سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گرامی باد یاد و خاطره "حمید اشرف" و همرزمانش

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : ایران ایلخانی.

عنوان : به علی شریفی،حمید اشرف نگین انگشتر چَک پشت سر بود.
بعد از کشتار ۳۰ تیر و کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و دستگیری و اعدام مبارزان و مخفی شدن یاران و محاکمه و حبس پیر محمد احمدآبادی،پدران من به کارگری و سگدویی و خرحمالی و مادرانم به کلفتی و رختشویی افتادند و من و ایمان و آرمان و امید و رویا و آرزو،در خانه قمرخانوم زیر سقف کاه گلی میخوابیدم و بیدار می شدیم و با با لب و دهن تشنه و گرسنه،در خاک و خل کوی و برزن و آب جوی کوچه بازی می کردیم و قد می کشیدیم و در قهوه خانه رضا فتحعلی،سریال مرادبرقی و خارج از محدوده و کوجک و بالاتر ازخطر و پیشتازان فضا و تارزان می دیدیم و به مدرسه می رفتیم و کارمند و کارگر و بقال و نقال و دلاک و سلاخ و خیاط و قناد و سارق و ساقی و منقلی و ملی و مذهبی و توده ای و مجاهد و کمونیست و چریک و زندانی و کشته و پخته میدان می شدیم و نه روزمان روز بود و نه شب مان شب و نه هفته مان هفته و نه ماه مان ماه شب چارده و نه سالمان چهارفصل و نه بهارمان بهار بود و نه تابستانمان تابستان و نه پاییزمان پاییز و نه زمستانمان زمستان بود و نه دست ستیز داشتیم و نه راه گریزی و نه یار و یاوری،دست بسته و پابسته اسیر تخم و تره شعبان خان و یه مُشت مکلاء و معممینی بودیم که همه رستاخیزی و تک حزبی شده بودند و به فرموده آن بی پدری که خودش رضا و پدرش رضا و پسرش رضا بود؛برای رسیدن به دروازه غار، چشم بسته و گوش بسته چه راهها که نرفتند و چه کارها که نکردند و چه حرفا که نزدند و در میانه راه و در هنگامه کار اگر بیژن جزنی و سعید محسن و ناصر صادق و حمید اشرفی می پرسید که به کجا اینچنین شتابان و چر‌ا اینگونه مست و خراب می روید؟! اول او را تحویل نمی گرفتند و بعد اَخم و تَخم می کردند،اگر سماجت بخرج میدادند،بر دهانش مُهرِ چوفرمان یزدان،چو فرمان شاه و فضولی موقوف و ارتش چرا ندارد، می زدند و دست در دست هم می نهادند و می نواختند و می خواندند و می رقصیدند و پختهِ کشتهِ میدان را می خوردند و می نوشیدند و بساط منقل عَلم می کردند و ذغال از چپ و راست باد می زدند و همنشین حُقه وافور و تریاک زعفرونی و ذغال و خاکستر می شدند و دَم می گرفتند و چیز و چیز و حبس نفس می کردند و کیفور خارش گوش و دماغ، چای تازه دَم لاهیجان هورت می کشیدند و با پشمگ و باقلوا دهان شیرین میکردند و در میان دود و دَم ذغال و خاکستر و جمع و ضرب و تفریق می کردند و تقسیم نمی کردند و شیر ژیان می شدند و لُغز می خواندند و یاوه می بافتند و فیلتر سوخته تولید می کردند و خاکه رو خاکه می ریختند و و آب بر ذغال نیم سوخته و چرت نشئگی می زدند و می خوابیدند و با عروسکان بازی می کردند و عروسکهایشان حامله می شدند و زایمان می کردند و جشن می گرفتند و مهمان دعوت می کردند و عکس یادگاری می گرفتند و نوزادهایشان کودک می شدند و کودکانشان بچه و بچه هایشان در آرامش بزرگ می شدند و به دبستان و دبیرستان و دانشگاه می رفتند و دکتر و مهندس و وکیل و ادیب و استاد و شاعر و نویسنده و هنرمند می شدند و با موهای بلند و شلوار های گشاد و اورکت های تنگ و پیراهن های یقه پهن و بلوز آستین حلقه ای و دامن کوتاه سوار کادیلاک و بیوک و داج چلنجر و تویوتا لندکروز می شدند و در کوچینی و چاتانگا و میامی و دراوین ونک و دیزین و رامسر و چالوس یکدیگر را در آغوش می کشیدند و استیک و بفتک و شینسل و کیک و قهوه می خوردند و موزیک بیتلیز و کریستی برگ و ابا و بی جیز گوش می کردند و تهران مصور ورق میزدند و زیرلب زِمزمهِ می کردند که کوچه ها باریکن و دکونا بسته س و خونه ها تاریکن و طاقا شکسته س و دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره و لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره...که با حالی از پس و پیش خراب رسیدن به دروازده غار و یابوی رضا بی پدر رَم کرد و انگشتهای شَستِش و کرد توی جیب جلیقه اش و گفت:دیگه اون دوره ای که ما به چشم آبی ها باج میدادیم تموم شد و زین پس به بنی بشری باج نخواهیم داد و گرگها زوزه کشیدند و زمین زیر پایمان و سقف خانه مان لرزید و بهمن عظیمی آمد و سوخته ای درگرفت و آتشی برپا شد و گله رام و مرغ و خروس و جوجه و بوقلمون و روباه و لاشخور و کفتار و کرکس و سگ و چوپان فلوت زن شدیم و همصدا با مکلاء ها و معممین تکرار کردیم که تا رضا بی پدر نشود،این وطن وطن نشود.

از ایران ایلخانی گفتن بود که گفت:«به رضا پهلوی گفتم اعلیحضرت،شما شاهزاده رضا پهلوی هستی،شما شهروند نیستی،شهروند منم،شهروند که چار تا غاز نمی ارزه؛»

این جمله حقارت آمیز را البته من نگفتم،این را مکلایی بنام دکتر منوچهر رزم آرایی گفته* که ۸۷ سال خورده و کشیده و آروغ زده و در رشته قلب و عروق دکترای گرفته و در کابینهٔ مرحوم شاپور بختیار وزیربهداشت بوده است.خوشا به حال حمید اشرف و امثالهم که جنگیدن و چون سرو به خاک افتادن و این روزای تاریک تر از شب یلدا را ندیدند.

علی آقا باز دَم شما گرم که از مهر آباد جنوبی،یادی از حمید اشرف کردی،اقلیتی ها و اکثریتی ها که توی ترافیک خبرهای زرد گم شدند.

*اگر وقت دیدن و شنیدن کل بحث و نداری،از دقیقه ۳۴ به بعد و نگاه کن.
https://www.youtube.com/watch?time_continue=۲۰۹۳&v=SIOOXTKFLuI
۹۰۴۲۴ - تاریخ انتشار : ۱۲ تير ۱٣۹٨       

  

 
چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست