سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مگر نکشتیدش؟
سیامک پورجزنی


• به راستی از چه می ترسند؟ چه "اشباحی است در گردش که در کهسار آبی رنگ می چرخند و می پویند"؟ مگر او را نکشتند؟ مگر او را نشکستند؟ مگر دستگاه فکری او را از زبانش نفی نکردند؟ پس چرا در هیأت چرچیل با سیگار برگ و شکمی برآمده تصویرش می کنند؟ چرا دوباره این "فرزند لنین" را به نقد می کشند؟ مگر داغ و درفششان چه چیزی کم داشت که دوباره باید کارنامه احسان طبری را به لجن کشید؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۵ مرداد ۱٣۹۷ -  ۱۶ اوت ۲۰۱٨


یک دوست مذهبی داشتیم در دانشکده. از آن مذهبی ها که فقط خودشان را اذیت می کنند نه دیگران را. جبهه رفته بود و با سهمیه آمده بود رشته پزشکی. اما ذاتا پزشک بود: مردمدار و فهیم. پدرش فروشنده داروهای گیاهی توی بازار بود: یک حجره کوچک و احتمالا یک پیرمرد بدعنق. باورهای مذهبی داشت و گاه حرفهای خرافی هم می زد. مثلا یکبار داشت از کرامات شیخی می گفت که اصلا انقلاب و حکومت آخوندها را قبول نداشت و چون آدم معتبری بود، حزب اللهی ها مداوم به او مراجعه می کردند برای تأیید حکومت و او همیشه بهانه ای می آورد، تا روزی که معلوم شد سرطان حنجره گرفته است و اصلا نمی تواند حرف بزند. این دوستمان می گفت با آنکه حالش خیلی بد بود ولی برای نماز ظهر که از بازار می گذشت یک لبخند آرام توی صورتش بود. یک درخشش آرام و رو به افول. انگار دعایش مستجاب شده بود و خدا گلویش را بسته بود تا او مدح و ثنای حکومتی را نگوید که قبول نداشت...

پارسال در مقاله ای خواندم که احسان طبری هم چند روز پس از دستگیری و زیر شکنجه سکته مغزی کرده و تا یکسال پس از دستگیری به تلویزیون نیامده بود. اعترافات او نیز با این جملات شروع می شد که به "علت سکته مغزی ممکن است در بیانم خللی باشد به همین علت از روی متن می خوانم"...نمی دانم چرا به یاد حکایت آن شیخ با کرامات افتادم. مردی در زنجیر و اجبار برای اعتراف علیه اعتقاداتش تحت فشار است و هر روز طلب مرگ می کند. تا سکته می آید و زبان زبان آورترین ایدئولوگ حزبی را الکن می کند... به قول بامداد شاعر این خود حضور قاطع اعجاز است... در یک جمله فشرده آنچه بر سرش آمده را می گوید تا همه بدانند پیرمردی را شکسته اند، صدایش را شکسته اند، گلویش را شکسته اند و او مجبور است از روی متن بخواند... سایه گفته بود که سینه می بینی و زخمی خونفشان/ چون نمی بینی از خنجر نشان؟...کسی در آن روزگار سیاه و سپید به این ظرایف توجهی نداشت. خیلی ها می گفتند از اول ضعیف بود و ترسو. یک چک خورده است و بلبلی می کند. برخی دیگر می گفتند این هم مثل پروین گنابادی و دیگران، خیلی قبلتر از حزب و مارکسیسم بریده بود و فقط منتظر یک فرصت بود تا اعلامش کند! یک عده دیگر هم می گفتند داروهای روانگردان را سیا به جمهوری اسلامی داده تا توده ای ها را تواب کند. عده ای دیگر هنوز می گویند آنقدر در خط امام سینه زده بود که این تعزیه گردانیها از او بعید نبود... اما هیچ کس به فکر گلوی شکسته پیرمردی نبود که با دهانی کج شده کژراهه می خواند.

در جبهه فاتحین، در میان آنها که تاریخ را می نویسند، اما این اعترافات به مثابه پیروزی نهایی بر شیطان مارکسیسم بود. آنها که از دهه ۱٣۲۰ در کنار رژیم شاهنشاهی به رد و تکفیر مارکسیسم مشغول بودند و به تجسد آن در حزب توده می تاختند، امری خوشایندتر از این اعترافات نبود. نه آیت الله محافظه کار طباطبایی با آن روش رئالیسمش، نه مطهری با آن صدا و ندای خشونت طلبش، نه شریعتی با آن زبان شعرگونه و فره ایزدی اش نتوانستند در برابر مارکسیسم بایستند و دلایلی عمیق بر رد آن بیاورند. پس چه بهتر که خود ایدئولوگهای مارکسیسم بر خویشتن ردیه بنویسند و همچون گالیله در برابر سطوت دستگاه تفتیش عقاید توبه کنند. مارکسیسمی که باورمندانش نفی کنند؛ ایده ای که ایدئولوگها کوس رسوایی اش را بکوبند؛ مرامی که کژراهه بودنش را کهنه کاران در بوق کنند؛ به پشیزی نمی ارزد و این را می توان با شکنجه حاصل کرد. پس پیرمردی را می توان چنان فشرد که با گلوی شکسته از خیانت و خباثت و گمراهی بگوید...

برادر حسین افتخار می کرد و می کند که احسان طبری را ارشاد کرده است و او را با روح حقیقت آشنا! او مفتخر است که ایدئولوگ اردوگاهی را پیش از آنکه خانه شان آتش بگیرد، به توبه و بازگشت رهنمون شده است. او و دوستان دیرین و دشمنان امروزش، اصلاح طلبان و بازجوهای سابق، همواره تکرار می کنند که مارکسیسم را آنها پیش از شکست اردوگاه شکست داده اند و استنادشان هم به اعترافات تلویزیونی احسان طبری است. پس دیگر چه ترسی دارند از او؟ از پیرمردی حنجره شکسته که به کژراه بودن راهش معترف بود؟ چرا دوباره به سراغ او می آیند و با احضار هر از چندگاه او به دادگاه پشت رقیب بی زبان و بیان را به خاک می مالند؟ در اینکار اصلاح طلبان و اصولگرایان همدستند. مثل آن روزها که سروش کنار مصباح می نشست. مثل آن روزها که بهترین فرزندان آفتاب و باد را در دهه ی طلایی ۱٣۶۰ به قتلگاه و خاوران می بردند....

به راستی از چه می ترسند؟ چه "اشباحی است در گردش که در کهسار آبی رنگ می چرخند و می پویند"؟ مگر او را نکشتند؟ مگر او را نشکستند؟ مگر دستگاه فکری او را از زبانش نفی نکردند؟ پس چرا در هیأت چرچیل با سیگار برگ و شکمی برآمده تصویرش می کنند؟ چرا دوباره این "فرزند لنین" را به نقد می کشند؟ مگر داغ و درفششان چه چیزی کم داشت که دوباره باید کارنامه احسان طبری را به لجن کشید؟...طفلکی ها...سالهاست که در نفی فروید قلم فرسوده اند و خود مصداق روشن گزاره های اویند که هر کابوسی که دفن می کنی روزی بازخواهد گشت به هیأتی هولناک‌تر و در ابعادی دهشتناک‌تر...آری هولناک و دهشتناک از دل تاریخ بازمی گردد به هیأت همان جوان بلندبالا و خوشرو با ته لهجه مازندرانی که قلمش زورمداران را می ترساند و کلامش مخاطبان را به حرکت وامی داشت...این است از بازیهای تاریخ که البته مایه عبرت صاحبان بصیرت است نه اصلاح طلبانی کور و کر!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست