سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نقد مارکسیستی نظریه‌ی «بُرش‌گاه»
نوشته‌ی: باربارا فولی، ترجمه‌ی: ن. ناجی


• جنس، نژاد و طبقه – این چیزی که تری ایگلتون یک‌بار از آنها، به‌عنوان «تثلیث مقدس معاصر» یاد کرد، یا به قول مارتا گیمنز، این «سه گانه»ها، – این مقوله‌ها – چگونه با هم مرتبط‌اند، و زمانی که یکی از آنها میان‌کنش مابین‌شان را مقرر می‌کند، چه نوع پارادایم علّی‌ای آنجا دست در کار است؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٣ خرداد ۱٣۹۷ -  ٣ ژوئن ۲۰۱٨


یادداشت مترجم: واژه‌ی Intersection به معنی فصل اشتراک، مقطع مشترک، نقطه‌ی تقاطع، تقاطع و… بین دو یا چند چیز یا وضعیت است. بنابراین ما برای Intersection، معادل «بُرش‌گاه» و برای Intersectionality، «همْ‌برش‌گاهی» را انتخاب کرده‌ایم. این اصطلاح کلید واژه‌ای است برآمده از مبارزات جنبش فمینیستی درآمریکا، که برای درک و ارائه‌ی راه‌کارهای اجتماعی بسیار گسترده در حوزه‌های دیگر نیز رواج یافته‌است. مثلا در بسیاری از دانشگاه‌های آمریکا، نه تنها استادان علوم اجتماعی موظف شده‌اند که حتماً فصلی از دروس خود را بر این مبنا ارائه دهند، بلکه در گفتمان مبارزات اجتماعی، عدالت‌خواهی و برابری‌طلبی‌های نژادی، جنسی، قومی و مذهبی جایگاه برجسته‌ای به‌دست آورده‌است.

نشریه‌ی «علم و جامعه» (Science & Society) در شماره‌ی 82 خود مجموعه مقالاتی درباره‌ی این موضوع منتشر کرده‌است که مقاله‌ی کوتاه «باربارا فولی» تحت عنوان «هم‌بُرش‌گاهی: نقدی مارکسیستی» یکی از آنهاست. «هستر آیزنشتاین» (Hester Eisenstein) یکی دیگر از نویسندگان این مجموعه، روند تاریخی شکل‌گیری این اصطلاح و برون آمدنش از دل تاریخ مبارزات اجتماعی آمریکا را این‌گونه ارزیابی می‌کند: برجستگی مبارزات طبقاتی بدلیل میراث و پشتوانه‌ی قوی اتحادیه‌ها در سال‌های 1945-1950، ولی حاکمیت سرمایه با وضع قوانینی علیه پشتوانه و امکانات اتحادیه‌ها و تصویه‌ی بیشترین رهبران سوسیالیست وکمونیست اتحادیه‌ها، موفق به ایجاد شرایط مناسب برای اتحادیه‌های نرم‌تر و رام‌تری شد. از پی‌آمدهای این وضع می‌توان به مهمترین جنبش 1960 آمریکا، یعنی جنبش حقوق مدنی (Civil Rights Movement ) که تمرکزش بر حقوق پایمال‌شده‌ی سیاه‌پوستان بود، اشاره کرد. سپس در دهه‌ی 1970 که جنبش زنان برجستگی یافت، جریانی که بر ویرانه‌های جنبش‌های فمینیستی- کارگری دهه‌ی 1940، درخواست‌ها و روش‌هایی شبیه به جنبش حقوق مدنی را بکار می‌گرفت. این جنبش مقارن است با فروکش سرمایه‌های صنعتی و پای‌گیری سرویس‌های خدماتی و جذب شدید نیروی کار زنان در بازار کار آمریکا. جنبش برابرطلبی زنان محرکی برای شکل‌گیری دیگرجنبش‌های برابرطللبی همچون جنبش همجنس‌گرایان، ترانس‌ها و دیگر فعالیت‌ها همچون جنبش‌های محیط زیستی گشت. در مجموع و بطور کلی می‌توان گفت که این تغییر جهت از سیاست‌های طبقاتی به سیاست‌های هویتی که خواسته‌هایی را بر اساس نژاد، سکس / جنس، و دیگر خواسته‌های خود- محور جایگزین خواسته‌های طبقاتی می‌کرد از دهه‌ی 1960 آغاز می‌شود.

در چنین بستری است که مبارزه‌ای دیالکتیکی بین خواسته‌های اولیه‌ی جنبش زنان، که توسط زنان سفیدپوست طبقات متوسط جامعه طرح شده‌بود با خواسته‌های زنان سیاه‌پوست شکل می‌گیرد. زنان سیاه‌پوست نه تنها خواهان بسیاری ازخواسته‌های اولیه برابری حق زنان بودند، بلکه طبق تجارب خود خواسته‌های دیگری نیز همچون برابری نژادی را نیز به میان می‌کشیدند. برای مثال اگر در گویش حاکم و رایج جنبش زنان، با طرح خواسته‌هایی از قبیل حق مساوی در انتخابات و یا ازدواج، این مفهوم از برابرطلبی طرح می‌شد که زنان سفیدپوست سخن‌گوی همه‌ی زنان هستند، این با تجربیات لمس شده‌ی زنان سیاه‌پوست از سرکوب نژادی و یا وفاداری به یک مرد و یا خانواده و یا گروه مشخص هم‌خوانی نداشت؛ و این شامل تجربیات سرخ پوستان و دیگر اقلیت‌های قومی نیز می‌شد.

در این کشاکش و بحبوحه‌ است که اصطلاح «هم‌بُرش‌گاهی»، در حوزه‌ی بحث‌های سیاسی و اجتماعی شکل می‌گیرد. واژه‌ی Intersectionality اولین بار در زبان انگلیسی توسط پروفسور حقوق، کیمبرلی کرنشاو (Kimberle Crenshaw)، که در حدود سال 1990 در شهر پر تقاطع لس آنجلس زندگی می‌کرد، در ارائه مبحثی در مورد تجربیات شخصی خود به‌عنوان یک زن سیاه‌پوستِ محقق حقوق در کنفرانسی در واشنگتن دی سی، به کار رفت. او در نقد قانون ضد تبعیض نژادی در آمریکا، در اشاره به تعقیب حقوقی موقعیت زنان سیاه‌پوست کارگران شرکت جنرال موتور به این نکته‌ی مهم اشاره کرد که طبق این قانون، قوه‌ی قضائیه‌ی آمریکا فقط می‌تواند به حقوق نژادی و یا فقط به حقوق جنسیت/زنانگی کارگران سیاه‌پوست رسیدگی کند، یا این و یا آن؛ و نه به هردو به‌صورتی پیوسته و هم‌بسته. کیمبرلی از این روی واژه‌ی «هم‌برش‌گاهی» را به‌عنوان مفهومی در برگیرنده‌ی مجموعه‌ای ازهم پوشی‌های نژادی، جنسیتی، قومی، مذهبی مطرح کرد. رواج این اصطلاح و غالب شدنش بر بسیاری از مشاجرات نظری، از جانب برخی به‌عنوان پیروزی مباحث فمینیست‌های سیاه‌پوست بر مباحث تاریخی غالب زنان سفیدپوست در جنبش زنان تعبیر شده‌است. در همین راستا برخی از تحلیل‌گران ریاست جمهور شدن «اوباما» را از جمله نتیجه و تداوم همین «نشانه‌گذاری» در ذهنیت اجتماعی رأی دهنده‌گان آمریکا و ریاست جمهور شدن «ترامپ» را حرکت نژادی شکست‌خوردگان برای بازپس‌گرفتن موقعیتِ اجتماعیِ از دست‌رفته ارزیابی کرده‌اند و معتقدند که نتیجتاً جایگزینی «نشانه‌گذاری» طبقاتی می‌توانست نتایج تاریخی ماندگارتری را به ارمغان آورد.

مقاله‌ی «هم‌بُرش‌گاهی: نقدی مارکسیستی» (یا «نقد مارکسیستی نظریه‌ی بُرش‌گاه») نوشته‌ی باربارا فولی یکی از مقالات این مجموعه است. – ن. ناجی
                                                                * * *

                                                                   1

مسائل طرح‌شده در نظریه‌ی «بُرش‌گاه» اهمیتی حیاتی دارند؛ چه برای پژوهش‌گر و چه هر انسانی عادی، برای هرکس که دل‌مشغول عدالت اجتماعی و متعهد به درک انواع علیتی است که موجب نابرابری‌های شدید جامعه‌ی امروز می‌شود. دانشجویان من در شبکه‌ی دانشجویی دانشگاه راجر (Rutgers University Network) – مخصوصا آنهایی که فرهیخته‌اند و تلاش می‌کنند با نظرپردازی راهی برای درک این نابرابری‌ها و مقاومت و مبارزه در برابر آن‌ها بجویند – دائما، حتی اگرتا حدی مبهم، به چیزهایی (چه جنبش‌ها و یا هویت‌ها و یا فقط ایده‌های ساده) رجوع می‌دهند که دارای مقطع یا برش‌گاهی مشترک‌اند. برای ارزیابی کارآیی نظریه‌ی «بُرش‌گاه» به عنوان یک مدل تحلیلی و برنامه عملی، – والبته، برای این‌که ببینیم که آیا واقعا می‌تواند به‌عنوان یک «نظریه» مطرح شود یا نه، چنانچه تعدادی از طرفداران آن اصرار می ورزند – ما نه تنها باید بپرسیم که چه نوع سوالاتی را پیش می‌کشد و چه ره‌یافت‌هایی را ارائه می‌کند، بلکه همچنین باید ببینیم که چه نوع سوالاتی را پس می‌زند و چه نوع علاج‌هایی را پیشاپیش منتفی می‌داند.

در مباحث نظریه‌ی «بُرش‌گاه» این روشِ جاافتاده‌ای است که به پیش‌کسوتان مهم – از سوجورنر تروث (Sojourner Truth) تا آنا جولیا کوپر(Anna Julia Cooper)، از الکساندرا کلونتای (Alexandra Kollontai) تا کلودیا جونز (Claudia Jones) و کولکتیو گامبه ریور(Collective Combahee River) – استناد شود. اما بعد از آنها تمرکز روی کار کیمبرلی کرنشاو نظریه‌پرداز مبارزات قانونی است، که برای اولین بار این اصطلاح را دراواخر دهه 1980 توضیح داد و سکه زد. کرشناو با دغدغه‌ی غلبه بر وضعیت تبعیض‌آمیز کارگران سیاه پوست در جنرال موتور، نامکفی‌بودن مقولات جنسی و نژادی موجود را به‌عنوان زمینه‌ای برای اقدام قانونی نشان داد ، زیرا آن‌ها را نمی‌توان در یک فرد مفروض به صورت همزمان به جنبش برانگیخت: یا باید زن باشی یا غیرسفیدپوست، اما نه هر دو، همزمان. کرنشا استعاره معروف بُرش‌گاه یا نقطه‌ی تقاطع دو جاده را پروراند، یکی اشاره به نژاد داشت ودیگری به جنسیت، و این‌که، تصادفی که در نقطه‌ی تقاطع این دو جاده روی می‌دهد را نمی‌توان فقط به یکی از این‌دو معطوف کرد؛ چرا که تصادف در اثرحرکت در هر دو محور رخ داده است. (Crenshaw, 1989)

درحالی که الگوی کرنشاو به نحو موثری آنچه را پاتریشیا هیل کالینز (Patricia Hill Collins) «ماتریسِ ستم» نامیده‌است توصیف می‌کند، اما همین دو بُعدی‌بودن و محدودیتش را توضیح می‌دهد که چرا این ماتریس در گامِ نخست ایستاده است؟ (کالینز، 1990) چه کسی این جاده‌ها را ایجاد کرد؟ چرا افراد معینی از آنها گذرمی‌کنند؟ کی و در چه گستره‌ای ساخته شده‌اند؟ مسطح شدگی و مسطح کنند‌گی این استعاره‌ی مکانی، مانعی را برای طرح چنین سوالاتی به‌وجود می‌آورد، چه رسد به‌طرح پاسخی به آنها؛ این واقعیت که زنان سیاه کارگرانی هستند که نیروی کار خود را در بازار سرمایه‌داری می‌فروشند، یعنی در جایی که ارزش اضافی ایجاد می‌کنند، و این – زمینی است که در آن این جاده‌ها ساخته شده‌اند – امری مسلم است. درحالی که کرنشاو موفق شد نشان‌دهد که کارگران جنرال موتور تحت یک تبعیض دوگانه قرار گرفته‌اند – نتیجه‌ایی که بدون تردید دست‌آورد ارزشمندی برای زنانی است که او وکالتشان را به‌عهده داشت – ولی الگوی وی برای تحلیل و بازنمایی، در گستره‌ی حقوقی بورژوایی محصور بود. در حقیقت، همانطور که دلیا آگیلار به طنز خاطر نشان کرد، طبقه حتی مقوله‌ای «کنش‌پذیر» برای کارگران مورد بحث نبود. (Aguilar, 2015,209)

محدودیت‌های توضیحی الگوی کرنشاو – محدودیت‌هایی که درضمن بعداً خود او در اذعان‌ به آنها واقف بوده‌است – دیگر نظریه‌پردازان جنبش ضد نژادپرستی و فمینیستی را از اضافه‌کردن طبقه‌ی اجتماعی به این ترکیب و طرح نظریه‌ی «بُرش‌گاه» به‌عنوان یک پارادایم توضیحیِ فراگیر باز نداشته‌است، پارادایمی که نه تنها قادربه توصیف کارکردِ حالت‌های مختلف ستم است، بلکه حتی در تعیین جایگاه ریشه‌های آن نیز توان‌مند است. اینجا، جایی است که، به‌نظر من، سودمندی آن به پایان می‌رسد، و در حقیقت مانعی می‌شود در برابر کسی که سئوالات دیگری درباره دلایل نابرابری طرح می‌کند – یعنی زمانی که کسی از گفتمان «حقوق» و سیاست‌های نهادینه‌شده، که وجود روابط اجتماعی سرمایه‌داری را پیش‌فرض گرفته‌است، درمی‌گذرد (1)

                                                                2

جنس، نژاد و طبقه – این چیزی که تری ایگلتون (Eagleton, 1985, 82) یک‌بار از آنها، به‌عنوان «تثلیث مقدس معاصر» یاد کرد، یا به قول مارتا گیمنز، این «سه گانه»ها، – این مقوله‌ها – چگونه با هم مرتبط‌اند، و زمانی که یکی از آنها میان‌کنش مابین‌شان را مقرر می‌کند، چه نوع پارادایم علّی‌ای آنجا دست در کار است؟ (Gimenez, 2001) من بعضی مخالفت‌های طرفداران نظریه‌ی «بُرش‌گاه» را قبول می‌کنم که می‌گویند ما نباید این مقوله‌ها را به «هویت» تقلیل دهیم و این‌که آ‌نها، همان‌گونه که آنژماری هانکاک (Hancock, 2011, 51) طرح کرده‌است، «مقوله‌های تحلیلی» هستند. (2) اما اگر جنس، نژاد و طبقه، مقوله‌های تحلیلی باشند، از چه نوعی هستند؟ آیا آنها قیاس‌پذیراند یا متمایز؟ آیا می‌توان نقش علیت آنها را در نوع خاصی از سلسله‌مراتب قرارداد، یا آنها به‌موجب کارکرد «درون آمیخته» و متناظرشان، از ضرورت هستی‌شناسانه‌ی همترازی برخوردارند؟ آیا اصلاً می‌توان آنها را به نیت پژوهش از یکدیگر انتزاع کرد؟ یا، همان‌گونه که هستر آیزنشتاین (Hester Eisenstein) به سهم خود در این سمپوزیوم سوال می‌کند، آیا کسی که بخواهد اساسا درباره‌ی هر یک از آنها صحبت کند باید ازتمامی آنها یک‌جا صحبت کند؟

وقتی که این سوالات را مطرح می‌کنم، بحثم این نیست که یک زن سیاه پوستِ کارگر خودروساز، روز دوشنبه و چهارشنبه سیاه است، روز سه‌شنبه و پنج‌شنبه زن، روز جمعه پرولتاریا، ــ و برای خوش‌حسابی – روز شنبه یک مسلمان. (حالا یک روز یکشنبه را هم می‌گذاریم برای آنچه به انتخاب خودش می‌خواهد باشد.) (3) منظور من این است که بعضی از علت‌ها اولویت بیشتری نسبت به بقیه دارند و فراتر از آن، از آن‌جا که جنسیت، نژاد و طبقه می‌توانند مواضع قابل مقایسه‌ای برای سوژه تلقی شوند، همان‌طور که لیزه فوگل (Lise Vogel) در ادای سهم‌اش به این سمپوزیوم اشاره می‌کند، در واقع به رویکردهای تحلیلی بسیار متفاوتی نیاز دارند. اینجاست که ادعای مارکسیستی دال بر برتریِ توضیحیِ یک تحلیلِ طبقاتی وارد این ترکیب می‌شود و تمایز بین ستم و استثمار اهمیت تعیین‌کننده‌ای می‌یابد. ستم همان‌طور که گِرگ میرنس (Greg Meyerson) آن را بیان می‌کند، بنا بر تجربه‌های گوناگون، در حقیقت چندگانه است و در بُرش‌گاه‌ها صورت می‌گیرد؛ اما علت‌اش چندگانه نیست، بلکه یگانه است. (Meyerson، 2000) به‌عبارت دیگر «نژاد»، علت نژادپرستی نیست؛ و جنسیت منجربه تبعیض جنسی نمی‌شود. اما شیوه‌هایی را که از طریق آن‌ها «نژاد» و جنسیت به‌لحاظ تاریخی و توسط تقسیم کار شکل گرفته‌اند، می‌توان و باید در چارچوب تبیینیِ ارائه‌شده از سوی واکاوی طبقاتی درک کرد. در غیر این‌صورت، همان‌طور که ایو میچل ( (Eve Mitchellاشاره می‌کند، مقوله‌های تعریف انواع خودبودگی یا هویت که خود محصول کار بیگانه هستند، به شئ‌شدگی می‌انجامند و در پایان کار مشروعیت می‌یابند. (میچل، 2013) علاوه بر این، حتی اگر نظریه‌ی «بُرش‌گاه» بر این اصرار ورزد که همه‌ی این مقوله‌های تحلیلی مختلف در یک شخص مفروض یا یک گروه مشخص اجتماعی حضوری همهنگام دارند، واقعیت این امر که این مقوله‌ها بر اساس تفاوت‌ها استوار‌ند، همان‌طوری که هیمانی بنجری (Himani Bannerji) مشاهده کرده‌است، بدین معنا است که اگر کسی در «گسلیدن» متقابل این مقوله‌ها در جستجوی علیت باشد، آنها علیه یگدیگر به منازعه برخواهند خاست. (, 2015, 116 Bannerji) در نتیجه این پرسش باقی می‌ماند که آیا آنها درواقع به‌نحوی سامان نیافته‌اند که سیاستِ هویتِ یگانه را سپری کنند.

                                                                   3

یک نقد موثر محدودیت‌های نظریه‌ی «بُرش‌گاه» منوط به این است که بتواند یک درک عمیق‌تر و ماتریالیستی از طبقه را بیشتر از آن‌که معمولا مجاز شده‌است صورتبندی کند: نه طبقه به‌‌عنوان موضعِ سوژه یا هویت، بلکه تحلیل طبقاتی همچون روش درک ساختاری. در نوشته‌های مارکس، «طبقه» به شیوه‌های گوناگون مطرح می‌شود. بعضی از اوقات، مثلا در فصل «کار روزانه» در جلد اول سرمایه، مقوله‌ای است تجربی، دال بر کودکانی که گردوغبار کارخانه را استنشاق می‌کنند، مردانی که انگشتان‌شان را در دستگاه‌های قدرتمند بافنده‌گی از دست می‌دهند، زنانی که قایق‌ها را می‌کشند و بردگانی که در زیر خورشید سوزان پنبه چینی می‌کنند. (مارکس، 1990، 440-440) همه این مردمان مورد ظلم و همچنین استثمار قرار گرفته‌اند. اما بیشتر اوقات، برای مارکس، طبقه یک رابطه است، رابطه‌ی اجتماعی تولید؛ به‌همین دلیل است که او می‌تواند در مورد کالا با خصوصیت خودویژه‌اش به‌عنوان آمیزه‌ای از ارزش مصرف و ارزش مبادله، به‌عنوان پیکریافتگی تضاد طبقاتی آشتی‌ناپذیر، صحبت کند. تاکید بر اولویت تحلیل طبقاتی، به این معنا نیست که اهمیت یک کارگر بیشتر از یک خانه دار است، و یا حتی این که یک کارگر زن درمورد خودش در درجه اول به‌عنوان یک کارگر فکر می‌کند؛ چه بسا، براساس تجربه‌ی شخصی‌اش بنابر سوءاستفاده شدن در رابطه‌ی همسری یا از خشونت پلیس، ممکن است بیشتر خود را یک زن یا یک شخص سیاه پوست ببیند. منظور این است که، در هرحال، به هر شیوه‌ای که فعالیت‌های مولد انسان سازمان یافته‌است – و جامعه‌ای مبتنی بر طبقات، مستلزم این است که توده مردم را به دسته‌های مختلف تقسیم کند تا اطمینان حاصل شود که شماری از آنها برای منفعت عده‌ای معدود کار کنند ــ این سازمان مبتنی بر طبقه موضوع اصلی مورد نیاز برای تحقیق است، اگر مایل به درک ریشه‌های نابرابری اجتماعی باشیم. این به معنای «تقلیل» جنسیت یا «نژاد» به طبقه به‌عنوان شیوه‌های ستم نیست، یا به معنای تلقی «نژاد» یا جنسیت همچون موضوعی پیرامونی یا در حاشیه نیست، بلکه بیشتر پافشاری بر این است که تمایز بین استثمار و ستم، امکان درک ریشه‌های مادی ستم‌های مختلف را فراهم می‌آورد. همچنین این استدلال است که «کلاسیسیسم» مفهومی عمیقا پر کم و کاست است، زیرا – با چرخشی مضاعف به «تقلیل‌گراییِ طبقاتی»، طبقه را به مجموعه‌ای از رویکردهای متعصبانه‌ای تقلیل می‌دهد که مبتنی‌‌اند بر دوراهه‌ی دروغینِ تقابلِ این یا آن، و این‌ها همترازند با ایدئولوژی‌های نژادپرستانه و جنسیت‌گرایانه. به‌عنوان یک مارکسیست، می‌گویم که ما به تنافر طبقانی نیاز بیشتری داریم، تا کمتر، زیرا تقابل‌های دوگانه‌ی اینی و یا آنیِ سازنده‌ی تخاصم طبقاتی ریشه در واقعیت دارند و نه در ایدئولوژی.

در خاتمه، من پیشنهاد ویکتور والیس (Victor Wallis) را مبنی بر این که نظریه‌ی «بُرش‌گاه» به جای تدارک یک چارچوب تحلیلی برای درک واقعیت اجتماعی فعلی، می‌تواند بیشتر خصلت‌نمای زمانه‌ای باشد که در آن چنین جایگاه برجسته‌ای را احراز کرده است. (Wallis, 2015) این زمانه – که اکنون به چند دهه‌ی پیش برمی‌گردد- با چندین تحولِ مرتبط با هم مشخص شده‌است. یکی شکست تاریخی- جهانی (اگرچه به‌طور دراز مدت، کماکان معاصر) جنبش‌های خواهان ایجاد و تحکیم جوامع برابری خواهِ کارگری، عمدتا در چین و اتحاد جماهیر شوروی است. دیگری – که در رابطه‌ی تنگاتنگی با اولی است- حمله نئولیبرالیسم به سطح زندگی کارگران جهان، و همچنین آن دسته از اتحادیه‌هایی است که از لحاظ تاریخی زمینه‌ای برای مقاومت طبقاتی و آگاهی طبقاتی در تقابل با سرمایه را فراهم کرده‌اند. رژیم رشدیابنده‌ی انباشتِ انعطاف‌پذیر (Harvey, 1990,171.72)، که نیروی کار را بین انواع مختلف اقتصاد مبتنی بر قراردادهای موقت (gig economies) پراکنده می‌کند، این حمله نئولیبرالی را پی‌گیری و تحکیم می‌کند. اکنون چندین دهه است که نمود سیاسی این شرایط اقتصادیِ تغییریافته، ظهور «جنبش‌های اجتماعی جدید» بوده‌است که نیاز به ائتلاف‌های پلورالیستی، حول طیف وسیعی از جنبش‌های اصلاحی غیرطبقاتی، و نه مقاومت در مقابل سرمایه‌داری را طرح کرده‌اند. محور تمام این شکل‌گیری‌ها، «عقب نشینی از طبقه» بوده‌است؛ عبارتی که نخستین‌بار الن میکینسز وود (1986- (Ellen Meiksins Wood عنوانش کرد؛ در محافل علمی، این [موج] در شکل حمله به مارکسیسم به‌عنوان روایتی طبقاتی ـ تقلیل‌گرایانه و نیاز به متمم‌هایی برای آن در حوزه‌ی روش‌شناسی‌های بدیل به‌نمایش گذاشته شده‌است.

این پدیده‌ها و پدیده‌های مرتبط با آن برای مدت مدیدی است که به هوایی ایدئولوژیک تبدیل گشته‌است که ما استنشاق می‌کنیم؛ هم‌برش‌گاهی به انحای گوناگون واسطه‌ای مفهومی برای همین ماتریسِ اقتصادی و سیاسی است. آن‌دسته از دانش‌آموزان من که به دنبال هم‌برش‌گاهی برای درک علل نابرابری‌های اجتماعی‌ای هستند که هرروزه، چه در اینجا و چه در سراسرجهان، شدت بیشتری می‌گیرد، بهتر است در جستجوی تحلیل و راه‌بردهای بهتری در مارکسیسم انقلابیِ بین‌المللی، ضدنژادپرستانه، ضد سکسیستی باشند، مارکسیسمی که تحولات کمونیستی جامعه را در آینده‌ای نه چندان دور، پیش‌بینی می‌کند.

منبع:

Barbara Foley; „Intersectionality: A Marxist Critique“; in: Science & Society, Vol. 82, No. 2, April 2018

یادداشت ها:

در ادامه، من به‌بحث راجع به دیگر بردارهای ستم که اغلب در بحث‌های هم‌برش‌گاهیِ جنسیتی، سنی، ناتوانی و غیره وجود دارد، نمی‌پردازم، – نه به این خاطر که آنها را همچون جزئی جدایی‌ناپذیر از «ماتریسِ ستم» نمی‌بینم، بلکه به این خاطر که همین رابطه‌ی مابین چنین ماتریسی از ستم و استثمار مبتنی بر طبقات است که من مایل به بررسی انتقادی آن هستم.
از آنجایی که به‌عنوان یک مارکسیست، به این ادعای دروغین که مارکسیسم، جبرگراییِ اقتصادی است خیلی حساسیت دارم، میل دارم که این حق را برای طرفداران هم‌برش‌گاهی قائل باشم که بلافاصله همه‌ی آنها را به تقلیل‌گرایسمِ فرهنگی متهم نکنم، و در مقابل بعضی از انتقادات آنها را در مورد چند فرهنگی و سیاست هویت را به‌عنوان ایستا و غالب جدی تلقی کنم.
برای این صورتمندی کم وبیش زیرکانه، وام‌دار کاترین راسل (Russell, 2007) هستم.

منبع: naghd.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست