دیدن به چشمِ بیزاری
اسماعیل خویی
•
آذرخش
چادرِ سیاهِ ابر را دراند؛
وز پس اش
تُندر،
از کجای آسمانِ تیره،
ماشه ی تُفنگِ ناپدیدِ خویش را چکاند و
انفجارِ ناگهان
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۷ -
۱۹ می ۲۰۱٨
برای سبولی
آذرخش
چادرِ سیاهِ ابر را دراند؛
وز پس اش
تُندر،
از کجای آسمانِ تیره،
ماشه ی تُفنگِ ناپدیدِ خویش را چکاند و
انفجارِ ناگهان
زاغِ بی عزا سیاه پوش را
ز شاخِ نارون پراند؛
وز پس اش
تُندبار کرد آنچه تُندبار می کند:
زآن سپس که گُربه را ببینم از دریچه ی اتاقِ خویش،
در میانه ی چمن،
کز هراسِ تر شدن،
با چه سرعتی فرار می کند!
حیرتا!
من ندانم آن دم از چه رو
یادِ سالِ ۶۷،
یادِ خشکسال و زلزله،
یادِ شورش و شعارهای جان به لب رسیدگانِ دی،
نیز یادِ دخترانِ انقلاب،
همزمان همه،
بر دل ام گذشت؛
وز پسِ کم از دمی
چهره ی «مقامِ رهبری»
پیشِ چشم ام آشکار گشت.
دیدم اش که،
زیرِ تُندبار،
گوییا که گُربه را،در آن فضای تار،
با سگ اشتباه کرده است؛
وَ از او که نه،
ز وحشتِ نجس شدن،
فرار می کند:
با شتابی آنچنان که،در گریختن،
دراکولای خون مکیده هم به گَردِ او نمی رسد!
ناگهان،عبا به دوش او
بالِ بوف
و صدای او صدای زاغ می شود:
می پَرَد به سوی آسمان و قار قار می کند!
من،همان ز دور،
به«مقامِ رهبری»نگاه می کنم؛
و آنچنان که گوییا
دستی از درون مرا
قلقلک دهد،
قاه قاه می کنم!
سوم فروردین ۱۳۹۷،
بیدرکجای لندن
|