهره برای سختتر کردن زندگی بر دیگر افراد بدل می شدند. نویسنده ی این مقاله قضاوت کردن در رابطه با این افراد را بسیار سخت می داند چرا که در این وضعیت قربانی و مقصر را نمی توان با یک خط افتراق از یکدیگر جدا کرد و در رابطه با آنان به قضاوت نشست.

حال، فرهادی با یا بی مدد گرفتن از این نگاه، وضعیتی را شرح می دهد که خطوط میان مقصر و قربانی به شدت مخدوش و ناروشن است. فشار سرمایه و سرکوب دولت باعث شده است که پریشانی در جامعه همه‌گیر شود و خشونت ساختاری موجود جامعه را از جامعه بودن تهی کرده است. افراد منزوی اند و در سودای سود و لذت پای بر سر هم می نهند. این وضعیت هرچه به عمق می رویم نیز بدتر می شود و فشارهای ساختاری بر فرودستان بسیار بیشتر است.

قهرمانان فیلمهای فرهادی را نمی توان قضاوت کرد بلکه وضعیت دردناک آنها را باید درک کرد و حتی بخشید. در چهارشنبه‌سوری زنی تنها و ترس خورده از اجتماع به مردی پناه آورده است که از قضا خود در ارتباطی دیگر است. در جدایی نادر از سیمین، نادر با آنکه زنی حامله را هل داده و به تقصیرش معترف است ولی علت سقط جنین زن از جنس دیگری است و از آن سو شوهری که حاضر است گناه قسم دروغ را به جان بپذیرد تا سرمایه ای برای سیر کردن زن و فرزندانش تهیه ببیند. در نهایت نیز فروشنده ای فقیر و در آستانه‌ی مرگ که تنها دلخوشی اش همخوابی با زنی روسپی است و از سر اتفاق برای زنی دیگر مزاحمت می آفریند...

فرهادی در دورانی که دیگر سارترگونه زیستن پایان یافته و معیارهای نوینی بر جهان حکم می راند، هنرمندی متعهد است. نه از آنگونه که چپگرایان آرزویش را دارند: با پیشانی پرچین و صدایی خشمگین از بی عدالتی! بلکه حداکثر توان طبقه متوسط را برای رادیکال بودن به نمایش می گذارد. با فیلمهای فرهادی نمی توان انقلاب کرد. این فیلمها توان تغییر شگرف در نگرش افراد را نیز ندارد؛ اما می تواند آنها را به درک جهان اطرافشان دعوت کند. از آنها بخواهد که زیر پوست شهرشان را ببینند. تضاد و تنازع را درک کنند و با فهم منطقه خاکستری از قضاوتهای سطحی مختص رسانه های جریان اصلی فاصله بگیرند. فرهادی را در کنار برخی فیلمسازان رادیکال این روزها می توان با مسامحه در مکتب نئورئالیسم دید.

نئورئالیسم تلاش می کرد واقعیت و البته تمام واقعیت را در علت‌یابی یک پدیده به نمایش بکشد و از داوریهای تقلیل‌گرایانه و نمایشهای سرسری و آسان‌گیر پرهیز کند. این مکتب در تلاش بود که به بخشهای فرودست و بی صدای جامعه سر کشیده و از انقیاد و اسارت ساختارها سخن بگوید و ریشه های درد را به تمامی نشان دهد.
اگر که این حداکثر توان طبقه متوسط در شناسایی و شناساندن جهان زیستش است، فرهادی مقصر نیست. جریانهایی ترقی خواه که بتوانند اندیشه و هنر را به پیش برانند و تضادهای اساسی را به چشم مخاطبان به جلوه درآورند، غایبند، خواه بالاجبار یا به اختیار. فیلمهای فرهادی حاصل حداکثر بضاعت هنرمندان ترقی خواه در زمانه ای است که همه چیز میل به پوچی و تشکیک دارد و ساحل یقین دور و ناپیداست...پس می توان نتیجه گرفت که آنچه فرهادی در فردا خواهد ساخت نیز تابعی از این پیکار خواهد بود. آیا فرهادی به جریان اصلی سینما خواهد پیوست و در غوغای فلاشهای کورکننده و رسمیت اسموکینگهای سیاه غرقه خواهد شد؟ یا هر چه بیشتر به اعماق و لایه های این اجتماع خشمگین نزدیک می شود و رهیافتهای مترقی پیش روی ما می گذارد؟... این سوالی است که دیالکیتیک جدال بین جنبشهای ترقی خواه و ساختارهای سکون و تسلط آن را پاسخ خواهد گفت.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست