سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آیه‌های حَرَم
امیر رضانژاد


• من پرت می شوم به ظهر، به پیرزن، به یک نوع مردن، به پسرش که از یکی دیگر از محله های بیات شیراز آمد سروقتش. نزدیک حوض شروع کرد فحش دادن و تا پیرزن برگشت با قمه قصابیش کرد. شاید این هم نوعی مردن است. «نوعی‌مردن» در محله‌ء بیات هم پر است. هر روز هم هست، یکی درست پشت مسجد جامع، یکی پشت داده به امانتداری حرم و توی آن یکی کوچه که خانه‌ای خراب شده هم هست؛ زمین صافی که توی گِل-هاش چمن درآمده و مال تزریقی‌ها شده، مال پایپ ها و زرورق-ها، مال آنهایی که احتمالن حتا بهتر از یک پزشک می‌توانند بگویند کدامشان کی می‌میرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣ آذر ۱٣۹۷ -  ۲۴ نوامبر ۲۰۱٨


 
من هنوز گاهی نیمه‌شب‌ها باز خودم را وسط آن‌همه آدم می‌بینم. دستم توی دست مادرم عرق کرده و مادرم سرش توی کیف سیاه بزرگش دنبال پول می‌گردد. وقتی از خواب می‌پرم احساس می‌کنم نزدیک ظهر است و یکی تا نیم ساعت دیگر جلوی حوض سلاخی می‌شود و بعد قاضی، آن کثافت مجسم در صد و هشتاد سانتی‌متر انکارش خواهد کرد و به من هم خواهند گفت بنشینم روی صندلی زرد کثافت آشپزخانه‌ء آسایشگاه و حواسم باشد به کسی چیزی نگویم. مخصوصن به زنم. طبعن من هم از وقتی می‌رسم خانه خودم را مشغول می‌کنم. آن روز هم خودم را مشغول درست¬کردن ِآب¬گرمکن و شوفاژ کردم تا وقتی رفتیم بیرون، شام‌بازی کردیم و برگشتیم. خیلی وقت است دیگر شام¬بازی حالی نمی¬دهد. حالاها می¬نشینیم به دهان¬ها و دندان¬های هم زل می¬زنیم. آن¬وقت¬ها اصلن نمی¬فهمیدیم کجائیم. حالاها وقتی خودمان را از دهان دیگران می¬کشیم بیرون، می¬افتیم توی تکه¬تکه¬های دیگران بیرون می¬کشیم، می-افتیم توی تکه¬تکه¬های دیگران. سینه¬های سفت یک زن، ران¬های بدقواره¬ء آن یکی، ریش تازه¬مدشده¬ء یکی از رفقا، خط بخیه¬ء کمرنگ زیر چشم کافه¬دار، خنده¬ء دروغ پیشخدمت¬ ِ آشنا. و بعد هر کدام شروع می¬کنیم به پرت شدن. من پرت می¬شوم به ظهر، به پیرزن، به یک نوع مردن، به پسرش که از یکی دیگر از محله¬های بیات شیراز آمد سروقتش. نزدیک حوض شروع کرد فحش دادن و تا پیرزن برگشت با قمه قصابیش کرد. شاید این هم نوعی مردن است. «نوعی‌مردن» در محله‌ء بیات هم پر است. هر روز هم هست، یکی درست پشت مسجد جامع، یکی پشت داده به امانتداری حرم و توی آن یکی کوچه که خانه‌ای خراب شده هم هست؛ زمین صافی که توی گِل¬هاش چمن درآمده و مال تزریقی‌ها شده، مال پایپ¬ها و زرورق¬ها، مال آنهایی که احتمالن حتا بهتر از یک پزشک می‌توانند بگویند کدامشان کی می‌میرد. چون برای آنها سه‌شنبه با جمعه تنها تفاوتش این است که صدای موتور یارو دیروزود می‌شود و بعد وقتی یارو آمد، تقس کرد و رفت دوباره بی‌زمانی شروع می‌شود. زمان تنها چیز یک‌تکه‌ء آنهاست. بدنشان پر است از سوراخ‌های عفونت‌کرده‌ای که دردش را کمتر حس می‌کنند. دردی که بدنشان را تکه تکه تکه جلویشان می‌ریزد. وقت تزریق که بشود آنها باز گم می‌شوند و راه می‌افتند از این اتاق به آن اتاق و از درو‌دیوارهائی می‌گذرند که دیگر نیستند. پیش از عیدها، بهمن‌ماه‌ها، روز قدس... به ما می‌گویند جمع‌شان کنیم و بفرستیم‌شان کمپ. اما کمپ عصرنشده رهایشان می‌کند و آنها باز برمی‌گردند، به خانه‌شان. و با پیرهن و شلوار و کاپشنی که وزن چند مرده را توی خودش خفه کرده توی تاریخ خانه‌ء بی‌در‌وپیکرشان راه می‌روند، چرت می‌زنند و گاهی با هم دعوایشان می‌شود: صدایی بلند می‌َشود بر صدائی دیگر و بعد صدای سوم و آخرسر سکوت، تا وقتی از کنار یکی بلند می‌شوند بتوانند بگویند از کنار مرده بلند شده‌اند یا یکی که در بی‌زمانی گم شده. آنها معمولن یک‌وقتی یک‌جائی شناسنامه‌شان را گم کرده‌اند و هیچ‌وقت هم درخواست المثنی نداده‌اند. لازم نشده. به کارشان نمی¬آید. چون فقط وقتی پا از در خانه‌ء بی‌دروپیکرشان بیرون می‌گذارند که لازم باشد، شب‌ها، وقت‌هائی که همه‌ء زامبی‌های نشئه‌خوار نفرین‌شده بیرون می‌آیند و هیچ‌کس از هیچ‌کس نمی‌ترسد.‌ ولی آن‌ها تنها آدم‌های دوروبر ما نیستند. اینجا دیوانه هم زیاد هست. یکیش این دختره¬ست که به فاصله‌ء دومتری از در کلانتری می‌ایستد و به داخل زل می‌زند. به کادرها گفتم این برایمان دردسر می‌شود اما کسی محل نگذاشت. با خودم گفتم شاید این‌ها این آدم‌ها را بهتر می‌شناسند. اولش فکر کردم دارد چیزی را دید می‌زند. احمد می‌گفت «می‌آد واسه تو» ولی من اول‌ها فکر می‌کردم این قبرهائی که درست جلوی در کلانتری کنده بودند احتمالن مال خانواده‌اش است. دوتا قبر دوطبقه‌ء خالی بود و وقتی داشتند می‌کندند ما مجبور شدیم برویم اتاق افسرهای زن و آنها هم رفتند توی حرم. بعد هم فکر کردم اصلن داخل را نگاه نمی‌کند، اصلن جائی را نگاه نمی‌کند، فقط انگار برای این نگاه نکردن باید جائی را انتخاب می‌کرده و آن جا فاصله‌ء دومتریِ درِ کلانتری بوده و گویا بنده¬خدا روحش هم از قبرهای چهارصدمیلیونی بی¬خبر بود. اصلن از سر قضیه‌ء کندن زمین برای قبر بود که من بالاخره افسرهای زن‌مان را دیدم. رئیس وقتی قرار شد قبرها را بکنند گفت جریان را به خانم آزادی بگویم که به بقیه خانم‌ها هم بگوید. در واقع فقط به یک نفر دیگر باید می-گفت. یکی‌َ‌شان مرخصی زایمان بود و آن‌یکی هم شش‌‌هفت‌ماهه باردار بود.
وقتی در زدم، از حرکتش پشت شیشه‌های مشجر در می‌َشد حدس زد که دارد مانتو می‌پوشد و بعد چادرش را سرش می‌کند. در را که باز کرد، یک‌ لنگه‌اش کامل ول شد و من پشت سرش را دیدم. یک صندلی پلاستیکی سفید چرک و یک میز. همین. این اتاق یک مکعب خاکستری خالی بود با یک قالیچه شش‌متری لاکی وسطش. سروان زن چشم‌هاش مثل روباه بود. وقتی جریان را گفتم شروع کرد به سوال از چرا و چطوری ِقضیه. ولی وقتی برمی‌گشت داخل داشت بی‌حواس‌ جای قرمز حلقه‌ء ازدواجش را می‌خاراند. قد بلند و شانه‌های ظریفی داشت. بعد از آن ظهر چند بار وقتی سر پست تنها بودم، متوجه شدم از پشت گلدان جلوی کلانتری که رد می¬شود نگاهم می‌کند. ولی تا سرم را بالا می¬آورم سرش با صدای خفیف سلامی پائین می¬آید و می¬رود.
مدام سعی می‌کنم تمرکز کنم از آن روز به بعد ولی نمی-شود. به خودم می¬گویم من حق دارم یک روز در هفته بروم خانه، می¬توانم بین پست¬هام مرخصی ساعتی بگیرم و از آنجا بیرون و به آن ظهر فکر نکنم. ولی بعد می¬بینم دارم مدام سعی می¬کنم اتفاق¬های اینجا را توی ذهنم مرتب کنم تا وقتی خواستم بالاخره برای کسی تعریف کنم سرراست خود جریان را بگویم اما تنها چیزی که یادم می‌آید مثلن این است که حتا وقتی پسر پیرزن را انداختم توی حوض حرم هنوز داشتم می-زدمش. این را هم یادم است که قمه¬اش را گرفته بودم توی دست چپم و با تومبا می¬زدمش. وقتی از پشت گرفتندم و آوردندم بیرون کمی از چادر سیاه‌مات ِ پیرزنه لبه¬ء حوض آبی را گرفته بود و خون از زیرش توی آب پخش می¬شد. مدت-هاست توی سرم فقط چند رنگ هست، سیاه، سرخ و سیاه، سرخ. حالا البته می‌توانم این را هم اضافه کنم که پیرزن نیم‌ساعت پیش‌تر از من خواسته بود توی حرم نگهش دارم و من گفته بودم مادر من کاره‌ای نیستم ولی با کادرها صحبت می‌کنم، آدم‌های بدی نیستند، شاید فکری برات کردند. وقتی از نماز جماعت برگشتند بهشان گفتم. گفتند باید برود کلانتری منطقه‌ء خودشان شکایت کند. راستش من هم چندان لله نزدم که دکش نکنند. شاید وقتی با لیوان پلاستیکی چایی که برایش ریخته بودم از در دولنگه‌چوب کلانتری دواتاقی ما بیرون رفت می‌توانستم حداقل مواظبش باشم تا برسد داخل ساختمان حرم ولی حواسم پرت شده بود. آخر ایستاده بود روی چندتا موزائیک تازه‌ء قبرها، لیوان یک‌بارمصرف چای توی دستش می‌لرزید و از جاییش قطره‌قطره می‌ریخت روی موزائیک‌ها انگار ایستاده بود که بداند می‌خواهد از کدام طرف برود. آخرش هم لیوان را گذاشت لبه¬ء گلدان بزرگ جلوی کلانتری، لیوان یک بار مصرف هم سروته شد توی گلدان. وقتی این تصمیم را گرفت من هم به کل یادم رفت. انگار منتظر بودم ببینم چای را چکار می‌کند. نیم‌ساعت بعد، از سردرد بلند شدم بروم توی صحن چرخی بزنم. باتوم را هم برداشتم. از دومتریِ در نگذشته بودم که صدای جیغ شنیدم و فرار مردم را دیدم. یادم است دویدم و باتوم را از پشت به گردنش زدم و هنوز نفهمیده بود از کجا خورده که دستش را هم زدم و قمه را گرفتم. توی این ماجرا دندان نیش من هم شکست و من نفهمیدم تا چند روز بعد. کشک. به همه می‌گویم کشک خورده‌ام و شکسته. کشک ایده‌ء زنم بود. کشک مادرش را سلاخی کرده. کشک صبح گفته بوده می‌کُشم¬تان. کشک تازه از باجگاه فرار کرده بوده برای بار سوم. کشک دیگر برایش شیشه، تریاک، هروئین و همه‌ء کوفت‌های دیگر یک طعم داشتند. طعم بی‌زمانی ِ ناقص. بی‌زمانی ِزودزود. کشک شاید اعدام شود. نمی‌دانم. شاید هم فقط زندان. شاید باجگاه. شاید هیچ. چون آن قاضی، آن تجسم کثافت در صد و هشتاد سانتی‌متر، قتل پیرزنه را از بیخ انکار کرده. گفته او هنوز زنده‌ست و اصلن کسی نمی‌تواند قمه با خودش بیاورد داخل حرم. و این¬ها تخیلات یک سرباز مریض است. بله پس. کشک با چوب مادرش را کشته و زخمی کرده. کشک پدرش را هم همین‌طوری کشته و زخمی کرده.

۲.
همیشه پیش از عیدها اتفاقات بیشتر می‌شود. یک شب که پست من بود پیش از این‌که از آسایشگاه پائین بیایم مجتبی زنگ زد که بروم پائین. گفت یارو را گرفته و آورده کلانتری. می‌گفت نظامی‌ست. افسر ارتش است. ولی هیچ مدرکی نداشت. می‌گفت یزدی‌ست. گفتم یزدی نیستی. چیزی نگفت. بازرسی بدنی شده بود. یک موبایل نوکیای قدیمی و یک قوطی کبریت روی میز بود. چند هفته بود دنبالش بودیم. با دوربین مداربسته‌ء دوزاری حرم عکسش را گرفته بودیم. هربار تیپش را عوض می‌کرد. حالا هم دستش رفته بود توی جیب پسر شانزده‌هفده ساله‌ای وگرنه باز هم کسی صورتش را تشخیص نمی‌داد. قدبلند و چهارشانه بود. صورت سبزه¬اش را ته¬ریش کم¬پشتی پوشانده بود. اما در آن لحظات چیزی در صورتش داشت از دست می‌رفت. و آن چیز وقتی صبح فرداش توی کلانتری سیزده دیدمش به کل غایب بود و چیز دیگری جاش را گرفته بود، چیزی حمله کرده بود، دویده بود توی صورتش، و من می‌توانستم بگویم آن چیز وقتی ما تحویلش دادیم و بابت تحویلش رسید گرفتیم شروع کرد به پنجه انداختن به صورتش. صبح فردایی که دیدمش، روی دو زانو نشسته بود و چشم‌هاش دودو می‌زد اما شب قبل وقتی می‌رفتیم تحویلش بدهیم خیلی آرام بود. گفت از کجا فهمیدی اهل کجام. گفتم آنجاها را بلدم. پرسید خدمت کردی؟ زندگی کردی؟ نکند اصلن کادری؟ گفتم نه. مهم نیست. آن صبح دیدم دستبند هم بهش زده‌اند و چندتا سربازجقله دارند سربه‌سرش می‌گذارند. بلند شد و گفت جناب سروان اگر رفتی آن‌طرف‌ها به کسی نگو. گفتم من آنجا با کسی آشنا نیستم و رفتم طرفش. سربازجقله¬ها رفتند کنار. نمی¬دانم، شاید به خاطر جثه بی¬خودی بزرگم بود. گفتم چرا گفتی نظامی‌ای؟ گفت چون هستم. فقط کارت ندارم. وقتی خودکشی کردم کارتم را گرفتند. وقتی داشت می‌نشست نورباریکه‌ء روی گونه‌اش پهن‌تر شد و من رد شلنگ را دیدم که پوست از صورتش کنده بود، لبش هم پاره شده بود؛ شلنگ با پوستش همان کاری را کرده بود که آب با دست‌های مادر آمنه می‌کرد. برگشتم طرفش. احساس کردم دارم خفه می¬شوم. زدم بیرون. صبح خنکی بود. پست را تحویل دادم، امضای مرخصی یک روزه‌ام را گرفتم و رفتم آسایشگاه. از یخچال آب برداشتم، رفتم از پله‌ها بالا، اتاق افسرها، ایستادم تخت تک¬نفره¬ء مریض و چوب¬لباسی را نگاه کردم. و بعد هم چند پله‌ء نردبان‌مانند فلزی را تا اتاق خودمان آرام بالا رفتم. یک ساعت دیگر می¬توانستم بروم از آنجا بیرون. بلند شدم لباس عوض کردم. پوتین‌ام را پوشیدم، با همان دقت وضعیت کامل، بندها را بستم. لباس‌های عرقی و کثیفم را برداشتم و آنقدر لبه¬ء پایم را تکان دادم تا وقتش شد و زدم بیرون. توی تاکسی باد نیمه‌مرطوبی از پنجره به صورتم می‌زد. هدفون توی گوشم بود و ترجمه‌‌ء شعری که زن می‌خواند شاید این بود: این اواخر کلمات از همین حالا به بعد گم می‌شوند.
تا رسیدم خانه، یکراست رفتم زیر دوش و بعد هم خزیدم زیر لحاف. پرده‌‌کرکره‌ها باز بودند و داشتم انارهای درخت را نگاه می‌کردم که خوابم برد. توی خواب نوجوان بودم. داشتیم با دوستم جلوی شاهچراغ دنبال کسی می‌گشتیم که گفته بودند یک جلد از کتاب «فَرَج بعد از شدت» را دارد. یارو جلوی در شاهچراغ ایستاده بود و وقتی ما را دید گفت کجائید پس؟ و رفت داخل. جیب‌هاش را گشتند و بعد هم جیب‌های ما را. رفتیم داخل. صحن حرم، حرم و سقاخانه‌اش رنگ‌های گرم و نویی داشتند. انگار تازه ساخته شده بودند یا انگار ما داشتیم توی نقاشی گرمی از حرم راه می‌رفتیم. هرچی می‌گفتیم:«چند می‌شه؟» طرف جواب نمی‌داد فقط می‌گفت که چرا دیر کردید، که حالا غروب می‌شود. انگار سروان واقعی خودمان بود. به یکی که از لباس سورمه¬ایش معلوم بود خادم آنجاست که رسید گفت که می‌خواهیم آنتن تلویزیون حرم را درست کنیم. طرف هم در را باز کرد و ما رفتیم از پله‌ها بالا. واقعن شبیه همین سارق غیریزدی بود. مجبور بودیم کل سقف حرم را تا آن‌طرف برویم. آنقدر لوله‌ء کوچک و بزرگ و سیم و بند و شلنگ، عین مار مرده توی دست‌و‌پایمان می¬دوید که گاهی روی سقف حجره‌های حرم می‌خوردیم زمین. پشت بام سرد بود و زشت. و وقتی رسیدیم آن‌طرف داشت برف می‌بارید. طرف گفت «ایناهاش، بردارین، هفتصد تومان.» ولی من هرچه نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم. هی به خودم می‌گفتم: «خنگ‌بازی درنیار. هول نشو. خوب نگاه کن. هول نشو. حتمن هست.» آمدم از رفیقم بپرسم نبود. بیدار که شدم خیس عرق بودم. زنم پشت به من روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می‌خواند. همین‌طور نگاهش کردم ولی دهانم باز نمی‌شد حرف بزنم.

٣.
رئیس خادم‌های زن، خانم‌بزرگ، آمد کلانتری. درباره‌ء مادر آمنه حرف زد و گفت به لحاظ شرعی مسئله دارد و درست نیست توی حرم باشد. گفت بیچاره دخترش هم حق دارد راهش ندهد خانه. وقتی حرف‌هاش را زد و رفت رئیس و من تنها بودیم. گفت می‌خواهند هرجوری شده این بدبخت را بیندازند بیرون. گفت حالا چند روز است بهش بند کرده‌اند که چون نمی‌تواند خودش را نگه دارد، کارش را توی پلاستیک می‌کند و پلاستیک شاش را حتا موقع نماز هم می‌گذارد کنارش. خانم‌بزرگ گفت اصلن به نظرش عمدی این کار را می‌کند. دارد علنن توهین می‌کند. وقتی خانم‌بزرگ مادر آمنه را آورد کلانتری دست‌هاش می‌لرزید. تا پیش از این می‌گفتند وسواس دارد و دست‌هاش را ده‌بار ده‌بار می‌شوید. نه فقط دست‌ها. صورتش، دهانش و پاهاش. می‌گفتند آب حرم را اصراف می‌کند. وقتی نشست دیدم واقعن که پوست دست‌هاش که از ترس می‌لرزیدند، تکه‌تکه رفته و سرخ شده. رئیس ما نمی‌دانست چطوری بگوید. گفت افسر زن را صدا بزنم و برایش توضیح بدهم. تا گفتم، آزادی گفت پس بالاخره یک چیزی براش درست کردند که بیندازندش بیرون. گفتم شما چرا نگهش نمی‌دارید؟ گفت ما زورمان به اینها نمی‌رسد. این خانم‌بزرگ رئیس خادم‌های ِ رسمی‌ست. باز هم داشت انگشت ِ مرده‌خواریش را می‌خاراند که من بالاخره حرکت زمان را دیدم. کمی آرایش چندان به چشم نمی‌آمد.
مادر آمنه را من و آزادی تا ورودی غربی همراهی کردیم و برگشتیم. فاصله ما تعریف نشده بود نمی‌دانستیم دقیقن با چه فاصله‌ای راه برویم. سرباز و افسر زن. میان جمعیت. چیزی نمی‌گفتیم ولی من باز هم چشمم دنبال انگشت ِ مرده‌خواریش بود که زیر چادرش پنهان بود. پستم تمام شده بود. شیفت خانم‌بزرگ هم تمام شده بود و وقتی داشتم درهای ایوان کوچک آسایشگاهمان را می‌بستم تا برای استراحت تاریک شود، از آن بالا دیدم خانم‌بزرگ هم از اتاق خادم‌های زن درآمد و رفت سمت خروجی غربی. دیدم خانم آزادی لفتش داد تا او از جلوی حوض رد شود و بعد راه افتاد بیرون. زنک افریطه قد بلند و هیکل درشت و چهره‌اش من را یاد پاپِ بیکن می‌اندازد. یاد وحشیانه‌ترین غرش قدرت و نفرت. نفرتِ بی‌شناسنامه، عیش بیرون انداختن، کیفوریِ قدرت. نفرت ِ کیفور هر روز از وقتی بازنشسته شده می‌آید شاهچراغ و این¬بار فکر می‌کند دارد پادگان را برای جنگ آماده می‌کند. نفرت ِ کیفور خیلی هم به من احترام می‌گذارد. من را نمی‌شناسد ولی من می‌دانم همین خانم‌بزرگ دفتر مینیاتورهای خواهرم را توی دبیرستان تکه‌پاره کرده بود و ریخته بود توی سطل. گاهی احساس می‌کنم آزادی هم شاگردش بوده.

۴.
یادم نمی¬آید درباره¬ء چی می¬خواستم بنویسم ولی خب ... شب باز رفتیم شام‌بازی. تنم هنوز خسته بود ولی همین‌که توی خیابان بودم برام خوب بود. حتا عجیب بود. کم‌کم دیگر چیزی نمی‌توانستیم بگوئیم به هم. زنم می‌گفت چقدر جزئیات می‌گی، تهش چی شد. ولی من معمولن تهش را از خودم درمی‌آوردم. این‌بار گفتم یادم نمی‌آید و به معماری و دکوراسیون داخلی کافه نگاه کردم. دوست‌هامان داشتند حرف می‌زدند. من هم به لب¬ها و دندان¬هاشان نگاه می‌کردم و سعی می¬کردم خودم را از دهن¬هاشان بکشم بیرون ولی بیشتر انگار داشتم از شیشه‌ها و فلزهای داخل کافه رد می‌شدم. می‌گشتم و دور خودم می‌خزیدم و کم‌کم داشتم پرتاب می‌شدم، برمی‌گشتم به حرم، به ظهر، به خواب. به تبعیدگاه نیروهائی که نه به درد کار اداری می‌خورند و نه دیگر می‌توانند توی نیروی انتظامی کار اجرائی کنند. به جائی که همه سطح سلامتی سه یا چهار دارند. حتا سروان واقعی‌ای که برایمان فرستاده‌ بودند و به قول بچه‌ها واقعن چهارتا قبه داشت هم چیزیش می¬شد. صندلی را برمی‌داشت می‌رفت جلوی در کلانتری و رو به حرم می‌نشست و مردم را نگاه می‌کرد. با اینکه همیشه به همه مشکوک بود آدم بی¬خیالی به نظر می¬آمد. آن شب هم پست دوازده تا هشت صبح پست سروان و احمد بود. از عصر برف شروع کرده بود. همه‌ء حیاط را برف یک‌دستی گرفته بود. سروان به احمد گفته بود برو بالا بخاب، امشب مهمان من. احمد هم با جدیت تمام آمد خوابید و فقط هرازگاهی صدای سوت نفسش کشیده می‌شد به گوشم. ولی سروان بعد گویا در کلانتری را بسته بود و قرص برنج را خورده بود. اولین کسی که دیده بودش خود من بودم. از خواب پریده بودم و حس می‌کردم بیست دقیقه دیگر ظهر می‌شود و کسی را کنار حوض سلاخی می‌کنند. می‌لرزیدم. آمدم توی تراس کوچک آسایشگاه، کنار بلندگو ایستادم؛ روی قبرهای خالی، توی برف خزیده بود و سرش از لبه‌ء کاشی‌ها به پائین لق خورده بود. وقتی پیداش کردم ناخن‌های دستش تکه‌تکه و شکسته بود. خودش را تا جلوی گلدان بزرگ روبروی کلانتری کشیده بود. می‌گویند همه پشیمان می‌شوند ولی آن‌شب پشیمانی سروان را نه کسی دیده بود، نه صداش به کسی رسیده بود. فقط پشت سرش انگار برف را با خودش پارو کرده بود. آن طوری که گردنش از لبه کاشی‌های حیاط آویزان بود، انگار بالاخره آن چیز مشکوک را پیدا کرده بود و مشکوک سروان را مجبور کرده بود برای ابد نگاهش کند.
احمد بعد از این¬که با پست¬ای طولانی و صدجور بازخواست یاد گرفت پستش را ترک نکند، به هر بدبختی بود انتقالی گرفت برای یک کلانتری دیگر. یک کلانتری بدتر ولی به قول خودش معمولی. بعد من و مجتبی هشت به هشت پست می‌دادیم تا سرباز ِعوضش را بدهند.

۵
عصر که هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد دختره آمد داخل کلانتری. دوتا ظرف حلوا دستش بود. آورد روبروی من ایستاد. گفتم بدهید جناب سروان. دختره از جاش تکان نخورد. حلواها را گرفتم و گذاشتم افسرنگهبان تشکر کند، بگوید: خدا رحمت کند. دختر چرخید که برگردد، نگهبان‌های بازار آمدند تو. یک زن و یک دختربچه هم همراهشان بود. پشت سرشان صاحب‌مغازه آمد تو. کلانتری یکهو پر شد از آدم و سروصدا. ولی من حالا می‌خواهم این‌یکی را جور دیگری برات تعریف کنم. می‌خواهم تبدیل بشوم به یک دوربین که همه‌ء ماجرا را می‌بیند. حتا چیزهائی را که من ندیده‌ام.
صداها به سقف می‌سایند و می‌میرند. زنی گریه می‌کند. نگهبان درشت‌هیکل بازار، باتوم‌به‌دست و نفس‌زنان زن را نگاه می‌کند. افسر پشت میز آرام نشسته. سرباز، کمک افسرنگهبان، می‌نشیند و به آنها هم می‌گوید بنشینند. دختری که دست‌هاش بوی حلوای تازه می‌دهد می¬تواند برود اما لفتش می¬دهد تا وقتی افسر زن وارد اتاق می‌شود و می‌پرسد چه‌خبر شده؟ آن¬وقت به دو از آنجا می¬رود بیرون. زن می¬گوید لباس را بچه برداشته، او روحش هم خبر نداشته، پولش را هم می¬دهد، دزدی نکرده. سرباز از لهجه‌اش می‌فهمد زن اهل شهر کوچکی نزدیک شیراز است. مغازه¬دار جوان می¬گوید توی دوربین همه¬اش معلوم است. به جز آن شلوار جین که بچه‌اش برداشته‌ چیزهائی هم توی کیفش گذاشته. مدام تهدید می‌کند «دهنمو باز نکن خانوم.» زن می‌گوید پولش را می‌دهد ولی دزدی نکرده. مغازه‌دار می‌گوید که اگر راست می‌گفت می‌ّبخشیدش. ولی دارد دروغ می‌گوید. و بالاخره هم می‌گوید، می‌گوید زن شورت و کرست برداشته توی کیفش گذاشته. پسربچه با یک انگشت در دهانش لق می¬خورد و مادرش را نگاه می¬کند. مادرش را نگاه می‌کند. صدای افسر درمی‌آید. و همه این بار ساکت می‌شوند.
احساس کردم مغازه‌دار لذت می‌برد از گفتن این دوتا کلمه. گفتم همه‌اش چقدر می‌شود؟ گفت نه مسئله پولش نیست. گفتم اشکالی ندارد. حالا این قسمتش را حل کنیم. توی گوش افسرنگهبان گفتم یک لحظه بیاید بیرون. وقتی آمد گفتم من پول این یارو را می‌دهم، دارد گند می‌زند به حالمان. راست به چشمهام نگاه کرد گفت فرداروز که عید شد، پول همه را داری بدهی؟ الان تازه شروع شده. منتظر جواب نماند و رفت داخل. برای اولین بار دلم می‌خواست آن دختره‌ء دیوانه آنجا بود. اگر بود شاید همه‌چیز را براش تعریف می‌کردم. ولی هرچه چشم دواندم کسی توی صحن نبود. تصمیم گرفتم بروم کنار حوض. ولی از روی خط صافی که دورتادور حرم توی ذهنم کشیده بودم بیرون نمی‌رفتم. مدام به خط‌ها اضافه می‌شد ولی به حوض نزدیک نمی‌شدم. فکر می‌کردم. سعی می‌کردم تمرکز کنم. به خودم می‌گفتم من حق دارم یک روز در هفته بروم خانه. می‌توانم بین پست‌هام مرخصی ساعتی بگیرم. گاهی برای گشت از در غربی یا جنوبی می‌رفتم آن‌ور ولی به سرعت برمی‌گشتم. مثل این بود که دارم از حدودم خارج می‌شوم، خیانت می‌کنم. به همین‌ها فکر می‌کردم و داشتم آرام آرام از جلوی حراست رد می‌شدم که یک لحظه دیدم دختر کوچکی نزدیک حوض تنها ایستاده و تاتی‌تاتی‌کنان نزدیکش می‌شود. دستش را که به لبه‌ء آبی کاشی‌هاش گرفت دویدم. تا من برسم دختر ایستاده بود توی آب، دست‌هاش را به هم می‌زد، خم می‌شد و اطراف را نگاه می‌کرد. هیچ‌کس نبود. فقط ما بودیم که همدیگر را نگاه می‌کردیم و برف باز شروع شده بود.

۶.
زنم مدام می گوید دلت برای آنجا تنگ می شود؟ نمی دانم چی جوابش بدهم ولی دیگر چیزی یادم نمی آید که بنویسم. شاید هم نمی خواهم. کسی چه می داند.   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست