سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

روز دی D Day یا نبرد نورماندی:
واپسین پیروزی ارتش آمریکا
اشپیگل آن لاین، ترجمه ح.پ. سفیر


• بی‌تفاوتی نسبت به خشن‌شدن، یک پیامد جنگ جهانی دوم نیز می‌باشد. قهرمان‌سازی از ارتش آمریکا به‌عنوان یک ارتش رهایی‌بخشِ دلسوز جلوی این اندیشه را می‌گیرد که این ارتش می‌تواند مهارش را از دست بدهد و به روی انبوهی از انسان‌های بی‌دفاع آتش بگشاید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٣ خرداد ۱٣۹٨ -  ٣ ژوئن ۲۰۱۹



در بخش کوهستانی ایالت بایرن، دور از جبهه های جنگ اروپا، ششم ژوئن 1944 نوید یک روز زیبای بهاری را میداد. آدولف هیتلر در نخستین ساعتهای بامدادی به بستر رفته بود، پس از یک شب طولانی نشستن روبروی شومینه، جایی که دور هم می نشینند و از هر دری سخن می گویند و راه حل می‌دهند از مشکلات سینما تا مشکلات جهان.
"پیشوا" خواب بود هنگامی‌که نخستین خبرها از عبور متفقین از روی کانال مانش به دهکده کوهستانی محل اقامتش در منطقه اُبرسال رسید. او خواب بود هنگامی‌که مواضع پدافندی آلمانی در نرماندی درنوردیده شدند. و البته پیشوا هنوز خواب بود هنگامی‌که فرماندهان مسئول برای دفاع از خط دفاعی آتلانتیک دودل بودند گسیل واحدهای زرهی مستقر در پاریس را درخواست کنند.
بعدها اوتو گونشه آجودان شخصی هیتلر گفته بود که هیتلر ساعت هشت صبح وارد سرسرای اقامت‌گاه شد و دستوراتی را به ژنرال‌هایش داد. اما این تنها بخشی از اسطوره‌ای بود که پس از مرگش ساخته و پرداخت شد. در واقع پس از ساعت 10 صبح بود که سرانجام یکی از گماشته‌های پیشوا درب اتاق خواب را کوبید تا سرفرمانده‌ی ارتش آلمان نازی Wehrmacht در جریان آغاز یورش به سواحل فرانسوی (خط دفاعی آتلانتیک) قرار بگیرد.
اینگونه بود که واپسین فصل در نبرد بر سر آزادی اروپا گشوده شد: یک دیکتاتور در اقامتگاهش در کوهستان‌ها در جامه‌ی خواب که همراهانشان دل نمی‌کردند بیدارش کنند، در حالیکه 1200 کیلومتر دورتر، حدود سه و نیم میلیون سرباز آمریکایی و انگلیسی مصصم بودند سلطه اش را برچینند.
هنگامی‌که هیتلر از ورود موفق‌آمیز متفقین خبردار شد، باید که حسابی سر دماغ بوده باشد. او با خوشحالی فریاد کشید، "خبرها بهتر از این نمی‌توانستند باشند". "تا وقتی‌که در انگلستان بودند، دستمان بهشان نمی‌رسید. سرانجام آن‌ها را در جایی داریم که می‌توانیم به خدمتشان برسیم".
برای هفتادمین بار سالروز مهمترین عملیات وورد به خشکی در تاریخ جنگ‌های مدرن گرامی داشته می‌شود. هنگامی‌که فردا ششم ژوئن در مقابل صخره های کوله‌ویل-سو-مه –که کارشناسان جنگ جهانی دوم بیشتر به نام اوهاما-بیچ می‌شناسند- جشن‌ها آغاز شوند، هم‌رزم‌های قدیمی دوباره گردهم خواهند آمد. در کنار رییس جمهورهای آمریکا و فرانسه، از ملکه انگستان و همسرش و نخست وزیر کانادا برای جشن دعوت شده است. حتی ولادمیر پوتین دعوت شده است. هنگامی‌که سخن از یادبود یورشی است که پایان سلطه هیتلر را شتاب بخشید، باید تضادهای کنونی را کنار گذاشت.
در این جشن‌های یادبود آخرین کهنه سربازها هم حضور خواهند داشت، مردان کهنسالی در لباس‌های فرم فاخر که پس از ارتش آلمان نازی با موفقیت بر کهنسالی و بیماری هم پیروز شده اند. سربازهای زیادی نیستند که بتوانند تعریف کنند هنگامی‌که قایق‌ها در ساحل اوماها یا ساحل یونو-بیچ دربهایشان را گشودند تا بار انسانی شان را در آشوبی از خون، آب و لجن خالی کنند اوضاع از چه قرار بود. از 155 هزار سربازی که در نخستین روز یورش پا بر ساحل گذاشتند تا نیمروز حدود 10 هزارنفرشان کشته، مجروح یا اسیر شده بودند.
به ندرت یک رخداد جنگی در جهان انگلوساکسن همانند روزی که در آن نیروهای غرب در فرانسه با آلمان رودررو شدند چنین فرهنگ یادبودی را برقرار کرده است. این نخستین کوشش متفقین نبود که دوباره جای پایشان را در اروپای قاره ای سفت کنند: در جولای 1943 نیروهای انگلیسی-آمریکایی در سیسیل پا به خشکی گذاشتند و سپس در سپتامبر در سرزمین اصلی ایتالیا در سالرنو پیاده شدند تا از آنجا به سوی شمال پیشروی کنند. اما برای نخستین بار با پاگذاشتن به نرماندی جبهه دومی گشوده شد که ستاد ارتش آلمان همیشه از آن وحشت داشت و هیتلر در خودبزرگ‌بینی اش آرزوی آن را می‌کشید.
بیش از هر چیزی در ایالات متحده، که بدون کمک اش هیچگاه چنین عملیاتی امکان پذیر نمی‌شد، روز دی D-Day جایگاه کانونی در خود-باوری ملی اشغال کرده است. در کتابهای فراوانی شرح داده شده است چگونه نیروهای آفندی نخست مناطق ساحلی سن لورن و وارویل و سپس امپراتوری نازی را تسخیر کردند. فیلم‌های حماسی فراوانی جریان این لشکرکشی را به تصویر کشیده اند، جریانی که با فیلم 167 دقیقه‌ای "بلندترین روز" در سال 1962 آغاز می‌شود که چنان پروژه بزرگی از کار درآمد که سه کارگردان باید به‌طور موازی فیلم را کارگردانی می‌کردند.
از آن پس در آمریکا هر نسلی کارهای بزرگی برای جاودانه ساختن پدرها و پدربزرگ های شان انجام می‌دهد و به شکل سینمایی تجربه آن‌ها را تجربه می‌کند. برای نسل دهه‌ی 1980 Babyboomer استیون اسپیلبرگ در فیلم "نجات سرباز رایان" صحنه‌های پیاده شدن در ساحل را چنان واقعی به پرده کشید که در صحنه شلیگ رگبار مسلسل از سنگرهای آلمانی تماشاچیها سرشان را ناخواسته می‌دزدیدند. نسل بازی‌های رایانه‌ای Xbox-Generation در سریال "جوخه برادران" روایت پیروزی سربازان آمریکایی بر نابودگران ژرمن‌تبار جهان را در قالب سریال دنبال کرد.
از چشم‌انداز نظامی بنگریم، برای فاتحان در جبهه‌های غرب روز دی D-Day فقط یک پیروزی نیست بلکه درست خود پیروز است. همانند جاهای دیگری که ایالات متحده بعدها حمله نظامی انجام داد، در کره، ویتنام یا در عراق، موفقیت میدان‌های نبرد فرانسه و آلمان همانند یک الگو به‌کار گرفته شد. رییس جمهور جورج دبلیو بوش در مارس 2004 در برابر سربازان یگان هوابرد 101 که در ژوئن سال 1944 در عملیات شرکت داشت بیان کرد: در سایه‌ی روحیه‌ای که سربازان آمریکایی را "به اروپا رهنمون ساخت" آن‌ها عراق را آزاد کردند.
در واقعیت، روز دی D-Day آخرین پیروزی نظامی واقعی آمریکا را مشخص می‌سازد –شاید هم جشن های یادبود به همین خاطر چنین باشکوه برپا می‌شوند. آنچه پس از این پیروزی نظامی رخ داد، بیشتر لشکرکشی‌هایی در پوشش عملیات‌های حفظ نظم، پیروزی پرتلفات (پیروزی شکست‌آمیز) یا حتی شکست بودند. حتی در نخستین برخورد بزرگ نظامی پس از جنگ جهانی در کره، ایالات متحده فقط یک مساوی بدست آورد، آن هم به سختی. پس از یک نبرد خونبار نتیجه چیزی نبود مگر عقب‌نشینی به مواضع پیشین. مرزهای شمال کمونیستی که با عملیات جنگی جنوبی‌های غیرکمونیست زیر فشار قرار گرفته بود بار دیگر در جایی کشیده شدند که پیش از درگرفتن عملیات‌های نظامی کشیده شده بودند: در مدار 38 درجه، تقریبا درست در وسط شبه جزیره کره.
از نظر نیروی تسلیحاتی هیچ ملتی نمی‌تواند با ایالات متحده هماوردی کند: شوروی در این راستا کوشش کرد و نخست مسابقه تسلیحاتی و سپس امپراتوری جهانی اش را باخت. هر کسی که امروزه از یک جهان چند قطبی سخن می‌گوید باید توانایی نظامی را در پرانتز بگذارد –در حوزه نظامی پیش از همه تنها یک قدرت وجود دارد، که در موقعیتی است که می‌تواند همزمان در بیشتر از یک جبهه بجنگد.
پرسش اینجا، چرا این ابرقدرت از زمان پایان جنگ جهانی دوم به این سو موفق نشده است این برترین نظامی اش را به پیروزی نظامی تبدیل کند. هر کسی که به دنبال پاسخی بگردد آن را در یورشی می‌یابد که متفقین بیش از 70 سال پیش در جبهه غرب در ساحل نورماندی آغاز کردند. درست به همین دلیل ارزش دارد جریان "عملیات اورلرد overlord operation"، نامی که به‌لحاظ نظامی بر روی عملیات نجات جهان گذاشته شده بود، را بار دیگر دقیق‌تر از نظر بگذرانیم.
تخم شکست اغلب در پیروزی‌ای نهفته است که پیشتر بدست آمده است. پیروزها پاسخ خود را از پیروزها دریافت می‌کنند، استراتژی جنگی آینده برای پیروزها همانا از تداوم استراتژی گذشته نتیجه‌گیری می‌شود. اما اگر طبیعت دشمن تغییر کند تکلیف چیست؟ در این صورت پیروزی گذشته به دام تبدیل می‌شود.
در نگاه نخست پیاده شدن در نرماندی از هر جهت –لجستیکی، تکنیکی و ذهنی- یک شگفتی به نظر می‌‌آید. ایالات متحده تنها ظرف سه سال موفق شد، بزرگترین و به‌لحاظ تکنیکی پیشروترین نیروی نظامی جهان را بسازد.
در آغاز جنگ، که آلمان‌ها در سال 1939 با یورش به لهستان شعله‌ور اش ساختند، آرتش آمریکا شامل حدود 334000 سرباز می‌شود و بیشترشان صرفا روی کاغذ موجود اند. همه‌ی بخش‌های نظامی در شرایط نامناسبی قرار دارند و صنعت نظامی وجود ندارد. پس از جنگ جهانی اول، که ایالات متحده صرفا ناخواسته وارد آن شد، حکومت بخش بزرگی از نیروی نظامی را از ترخیص کرد. در آمریکا برای شهروند هرآنچه که دولت را قدرتمند جلوه دهد نامانوس و ترسناک است.
نخست پس از حمله آلمان‌ها به لهستان بود که ماشین جنگی آمریکا دوباره به راه افتاد. شمار هواپیماهای شکاری و بمب‌افکنی که تولید شدند بین سال‌های 1939 و 1944 سالانه شانزده برابر شدند از 5.856 فروند در سال 1939به 96.318 فروند در سال 1944. تولید ناوهای جنگی در فاصله سه سال از 544 فروند به 2.247 فروند و تولید تانک از 400 دستگاه در سال 1940 به 17.565 در سال 1944 افزایش یافت.
این معجزه‌ی تولید آمریکایی بود که باعث پیروزی بر آلمان شد، نه اراده سرسختانه‌ی بریتانیایی‌ها که قهرمانانه آخرین تکه‌ی آزاد در اروپا را حفظ کردند، و نه حتی جانفشانی ارتش سرخ که زیر شکست‌های وحشتناک صرفا خوش‌شانسی جنگی در جبهه‌های خاوری به دادش رسید.
از همان آغاز، متفقین غربی در جنگ یک استراتژی را در برابر آلمان بکار می‌بندند که تنها ارتشی ساخته است که نسبت به دشمن اش از نظر مادی از همه جهت سرآمد باشد. ژانرال‌ها کوشیدند پیش از اینکه به گردان‌هایشان دستور حمله بدهند، دشمن را از طریق حملات هوایی سنگین و توپ بارانِ پرحجم له و لورده کنند. "شوک و ترس shock and awe" نام روشی است که بعدها در جنگ اول خلیج (فارس) به یک اصطلاح تعیین کننده تبدیل خواهد شد.
در سطح نظری روش "شوک و ترس" نه تنها یک روش بسیار کارآمد است، بلکه، نسبت به دیگر روشهای دیگر برای نیروهای خودی هم یک روش پاکیزه به حساب می‌آید. ابتدا هنگامی که دشمن بواسطه‌ی قدرت آتش از دور چنان ضربه خورده است که دیگر نمی‌تواند پاسخ آتش موثری تدارک ببیند، نیروی زمینی پیش‌روی می‌کند تا واپسین مقاومت‌ها را هم در هم بشکند.
جنگ-شوک، آن‌گونه‌ که آمریکایی‌ها علیه آلمان پیروزمندانه می‌آزمایند، به "الگوی جنگی" تبدیل می‌شود که تا به امروز در دانشسرای نظامی وست پوینت تدریس می‌شود. این که برتری تکنولوژیکی پیروزی یا شکست را تعیین می‌کند، آموزه‌ای است که ژنرال‌های آمریکایی از جنگ جهانی دوم بر می‌گیرند. در کانون برنامه‌ریزی همانا توسعه‌ی سیستم‌های تسلیحاتی تازه‌تر قرار می‌گیرد. از پیِ بمب‌افکن‌های نوع "لیبراتور Liberator" و "فلایینگ فورترییس Flying Fortress" که پیشروی سربازان آمریکا را در جنگ جهانی دوم هموار کردند، بمب‌افکن‌های بی‌52 آمدند، سپس موشک‌های قاره‌پیما و بمب‌های نوترونی، و بعدتر جنگ سایبری و پهبادهای قاتل. هیچ کجا به‌اندازه‌ی بخش‌های برنامه‌ریزی عملیاتِ نیروهای مسلح آمریکا اعتماد به تکنیک مدرن این همه عمیق و جا افتاده نیست.
در این میان، در گذشته نیز کاربست این روش در آلمان در واقعیت این همه هم درخشان نیست که در پایان کار قلموی زرین یادآوری نقش زده است. نویسنده ی بریتانیایی مکس هاستینگز max hastings در کتابش با عنوان "آرماگدون" با نگاه بی طرفانه ی تاریخ‌نگار پرسیده است، چرا جنگ در همان زمستان سال 1944 پایان نیافت و در عوض پس از پیاده شدن در نرماندی نیز یازده ماه دشوار به درازا کشید.
نخستین هفته‌های پس از پا گذاشتن به ساحل نرماندی طبق نقشه پیش می‌روند. سرفرماندهی متفقین غربی از این می‌ترسیدند که آلمان‌ها بتوانند نیروهای پیاده‌شده را در مناطق ساحلی زمین‌گیر کنند. اگر ارتش آلمان موفق شده بود که مهاجمان را همانجا محاصره کند، یورش نرماندی خیلی خیلی خونبار تر از آنچه که بود می‌شد.         
به راستی متفقبین، پس از مستحکم‌سازی پل‌های ارتباطی‌شان در نورماندی، بی‌وقفه پیشروی می‌کنند. در آگوست به دروازه‌های پاریس می‌رسند، در آغاز سپتامبر کمی بیش از یکصد کیلومتر با مرزهای رایش سوم فاصله دارند. درباره آنچه که به استعدادهای نظامی بازمی‌گردد، وضعیت کاملا روشن است: سرفرمانده نیروی های متفقین، دووایت آیزنهاور، 28 لشکر آمریکایی، 18 واحد انگلیسی و کانادایی، یک واحد لهستانی و کسانی که به دلایل سیاسی به آلمان‌ها می‌جنگند و 8 واحد فرانسوی در اختیار دارد. ارتش آلمان نازی در جبهه‌های باختری بیش از 48 واحد پیاده و 15 واحد زرهی در اختیار دارد که البته به یک چهارم استعداد نظامی اصلی‌شان تحلیل رفته اند. متفقین به ازای هر تانک آلمانی، 20 تانک در اختیار دارند و 20:1 به آلمان‌ها می‌چربند، و درباره هواپیماهای جنگی به‌طور کاملا ناموزونی به ازای هر هواپیمای آلمانی 27 هواپیمای جنگی (27:1) در اختیار دارند.
برتری واحدهای نظامی متفقین چنان بی چون و چرا به نظر می‌رسد که اتاق فرماندهی آیزنهاوور تسلیم امپراتوری آلمان را در پاییز پیش‌بینی می‌کند. وزرات ترابری انگلیس پیشاپیش دستور داده بود که نارنجک‌ها و دیگر مواد منفجره در جای امنی قرار بگیرند تا سربازها در هیجان پیروزی دست به کار احمقانه‌ای نزنند. جورج ترنر-کین George Turner-Cain یک سرگرد انگلیسی جمعی واحد هرفورد یکم در دفتر یادداشت روزانه‌اش می‌نویسد: "همه چیزی معرکه پیش می‌رود. بازار شایعه حسابی داغ است. رادیو سویس گزارش داده است که هیتلر به اسپانیا فرار کرده است".
اما به زودی خط نبرد گره می‌خورد. فرماندهان آمریکایی و انگلیسی دشمن را تا منطقه‌ای که به آن پس می‌نشیند قاطعانه تعقیب نمی‌کنند. هنگامی‌که با مقاومت روبرو می‌شوند، منتظر می‌مانند تا واحدهای زرهی شان که پیش افتاده بودند بازگردند. پیاده نظام متفقین نفسی تازه می‌کند و با سرعت کمتری به پیشروی ادامه می‌دهد. به این ترتیب آلمان‌ها فرصت می‌یابیند جمع شوند و از نو آرایش بگیرند. در نبردهایی روزهای آتی ارتش آلمان نازی مانند همیشه توانایی رزمی بالایش را به نمایش می‌گذارد.
بیشتر سربازان آمریکایی تر و تازه از پادگان‌های آموزشی می‌آیند و برای نخستین بار در فرانسه است که به روی هدف‌های انسانی آتش می‌گشایند، بسیاری از فرماندهان تا کنون هرگز زیر آتش دشمن قرار نگرفته بودند. درست برعکس، ارتش آلمان پنجمین سال است که می‌جنگد. هر چند که بسیاری از واحدها با نیروهای ذخیره پر شده‌اند، که جوان و بی‌تجربه اند، اما همچنان جنگجوی خط مقدمِ کارکشته به اندازه کافی وجود دارد. هر کسی که در مقام افسر بی‌عرضه‌گی نشان داده بود، مدتهاست که یا پست اش را گرفته اند یا جانش را از دست است. مکس هاستینگز با ستایشی از توانایی سرعت عملِ ارتش نازی، که تنها از یک بریتانیایی برمی‌آید، می‌نویسد: "بخشی از استعداد آلمان‌ها در جنگ این توانایی بود ارزش هر موقعیتی را بدانند و از نقطه ضعف‌های دشمن بیشترین بهره را ببرند. این یک اصل در سراسر جنگ بود که ارتش آلمان کوچکترین خطای دشمن را بی‌درنگ تشخیص می‌داد و سپس مجازات می‌کرد".
پاتک در بامداد 16 دسامبر آغاز می‌شود: واحدهای زرهی آلمانی در حالیکه آمریکایی ها و بریتانیایی‌ها انگشت به دهان اند در یک خط در راستای منطقه آردنان Ardennen دست به حمله می‌زنند. از آنجایی که هیچ کسی نمی‌تواند به سربازان متفقین خبر بدهد جریان از چه قرار است، ترس و وحشت سربازها را در بر می‌گیرد. کمتر چیزی می‌تواند بیشتر از فرماندهیِ سردرگم به روحیه جنگی یک ارتش آسیب بزند. آلمان‌ها ظرف پنج روز 300 تانک متفقین را نابود می‌کنند و 25.000 هزار تن اسیر می‌گیرند. در یک گزارش ارتش آمریکا آمده است: "روحیه دشمن بالاتر از هر زمان دیگری در طول کل جنگ بود".
با این همه در جریان نبرد این پاتک آلمان‌ها اثرش را از دست می‌دهد. این نقشه آلمان‌ها که شکافی میان بریتانیایی‌ها و آمریکایی‌ها باز کنند تا در گام بعدی به سوی شهر بندری آنتورپن Antwerpenدر بلژیک پیشروی کنند، حتی روی کاغذ هم غیرواقع بینانه است. به این باید دشوارگذری منطقه‌های عملیاتی را هم افزود. مسیرِ در امتداد منطقه آردنان این برتری را دارد که کسی روی یک پاتک آلمان‌ها آن هم از چنین مسیری حساب نمی‌کند. علت آن هم دشواری‌های این مسیر است: بر روی جاده‌های تنگ و باریک منطقه آردنان تانک‌ها به دشواری گذر می‌کنند. یک درختِ افتاده یا یک وسیله نقلیه از کار افتاده کافی است تا کل مسیری بسته شود. با این همه، سرانجام نه دشواری‌های زمینی بلکه مشکلات مربوط به تامین انرژی و سوخت هستند که باعت توقف پیشروی می‌شوند. خیلی از تانک‌ها باید رها شوند، چرا که با باک خالی در راه می‌مانند. یک تانک آلمانی از نوع پانتر (پلنگ) هر 100 کیلومتر 450 لیتر سوخت مصرف می‌کند. برای خدمه چاره‌ای نمی ماند جز اینکه پای پیاده خود را به نیروی خودی برسانند، البته پس از اوراق خودروهای زرهی‌شان برای اینکه سالم به دست متفقین نیافتند.
در روز 23 دسامبر شکی نمی‌ماند که پاتک آلمان‌ها شکست خورده است. تلفات هر دو طرف به یک اندازه بالاست: در کل 120.000 تن
کشته یا زخمی شده‌ اند، این نبرد برای آمریکایی‌ها خونبارترین نبردِ کل جنگ است. در طرف دیگر جنگ، این نبرد جاهای خالی را بر پیکر ارتش آلمان نازی برجای می گذارد که دیگر تا پایان جنگ پر نمی‌شوند.
هیچ نوآوری بیشتر از بمباران جنگی، آموزه‌ی "شوک و ترس" را بازنمایی نمی‌کند. پیشتر در جنگ جهانی اول فرانسوی‌ها، بریتانیایی‌ها و آلمان‌ها رهاسازی بمب‌ها از آسمان را تجربه کرده بودند. این بحث که آیا چنین استفاده‌هایی حقوق بین‌المللی را نقض می‌کند یا نه، به‌طور مصلحت‌اندیشانه‌ای رفع و رجوع شده بود: حساب ملت‌های متمدن و ملت‌های وحشی از هم سوا است. به‌کار‌گیری بمب تنها علیه دولت‌ها در جهان متمدن امری مساله‌دار دانسته شد.
بمباران سفره‌ای، آن‌گونه که متفقین آن را گسترش می‌دهند و سپس به کمال می‌رسانند، حاصل تکامل این اندیشه است که تکلیف جنگ مدرن را توان آتش بزرگتر روشن می‌کند و نه دلاوری یا پایداری سربازان مدافع تکی. چیزی که در ماه می 1940 با حمله هوایی به شهر مونشن گلادباخ آغاز می‌شود، و به این ترتیب این افتخار ناخوشایند را به مونشن گلادباخ اعطا می‌کند که نخستین شهر آلمان باشد که از هوا بمباران شده است، خیلی زود به نوعی جنگ هوایی ارتقا می یابد که در فرماندهی جنگ انقلابی به پا می‌کند. در ماه می 1942 نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا به فرماندهی مارشال هوایی آرتور هریس Arthur Harris برای نخستین مرحله عملیات بمباران-هزارتایی به پرواز در می‌آیند، تنها در 90 دقیقه‌ی نخست عملیات 3300 خانه کاملا نابود می‌شوند. اینکه ویران‌سازی از این بیشتر هم می‌شود را مجموعه حملات هوایی به شهر هامبورگ نشان دادند، که اسکادران‌های متفقین این شهر بندری را چنان بمباران می‌کنند که در پایان یک سوم خانه‌های مسکونی به خاکستر تبدیل می‌شوند.
حتی در مرحله‌ی پایانی جنگ برخی در ثمربخشی "دوران بمباران" تردید دارند. مارشال هریس اعلام کرده بود که امپراتوری رایش سوم با هراس‌افکنی از آسمان مجبور به تسلیم می‌شود. او حمله به مردم غیر نظامی را "بمباران اخلاقی Moral Bombing" می‌نامد. با این همه، آلمان‌ها پس از هر بمباران بی‌درنگ از پناهگاه‌هایشان به بیرون می‌خزند و جنگ‌شان را از سر می‌گیرند.
به این ترتیب مقامات مسئول جنگ در سردرگمی‌شان در برابر دشمن شمار عملیات‌های هوایی و شدت ویرانی را افزایش می‌دهند، نوعی شدت‌گیری که بعدتر در جنگ‌های دیگری نیز دیده می‌شود. 60 درصد از کل محموله‌های بمب در مدت زمان هشت ماه میان سپتامبر 1944 و آپریل 1945 بر روی سقف خانه‌های آلمانی ریخته می‌شوند. هنگامی‌که اسکادران‌های بمب‌افکن کارشان با اهداف به‌لحاظ استراتژیک مهم تمام می‌شود، شهرهای آلمانی را به‌مثابه "هدف کامل" در نظر می‌گیرند که به‌علت مصالح ساختمانی متعلق به قرون وسطایی‌شان خیلی خوب آتش می‌گیرند. تنها خودکشی هیتلر و توقف نبردها یک هفته پس از آن است که به این دیوانگی پایان می‌دهد. تا ژاپنی‌ها راه متحدشان را در پیش بگیرند و به همین ترتیب تسلیم شوند، هنوز چهار ماه زمان لازم است. به این ترتیب، تقریبا درست در همان روزی که شش سال پیش جنگ جهانی دوم آغاز شده بود، در اقیانوس آرام هم تفنگ‌ها خاموش می‌شوند.
استقبال پرشوری انتظار سربازانی را می‌کشد که پیروزمندانه از جنگ بازمی‌گردند. در دوره جنگ پنج میلیون مرد در ارتش آمریکا خدمت کردند. از میان کسانی که جان به در بردند بیشترشان هرگز جمعیِ یک واحد رزمی نبودند یا هرگز حتی یک گلوله هم به سمت دشمن شلیک نکرده بودند، اما این اهمیتی ندارد: هر کسی که علیه آلمان هیتلری تفنگ به دست گرفته بود اکنون یک قهرمان است. و به این افتخار بیش از پیش افزوده می‌شود. این کهنه سربازها در مقام "بزرگترین نسل" وارد حافظه جمعی آمریکایی‌ها می‌شوند، به‌مثابه سرسخت‌ترین نسلی که آمریکا تا‌کنون پروانده است.
بازماندگان جنگ جهانی اول مانند سگ‌های وامانده‌ای بودند که خودشان باید راه بازگشت‌شان را به زندگی مدنی پیدا می‌کردند. این بار اما بودجه‌های باز-ادغام اجتماعی دست و دلبازانه در این راه خرج می‌شوند که سربازان بازگشته از جنگ احساس نکنند فراموش شده‌اند و دست تنها مانده‌اند. به این ترتیب جنگ جهانی دوم یک عامل برابری‌سازی اجتماعی هم است. بسیاری از مردان جوان که بدون جنگ جهانی و کمک‌های باز-ادغام اجتماعیِ پس از جنگ شاید هرگز امکان تحصیلات دانشگاهی نمی‌یافتند، توانستند نوعی آموزش عالی کسب کنند و به این ترتیب فرصت ترقی غیرمنتظره‌ای به‌دست آورند.
با پایان جنگ ترازنامه‌ی نظامی به‌دست داده می‌شود. در یک نشست فرماندهی، ژنرال واحد زرهی، جورج پاتون George Patton، آماری را ارائه می‌دهد که به نظر خودش وضعیت را روشن می‌سازد: 37 درصد خسارت وارده به دشمن را آتش باری‌های یک واحد پیاده نظام معمولی ارتش آمریکا به بار آورده است، اما آمار کشته‌ها بالاست: سربازان پیاده نظام 92 درصد کشته‌شدگان را تشکیل می‌‌دادند. سربازان توپخانه تنها 2 درصد از کشته‌شدگان را تشکیل می‌دهند، با آنکه در زمین‌گیر کردن دشمن موفق تر بوده‌اند. پاتون نظرش را خیلی روشن اینگونه بیان می‌کند: "هیچ نژاد بشری روی کره زمین نمی‌تواند به‌ خوبی آمریکایی‌ها با ماشین‌آلات کار کند. در هر سرباز کشته‌شده حدود 40.000 دلار سرمایه‌گذاری شده است. اگر با چند دلار بیشتر جان این سرباز را حفظ کنیم، یک سرمایه‌گذاری خوب کرده‌ایم". چیزی که این ژنرال زرهی در اینجا دست و پا شکسته صورتبندی می‌کند، همانا به‌زودی به‌طور خیلی دقیق به‌مثابه راهنمای عمل دانسته می‌شود: در ارتش آینده‌ی آمریکا سرباز باید تا حد ممکن دور از دشمن دست به عملیات بزند و به جای سربازان پیاده هر چه بیشتر توپخانه و نیروی هوایی وارد صحنه شوند. به این ترتیب در ارتش آمریکا به‌کارگیری "قدرت آتش کوبنده" به آموزه نظامی تبدیل می‌شود.
بیست سال بعد در یک کشور جنگلی کوچک آن سوی کره زمین این فرصت فراهم می‌شود که درس‌هایی که از عملیات روز دی D-Day فرا گرفته بودند پس داده شوند. در آغاز تنها شمار اندکی حدس می‌زنند که کوشش برای تکرار پیروزی بر آلمان در جنگ با یک ملت آسیایی کشاورز به یک فاجعه خواهد انجامید. در 7 آگوست 1964 کنگره ایالات متحده به ریس جمهور وقت لیندون جانسون اختیار داد همه‌ی اقدامات ضروری را انجام دهد تا هر گونه حمله‌ای به نیروهای آمریکایی متوقف شود و جلوی تجاوزات دیگر نیز گرفته شود. یک روز پیش از آن، یعنی در 6 آگوست، دو ناوشکن آمریکایی در شاخابِ تونکن Golf von Tonkin با قایق‌های تندروی گاردساحلی ویتنام شمالی درگیر شده بودند. این برخورد بهانه کافی برای دولت ایالت متحده است که آمریکایی‌ها را وارد کشمکش میان ویتنام شمالی و جنوبی کند؛ باید یادآور شد که آمریکا هرگز به ویتنام یک اعلام جنگ رسمی نداد.
به‌لحاظ اقتصادی و استراتژیکی ویتنام جنوبی اهمیتی ندارد. این کشور نه دارای منابع زیرزمینی پراهمیتی است و نه مراکز صنعتی یا بندرهای مهمی دارد. تنها چیز جالب توجه‌ی ویتنام جنوبی همانا جایگاه آن در حاشیه‌ی امپراتوری جهانی کمونیستی است. همانند کره، ویتنام از نظر سیاسی دوپاره است، در نتیجه به معیاری برای اثبات "نظریه دومینو Domino-Theorie" تبدیل می شود، نظریه‌ای که در آن زمان در تالارهای واشنگتن تازه و به‌روز است: نخست یک دولت مایل به بلوک شرق را سرنگون کن، خیلی زود کل دولت‌های چپ‌گرای منطقه سرنگون می‌شود. این چیزی بود که آیزنهاور برای آمریکایی‌ها تشریح می‌کند و پس از او نیز همین را جان اف کندی، جانسون و ریچارد نیکسون تکرار می‌کنند. درست همین پیرامونی‌ بودن جغرافیایی-سیاسی موجب می‌شود ویتنام به‌عنوان یک منطقه‌ی آزمایشی برای این نظریه تعیین شود: ارتش آمریکا مجموعه‌ای از سامانه‌های تسلیحاتی جدید را در اختیار دارد. برای ارتش یک "جنگ کوچک" دور از مناطق عملیاتی در اروپا ایده‌ال به نظر می‌رسد برای اینکه این تسلیحات را بر اساس استراتژی فرسوده‌سازی به‌کار بگیرد. اینکه سپس این «جنگ کوچک» 9 سال به درازا خواهد کشید در زمره‌ی بسیاری از شگفتی‌های ناخوشایند این ماجراجویی جنگی جای می‌گیرد.
جنگ ویتنام نه تنها "بلندترین جنگ گرم در دوران جنگ سرد" است، بلکه همانگونه که برند گرینر Bernd Greiner مورخ در کتاب مرجع‌اش «جنگِ بی جبهه Krieg ohne Fronten» نوشته است: جنگ ویتنام جنگی است که تا به امروز از نظر به‌کارگیری ابزارهای ویرانگری رکورد دار است. تنها در دو سال نخست وورد ایالات متحده آمریکا به جنگ، آن‌ها 860.000 تن انواع مواد منفجره بر روی ویتنام شمالی ریختند. در مجموع نیروهای نظامی ایالات متحده هفت میلیون تن بمب و گلوله توپ به‌کار می‌گیرند – که تقریبا چهار برابر همه مهماتی است که در همه‌ی جبهه‌های نبردِ جنگ جهانی دوم به‌کار گرفته شده است.
خیلی زود روشن می‌شود که جنگی مانند جنگ در ویتنام را نمی‌توان از راه آسمان و بمباران هوایی برنده شد. در فوریه 1968 سرفرماندهی نیروهای رزمی آمریکا، ژنرال ویلیام وست‌مورلاند Westmoreland William، افزون بر 500.000 سرباز مستقر در ویتنام 200.000 سرباز دیگر درخواست کرد تا سرانجام ویتگنگ‌ها را از مناطقی بیرون براند که به آن‌ها عقب‌نشینی می‌کنند. اما این افزایش نیرو اعتراف روشنی بود که این استراتژی رزمی که تا آن زمان با شعار "خرج کردن گلوله نه خرج کردن سربازها" به آمریکایی‌ها فروخته شده بود شکست خورده است. از این رو تصمیم گرفته شد که درخواست ژنرال وست‌مورلاند رد شود و دامنه بمباران هوایی گسترش یابد.   
آموزه‌ی "شوک و ترس" بایستی به زیان یک ارتش دموکراتیک عمل کند: این ارتش نمی‌تواند مانند ارتش یک دیکتاتور با سربازان خودش بی‌رحمانه رفتار کند. خوارشماری مرگ که برای یگان‌های اس اس و ارتش سرخ امر عادی به شمار می‌رفت، به همین ترتیب بازتابی از نوعی ساختار فرماندهی بود که در آن یک فرمان اطاعت بی‌چون و چرا طلب می‌کرد، حتی اگر آن فرمان به‌معنای شکست قطعی بود. هنوز هم نفس در سینه می‌گیرد که با چه بی‌قیدی ژنرال‌های روس ده‌ها هزار تن از سربازان‌شان را برای تصرف زمین‌های بی ارزش قربانی می‌کردند.
در ویتنام آشکار می‌شود که این فرماندهی جدید جنگ به ‌نوعی شدت‌گیری بی‌وقفه‌ی خشونت نیز می‌انجامد و درست به این علت که ارتش‌های کشورهای دموکراتیک باید برای حفظ جان نیروهای خودی‌شان توجه خاصی کنند. درست برخلاف طرف مقابل که می‌تواند نبرد را تا آخرین سرباز اش ادامه دهد، ملت‌هایی مانند ایالات متحده آمریکا زیر فشار قرار دارند که درگیری نظامی‌شان را تا جایی که امکان دارد کوتاه کنند. هر چقدر که ماده و ادوات فراوان است، زمان تنگ است: اگر توفانی از کشته‌شدگان برخیزد، رای‌دهنده‌گان بی‌تاب می‌شوند. از این رو مقامات مسئول فشار را بر دشمن افزایش می‌دهند برای اینکه در نوعی تلاش حداکثری در واپسین لحظه پیروزی را به چنگ آورند. در این، افراطی شدن، طنز تلخ جنگ مدرن، آن هم در شرایط نظارت و کنترل پارلمانی، نهفته است.   
دستورِ فرمانده عملیات ژنرال ویلیام دی‌پیو William DePuy که طنین ایدئولوژیک را به خوبی بازتاب می‌دهد، چنین است: "راه حل همانا بمب‌ها، گلوله‌های توپ و ناپالم‌های بیشتر است تا جایی که طرف مقابل له و لورده و تسلیم شود. ما آن‌ها را خرد و خاکشیر می‌کنیم". همه مناطق ویتنام شمالی به‌عنوان مناطق مرگ اعلام می‌شود. به‌محض کوچکترین مقاومتی واحدهای میدانی درخواست پشتیبانیِ بمب‌افکن‌های بی‌52 می‌کنند و اندکی پس از چنین درخواستی کیلومترهای مربع از جنگل‌ها و برنج‌زارها توسط بمباران به بیابان تبدیل می‌شوند. فرماندهان جنگ از اعلامیه‌های هوایی کمک می‌گیرند که در آن‌ها از غیرنظامیان خواسته می‌شد که مناطقی که در آن جنگ جریان داشت ترک کنند. این‌که اعلامیه‌های هوایی در یک جامعه‌ی روستایی که بسیاری نمی‌توانند بخوانند اصلا ارزشی دارند، به ذهن طراحان نمی‌رسد یا پس زده می‌شود.
این دشواره که یک جنگ را چنان هدایت کرد که مردم خودی بدون اینکه ابتکار عمل از دست برود در جریان امور قرار بگیرند، روز به روز بزرگتر می‌شود: هر اندازه که شمار قربانیان غیرنظامی افزایش می‌یابد، مشروعیت اخلاقی کم می‌شود، امری که در دولت‌های مشروطه موکراتیک قابل چشم‌پوشی نیست. بعدها بویی تین Bui Tin یک سرگرد ویتنام شمالی در گزارشی بیان کرد: "وجدان جامعه آمریکا بخشی از منابع جنگی اش بود و ما از این منبع به سود خود بهره برداری کردیم. آمریکا باخت زیرا یک دموکراسی بود".
آمریکایی‌ها در 20 نوامبر 1969 به چشم می‌بینند که لجام‌گسیخته‌گی جنگ تا چه اندازه‌ای سربازان خودی را هم خشن و بی‌رحم ساخته بود. در پایان این روز، شبکه سی بی اس CBS در اخبار شبانگاهی مجموعه عکس‌هایی از یک کشتار جمعی را نشان می‌دهد که سربازان «نیروی ضربتِ بیکر Baker» در اطراف روستای مای لای My Lai مرتکب شده بودند. در یک مصاحبه یکی از سربازانی که در کشتار شرکت داشت شرح داد چگونه تفنگ‌اش را روی وضعیت مسلسل قرار داده بود و سپس به روی "حدود 10 یا 15 تا از اونا" آتش گشوده بود. مصاحبه‌گر می‌پرسد، "مردان، زنان و کودکان؟"، سرباز پاسخ می‌دهد، "مردان، زنان و کودکان"، مصاحبه‌گر می‌پرسد، "و نوزاد ها؟‌، سرباز پاسخ می‌دهد، "و نوزادها". مصاحبه‌گر می‌پرسد، "چگونه آدم به یک نوزاد شلیک می‌کند؟"، سرباز پاسخ می‌دهد، "چه می‌دونم، پیش می‌آد دیگه".
پس از آن جای شگفتی است که چه اندازه به درازا کشید تا این جریان از پرده بیرون افتاد. از مدت‌ها پیش شایعاتی درباره کشتار جمعی جریان داشت؛ رادیو هانوی متعلق به ویتنام شمالی بارها درباره این دست جنایت‌ها گزارش داده بود اما هیچیک از روزنامه‌نگاران مستقر در ویتنام به خودشان زحمت نداده بودند در این باره تحقیق و بررسی کنند. برای نخستین بار یک روزنامه نگار مستقلِ تا آن زمان بی نام و نشان در واشنگتن بر اساس گزارشی درباره یک پرونده در جریان در دادگاه جنگی رد پایی پیدا کرد و به این ترتیب کوس رسوایی را نواخت.
بی‌تفاوتی نسبت به خشن‌شدن، یک پیامد جنگ جهانی دوم نیز می‌باشد. قهرمان‌سازی از ارتش آمریکا به‌عنوان یک ارتش رهایی‌بخشِ دلسوز جلوی این اندیشه را می‌گیرد که این ارتش می‌تواند مهارش را از دست بدهد و به روی انبوهی از انسان‌های بی‌دفاع آتش بگشاید. در روزنامه واشنگتن پست 1965 در نوشته‌ای در مقایسه‌ی میان نیروی دریایی آمریکا و ارتش آلمان نازی می‌خوانیم: "خدای را سپاس که تفنگداران دریایی آمریکا به این نوع ددمنشی‌ها دست نزده‌اند. نیروی نظامی آمریکا نسبت به اهمیت دفاع از غیرنظامیان، تا جایی که امکان دارد، آگاه است". سربازان متفقین در جنگ جهانی دوم، آن‌گونه که یاد شده است، خیلی هم جوانمردانه نجنگیده اند. نویسنده انگلیسی آنتونی بی‌وور Anthony Beevor برای روایت‌اش از روز دی D Day یادداشت‌های روزانه و نامه‌ها را بررسی کرده است که در آن‌ها خیلی روشن تیرباران اعضای ارتش آلمان نازی نقل می‌شود. همچنین تاریخ دان آلمانی سونکه نیتزل Sönke Neitzel در پژوهش‌اش به این نکته برخورد که در نخستین روزهای پس از حمله به نورماندی شمار اسرای جنگی آلمانی با توجه به جریان جنگ خیلی اندک بود. پس از پیشروی خط نبرد شمار اسرای جنگی به‌طور قابل قبولی بالا رفت.
آیا می‌شد که آمریکایی‌های در ویتنام پیروز شوند؟ ریچارد نیکسون به مردم‌اش وعده‌ی یک صلح شرافتمندانه داد. اما در آپریل 1975 آخرین آمریکایی‌ها با خواری تمام سایگون را ترک کردند: این همه توان آتش دربرابر یک ارتش دمپایی‌پوش که در درگیری سلاح سنگین‌اش را با دو چرخه این ور آن ور می‌برد، کاری از پیش نبرد. ارتش به جای انجام یک بحث شفاف درباره دلایل این شکست، پرونده را می‌بندد و انگشت گناه را به سوی سیاست و سیاستمداران می‌گیرد. در این میان از همان روزهای آغازین جنگ گزینه‌های دیگری نیز سبک و سنگین شده بودند. گروهی از افسران عالی رتبه پیرامون ژنرال ویکتور کرالاک Victor Krulak ایجاد واحدهای معروف به آرام‌سازی را مطرح کردند که افراد آن‌ها به جای پناه گرفتن در سنگرهایشان، با مردم محلی زندگی می‌کردند. کمک اقتصادی همانند سپری در برابر رخنه‌های ویتگنگ‌ها: این همانا وظیفه "کنش ترکیبی پلاتون " بود که به‌مثابه اقدامی حیاتی برای تضعیف چریک‌های مسلح دانسته شد. در صورت اجرا، این تغییر استراتژی یک گام اساسی به حساب می‌آمد، اما در ستاد ارتش مقاومت در برابر آن بسیار شدید بود. در این باره، برند گرینر در کتابش این جمله را از یک افسر رده بالا نقل قول می‌کند: "من حاضرم به دوزخ بروم تا اینکه با چیزهایی موافقت کنم که ارتش ایالات متحده آمریکا، نهادها، آموزه و سنت‌اش را ویران می‌کنند، آن هم فقط برای پیروزی در یک جنگ فکسنی". به این ترتیب سرانجام بیشتر از 100 واحد برابر مقابله با خیزش مردمی تشکیل نشد، کسانی که در آنها خدمت می‌کردند به هر حال سربازانی بود که کاربرد دیگری برای نیروی دریایی نداشتند.
باید حدود سه دهه می‌گذشت تا نیروهای نظامی آمریکا به یاد ایده‌های اصلاحی گذشته بیافتد. ضربه روحی شکست فراموش نشده بود، اما رنگ باخته بود که ایالات متحده آمریکا پس از حمله به مرکز تجارت تجارتی درگیر یک جنگ تازه می‌شود، این بار با یک کشور بیابانی در خاورمیانه و در کشور کوهستانی در دامنه هندوکوش. در عراق ایالات متحده دوباره بر مفهوم جا افتاده‌ی توان آتش‌باری پافشاری می‌کند. به این ترتیب چه بسا یک ارتش منظم خیلی زود به زانو دربیابد –پس از 17 روز نخستین تانک‌های «ابرامز» بغداد را در می‌نوردند. اما این گونه نمی‌توان از پس یک گروه شبه نظامی برآمد که خودش را پس از زد و خورد در میان غیر نظامیان پنهان می‌سازد. از این رو خطر وجود دارد که شکست ویتنام تکرار شود، ابتدا در فلوجه ی عراق و سپس در افغانستان در جنگ با طالبان.
تغییر استراتژی که ژنرال دیوید پترائوس David Petraeus با وجود مقاومت فراوان در واشنگتن، در حال پیاده‌سازی است همانا نوعی بازاندیشی است بر اساس درس‌های تکان‌دهنده‌ای جنگ ویتنام. چیزی که در "کتابچه میدانی اف ام 3-24 برای فرونشاندن شورش" به‌مثابه یک منطق عملیاتی نو تعیین شده است، مجموعه‌ای از مولفه‌ها را در بر می‌گیرد که پیشتر اصلاح‌گرهای پیرامون ژانرال کرالاک پیشنهاد کرده بودند. چیزی که 30 سال پیش آرام‌سازی Pazifizierung خوانده می‌شد اکنون "شراکت Partnering" نامیده می‌شود.
البته این آموزه‌ی نو هم پاسخی به این پرسش اساسی یک دموکراسیِ در حال جنگ نمی‌دهد: چگونه باید جنگ را با دشمنی پیش برد که هیچ سلاح پیشرفته‌ای در اختیار ندارد مگر بردباری خسته‌گی ناپذیر؟ در جریان مذاکرات صلح یکی از مذاکره‌کنندگان ویتنامی در بحث با طرف آمریکایی‌اش گفته بود: "شما ساعت دارید ما زمان". گفته‌ای که پاسخ ندارد.         
   

نویسنده: جان فلیش‌هاور      
منبع: اشپیگل آن لاین
www.spiegel.de   

زیرنویس:
      
1- بمباران های هزارتایی یا هزاره ای Tausend-Bomber-Angriff در سال 1942 توسط نیروی هوایی بریتانیا بر روی سه شهر مهم آلمان ابتدا کلن، سپس اسن و برمن انجام شد. هر یک از این عملیات ها 3 شب پشت سر هم انجام شد و در هر یک 1000 بمب بر سر هر یک از این شهرها ریخته شد. م
      
2- استراتژی فرسوده سازی به آلمانی Abnutzungsstrategie به انگلیسی Attrition Strategy. بر اساس این استراتژی جنگی باید به اندازه ای مواضع دشمن را کوبید و از آنها کشت تا از بیچاره گی تسلیم شوند. طراح این استراتژیی ژانرال ویلیام وست‌مورلاند سرفرمانده نظامی جنگ ویتنام این استراتژی را چنین تشریح کرده است: «باید کمونیست ها از طریق عملیات "جستجو و نابودی" چنان ضعیف شوند که در نهایت خسارتهایشان را نتوانند جبران کنند و تسلیم شوند». م
   
3- Combined Action Platoons طرحی که بر اساس آن یگان های داوطلب مردمی در روستاها تشکیل می شد و با یگان‌های آمریکایی مستقر در روستاها همکاری‌های مشترک اقتصادی و نظامی انجام می‌دادند. این طرح پس از مدتی متوقف شد و جنگ بمباران هوایی در دستور کار قرار گرفت. م


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست