سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شیفتگی به لنین
و سرنوشتی که برایم رقم زد
به مناسبت درگذشت احسان یارشاطر


بابک امیرخسروی


• شنیدن خبر درگذشت استاد یارشاطر واقعاً غمگین ام کرد. خاطره ی او را از۱۵ سالگی دارم. یارشاطر معلم ادبیات ما دردبیرستان علمیّه بود. اولین شغل این بزرگمرد پس از فارغ التحصیل شدن از دانشسرای عالی بود. یارشاطر تصادفاً نقش مهمی درگرایش من به چپِ کمونیستی داشت. ماجرایِ آن را در زندگینامه ام که درحال نوشتن آن هستم به قلم آورده ام ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۴ شهريور ۱٣۹۷ -  ۵ سپتامبر ۲۰۱٨



 
شیفتگی به لنین سومین پیشامدِ سرنوشت سازی است که درهمان پانزده سالگی ام رخ داد و سرآغاز روندی شد که پیامدهای آن همچون گرویدن به حزب توده ایران و ورود به دنیای سیاست، سراسر زندگی ام را درنوردید!
این پیشامد سرنوشت ساز، به شکلی تصادفی با نگارشِ یک انشاء رخ داد. سال چهارم متوسطه در میانه ی سال تحصیلی، دبیر ادبیات ما عوض شد و آقای احسان یارشاطر که تازه دانشسرای عالی را با رتبه شاگرد اوّلی پشت سر گذاشته بود، به کلاس ما آمد. دبیری ادبیات درمدرسه علمیّه شغل اوّل احسان یارشاطر بود.
یارشاطر خوش سیما، لاغر اندام، خونگرم، پرانرژی و درکار خود بسیار جدّی و استاد بود. دانش آموزان با اشتیاق بسیار، انتظار کلاس اش را می کشیدند. همیشه روی تخته سیاه به خاطرِنام ایشان می نوشتیم: «یارشاطر نه بارخاطر»! استاد بارنخست نگاهی به این نوشته انداخت، همین و بس. یارشاطر اگرمی خواست شعری یا مطلبی روی تخته سیاه بنویسد، هرگز این نوشته را پاک نمی کرد و مطلب خود را در کنارش می نوشت.
عادت یارشاطر این بود که موضوع انشاء را تعیین می کرد و دفعه بعد دو یا سه نفر را به پای تخته سیاه فرا می خواند تا نوشته شان را بخوانند وبعد انشایِ آن ها را به بحث می گذاشت. یک بار، موضوع انشاء را معرّفی و سرگذشتِ یکی ازشخصیتهای تاریخی که درقید حیات نیستند، تعیین کرده بود.
همکلاسیها اغلب درمورد شخصیّتهای علمی نظیر پاستور و نیوتن و انشتین نوشته بودند. امّا موضوع انشای من به کلی متفاوت و متأثراز سلسله مقاله هایی بود که به مناسبت سالگرد انقلاب اکتبر در روزنامه اطلاعات منتشر شده بود. من سخت تحت تاثیر گفته ها و فعالیّتها و شخصیّت لنین قرارگرفته بودم که درآن سلسله مقالات آمده بود. بی آنکه واقعا کوچک ترین شناختی ازکمونیسم و شوروی واین گونه مباحث داشته باشم!

آنچه مرا سخت به هیجان آورده و شیفته‍ی لنین کرده بود، نقش او درمقام رهبریک جنبش بزرگ، حامی محرومان و رنج دیدگان و لگدمال شدگان روسیّه بود. با خواندن آن مقاله ها، شیفته مردی شده بودم که با زبردستی و درایت، جنبش بزرگی را رهبری کرده، روسیه را زیر و رو ساخته، مالکان خونآشام را از اریکه قدرت به زیر کشیده بود. و درفرجام مبارزاتش، همین رنجبران و ستمدیدگان را به حکومت رسانده بود. و از همه بالاتر، خواهان عدل و برابری است. به گمانم، رفتار وگفته های لنین، احساسات و روحیّه مرا که از سنین پایین، زمینه های اولیّه و خام آن به طورپنهانی و در ناخود آگاه من شکل گرفته بود، بیدارمی کرد. گویی در رفتار وعملکرد لنین، پاسخ به سوالات کودکانه نهفته در ضمیرم را یافته بودم.

پیشتر اشاره کردم که از دورانِ کودکی، تحت تأثیر محیط خانه و آنچه میگذشت و یا از بزرگترها می شنیدم؛ نوعی همدلی به کسانی که دچار فقر شده و درتنگدستی بودند، ولو با درکی کودکانه و خام، درمن پرورش یافته بود. برهمین روال ازظلم و بیدادگری اربابان به دهقانان دررنج بودم.
ازاین رو، کشف شخصیّت حماسی لنین برایم هیجان انگیز بود. درعالم نوجوانی، لنین درسیمای پهلوان رستم صولتی تجلّی یافت که هفتخوان ها را گذشته، محرومان و لگدمال شدگانِ روسیه را به قدرت رسانده و به ظلم و بی عدالتیها پایان داده است. هنگام نوشتن انشایم، به هیچ وجه متوجّه جنبه های ایدئولوژیک وسیاسی قضیه نبودم، آمادگی هم نداشتم. رویکرد من به مقوله لنین امری احساساتی و نمادین بود. کلماتی نظیر«بلشویک و منشویک»، «انقلاب کبیر اکتبر» و نظایرآن که دراین رشته مقاله ها تکرارمی شد، برایم مقوله های نامأنوس و دشوارفهم بودند؛ امّا درزمینه هایی که مطرح شده بودند، با زبان ساده ای که به قلم آمده بود، به دلم می نشست و طنین خوشایندی در ذهنم داشت. برای آن ایّام و سن و سال و معلومات من، همین کافی بود.
درضمن دراین رشته مقالات، ازنقش لنین دررهایی ایران ازیوغ روسیه تزاری و استعمارانگلستان و اهمیّت قرارداد ۱۹۲۱سخن رفته بود. این امر برجستگی شخصیّت او را در ذهنم دو چندان می نمود و علاقه و شیفتگی ام بیشتر می شد. قبلاً اشاره کردم که اهالی تبریز از تاخت وتاز وقلدرمآبی های سالدات های تزاری به هنگام جنگ جهانی اوّل و قبل از آن، درزمان اشغال تبریز، خاطره های ناگواری داشتند.

از کودکی داستانها از مادرم و پدرم شنیده بودم. انزجار از روسهای تزاری به دل من هم راه یافته بود. با خواندن آن رشته مقاله ها متوجّه شدم که به همّت لنین و بلشویکها وضع دگرگون شده است. لنین درمقام قهرمان رهایی ایران و نماد دوستی و برادری با ایران جلوه گرشده بود. چنین دستگیرم شد که روسیه امروزی حال و هوای دیگری دارد و دوست ایران است!

به این ترتیب بود که موضوع انشایم را برگزیدم. با شوروهیجان، زندگی و شخصیت لنین را با استفاده از آنچه درروزنامه خوانده بودم، در انشایم پروراندم و ستایشها کردم! آن روز، بر حسب تصادف استاد یارشاطر مرا نیز برای خواندن انشایم فراخواند. همین طورکه با لهجه آذربایجانی نوشته را با هیجان می خواندم، سر وصدا و اعتراضات همکلاسیهایم آغاز شد!

درسالهای 23-1322 درایران، هنوز فضای آلمان دوستی (ژرمنوفیلی) قوی بود. ازاین رو، انشایِ من موجب واکنش شدید وخشن تعدادی از همکلاسیهایم شد. داد می کشیدند: حال که بلشویک هستی اینجا چرا آمده ای؟ برگرد به تبریز! برگرد به تبریز!

ازهنگامی که ازسویِ همکلاسیهایم برسرِدشنامِ «ترک خرگفتن» کتک مفصلی خورده بودم (پیشتر به ماجرای آن اشاره کردم)، بسیارگوشه گیر وتقریباً تنها بودم. ازاین که به علت آذری بودنم بار دیگر سربه سرم بگذارند وحشت داشتم. از این رو دربرابر اعتراضات وحرف های غیرمنتظره همکلاسی ها، با آنکه چند نفری بیش نبودند، دستپاچه شدم. راستش ترس بَرم داشت. احساس کردم با نوشتن انشایم کاربدی انجام داده ام. نگران بودم. طاقتم طاق شد. بی اختیار پای تخته سیاه زدم زیرگریه! همین طور سخت می گریستم و تنم می لرزید.
خوشبختانه استاد یارشاطر جوانمردی نشان داد وبه دادم رسید و نجاتم داد. هنوز سخنان آرامبخش ایشان به یادم هست که با لحنی کمی تند، خطاب به آنان گفت: «چرا بچه را آزار می دهید؟ خودم گفته بودم بنویسد. خوب هم نوشته است»! ازحمایت وی آرام گرفتم. احساس امنیّت کردم. چند نفری هم که سروصدا می کردند تا حدّی جا زدند. آقای یارشاطر، به گمانم برای دلجویی به انشایم نمره 18 داد که معمولاش نبود. سپس با نگاهی مهربان و اشاره‍ی دست مرا به سوی نیمکت ام هدایت کرد.
ازپیامدهای خوشایند این پیشامد، این بود که نوع رابطه ام با همکلاسیهایم تغییرکرد. بی آن که واقف باشم، حرفهای بزرگ تر ازدهانم زده بودم. اثرات روانی آن درمناسبات من با بچه ها چشمگیر بود. مثل این که مرا تازه «کشف» کرده اند! رفتاروهنجارِ همکلاسیها با من تغییر کرد.

از عالم تنهایی و انزوای خود تا حدی خارج شدم، به تدریج دوستان زیادی پیدا کردم. اوج آن در سال پنجم متوسطّه بود. من پینگ پنگ بازی می کردم که تازه درایران باب شده بود. مسابقه ای در باشگاه نیرو و راستی برگزارشده بود که من برنده شده و جایزه گرفته بودم. خبر آن دریکی از مجله های هفتگی منتشرشده بود. ظهرها برای نهار منزل می رفتم. وقتی به مدرسه برگشتم، دیدم بچه ها جلو در ورودی وسرسرا جمع شده اند. با دیدن من هورا کشیدند، مرا روی شانه هایشان بلند کردند و دور حیاط چرخاندند!
ناظم مدرسه آقای امامی، آدمی بسیار خشن وسختگیر بود؛ ازدفترش بیرون آمد و وقتی مرا روی شانه بچه ها دید، به عنوان عامل بی نظمی، تنبیه کرد و ازرفتن به کلاس بازداشت. درتنفس بچه های کلاس و همبسته با آنها، کلاسهای دیگرازرفتن سر درس خودداری کردند. اعتصاب شد. هر چه ناظم مدرسه تَشَر زد و اصرار ورزید و تهدید کرد، فایده ای نبخشید. می گفتند یا امیرخسروی هم بیاید یا هیچ کس سرکلاس نمی رود! می گفتند او بیگناه است. واقعیّت هم همین بود. تا اینکه تسلیم شد و من درمیان غریو شادیِ بچه ها، وارد کلاس شدم. موقعیت مرا در بین همکلاسیها می توان حدس زد.

دیدار دوباره ی یارشاطر

باری! پس از دبیرستان علمیه دیگر آقای احسان یارشاطر را ندیدم. درمهاجرت اوّل دورا دور در پی اش بودم. می دانستم که درجهان ادبیات و فرهنگ ایران جایگاه والایی یافته است. تا این که نیم سده بعد، دراوایل دهه ۹۰ میلادی که به همراه مهدی خانبابا تهرانی برای سخنرانی به امریکا دعوت شده بودیم، به مناسبتی فیض دیدار استاد نصیب ام شد. از دیدارش هم شاد و هم غمگین شدم. شاد از دیدار استادم پس از این همه سال وغمگین از دیدن چهره شکسته و رنج کشیده اش! ازآن طراوت و شادابی جوانی چیزچندانی بر جای نمانده، غبارپیری بر سر و رویش نشسته بود.

دلم سخت گرفت. خودم را معرفی کردم، نشانی دادم. در جریان گفتگو و در اشاره به دوران معلمی او در دبیرستان علمیّه، ماجرای انشاء و رفتار او را که نقش مهمّی که درزندگی من بازی کرد، تعریف کردم و ازحمایت و دلداریاش و این که مرا از تنگنا درآورد، سپاسگزاری کردم. پیدا بود از دیدن یکی از شاگردان قدیمی اش که یادآور ایّام جوانی و شادابی اش بود، خوشحال است. اسمم را به خاطر نداشت، ولی شگفتا که صحنه درگیری من با همکلاسیهایم، به ویژه گریه ی شدید واندوهبارم هنوز درخاطرش باقی مانده بود! تبسم غمآلودی بر لبانش نقش بست. آیا غم از حسرت جوانی و گذشته بود! نفهمیدم.

چند سال پس ازاین دیدار، درپاریس زیارتش کردم. درپاریس، گردهمایی ماهانه ای از روزنامه نگاران و روشنفکران پیش ازانقلاب بهمن 57 درکافه ی «فرانسوا کوپه» داشتیم که شادروان مهندس اشراق مدیریّت آن را برعهده داشت. قراربود استاد یارشاطربرای سخنرانی پیش ما بیاید. در صحبت از او و آمدنش به گردهمایی ما درپاریس، ماجرای بالا را با برخی از دوستان، ازجمله با دکترمشاور درمیان گذاشته بودم. دکترمشاور و همسرشان داستان را از روی کنجکاوی با استاد یارشاطر درمیان گذاشته بودند. آن گونه که دکترمشاور و همسرشان تعریف می کردند، استاد با تبسّمی درلب، گفته بود: «فقط آقای امیرخسروی نمی دانست که آن روزها سرِ خودِ من هم بوی قرمه سبزی می داد»!

در فاصله ی این چند سالی که از دیدار قبلی ما می گذشت، وضع سلامتی استاد، رو به وخامت گذاشته و دیدن غبارپیری برچهره او رنج آور بود. یارشاطر برای ما درباره دایرهَ المعارف ایرانیکا صحبت کرد. خبر از بازنشستگی ومعرفی جانشیناش داد. همه را افسرده خاطرکرد. معنایش تشدید بیماری و کهولت بود. دستهایش می لرزید و بیماری پارکینسون شدّت گرفته بود. از دیدن این که لیوان آب را با چه مصیبتی با دستهای لرزان به دهان نزدیک میکند، واقعاً دل آدم کباب می شد.

شیفتگی من به لنین با خواندن سلسله مقاله های اطلاعات دررابطه با انقلاب اکتبر، که حاصل هیجان روحی و خود انگیخته یک جوان احساساتی بود، می توانست زودگذر باشد. امّا واکنش همکلاسی ها همچون محرّکی روانی، کنجکاوی مرا دو چندان کرد و نسبت به موضوع حساس شدم. پس از آن، با کنجکاوی در پی شناخت بیشتر لنین بودم. درنزدیکی چهارراه مخبرالدوله اوایل خیابان سعدی یک کتابفروشی بود که مجله ها و کتابهای چاپ شوروی و کتابهای قدیمی می فروخت. جزوه ای به فارسی درباره انقلاب اکتبر و یکی دو بروشور دیگر به فارسی نظرم را جلب کرد. با اشتیاق خریدم و با علاقه خواندم. گهگاه به کتابفروشی سر میزدم و اگر چیز تازه ای بود می خریدم.
..

*برشی از زندگینامه ی در دست تحریر بابک امیر خسروی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست