سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گزارش گرامی داشت روز جهانی زن در آتلانتا


اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۰ اسفند ۱٣۹۷ -  ۱۱ مارس ۲۰۱۹


بنیاد اسماعیل خویی درهشتم مارس ، روز جهانی زن، برنامه ویژه ای را در آتلانتا برگزار کرد.
برنامه در ساعت هفت و نیم شب آغاز شد وآقای سیاوش عبقری پس از خوش آمد و شادباش روز جهانی زن بنیاد اسماعیل خویی را معرفی کرد .
سپس خانم ندا عبقری در باره روز جهانی زن و شرایط زنان درایران سخن گفت و با تجدید عهد برای رهایی زنان از نابربری در سراسر جهان سخنان خود را به پایان برد.
پس از خانم ندا عبقری، خانم مهین خدیوی داستان کوتاه "دیگر زیبا نیستم"* را خواند .
پس از داستان خوانی، نما آهنگ خانم رعنا منصور "زن" پخش شد و پس از آن خانم مرضیه شاه بزاز سه شعر از شعرهای خود را
"هنگامیکه مرغابیان کوچ کردند، چه غمگنانه می نوازی ای یار و آبتنی" ** را خواند و سپس نوجوان هنرمند"نیکی" چند اهنگ زیبای ایرانی را با پیانو نواخت .
پس از نواختن پیانو خانم ستاتور زهرا کرنشک معرفی شد.
ایشان اولین زن ایرانی امریکایی هستند که به عنوان سناتور در ایالت جورحیا انتخاب شدند و در امریکا یکی از سه زن ایرانی امریکایی هستند که توانستند با آرای مردم به این رتبه برسند.
پس از معرفی، خانم کرنشک در مورد توانمندی زنان سخن گفت. نکات مهم سخنرانی:
ایشان پس از شادباش روز جهانی زن و اشاره به اهمیت این روز، از قانون ترمیمی برابری حقوقی در ایالت جورجیا آغاز کرد. این قانون به وسیله ٣٨ ایالت امریکا به تصویب رسیده و اگر جورجیا بتواند این قانون را به تصویب برساند شماره ٣۹ خواهد بود. البته چند ایالت در این مورد در حال فعالیت اند وایشان تلاش می کند که بتواندهر چه زودتر شرایط تصویب این قانون را در جورجیا فراهم کند. این قانون می گوید که برابری حقوقی در امریکا و ایالت های آن باید شامل جنسیت باشد و گنگره توانایی اجرای این قانون را داشته باشد . ازسال ۱۹۲٣ تا کنون در مورد این قانون ترمیمی تلاش شده تا به این مرحله رسیده است و با تصویب همه ایالت ها این بند به صورت قانون قابل اجرا خواهد بود.
در مورد توانمندی زنان، ایشان اشاره به شرایط کار زنان در ادرات خصوصی و دولتی کردند که زنان با مشکلات بیشتری مواجه اند . ایشان تاکید کردند که زنان نباید از این مشکلات بهراسند تا بتوانند در مقابل آن بایستند . ایشان داستانی را تعریف کردند که: پسری در بازی فوتبال زخمی می شود و اورا به بیمارستان می برند و پسرک احتیاج به جراحی پیدا می کند اما جراح بلافاصله از اتاق عمل خارج می شود و می گوید مریض پسر من است و من نمی توانم او را عمل کنم . در اینجا همه فکر می کنند که جراح مرد است درصوتیکه جراح زن بود. اما چرا این چنین است ؟ روزانه تلویزیون و سینما و کتاب و بسیاری از وسیله های تفریحی دیگر این فکر را در ما الغا می کنند که جراح باید مرد باشد و آمار انجمن پزشکان امریکایی نیز نشان می دهد که در رشته جراحی فقط ۱۹ درصد جراحان زن هستند. به این ترتیب ما در یک دور تسلسلی می افتیم که بعضی از حرفه ها مردانه می شود و حتی زنان نمی توانند خود را در آن حرفه ها تصور کنند و این سیر تسلسل همچنان ادامه خواهد اداشت.
حال چگونه می توان این را از بین برد.
من از تجربیات شخصی خودم به عنوان فارع التحصیل رشته خلبانی نیروی هوایی و سناتور، که ۷۰ درصد می توان گفت که حرفه ای مردانه هستند، می توانم بگویم که مهمترین وسیله موثر برای موفقیت ، داشتن یک راهنمای خوب است. راهنما برای هر کسی می تواند نقش متفاوتی بازی کند و کسی است که شما را در محل کا ر راهنمایی می کند تا شما بتوانید راه درست را برای مقابله با مشکلات پیدا کنید . سخت تر ازهمه زمانی است که زنان باید در شرایطی کار کنند که مشکلات زنان بیشتر از مردان است و مشکلات به این دلیل نیست که زنان توانایی انجام آن کار را ندارند بلکه به این دلیل است که آنان در اقلیت هستند. آنان در این شرایط نه تنها باید نقش خود را بطور کامل در شغلشان ایفا کنند بلکه باید مشکلات ناشی از اقلیت بودن را نیز حل کنند.. در اینجا است که نفش راهنما بسیار اهمیت پیدا می کند. در این شرایط است که مدام باید به زنان یاد آوری شود که آنان
توانایی شان از مرد ان کمتر نیست و به همان اندازه که مردان توانایی کاری را دارند آنها هم می توانند داشته باشند . این یاد اوری آنقدر باید تکرار شود که زنان عدم توانایی را درونی نکنند تا بتوانند موفق شوند و این سیر تسلسل را از بین ببرند .
پس از سخنان سناتور کرنشک، بخش پذیرایی و گپ خودمانی آعاز شد و دراین بخش اکثریت حاضران توانستند با سناتور صحبت کنند و سوال ها و توصیه های خود را با ایشان مطرح کنند و جلسه ساعت ده و نیم شب به پایان رسید.
   

*دیگر زیبا نیستم
دیگر زیبا نیستم. چقدر راحت شدم. اول از همه سیما شنید. مدت ها بود از او خبر نداشتم. نمی دانم خبر را از کجا شنید. زنگ زد و مرا برای پنجشنبه شب سه هفته ی بعد، به مهمانی دعوت کرد. شبش ناهید زنگ زد. خیلی مهربان و صمیمی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. یادش رفته بود که چه برخوردی در شب مهمانی خانه ی فریده و شوهرش با من داشت. او هم مرا برای جمعه شب این هفته به شام دعوت کرد. و تاکید که خیلی نیستند، همان تعداد همیشگی هستیم و این که مدت هاست که همدیگر را ندیدیم و هم خودش و هم شوهرش خیلی دلشان برای من تنگ شده.
از شب مهمانی خانه ی فریده و شوهرش باید سه سالی گذشته باشد. آن شب حالم اصلن خوب نبود. شدیدن مریض بودم. مدتی بود دست راستم به شدت درد می کرد. دکتر به من قرص آرام بخش داده بود. خانه ای را که با وام خریده بودیم مجبور بودم بفروشم. چقدر این خانه را حسن دوست داشت. اما لباس سبزی را که از سر بی حوصلگی دوخته و پوشیده بودم، هم زیبا شده بود و هم انگار به من خیلی می آمد. وقتی شوهر فریده شروع به تعریف کرد، ناهید عصبی شد و شروع کرد به ایراد گرفتن. آنقدر گفت که از شدت ناراحتی حالت تهوع به من دست داد و مجبور شدم به خانه برگردم.
فردا صبح ، اول وقت مینا زنگ زد. گفت که روشنگ به او خبر داده و می خواهند عصری به دیدنم بیایند. روشنگ و هوشنگ شش ماه بعد از مرگ حسن ازدواج کردند. درست از فردای عروسی، روشنگ نگاهش عوض شد. هوشنگ یکی از دوستان نزدیک حسن بود. آن دو قبل از ازدواج اکثرن خانه ی ما بودند. مادر هوشنگ می گفت روشنگ گفته چه معنی دارد خانه ی زن مجرد برویم. حتا زمانی که خونریزی معده داشتم و بیمارستان بستری بودم، هیچکدام به دیدنم نیامدند.
بعد از مینا، پروین دختر عمویم زنگ زد و گفت شب خودش و شوهرش بهرام به دنبالم می آیند که مرا به خانه شان ببرند. تولد دخترشان است و همه ی فامیل جمع اند.
ساعتی بعد خانم اکبری که منشی شرکت بود زنگ زد و این که چقدر جایت خالی است. چرا سری به ما نمی زنی، می دانی که همیشه حرف توست و هیچ کس نمی تواند جای تو را بگیرد. بعد از تو چند نفر آمدند، ولی هیچ کس نتوانست کار تو را انجام دهد. آقای حمیدی خواست به تو زنگ بزنم و بگویم جایت همچنان محفوظ است.
بعد از مرگ حسن مجبور بودم کار کنم. هر چند ماه یک جا و آخرین اش هم شرکتی که خانم اکبری منشی آن بودند. آقای حمیدی مدیر عامل شرکت ، هر روز چندین بار به بهانه های مختلف می خواست به اتاقش بروم و هر بار که از اتاق خارج می شدم، نگاه ی خانم حمیدی بود که جور خاصی به من خیره می شد. آخرش خسته شدم و از قید آن شرکت و کارکردن گذشتم.
مجبور شدم خانه را بفروشم. مادر حسن شروع کرد به مخالفت که یادگا ر پسرم است و تو حق نداری آن را بفروشی. ولی هر بار که به خانه شان می رفتم، فرشته همسر برادر حسن شروع می کرد به اخم کردن و حمید شوهرش جرات نداشت که حتا حالم را بپرسد. و مادر حسن نیز شروع می کرد به متلک گفتن که تو هم جوانی و هم خیلی زیبا و روز به روز هم زیباتر می شوی و همه ی مردها چشم شان به دنبال توست.
اولین کسی که زنگ خانه ام را زد، پسر ده ساله ی ساکن آپارتمان طبقه ی دوم بود. پسر بسیار زیبا و شیرینی بود و من تو راه پله می دیدمش و خیلی دوستش داشتم. اما مادرش اجازه نمی داد که پسرک حتا به من سلام کند. کاسه ای شله زرد برای من آورده بود. مادرش فرستاده بود.
و بعد خانم دکتری که با شوهر مهندسش در طبقه ی اول زندگی می کردند. در زدند که حالم را بپرسند و این که به چیزی احتیاج ندارم. یادم نمی رود شبی که برق خانه ام اتصالی کرد و من از ایشان خواهش کردم که شوهرشان نگاهی به فیوز برق بیاندازند و خانم دکتر با اخم جواب دادند که ایشان وقت ندارند و من مجبور شدم همه ی شب را تو تاریکی بمانم.
مدت ها بود کسی به خانه ی من نمی آمد و من هم جایی نمی رفتم. فقط گاه به گاه سری به عمه ی پیرم می زدم و آن هم مجبور بودم وقتی بروم که نه پسرش باشد و نه عروسش.
و حال،!! همه مهربان شده بودند. خیلی هم مهربان شده بودند.
بمباران محبت وقتی آغاز شد که عصر روزی که با دست پر از خرید به خانه برمی گشتم، تصادف کردم و صورتم دچار پارگی شدید شد و بعد از یک هفته که پانسمان ها را باز کردند، نیمی از صورتم به طور وحشتناکی زشت شده بود.
دیگر زیبا نیستم. آخ که چقدر راحت شدم.
مهین خدیوی

** هنگامیکه مرغابیان کوچ کردند
آنگاه که تابش خورشید
بیدار باش ساقهای نازکمان بود            
وَ میان دویدن و پریدن
فاصله اندک بود، چون میان گریه و خنده ی ما
آنگاه که آسمانمان همیشه از پرواز مرغابیان مهاجر سرشار بود
وَ پرده ی تنبلِ‌ رنگین کمان از پلکهایمان برنمی خاست
وَ حادثه، پشت پرده، بازی سبکدلانه ای بود
که هرگز در غروب اتفاق نمی افتاد
آنگاه که خوشه های گندم، بوته های بلند ابریشم و دانه بودند
وَ ما
در بهاری زودرس،
غافلگیرانه خود را در میان آنها
از چشم این و آن پنهان یافتیم
وَ ناگهان حس غریبی در تنمان نشست
وَ برای ما،
مار
واگنی دراز بود که گندمها را به سیلو می رساند
آنگاه که پدر
دروازه بان بی شکست تمام بازیهای جهان بود
وَ از خشمش،
زمین، مسطح و
زمان، بی برگشت می شد
وَ مادر در خود فرو می رفت و می لرزید
وَ من گلدان عتیقِ طاقچه را شکسته بودم
آنگاه که از پنجره، هیاهوی کوچه را تماشا می کردیم
وَ نقشی گنگ و درهم بر بوم می انداختیم
وَ با گامهای بلند بر راس زمین می پریدیم تا ستاره ای را دست یابیم
نمی دانستم که پرده فرو می افتد   
وَ آنروز وقتیکه پند پدرت را فراموش کردی و
بوی سوختگی بالهایت در مشامم پیچید
سقوط ترا دلگیرانه به تماشا نشستم
وَ از رشک بر خود لرزیدم
زیرا که برای من،
هیچ صنعتگری،
حتی از کاغذهای باطله، هرگز بالی نیآفرید.
بیست و شش بهمن ۱۳۹۷، ۱۵ فوریه ۲۰۱۹
divanpress.com

>چه غمگنانه می نوازی ای یار<

چه دلربا،
چه استوار ایستاده بودی بر نزدیکترین مدارِ خورشید
و جامه ی نازکت
گذرگاهی بود
تا پرتوش را
آفتاب بر ما بتاباند
و بدینسان،
سنت
جهل را می برانگیخت
تا تیغ نیاکان را به زهر بیالاید.
****
آن مرداد یگانه بود و
در زمینی پر از آفتاب
ماهِ تمام بر دریای بیتابِ دلدادگی می تابید   
موجها
زنجیر تن پاره می کردند و
سمج بر ساحلِ ساقهایمان می پیچیدند
تنها آن تابستان، ما
بر سرشت خود دست یافته
فراغِ رمیده را در پهنه ی آفتاب بازیافتیم.
****
بلندگوها، واژه ها را
به یغما برده بودند               
وَ تو پرچمی از رازی بزرگ برافراشته بودی
که به سرود دیدارت هر سپیده
"شدن" را
در سکوتی گویا می نواخت.
****
ما قد می کشیدیم و
غمگنانه درمی یافتیم
که روزی قربانی در مسلخِ دیگران خواهیم شد
ما نادختری های ابراهیم بودیم و
خدایش در پایان، بخششی را ارزانی مان نمی فرمود.
****   
نُه ساله بودی
که فواره ی خون از بازوانت
غافلگیرمان کرد
پشت ستون خانه
واژه های نامهربان پیروزمندانه می خندیدند
وَ آفتاب، گیسوانش را به قهر، از بام
در خود بازتاباند و رفت      
جَد مقدس خورشید را عاق کرد                     
وَ من بازوانت را هرگز
اینچنین نازک ندیده بودم
وَ تیغ سنت را هیچگاه
اینگونه بُرنده و دیر از هنگام.
****
دلتنگِ جامه ی نازکت            
به تماشای شب نشسته ام
از سنگ نبشته ی جد مقدس،
آنجا که بر جمجمه اش خاک پاشیدیم
درختی سربرآورده،
چون انجیر معابد، بر قاره سایه افکنده         
شاخه در شاخه،
هنوز
رونده و جاندار.

----------
۱. زنده یاد احمد محمود، استعاره ی “ انجیر معابد” را اولین بار بکار گرفت
آب‌تنی

خیال کردم
تصویر ماه است که در دریا افتاده
اما نه،
خودِ ماه بود
برهنه، گیسوی خیس، با انحناهای نرمِ تنش،
آب‌تنی می‌کرد
از جای جستم
فریاد‌کشان
تا ز یگانگی ماه و دریا
مژده دهم خلایق را
پارو در پنجه،
چون به ساحل روی گرداندم
نه ماه مانده بود، نه دریا، و نه من.
مرصیه شاه بزاز
بیست و چهارم آوریل ۲۰۱۲ بر فراز ونیز


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست