آگاهی طبقاتی در تاریخ
نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از
سیستم نظردهی سایت میباشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... میدانید
لطفا این مسئله را از طریق ایمیل
abuse@akhbar-rooz.com
و با ذکر شمارهای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده
به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
از : حسن ح
عنوان : عنوان
ترجمه این عنوان
اشتباه است:
منظور لوکاچ
نه
آگاهی طبقاتی
بلکه شعور طبقاتی بوده است.
به زبان آلمانی Bewusstsein
ضد دیالک تیکی شعور (روح)
وجود (ماده) است.
آگاهی
مفهومی سوسیولوژیکی است
و
نه مفهومی فلسفی.
ضد دیالک تیکی آگاهی
خودپویی
است.
۹۰۴۷۴ - تاریخ انتشار : ۱۷ تير ۱٣۹٨
|
از : شمالی
عنوان : طبقه، در معنای کامل، تنها در آن لحظهی تاریخیای به وجود میآید که طبقات از خود، به عنوان طبقه، آگاهی مییابند.
اریک هابسبام در باب "آگاهی طبقاتی در تاریخ" کتاب جورج لوکاچ، با تمرکز بر یک مورد که همانا آگاهی طبقاتی چیست و آیا آگاهی طبقاتی در طول تاریخ همواره دارای یک شکل یا هویت و یا نمایانگر یک پیوستگی خاص و متحدانه بوده است پرداخته و اینکه چرا فهم طبقاتی یک طبقه با هم طبقه ایها خود یکسان نیست یا عدم همسانی درونی هر طبقه، و چیستی عامل این پراکندگی و مقایسه آنان با هم (کارگران با بورژوازی و دهقانان) پرداخته و جمعبندی آموزنده از آن ارائه داده است. سعی میکنم با کمک از متن به اختصار موارد مهم را معرفی نمایم.
"مارکس ... اصطلاح «طبقه» را در دو معنای نسبتاً متفاوت، به تناسب متن و موضوع، به کار برده است. نخست، در اشاره به آن مجموعه از افرادی که به واسطهی ملاکی عینی طبقهبندی میشوند – زیرا دارای جایگاه مشابه در ارتباط با وسایل تولید هستند – و به طور خاصتری در مورد گروههای استثمارگر و استثمارشونده ..." ... مفهوم دوم، که معرف عنصری ذهنی، یعنی آگاهی طبقاتی، در مفهوم طبقه است. مفهوم طبقه و مسألهی آگاهی طبقاتی، بهمثابه مفهومی متمایز از مدلهای انتزاعی و کلییِ تطورات تاریخی جوامع، ..." "... دو مفهوم ذکرشده از طبقه، بدون شک، متناقض نیستند؛ بل که هر کدام در تفکر مارکس جای خود را دارند. اگر درست دریافته باشم، رویکرد لوکاچ به موضوع بدواً ناظر بر همین دوگانگی است. وی بین واقعیت عینی طبقه و استنتاجهای تئوریکی که از آن میکنند و/ یا میتوان کرد، تمایز میبیند. اما تمایز دیگری هم مشاهده میکند: تمایز میان تصورات واقعییی که انسان در مورد طبقه در ذهن خویش شکل میدهد – که موضوع مطالعهی تاریخی است (۱) – و آنچه که وی آن را آگاهی طبقاتی «منسوب» میداند. این آگاهی طبقاتی مرکب است از «آن عقاید، احساسات، و عوامل دیگری که آدمی، در شرایط خاصی از زندگی، احتمالاً بتواند حائز شود، اگر بتواند آن مجموعه را در آن شرایط خاص بهطور کامل دریابد و منافع آن را از آن دریافت کند، چه به عنوان عمل آنی و چه بهمثابه ساختار جامعهای که متناسب و مرتبط با آن منافع است». (۲) به بیان دیگر، این همان چیزی است که یک بورژوا یا پرولترِ منطقی بدان میاندیشد. این یک بنای نظری است، که بر پایهی یک مدل اجتماعی نظری نیز استوار است، و محصول تعمیم تجربی در باب آنچه که مردم عملاً بدان میاندیشند، نیست. لوکاچ، کمی بعد، چنین میگوید که در طبقات مختلف «فاصله»ی میان آگاهی طبقاتی واقعی و آگاهی طبقاتی منسوب ممکن است زیادتر یا کمتر باشد، و یا ممکن است آنقدر زیاد باشد که نه تنها مبین درجهای از تفاوت، بل که معرف «نوع» متفاوتی شود."
اگرچه میتوان گفت طبقات، به مفهوم عینی کلمه، از زمان زوال جامعهای که اساساً بر پایهی روابط خویشاوندی قرار داشت، موجود بودهاند، آگاهی طبقاتی، اما، پدیده ای است متعلق به دورهی نوین صنعتی. این نکته برای آن دسته از مورخانی که بیشتر به پیگیری تغییر مفاهیم پیشاصنعتی توجه داشته اند، آشنا است- مفاهیمی همچون «رتبه» یا «مقام» و تبدیلشان به مفهوم مدرن «طبقه»، یا اصطلاحاتی چون «عوام» یا «زحمتکشان» و تبدیل آنها به «پرولتاریا» یا «طبقهی کارگر» (با واسطهی مفهوم «طبقات کارگر») و، بهلحاظ تاریخی اندکی قبل از آن، برآمدن اصطلاحاتی نظیر «طبقهی متوسط» یا «بورژوا» از مفاهیم قدیمی «مراتب متوسط جامعه».
به نظر من بحث لوکاچ قانعکننده است. وی اشاره میکند که، اگر از زاویهی اقتصادی بنگریم، تمامی جوامع پیشاسرمایهداری بهشکل غیر قابل قیاسی نسبت به اقتصادهای سرمایهداری پیوستگی کمتری بهعنوان یک هستی واحد دارند. بخشهای گوناگون آن نسبت به یکدیگر استقلال بیشتری دارند و وابستگی متقابل اقتصادیشان بسیار کمتر است. هرقدر که در اقتصادی نقش تبادل کالا کوچکتر باشد، بخشهای بیشتری از جامعه، یا از نظر اقتصادی خودکفاترند (مثل بخشهای اقتصاد روستایی) و یا هیچ کارکرد اقتصادی خاصی ندارند جز احتمالاً نقش مصرفی ...؛ ارتباطها بین تجربهی واقعی مردم از اقتصاد، واحد سیاسی و جامعه و آنچه که حقیقتاً آنها در آن چهارچوبهای وسیعتر اقتصادی، سیاسی و غیره عمل میکنند، دورتر ، غیرمستقیمتر و غیرواقعیتر میشود.(۳)
هجدهم برومر، مارکس ... هم نقل کنیم: «دهقانان خردهمالک تودهی عظیمی را شکل میدهند که همه در شرایط مشابهی زیست میکنند، اما روابط گوناگونی با هم ندارند. شکل تولید آنان، به جای این که میانشان روابط متقابل ایجاد کند، از هم جدایشان میکند. … حوزهی تولید آنان، تولید خرد، پذیرای هیچگونه تقسیم کار در کشت و ورز نیست، روش کارشان متضمن استفاده از هیچ روش علمی هم نیست و لذا، هیچ شکلی از گوناگونی در تحول، اختلاف در استعداد، و غنای در روابط اجتماعی هم نمیطلبد. هر خانوار دهقانی دارای خوکفایی است؛ خود، رأساً مولد بخش عمدهی مواد مصرفی خویش و، بنابراین، تهیهکنندهی وسایل معیشت خود از طریق مبادله با طبیعت است تا مبادله با جامعه. به موازات وجود هر دهقان خردهمالک، رعیت و خانوارش، دهقان خردهمالک، رعیت و خانوار دهقانی دیگری قرار دارد. گروهی از این خانوارها دهی را ایجاد میکنند، و چند ده بخشی را. تودههای بزرگ ملت فرانسه بدین طریق ساده، یعنی از جمع معمولی این خانوارها، یعنی رشدی همسان، شکل گرفته است که بسیار شبیه گونیهای سیبزمینی است. اینها فقط از این جهت شکلدهندهی یک طبقهاند که میلیونها خانوار از آنان در شرایط زندگی اقتصادی مشابهی زیست میکنند، شرایطی که شکل زندگی، علایق و فرهنگشان را از طبقات دیگر متفاوت و بینشان خصومت ایجاد می کند. اما از آنجا که میان این دهقانان خرد صرفاً ارتباط متقابل محلی موجود است و همگونی منافع شان متضمن هیچ اتحادی میانشان نیست، هیچ اتحاد ملی و هیج سازمان سیاسی هم ندارند؛ [لذا] از این نظر شکلدهندهی طبقه نیستند.»
مارکس ... گفته است، «در جریان تکامل سرمایهداری، ساختار طبقاتی ساده و قطبی شده، تا آنجا که، در موارد بسیار پیشرفتهیی مانند بعضی دورهها در بریتانیا، میتوان در عمل با یک نظام سادهی دو طبقهای روبرو بود، یعنی طبقهی متوسط(بورژوا) و طبقهی کارگر.» ... این امر تبیینکنندهی همسانی درونی هر طبقه نیست، چنان که مارکس هم هرگز چنین نگفته بود... مارکس و انگلس، هیچ کدام، در آثار تاریخی مستقیم خود و یا تحلیلهای سیاسی مربوط به زمان خویش، به پیچیدگیها، لایهبندیها و دیگر عوامل اجتماعی در درون طبقات بیتوجه نبودند...
همـان گـونه کـه زمـانی تئـودور شانین (۵)، گـفتـه بـود، دهـقانان «طـبقـهای هستند که از کیفیت «طبقهمندی»[۱] بالایی برخوردار نیستند، و برعکس، پرولتاریای صنعتی [کیفیت] «طبقهمندی» بسیار بالایی دارد.» (سرانجام این که پرولتاریا تنها طبقهای است که با همبستگی خویش اقدام به ایجاد جنبشهای سیاسی طبقاتی اصیل کرده که در وهلهی نخست ناشی از آگاهی طبقاتی آنان، مثلاً به صورت ایجاد «احزاب طبقهی کارگر» – از جمله احزاب کارگر انگلستان، فرانسه یا غیره – بوده است.
یکبار دیگر تمایز میان پرولتاریا و دهقانان را باید خاطر نشان کرد. دهقانان، نیز که از نظر تاریخی طبقهای فرودست اند، نیازمند ابتداییترین سطح آگاهی طبقاتی و سازمانیابی در مقیاس ملی به معنای کسب تأثیر سیاسیاند و این آگاهی باید از خارج به آنان داده شود، در حالی که ابتداییترین اشکال آگاهی، عمل طبقاتی و سازمانیابی در درون طبقهی کارگر خود به خود تحول مییابد. تکوین و تحول جنبشهای مهم مربوط به اتحادیههای صنفی، تقریباً در تمام جوامع سرمایه داری صنعتی، عامیت جهانی دارد (مگر این که در اثر فشار فیزیکی جلوی آنها گرفته شود). پیدایش و تکامل احزاب «کارگری» و «سوسیالیستی» در این کشورها به قدری امری عادی است که در موارد نادری که در آن جاها شکل نگرفته (مانند ایالات متحدهی آمریکا) معمولاً، به معنایی، از موارد استثنایی به حساب میآیند، و نیازمند توضیحی خاصاند. در مورد جنبشهای مستقل یا خودگردان دهقانی و، حتی کمتر، در مورد «احزاب دهقانی» – که ساختارشان در هر حال از ساختار»احزاب کارگری» متفاوت است، وضعیت چنین نیست. جنبشهای پرولتاریایی برای کسب هژمونی دارای پتانسیل ذاتی/نهادینه هستند؛ و این چیزی است که جنبشهای دهقانی فاقد آناند.
بنابراین «آگاهی سوسیالیستی» از طریق سازمانیابی، جزء مکمل و اساسی آگاهی طبقهی کارگر است. اما این آگاهی نه خودبهخودی است و نه ناگزیر؛ و مهمتر این که، این آگاهی طبقاتی، به مفهوم روشن کلمه، آگاهی خودبهخودی «اتحادیهی کارگری» هم نیست، چه به شکل معتدلتر رفرمیستیاش و چه به صورت رادیکال سیاسیاش که ثبات و کارایی کمتر دارد ، و یا حتی، چه به شکل انقلابی «سندیکایی»اش. و در این مرحله مسألهی آگاهی طبقاتی در تاریخ به یک مسألهی حاد سیاسی در قرن بیستم مبدل شده، چرا که مرحلهی واسطهی مورد لزوم سازمانیابی مبین یک تفاوت، و، به احتمال کمابیش ، بیانگر واگرایی میان «طبقه» و «سازمان:» است؛ یعنی، در سطح سیاسی، تغییری است که، به بیان دیگر، تغییری «حزبی» است. هر قدر که از سطح ابتداییتر واحدها و ساختارهای اجتماعی که در آن طبقه و سازمان یکدیگر را تحت کنترل دارند – مثلا نمونهی کلاسیک اتحادیهی روستایی سوسیالیست یا کمونیست معدنکار – پیشتر رویم و به سطوح گستردهتر و پیچیدهتری برسیم (جایی که در آنجا تصمیمات عمده در مورد جامعه گرفته میشود)، واگرایی مذکور بالقوه بیشتر میشود.
مسألهی دشوار و حیاتی برای سوسیالیستها این است که رژیمهای سوسیالیستی انقلابی، برعکس رژیمهای بورژوایی، از درون طبقه نشأت نمیگیرند، بل که منشأشان حاصل ترکیبی خاص یا خصلتمند از طبقه و سازمان است. به بیان دیگر، این خود طبقهی کارگر نیست که قدرت میگیرد و هژمونیاش را اعمال میکند، بل که حزب یا جنبش طبقهی کارگر است که این وظیفه را برعهده میگیرد، و (بدون اتخاذ دیدگاهی آنارشیستی) فهم این که چهگونه میتواند شکل دیگری بگیرد، دشوار است. ....
امیدوارم این اختصار مفید بوده باشد اگر بخواهم جمله پایانی به این متن بیافزایم همانا این استکه پراکندگی و ناهمسانی آگاهی طبقه کارگر عوامل متعددی دارد نخست سرکوبگری این طبقه توسط نظامات سرکوبگر سرمایه داری خصوصا در کشورهای در حال توسعه و عقب نگه داشته شده در دور نگه داشتن کارگران از احزاب و اتحادیه های کارگریشان، دوم نفوذ و تخریب اتحادیه های کارگری با ایجاد اتحادیه های زرد(حکومتی، کارفرمایی) و بمباران تبلیغاتی علیه اتحادیه ها و احزاب برای دور نگهداشتن کارکران از احزاب و اتحادیه های کارگریست خصوصا در جوامعه توسعه یافته سرمایه داری و... به این ترتیب طبقه از دستیابی به همسانی آگاهی طبقاتی که در صورت روال طبیعی ممکن و سهل می بود وا مانده است.
۹۰۴۴۷ - تاریخ انتشار : ۱۵ تير ۱٣۹٨
|
|
|
چاپ کن
نظرات (۲)
نظر شما
اصل مطلب
|