سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

زخم روان تاریخ، هراس از تکرار؛ نقدی بر مقاله “روشنفکران خارج نشین و احساسات رمه ای؟”


ذکریا صنعتی


• از جمله نمونه هائی که رد پای زخم روان تاریخی و هراس از تکرار را می توان در آنها به وضوح دید، یکی هم مقاله خانم سهیلا وحدتی ست، که در سایت اخبار روز منتشر شد. تزهائی را که ایشان در ارزیابی از جنبش “زن، زندگی، آزادی” مطرح کرده اند، می توان به سه دسته تقسیم نمود:تزهائی که به جنبش “زن، زندگی، آزادی” در مرحله کنونی آن مربوط می شوند. تزهائی که مضمون آنها برخورد مخالفان نظام در خارج از کشور به این جنبش ست. و سرانجام تزهائی که در فرم هشدار، به آینده این جنبش می پردازند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۵ آبان ۱۴۰۱ -  ۶ نوامبر ۲۰۲۲


 
۱) واژه “تروما” (زخم روان) از زبان یونانی قدیم می آید و به معنای “جراحت” است. جراحت معمولی اما نیست. بزرگ ترین تفاوت او با جراحت معمولی (جراحت فیزیکی در تعریف متعارف) در این ست، که او (بر خلاف جراحت فیزیکی) قابل رویت نیست، آشکار نیست، نمی توان او را دید،‌ از آنجا که جائی در درون پنهان شده است. به این خاطر روزگار کسانی که او در آنان خانه کرده است، در نگاه اول عادی بنظر می رسد، از آنجا که دلیل آشکار و قابل رویتی برای عادی نبودن اوضاع ایشان وجود ندارد. از مخفیگاه خود تنها وقتی بیرون می آید و تنها وقتی به رویت می رسد، که پای خاطره آنچه که باعث او در گذشته شده بود، در حال به ماجرا باز شود. اما چگونه؟ چگونه پای خاطره او به ماجرا باز می شود؟ پدیده ای یا اتفاقی اعلام نشده و کاملا تصادفی در زندگی روزمره و عادی؛ کسی که ناگهان گذار او بما می افتد، یا گذار ما به او، بدون اینکه ما بخواهیم یا بدون اینکه او بخواهد؛ چیزی، شیئی که سر راه ما ظاهر می شود، بدون اینکه انتظار آنرا کشیده باشیم؛ متنی، شعری، داستانی، تابلوئی می توانند ناگهان به زندگی زیر زمینی او پایان بدهند. پروست در “جستجوی زمان گذشته” برای این نوع خاطرات عنوان “خاطرات ناارادی” mémoire involontaire را انتخاب کرده بود: تصاویری از گذشته که بر ما ظاهر می شوند، بدون اینکه خود خواسته باشیم، بدون آنکه ظهور آنها از اراده، ازاختیار ما پیروی کند.

۲) از پیامدهای شکست انقلاب بهمن یکی هم یک زخم روان تاریخی ست، که در درون همه آنانی که این انقلاب را پشت سر گذارده اند، پنهان است. با او نه می توان کنار آمد، نه می توان او را فراموش کرد. در این میان گویا یکبار دیگر واقعه ای مشابه در راه ست، که در بیرون کشاندن زخم روان تاریخی ما از مخفیگاه خویش، نقشی همانند نقش “خاطرات نا ارادی” پروست را بازی می کند. این هشدار کسرائی در رابطه دیگری را “باز این غافل بر شاخ نشسته کیست، که بن می برد”، همگان در درون تکرار می کنند و در حین تکرار می دانند، که این هشدار در این میان دیگرنه هشدارازتکرار ست، بلکه به هراس از تکرار تبدیل شده است. آگوست لوئی بلانکی از بزرگ ترین انقلابیون قرن نوزدهم بود. کار او در این رابطه تا آنجا بالا گرفت، که والتر بنیامین از رژه ارتش انقلابیون تحت فرمان او در روز روشن در پاریس گزارش می دهد. بلانکی آخرین کتاب خود را L’éternité par les astres در زندان نوشت. شاید باور کردنی نباشد، ولی او هم درسال های آخر عمر خود در لفافه نگاهی کوسمولوژیک به تئوری تکرار گرایش پیدا کرده بود. پیغام آخر کتاب او، اگر بخواهیم این کتاب را در این پیغام خلاصه کنیم، این ست، که در عالم اتفاق تازه ای نمی افتد، که هر آنچه که در آن رخ می دهد، تنها ظهور و تکرار دوباره آنچه که در گذشته رخ داده بود، در فرم و شکل و لباس تازه ای ست.

۳) شاید حق با ما باشد. شاید برای زخم روان و هراس از تکرار خود نه تنها یک دلیل مشخص، بلکه سلسله ای از دلایل عمومی داشته باشیم. آخرین مقاله روزا لوکزمبورگ در شماره چهاردهم “پرچم سرخ” در روز چهاردهم ژانویه سال ۱۹۱۹ منتشر می شود (در پانزدهم ژانویه ۱۹۱۹، یک روز بعد از انتشار این مقاله، او را بقتل می رسانند). او در جمله ی آخر آخرین مقاله خود از قول انقلاب می نویسد: “انقلاب می گوید، من بودم، هستم، خواهم بود”. این جمله روزگار درازی نبض تپنده اندیشه اتوپیائی در قرن بیستم بود. “فراکسیون ارتش سرخ” در آلمان در اوائل سال ۱۹۹۸ اعلامیه ای برای خبرگزاری رویتر ارسال کرد و در آن انحلال خود را اعلام نمود. این اعلامیه با آخرین جمله از آخرین مقاله روزا لوکزمبورگ به پایان می رسد، در این معنا، که اگرچه از ما دیگر ردپائی بر جا نخواهد ماند، اتوپی اما همچنان به حیات خود ادامه خواهد داد. امروز، در عصر “برائت از اندیشه اتوپیائی”، این جمله به هشدار واعلان خطر تبدیل شده است، به آژیری که به صدا در می آید، تا همگان بدانند، که ممکن است، بار دیگر انقلابی در راه باشد. دگردیسی تاریخی این جمله را می توان فهمید. انقلاب، که وظیفه آن، که مشغولیت اصلی آن، که مشروعیت تام و تمام تاریخی آن ، آنطور که مارکس آن را می فهمید، پایان دادن به حیطه ی ضرورت Das Reich der Notwendigkeit بود، تا بشریت بتواند به قلمرو آزادی Das Reich der Freiheit قدم نهد، به نوعی رولت روسی تبدیل شد. از بخت بد هر بار هر جا ماشه ای را چکاندند، همزمان صدای شلیکی هم بگوش رسید و به موازات آن کاشف بعمل آمد، که تلاش انقلاب برای پایان دادن به فاجعه ای به نام تاریخ، خود هر بار فاجعه تازه ای را در همان تاریخ رقم زده است: سولژنیتسین در “مجمع الجزایر گولاگ” از یکی از ساکنان گولاگ بنام رالوف یاد می کند، که گذار او در دهه سوم قرن بیستم به آنجا افتاد و بر اساس رسوم متعارف بازجوئی های NKWD در آن زمان مجبور به نام بردن از پانزده یا بیست نفر بعنوان همدست و شریک توطعه گردید. در سال ١٩۵۶ یکی از کمیته های اعاده حیثیت از قربانیان گولاگ به مورد رالوف می پردازد. اعضای این کمیته هنگام مطالعه پرونده رالوف دست به کشف حیرت انگیزی می زنند: در میان فهرست کسانی که رالوف در طی بازجوئی های خود از آنان با عنوان همدست و شریک توطعه نام برده بود، نام کاردینال ریشیلیو، بزرگ ترین سیاستمدار فرانسه در قرن هفده ام هم به چشم می خورد. تا سال ١٩۵۶ کسی متوجه قضیه نشده بود.

۴) از قهرمانان “ایلیاد” یکی هم زنی ست، که قادر به پیشگوئی آینده است. نام او کاساندرا ست. او آنچه را که در آینده بوقوع خواهد پیوست، در زمان حال می بیند و به همگان می گوید، از اقبال بد او اما هرگز گوش کسی به حرف او بدهکار نیست. این مجازات اوست، از آنجا که با خدایان در افتاده است: پیشگوئی درست آینده از یک سو، ناباوری همگان از سوی دیگر. در رابطه با “اسب چوبی” تنها کسی ست، که هشدار می دهد. می گوید، تله است، مواظب باشید، این کار را نکنید، آنرا به داخل شهر نیاورید. رای عمومی اما بر تدبیر دیگری قرار می گیرد.‌ نتیجه تدبیر دیگر رای عمومی را می دانیم. کاساندرا اما اسطوره است، تاریخ نیست، به این خاطر در ماجرای آن اسب چوبی، که خمینی آنرا در انقلاب بهمن به میدان فرستاد، اثری از او نبود، از آنجا که وقتی از قابل پیشگوئی بودن وتاریخ می گوئیم، مانند این ست، که در مورد چهار ضلعی بودن دایره ای گفته باشیم. دایره بر حسب تعریف نمی تواند چهار ضلعی باشد، اگر باشد، دیگر دایره نیست. در مورد جزئیات آنچه که بر شهروندان ترویا، پس از کشاندن اسب چوبی به درون دروازه های های شهر گذشت، چیزی زیادی نمی دانیم. آنچه که اما برما گذشت، عبورداوطلبانه “مستضعفان” از میدان های مین بود و خاوران بود و تدارک مقدمات برای دستیابی به زرادخانه اتمی از سوی فاشیسم اسلامی بود، و نیز یک زخم روان (تروما) تاریخی، که به آن اشاره کردیم و گفتیم، که ما را در هراس از تکرار به اسارت گرفته است و راه برون رفت از هزار توی گذشته را بر ما می بندد. در این میان، بیش از چهل و چند سال از گذشت انقلاب بهمن، جنبش “زن، زندگی، آزادی” ما را بار دیگر در آستانه یک عمل تا ریخی قرارداده است. فرجام عمل تاریخی اینبار چگونه خواهد بود؟ آیا همه چیز، تکرار دوبار گذشته در شمایل تازه ای ست؟ چه کسی اینبارنوبت بر او خواهد بود، که از میدان های مین عبور کند؟ ماجرا در پایان به چه قیمتی برای ما و بشریت تمام خواهد شد؟ آیا جنگ داخلی بروز خواهد کرد، نیت بر رهبر تراشی قرار دارد، تجزیه جغرافیائی در کار خواهد بود، آیا بیگانگان در مورد سرنوشت ما تصمیم خواهند گرفت؟ نمی دانیم، از این رو هشدار می دهیم.            

۵) از جمله نمونه هائی که رد پای زخم روان تاریخی و هراس از تکرار را می توان در آنها به وضوح دید، یکی هم مقاله خانم سهیلا وحدتی ست، که در ۹ آبان ۱۴۰۱ در سایت اخبار روز منتشر شد. تزهائی را که ایشان در ارزیابی از جنبش “زن، زندگی، آزادی” مطرح کرده اند، می توان به سه دسته تقسیم نمود:

تزهائی که به جنبش “زن، زندگی، آزادی” در مرحله کنونی آن مربوط می شوند.

تزهائی که مضمون آنها برخورد مخالفان نظام در خارج از کشور به این جنبش ست.

و سرانجام تزهائی که در فرم هشدار، به آینده این جنبش می پردازند.

آنچه که به تزهائی دسته اول بر می گرد، باید گفت، که در رابطه با چشم انداز پیروزی جنبش های آزادیبخش، کمیت هیچگاه حرف اول را نزده است. تعداد کسانی که در انقلاب کوبا در شروع آن به میدان آمدند، از عده قلیلی تجاوز نمی کرد. تجارب تاریخی نشان می دهند، که جنبشی های این گونه، ابتدا از طریق به صحنه آمدن یک پیشتاز رقم می خورند، که در شروع جنبش از نظر کمیتی همواره در اقلیت است. زنان و دانشجویان و دانش آموزان در جنبش “زن، زندگی، آزادی” در حال حاضر نفش این پیشتاز در اقلیت را بازی می کنند. از سوی دیگر اما می دانیم، که این پیشتاز بدون آن جهش کیفی، که ایده و برنامه اقلیت پیشتاز را به “اپیدمی” تبدیل می کند و باعث فراگیری آن می شود، شانس زیادی نخواهد داشت. مارکس در مقدمه “نقد فلسفه حق هگل” می گوید: تئوری زمانی به قدرت مادی تبدیل می شود، که توده ها را فرا بگیرد. این تز در مورد ایده پیشتاز جنبشی که در ایران شاهد آن هستیم، هم صادق است. ایده او هنوز تبدیل به قدرت مادی نشده است، یعنی توده ها را طوری فرا نگرفته است که حاضر باشند پا به میدان عمل بگذارند. نقش عمده توده ها در ماجرا، علیرغم رشد بی وقفه کمیتی بدنه جنبش، تا به امروز نفش نظاره گری ست، که اگرچه دلش برای آنانی که به مصاف نظام می روند، می تپد، اما حاضر نیست، آستین ها را بالا بزند.

عدم وجود رهبری می تواند، یکی از دلایل این پدیده باشد. این پدیده را اما هم می توان با استفاده از مفهومی که موریس هالب واخس به آن “حافظه اجتماعی” می گفت، توضیح داد. می توان این سئوال را مطرح نمود که تجربه شکست تمام عیار یک انقلاب، در کنار آن تجربه چهل و چند سال سرکوب بی امان چه می توانند بر سر حافظه اجتماعی یک ملت آورده باشند؟ می توان پرسید که تا چه میزان تجارب بایگانی شده در حافظه اجتماعی در مواجه با شکست، فاجعه و سرکوب به فلج شدن در تصمیم گیری می انجامند و بی تفاوتی ناخواسته ای را رقم می زنند؟

اما مهم نیست، چه مدل توضیحی را در این رابطه در اولویت قرار دهیم، اینکه جنبش “زن، زندگی، آزادی” در حال حاضر از سوی یک اقلیت (زنان، دانشجویان و دانش آموزان) نمایندگی می شود، به معنای آن نیست، که این جنبش نتواند همه گیر شود. تکلیف اما در صورت همه گیر شدن آن چیست؟ آیا ازسرایت آن به توده ها استقبال می کنیم، یا می گوئیم، ماجرا مانند انقلاب بهمن در پایان خود دوباره فاجعه تازه ای را رقم خواهد زد؟ آیا مسئله اساسا بر سر بعد کمیتی ماجراست یا خرد مندی جنبش را در کل آن زیر سئوال می بریم، از آنجا که گویا سر و کار ما با نسلی احساساتی ست، که به درستی نمی داند چه می خواهد، از این رو باید کسانی (روشنفکران) باشند، که خردمندی این نسل را برای او فورموله کنند، تا بتوان جلوی تکرار فاجعه را گرفت؟ اشکال خردمندی این نسل تا اینجای قضیه کجاست؟

ایده عدم بروز خشونت در جریان تغییر و تحولات اجتماعی بر پایه منطق خرد گفتاری قرار دارد. این منطق تنها دیالوگ را به عنوان شیوه حل مسائل اجتماعی به رسمیت می شناسد. رویای او این ست که روند تغییر و تحولات اجتماعی آنگونه باشد که در این روند از یکسو چالش های اجتماعی بر طرف شوند، بدون اینکه از سوی دیگر در جریان ماجرا از دماغ کسی خون بیاید. این رویا، رویای بسیار زیبائی ست. هر کس که این رویا را به رسمیت نمی شناسد، یا قصد مزاح با ما را دارد، یا سلامت روان او را باید زیر سئوال برد. معضل خرد گفتاری اما متاسفانه این ست که همه دست اندرکاران ماجرا، همه طرفین چالش، همه طرفین دعوا باید این منطق را به عنوان قاعده بازی قبول کنند، در غیر این صورت سعی بر دیالوگ تنها آب در هاون کوبیدن خواهد بود. در رابطه با فاشیسم اسلامی در ایران آیا شواهدی از حیات چهل و چند ساله او در دست داریم که نشان بدهند که او حاضر به قبول خرد گفتاری به عنوان قاعده بازی و به رسمیت شناختن دیالوگ بوده است؟ با یک قدرت سیاسی که خرد گفتاری را به عنوان قاعده بازی قبول نمی کند و دیالوگ را به رسمیت نمی شناسد، چگونه باید حرف زد، چگونه باید او را مورد خطاب قرار داد؟   

در رابطه با تزهای دسته دوم می شود پرسید که وقتی از رفتار رمه ای یا توده ای حرف می زنیم، مفهوم توده را چگونه می فهمیم؟ الیاس کانتی در “توده و قدرت” مورفولوگی مفصلی را در این باره ارائه داده است. تماشاگران یک بازی فوتبال که در یک استادیوم جمع شده اند، برای او “توده سریع” محسوب می شوند. مفهوم توده خوزه اورتگا یی گاست نگاه از بالا به پائینی هاست. “یی گاست” اریستوکرات است. تحمل پائینی ها را ندارد، از آنها بدش می آید. فروید طور دیگری به توده نگاه می کرد. برای اصحاب مکتب فرانکفورت شرایط تاریخی، اجتماعی و روانشناسانه پیدایش موجودی مهم بود که در یک جنبش توده ای به همنوعان و هم سنخ های خود متصل می شد. هانا آرنت توده را در بستر جنبش های توتالیتر می دید. تعریف او از توده را که در رابطه با انقلاب بهمن صدق می کند، چگونه بر روی شرکت کنندگان تظاهرات برلین تعمیم می دهیم؟ آیا سروکار ما درمورد شرکت کنندگان در این تظاهرات واقعا با جمعیتی ست که همانند توده در جنبش توتالیستی برای رهبر جنبش هورا می کشد و همه اختیار خود را به دست او می سپارد؟ همبستگی در خارج از کشوربا جنبش زنان ایران چگونه باید صورت بگیرد، تا رمه وار و توده وار نباشد؟ می گویند، هگل هر سال در سالروز انفلاب کبیر فرانسه شمعی روشن می کرد. آیا هر روز، یا هر هفته شمعی برای این جنبش روشن می کنیم؟

و سرانجام تزهای دسته سوم: پاسخ مادلین آلبریت را در مورد این سئوال که آیا مرگ پانصد هزار کودک عراقی به علت اعمال محاصره اقتصادی بر علیه عراق، ارزشش را داشته است، می دانیم. با این همه این سئوال را نمی توان نادیده گرفت که عکس العمل اروپا و غرب در برابر جنبش “زن، زندگی، آزادی” چگونه باید باشد؟ آیا حمایت آنها از این جنبش به معنای تلاش آنها برای “چنج” و رهبرتراشی ست، از آنجا که این جنبش با منافع ملی درازمدت آنها سازگار ست؟ اگر سکوت پیشه می کردند، اگر طوری وانمود می نمودند، انگار که در ایران اتفاقی نیفتاده است، نمی گفتیم، که این سکوت در راستای منافع ملی آنهاست؟ نمی گفتیم که این جماعت بین منافع ملی خود و ما، هرگز جانب ما را نخواهد گرفت؟

اینکه گرایش به تئوری توطئه تا چه میزان ریشه در شخصیت ملی ما دارد، بحث دیگری ست، با این حال می توان پرسید که مرز بندی با این بینش کجاست، وقتی که می گوئیم عوامل اسرائیل و عربستان به خشونت در تظاهرات بر علیه رژیم در ایران دامن می زنند و یا این سازمان سیاسی و آن فعال سرشناس در همکاری با این کشور یا آن کشور مشغول تهیه سناریوئی برای آینده اند؟ تئوری توطئه دست به کاهش پیچیدگی آنچه که در عالم می گذرد، می زند، از آنجا که از عهده تحلیل پیچیدگی آن بر نمی آید. از نتایج این کاهش پیچیدگی یکی هم این گمان ست، که در مورد تعیین چیزی که در انتظار ماست، همواره دستی از غیب در کارست؛ که همه تصمیم گیری ها در این رابطه در خفا، به دور از چشم ما در پشت درهای بسته صورت می گیرند. “پروتکل بزرگان صهیون” از مشهور ترین نمونه های این گمان ست. عنصر دیگر این کاهش پیچیدگی، تقسیم بندی جهان به گروه خودی ها و گروه دشمن است، که مدام برای گروه خودی نقشه می کشد و بر علیه او دست به توطعه می زند. این نوع کاهش پیچیدگی را از ناراتیو فاشیسم اسلامی در ایران بخوبی می شناسیم: استکبار جهانی در پشت پرده برای جهان تصمیم می گیرد و مشغولیت دیگری به جز از توطعه بر علیه مسلمانان جهان و قیم آنان که جمهوری اسلامی باشد، ندارد.

تا چه حد “غرب شناسی” در ما نهفته است؟ ترم “شرق شناسی”   Orientalismus را ادوارد سعید به تاریخ اندیشه وارد نمود و به آن نام “دیسکورس غرب در مورد شرق” را داد. ماجرای آن مفصل ست. فیلسوف اسرائیلی آویشای مارگالیت و همکار هلندی او ایان بروما ترم مقابلی به صحنه فرستادند و برآن نام “غرب شناسی” Okzidentalismus نهادند: دیسکورس شرق در مورد غرب. این دو آل احمد را هم می شناسند و با تئوری “غرب زدگی” اوهم آشنائی دارند .“غرب شناسی” در تعریف آنها دیسکورس انباشته از سوء ظن و کینه توزانه ای ست که در شرق، قبل از همه در صفوف روشنفکران آن، در مورد غرب وجود دارد. “غرب زدگی” آل احمد یکی از این نمونه هاست.      

۶) هشدار دادن در آستانه یک عمل تاریخی، خود بخشی از آن عمل تاریخی ست، که در مورد آن هشدار داده می شود. عمل تاریخی اما تنها هشدارنیست، “دست های آلوده” هم هست، که سارتر در مورد دیالکتیک آن تقریبا همه چیز را به روی کاغذ آورده است. ماجرا با این همه تقدیر و مشیت و سرنوشت محتوم هم نیست. هیج دلیلی، هیچ دلیلی، هیچ دلیلی وجود ندارد که نتوان جلوی آلوده بودن دست ها را گرفت. مکان تقدیر، مکان مشیت، مکان سرنوشت محتوم در اسطوره هست، ما اما درمورد تاریخ می گوئیم.

اینکه تاریخ قابل پیش بینی نیست، به این معنا نیست که باید بر مصداق “در کف شیر نر خونخواره ای…” تسلیم دترمینسیم او شد. تاریخ هر چه هست، حاصل عمل انسان هاست. بر او بر این اساس، یعنی بر حسب تعریف، باید بشود تاثیر گذارد. بدون رجوع به تجربه تاریخی درروند این تاثیر گذاری اما مانند نابینایانی خواهیم بود، که در شب قطبی بار دیگر قرار بر عبور از برهوت یخ زده ای را نهاده اند. بر این اساس باید هشدار داد.

هیچ راهی برای تاثیر گذاردن بر آنچه که اکنون به عنوان تاریخ بر ما و سرزمین ما می گذرد، بجزاز غلبه بر زخم روان تاریخ و هراس تکرار حاصل از آن پیش روی ما قرار ندارد. اجماع در دیسکورس روانشناختی در رابطه با غلبه بر زخم روان بطور عام، یعنی در هر شکلی ظهور کند و علت آن هر چه باشد، بر این است که بدون حرف زدن در مورد آن، غلبه بر آن میسر نیست. خانم وحدتی در این مورد حرف زده اند. باید به ایشان تبریک گفت.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست