نابینایان و "کوری" آقای ساراماگو
مجید نفیسی
•
تصویری که نویسنده از نابینایان به دست داده چنان اشمئزاز انگیز است که از عهدهی هیچ یوجینیستی (خواستار انقطاع نسل معلولین) برنمیآید، و خواننده بی اختیار از خود میپرسد که آیا آقای نویسنده پیش از نوشتن این کتاب با هیچ فرد نابینایی به عنوان یک فرد روبرو شده است و آیا پس از چاپ کتاب از جانب هیچ فرد نابینایی اظهارنظری دربارهی اثر خود شنیده است؟ جالب اینجاست که آقای ساراماگو میخواند تا با نوشتن این کتاب به انتقاد از یک تعصب ایدئولوژیک ـ روحی بنشیند که جامعهی انسانی را به "ما" و "دیگران" تقسیم میکند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۵ دی ۱٣۹۷ -
۵ ژانويه ۲۰۱۹
"کوری" اثر خوزه ساراماگو نویسندهی پرتغالی یک اثر "کنایی" Allegory است، همانطور که "حکایت" های ایزوپ و کلیله و دمنه و "تمثیل" های انجیل و مثنوی در گذشته یا "طنزهای اجتماعی" چون "سفرهای گالیور" جاناتان سوئیفت، "مزرعه ی حیوانات" جرج اورول و "طاعون" آلبرکامو در دوران معاصر. در این نوع ادبی، شخصیت ها و وقایع معنایی پوشیده دارند و نویسنده از طریق آن به آموزش، تشریح و نقد واقعیت مینشیند.
در این داستان، مردمی که نام ندارند در شهری بی نام از دنیای معاصر به ناگهان دچار نابینایی میشوند. از آنجا که این بیماری مسری ست مقامات در حدود سیصد نفر از بیماران را در یک بیمارستان روانی خالی جا میدهند و به حال قرنطینه نگاه میدارند، و بالاخره هنگامی که بازماندگان از این دورهی اسارت در اثر یک آتش سوزی به بیرون میریزند و تحت رهبری یک فرد بینا به داخل شهر قدم میگذارند بر آنها روشن میشود که تمام مردم شهر و کشور نابینا شدهاند. آنگاه نخستین فردی که نابینا شده بود به طور ناگهانی بینا میشود و سپس افراد دیگر نیز یکی پس از دیگری شفا مییابند و داستان پایان میپذیرد.
معنای کنایی نابینایی
اگر "نابینایی" را مکنی بخوانیم، مکنی عنه آن را چه میدانیم؟ وجه مشخصهی این کوری، سفید بودن آن است. (ص ٣)
همچنین جنبهی ایدئولوژیک دارد زیرا نویسنده در صفحهی ٣۴ آن را "ایدئولوژی اهریمن سفید" میخواند. یک "ناخوشی روحی" ست که میتواند پس از مرگ از تن مبتلایان به آن خارج شده و وارد بدن دیگران گردد (ص ۷۷)، و سرانجام یک نوع عدم کاربرد حس بیناییست از جانب "کورانی که میتوانند ببینند اما نمیبینند." (ص ۲۹۲) "کوری سفید" ــ این بیماری ایدئولوژیک ــ روحی موجب قطب بندی درون مردم میشود: آنها که هنوز "سالم" هستند "بیماران" را در قرنطینه میگذارند و بین "ما" و "دیگران" سدی عبور ناپذیر میکشند. این رخدادیست که در دوران معاصر نمونههای فراوانی برای آن میتوان یافت و شاید مهمترین آن تقسیم جهان به دو "اردوگاه سوسیالیسم" و "دنیای آزاد" در دوران جنگ سرد باشد.
هنگامی که ما لفظی را برای کنایه برمیگزینیم میان آن واژه و معنایی که بدان نسبت میدهیم باید نوعی پیوند وجود داشته باشد، در غیر این صورت برای دیگران قابل درک نخواهد بود. مثلا در مورد "کوری"، مکنی عنه آن در عرف عوام "جهل"، "بی نظمی"، "ناپاکی" و "وابستگی" است. عبارات زیر که به طور روزمره در مورد نابینایی میشنویم رابطهی این واژه را با معنای مجازی آن نشان میدهند: "کور ذهن است"، "کوری عصاکش کور دگر شود"، "مگر کوری؟" "اطاعت کورکورانه"، "گرهی کور"، "کوردل" و "ده کوره". خوزه ساراماگو در کتاب خود از همین معناشناسی استفاده کرده و چنان تصویری از افراد نابینا به دست داده که در هیچ نوشتهای نمیتوان یافت. بشریت بدون چشم دیگر بشریت نیست (ص ۲۲۹) "متشکل شدن" یعنی "چشم داشتن" و "بی چشمی" یعنی "بی نظمی مرگ آور" یعنی "مرگ" (ص ۲۶۵) از این جهت است که وقتی یک سرهنگ کور میشود گلوله ای در مغز خود خالی میکند تا سرمشقی برای دیگران باشد. (ص ۹٨) اولین کسی که نابینا میشود میگوید که اگر این طور باشد ترجیح میدهد که بمیرد (ص ۹) وقتی که در میان نابینایان قرنطینه شده دو دستگی به وجود میآید و گروهی از اوباش جیرهی غذایی را تحت اختیار خود درمیآورند و در قبال آن از دیگران طلب پول، اشیا قیمتی و همخوابگی میکنند، گروهبان محافظ میگوید که بگذار آنها یکدیگر را بکشند تا نسل شان برافتد (ص ۱۲۴) وقتی که زن بینا به یک مرد نابینا میگوید "صبح بخیر" مرد در شگفت میشود زیرا حال "یک موجود بدبخت و بیچاره" نمیتواند "خیر" باشد (ص ۱۹۹) نابینایان در کثافت خود غلت میزنند و مانند خوک هستند (ص ٨۵) نابینا شدن یکی از راههای تبدیل شدن به حیوان است (ص ٨۴) در آنها شرم و اخلاق از میان میرود و چون قادر به دیدن نیستند در ملاء عام عشق بازی میکنند (ص ٨۵) در آنها حس عدالت خواهی از میان میرود، برخی بی جیره و گرسنه میمانند و برخی دو برابر جیره خود غذا به دست میآورند (ص ۹۰) جامعهی نابینایان انگلی و وابسته به جامعهی بینایان است وگرنه چگونه میتوانند از چهارراه عبور کنند؟ (ص ۱۹۹)
تصویری که نویسنده از نابینایان به دست داده چنان اشمئزاز انگیز است که از عهدهی هیچ یوجینیستی (خواستار انقطاع نسل معلولین) برنمیآید، و خواننده بی اختیار از خود میپرسد که آیا آقای نویسنده پیش از نوشتن این کتاب با هیچ فرد نابینایی به عنوان یک فرد روبرو شده است و آیا پس از چاپ کتاب از جانب هیچ فرد نابینایی اظهارنظری دربارهی اثر خود شنیده است؟ جالب اینجاست که آقای ساراماگو میخواند تا با نوشتن این کتاب به انتقاد از یک تعصب ایدئولوژیک ـ روحی بنشیند که جامعهی انسانی را به "ما" و "دیگران" تقسیم میکند، ولی در این راه خود به بدترین نوع تعصب درغلتیده و نسبت به یک اقلیت چند میلیونی از انسانها فقط به دلیل این که فاقد یکی از حواس هستند چنین بیرحمانه سخن گفته است، و از آنها چنین برداشت نفرت انگیزی به دست داده است. حتی او برخی از داوریهای مثبتی را که در میان مردم نسبت به نابینایان وجود دارد ـ چون برخورداری از حافظه قوی یا شنوایی و لامسهی حساس به کلی از قلم میاندازد. البته این کار تصادفی نیست زیرا اگر قرار است "نابینایی" به مثابهی یک بیماری مرگبار و کشندهی انسان و انسانیت تصویر شود طبیعتا نمیتوان انتظار داشت که نویسنده در نابینایی هیچ گونه ویژگی مثبتی مشاهده نماید.
نابینایی یک ناتوانی حسی است که پیامدهای مشخصی را در بر دارد: فرد نابینا باید به وسیلهی چوب دستی یا سگ راهنما حرکت کند، یا برای خواندن و نوشتن به حواس دیگر خود بخصوص لامسه و شنوایی تکیه کند و مانند آن. اگر نویسندهای این ویژگیهای زندگی شخص نابینا را در آثار خود منعکس کند یا حتی برای تشریح بهتر برخی از رویدادها و احساسات افراد بینا از حالات نابینایان سود جوید نه تنها کار او پسندیده است بلکه نسبت به کسانی که اساسا بود و نبود نابینایان را نادیده میگیرند، بسی ارجحیت دارد. مشکل وقتی به وجود میآید که نویسنده از یک واقعیت حسی، استعارهای منفی برای توصیف یک حالت ذهنی و رفتاری یا وضعیت اجتماعی بسازد. اگر بگوییم که "یک فرد بینا در تاریکی راه خود را کورمال کورمال پیدا کرد" کلام ما خالی از پیش داوری نسبت به یک فرد نابیناست زیرا تنها به یک واقعیت حسی اشاره دارد که در نتیجه آن هنگامی که یک فرد بینا به دلیل تاریکی نمیتواند راه خود را تشخیص دهد بدان دچار میگردد. با این وجود اگر همین واقعیت حسی را به یک وضع ذهنی یا رفتاری نسبت دهیم و به طور مجازی بگوییم "کوردلی" یا "اطاعت کورکورانه" در واقع خصوصیاتی را به حالت نابینایی نسبت دادهایم که به هیچ عنوان لازمهی آن نیست. نابینایی نه تنها موجب خشک مغزی نمیشود بلکه میتواند به تقویت هوش کمک کند و شاهد آن بسیاری از نام های آشنای ادبی ست: هومر یونانی، رودکی سمرقندی، ابوالعلا معری، طه حسین مصری، میلتون انگلیسی، جویس ایرلندی، بورخس آرژانتینی و ویرجینیا آدر آمریکایی.
یک نمونهی مشهور برخورد به مسئلهی نابینایی در ادبیات گذشتهی خودمان داستان "فیل" است. سنایی در "حدیقه" ی خود از کورانی سخن میگوید که هر یک با لمس پاره ای از بدن جانور، کل وجود او را به صورت آن جز لمس شده میبینند. در دفتر سوم "مثنوی" برعکس فیل در یک خانهی تاریک قرار دارد و چون لمس کنندگان بینای او شمعی ندارند به این خطای ذهنی دچار میشوند. در تمثیل اول افراد نابینا به خاطر ناتوانی حسی شان محکوم به آن هستند که از فهم حقیقت کلی محروم بمانند، حال این که در تمثیل مولوی عجز در دیدن، ناشی از یک شرط خارجی ست و نابینایان و بینایان هر دو باید حقیقت کلی را به «چشم دل» ببینند. متاسفانه در فرهنگ ما روایت سنایی بیشتر مشهورست.
ریموند کارور نویسنده امریکایی در داستان کوتاه خود «کلیسای جامع» تصوری را که معمولا در فیلمهای سینمایی از نابینایان به عنوان موجوداتی که به کندی راه میروند و هرگز نمیجهند در برابر یک تجربه شخصی پر مفهوم و موثر قرار میدهد؛ هنگامی که راوی داستان به خواهش یک مرد نابینا طرحی از یک کلیسای جامع بر روی کاغذ میکشد تا او تصور بهتری از این محل به دست آورد. در هنگام این کار، مرد نابینا دستش را بر روی قلمی میگذارد که راوی بر روی کاغذ میکشد و شخص اخیر در طی این هم نفسی چیزی را در زندگی حس میکند که هرگز قبلا نکرده بود: دوستی.
نقش رهبری
یکی دیگر از گرفتاریهای کتاب «کوری» شیوهای ست که مبتلایان به این بیماری ایدئولوژیک ــ روحی از شر آن خلاصی می یابند. از ابتدای داستان همسر یک مرد چشم پزشک به دلیلی ناروشن بینا باقی میماند و با جا زدن خود به عنوان یک فرد نابینا به درون بیمارستان روانی راه مییابد. و در برابر اصرار شوهرش به بازگشت میگوید که من برای کمک به تو و دیگران آمدهام (ص ٣۷). او چون بیناست «یک رهبر طبیعی» خوانده میشود زیرا «آدم بینا در سرزمین کوران شاه است»(ص ۲٣۰) پیرمردی با چشم بند، یکی از شخصیتهای داستان، با اشاره به او میگوید: «تا هنگامی که آخرین جفت چشم جهان باقیست ما امید خود را از دست نمیدهیم» (ص ۲۷٣) این زن بینا نه تنها دزدانه به شوهر خود کمک میکند بلکه با یک عدد قیچی که از همان ابتدا در گوشه دیوار آویخته است به رئیس قلدرها حمله میکند و در همان وقتی که زن دیگری بالاجبار آن مرد خبیث را به اوج لذت جنسی رسانده تیغه برنده را در گلویش میچرخاند، و با کشتن او زمینه را برای شورش بیماران دیگر آماده مینماید. هنگامی که زن دیگری بند قلدرها را به آتش میکشد و آتش به همه ساختمان سرایت میکند، قرار میشود که به جای سوختن در آتش بیرون بریزند حتی اگر در اثر تیراندازی سربازان محافظ کشته شوند. در این حال باز همان «رهبر طبیعی»ست که در جلوی همه راه میرود و با کمال شگفتی درمییابد که محافظی در کار نیست زیرا همه کور شدهاند. سپس او گروه خود را به سمت شهر رهبری میکند و آنها را به سامان میرساند و بالاخره هنگامی که دارد برایشان کتاب میخواند نور دیده به چشمان اولین شخص مبتلا شده به نابینایی بازمیگردد. آن چه که در این به اصطلاح رهبری و رهایی برجسته میشود همان تصویر قدیمی از ظهور «ناجی موعود» و «قهرمان افسانهای»ست.
افراد در سرنوشت خود دخالتی ندارند و فقط تحت رهبری یک قائدست که میتوانند از این زندگی نکبت بار و حیوانی رهایی یابند. جالب اینجاست که این شیوه «نجات» از جانب نویسندهای مطرح میشود که میخواهد علیه اسارت «ایدئولوژی اهریمن سفید» که انسانها را به «ما» و «دیگران» تقسیم میکند، مبارزه نماید.
نه آقای ساراماگو! اگر میخواهیم قطب بندی گروهی فرو ریزد باید نقش فرد را برجسته کنیم و این به نوبهی خود در حکم نفی رابطهی چوپان ــ رمگی است.
نتیجه این نوع «رهبری» برای افراد نابینای اجتماع نیز روشن است: یک شخص بینا فقط به صرف بینایی خود باید «رهبر طبیعی» نابینایان شود و مبارزه برای پذیرش افراد معلول به صحنه فعالیت اجتماعی بیهوده است. در هنگام کاریابی و استخدام، اگر شخص متقاضی نابیناست باید احتمال موفقیت او از همه کمتر باشد و در هنگام بحران و اتخاذ سیاست حذف کارکنان، امکان اخراج او از همه بیشتر.
برای عبور از چهار راه به جای این که «مرغک آژیر» نصب شود، فرد نابینا باید به عابر بینایی تکیه کند و هنگام خواندن و نوشتن به جای این که به کامپیوتر سخنگو، کتابهای نواری و خط بریل مجهز شود باید به کمک این و آن دلخوش کند. دنیایی که آقای ساراماگو برای آینده پیش بینی میکند نه برای «نابینایان ایدئولوژیک» کتاب «کوری» و نه برای نابینایان واقعی بیرون از کتاب نمیتواند خوشایند باشد و بجز وابستگی بیمارگونه و بی اعتمادی به قدرت شخصی، نتیجه دیگری ندارد. در یک کلام این همان سیاست کهنهای ست که نویسنده «کوری» به دلیل عدم نقد تئوری «حزب پیشتاز» قادر به گسست از آن نیست.
سنجش با «طاعون» کامو
مقایسه «طاعون» کامو با «کوری» ساراماگو بسیار آموزنده است. داستان کامو در شهر فرانسوی نشین «اوران» الجزایر در دهه ۱۹۴۰ میگذرد. یک روز برنارد ریو هنگام ترک اتاق جراحی خود با موش مردهای در پاگرد روبرو میشود و بدین ترتیب ما با گسترش یک بیماری همه گیر آشنا میشویم. در مدت کوتاهی نه تنها در داخل شهر آسایشگاههای ویژهای برای بیماران به وجود میآید بلکه خود شهر نیز تحت قرنطینه قرار میگیرد و دروازه های آن بر روی دنیای بیرون بسته میشود. ما از طریق گزارش روزانه ریو به اثرات طاعون بر زندگی مردم، مبارزه برای محدود کردن دامنه گسترش آن، تلاش برای ساختن سرم تازه و بالاخره فروکش بیماری و باز شدن دروازه های شهر آگاه میگردیم.
از آنجا که این رمان نیز مانند کتاب «کوری» یک اثر کتابی ست، اولین پرسشی که پیش میآید این است که مکنی عنه بیماری«طاعون»چیست؟ برای این پرسش میتوان دو پاسخ داشت: نخست ــ رمان کامو مانند هر اثر نیرومند ادبی دیگر قابل تقلیل به یک استعاره نیست و نویسنده نمیخواهد از طریق یک سمبولیسم سیاسی ساده سر اداره ممیزی کلاه بگذارد و با بهانه قرار دادن یک «نشانه» پیام خود را به خواننده منتقل نماید. داستان او به راستی ماجرای شیوع یک بیماری همه گیر میباشد و برخورد افراد مختلف با این پدیده، و میتوان آن را به همین صورت دریافت و از آن لذت برد. ثانیا ــ طاعون میتواند برای ما حاوی معانی پنهان دیگری باشد که هر خواننده از آن تعبیری خاص خود داشته باشد. به عنوان مثال شاید خوانندگان فارسی زبان اشاره جلال آلاحمد در کتاب «غربزدگی» را به یاد آورند که گفته بود منظور کامو از طاعون همانا ماشینیسم است. اما آنچه از طریق خود کتاب و بخصوص دستیار دکتر ریو یعنی تارو مشخص میگردد، این است که طاعون همان تمایل به آدمکشی در انسان یا سکوت در مقابل آن است. (ص ۲۵۲) تارو در ضمن یک گفتگوی طولانی با ریو فاش میسازد که چگونه در نوجوانی از خانه پدری بیرون زده زیرا دریافته پدرش به عنوان یک دادستان نه تنها حکم مرگ محکومین را تقاضا میکند بلکه در هنگام اعدام آنها نیز حضور دارد. تارو حتی نسبت به کسانی که «میخواهند تاریخ را بسازند» و در این راه مرتکب آدمکشی میشوند معترض است. (ص ۲۵٣) سرانجام وقتی که داستان رو به پایان میرود ما درمییابیم که طاعون در اثاثیه و فضای اتاقها به صورت «نهفته» کمین کرده است تا در شرایط مساعد از نو به صورت یک بیماری همه گیر ظاهر شود (ص ٣۰٨) نکته مهم این است که میان این مفهوم کنایی از طاعون و خود بیماری طاعون، یک پیوند نزدیک وجود دارد: یکی بیماری مرگ بار و دیگری انگیزه مرگ آفرینی در انسان است. به عبارت دیگر نویسنده میان مکنی و مکنی عنه «طاعون» یک رابطه طبیعی به وجود آورده است، نه مانند «کوری» ساراماگو باسمه ایست و نه این که نسبت به یک گروه اجتماعی (نابینایان) برخورنده است.
تفاوت مهم دیگر کتاب کامو با کتاب ساراماگو در این است که در اولی شخصیت ها، نام و هویت فردی دارند و هر یک در برابر فاجعه طاعون، راه های فردی خود را دنبال میکنند، و حال این که در کتاب دوم افراد نه نام دارند و نه هویت فردی و چون یک توده بی شکل از این ور به آن ور کش میآیند. در کتاب «طاعون» ما شخصیتی چون تارو را داریم که میخواهد یک «قدیس بی خدا» باشد: کسی که خود را در مقابل هر حکم اعدام در سراسر جهان مسئول میبیند و از خاموشی در برابر هرگونه خشونت و قتل میپرهیزد. «شهادت» برازنده چنین قدیسی ست و عاقبت او را میبینیم که پس از این که طاعون فروکش کرده است به آن دچار میگردد و میمیرد. شخصیت دیگر دکتر ریو است که میخواهد یک انسان مسئول باشد بی آن که از مرز«یک نجابت ساده» فراتر رود (ص ۱۶٣) و چون تارو قدیس گردد. هموست که بیشترین تلاش را برای مهار کردن بیماری همه گیر به کار میبرد و به خود اجازه نمیدهد برای ملاقات همسر رو به مرگش که قبل از شیوع بیماری به شهر دیگری رفته است، «اوران» را ترک کند. در برابر او شخصیت دیگری را داریم که میخواهد از طریق قاچاقچیان به طور غیرقانونی از شهر بیرون رود تا بتواند به عشق خود در پاریس برسد. همچنین فردی را داریم که در ابتدا خودکشی میکند و چون از مرگ نجات مییابد از طریق احتکار و بازار سیاه سود شخصی میبرد. شاعر داستان را نیز نباید از قلم انداخت که در تمام مدت در صدد آن است که یک تکه شعر چند سطری را به بهترین وجه ممکن ویرایش کند و عاقبت وقتی که در اثر ابتلا به طاعون در حال مرگ است در نتیجه تزریق اولین سرم تازه رو به بهبودی میرود.
کامو برخلاف ساراماگو افراد را منتظر یک رهبر و ناجی باقی نمیگذارد بلکه از آنها میخواهد که هر یک در «موقعیت»های مشخص، دست به انتخاب بزنند و مسئولیت اعمال خود را خود به عهده بگیرند. در نتیجه وقتی که داستان تمام میشود با وجود این که یکی از شخصیتهای اصلی داستان یعنی تارو مرده و ریو نیز سوگوار مرگ همسر خویش است، خواننده با یک امید واقع بینانه کتاب را زمین میگذارد. حال این که در کتاب ساراماگو، ما با یک ناجی روبرو هستیم که ما را با یک خوشبختی همگانی (بینا شدن همه نابینایان) مواجه میسازد، ولی معلوم نیست چرا این اتفاق میمون صورت میگیرد و ریشه این خوش بینی از کجا آب میخورد، و چرا ما نباید با یک بدبینی مفرط ــ از آن دست که در رمان «۱۹٨۴» جرج اورول میبینیم ــ آشنا شویم؟
شاید یکی از دلایل تفاوت رمان کامو با اثر ساراماگو، در ناهمگونی دو عصری باشد که این دو کتاب در آنها نوشته شدهاند. کامو «طاعون» را وقتی نوشت که هنوز شور مبارزه زیرزمینی جنبش مقاومت مردم فرانسه علیه اشغالگران نازی فروکش نکرده بود و فلسفه اگزیستانسیالیسم ــ سارتر، کامو و سیمون دوبوار با اصل «مسئولیت فردی» اش در میان روشنفکران فرانسوی محبوبیت داشت. حال این که ساراماگو کتاب «کوری» را در سالهای فروپاشی نظام شوروی مینویسد، هنگامی که مدینه فاضله او فرو ریخته، آرمانش بی اعتبار شده و به جای آن خردگریزی پست مدرنیستی رواج یافته است. در چنین اغتشاش و بحران فکری ست که او دلخوشانه خود را به دست قضا و قدر میسپارد و به امید رهایی، چشم به کرامت و معجزه میدوزد.
آلبر کامو در سال ۱۹۵۷ جایزه ادبی نوبل را برد و خوزه ساراماگو چهل سال بعد. آیا این دو نویسنده نماینده ارزش های متفاوت دو عصر هستند یا این اختلاف ارزش، انعکاسیست از تنزل معیارهای این جایزه؟
ژوئیه ۲۰۰۰
* نقل قول های کتاب «کوری»، «طاعون» و «کلیسای جامع» از متن انگلیسی این آثار برگرفته شده. مترجم پرتغالی، جیووانی پانتیرو و مترجم فرانسوی استوارت گیلبرت میباشند.
|