دختران شلاق خورده‌
خاطراتی از بند نسوان زندان سنندج که‌ با صدور حکم شلاق دلارام علی تداعی شد


رویا طلوعی


• "دنیا " را به‌ بند برگرداندند. آرام از کنار تختم که‌ بالای تخت " زهرا" بود رد شد. با چشمان نمناک نگاهی به‌ من کرد و گفت:
- خب خانوم طلوعی جان، اینبار هم گناهام پاک شد ، حالا تا دفعه‌ دیگه‌.
- دفعه‌ دیگه‌؟ مگه‌ قراره‌ بازم برگردی؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۶ تير ۱٣٨۶ -  ۷ ژوئيه ۲۰۰۷


"دنیا " را به‌ بند برگرداندند. آرام از کنار تختم که‌ بالای تخت " زهرا" بود رد شد. با چشمان نمناک نگاهی به‌ من کرد و گفت:
- خب خانوم طلوعی جان، اینبار هم گناهام پاک شد ، حالا تا دفعه‌ دیگه‌.
- دفعه‌ دیگه‌؟ مگه‌ قراره‌ بازم برگردی؟
حالا دیگه‌ کنار تختش رسیده‌ بود و نالان ودمر روی زمین افتاد. زندانیها دورش جمع شدیم. پیراهنشو که‌ بالا زدن ناگهان پشتش به‌ شکل یک تکه‌ کبود متورم و زخمی نمایان شد. خون روی زخمهای حاصله‌ از رد شلاق دلمه‌ بسته‌ بود. زهرا سعی کرد با وجود درد زیاد و آه و ناله‌هاش براش کمی پماد بماله‌ و چربش کنه‌. سرباز بیرحم بدجوری ضربه‌هارو زده‌ بود ،هر چی که‌ دنیا بیشتر از درد نالیده‌ بود ، اون بیشتر کیف کرده‌ بود و محکمتر زده‌ بود.
کنارش نشسته‌ بودم و غمگین نگاش میکردم. سرشو بلند کرد و با لبخندی تلخ در جواب سوالم با تأخیر گفت:
- معلومه‌ که‌ برمیگردم. کجا رو دارم که‌ برم؟بیرون از اینجا که‌ کسی منتظرم نیست. خونه‌ای ندارم ، باید برم تو همون سطل آشغاله‌.
- سطل آشغال؟ منظورت چیه‌؟
- ای بابا خانم دکتر جان، دلت خوشه‌. منکه‌ مثل شما خونه‌ زندگی و آزمایشگاه ندارم که‌. باید شبا برگردم تو همون سطل آشغال بزرگه‌ تو سعادت آباد تهران.
خیلی درد داشت . وقت مناسبی برای درددل نبود. باید سوالهام رو میذاشتم برای یه‌ وقت دیگه‌.
حکم زندانش تموم شده‌ بود که‌ بردنش دادگاه تا حکم شلاقشو اجرا کنن. خانم تقی پور بردش . مهربونتر از بقیه‌ زندانبانها بود. سمیرای ۱٨ ساله‌ زیرلب زمزمه‌ کرد کاش شلاق رو خانم تقی پور بزنه‌. اون خیلی محکم نمیزنه‌. خانم تقی پور شنید . برگشت گفت اما اگه‌ یواش بزنم قبول نمیکنن . میگن حد جاری نشده‌. حالا میبرمش . خدا کنه‌ سرباز نداشته‌ باشن بگن خودم بزنم. ولی ظاهرا" از شانس بد دنیا سرباز اونجا بوده‌ و حکم و رو اجرا کرده‌ بود. حالا دنیا حکمش تموم شده‌ بود اما باید برای پرونده‌ کتک کاری "آوات" زن جوان ۱٨ ساله‌ متهم به‌ قتل همسرش که‌ حکم قصاص هم داشت، حالا حالاها در زندان میماند تا وقتی که‌ دادگاه این هم برگزار بشه‌ یا آوات رضایت بده‌. گویا دنیا با دو نفر دیگه‌ از زندانیها بنا بر تحریک زندانبانی که‌ از آوات دل خوشی نداشته‌ ، زن بیچاره‌ محکوم به‌ اعدام رو تا سرحد مرگ زده‌ بودن.زندانبان قول داده‌ بوده‌ مسئله‌ رو گزارش نکنه‌ و قضیه‌ مخفی بمونه‌. اما کتک زدن آوات چنان وحشیانه‌ صورت گرفته‌ بود که‌ پزشک زندان با معاینه‌ زن نیمه‌جان موضوع رو فهمیده‌ و گزارش کرده‌ بود. بعدها هم آوات شکایت کرده‌ بود که‌ البته‌ در نهایت نتیجه‌ شکایت تغییر محل خدمت زندانبان ، و تبعید خود آوات افسرده‌ به‌ زندان قروه‌ بود که‌ بنا بر گفته‌ زندانیها بسیار بدتر از زندان سنندجه‌ و مسلما" آوات رو افسرده‌تر میکنه‌.
دنیا خیلی پشیمون بود . بهرحال برای خوشخدمتی به‌ زندانبان و کمی امتیاز گرفتن کار بدی کرده‌ بودن. آوات هم به‌ هیچ عنوان رضایت نمیداد.
من میدیدم کل خشونتی که‌ علیه این زنان دردمند روا میشد ، باز هم توسط خودشون بازتولید شده‌ و علیه هم بکار میبردن. اما مگر چی غیر از این دیده‌ بودن؟ در بندی که‌ اکثرا" جاسوسی همدیگر رو میکردن و هیچ کس به‌ اون یکی اعتماد نداشت ، هر از گاهی فریادی بلند میشد و شیشه‌ بود که‌ خرد میشد و دستهایی که‌ با خودزنی غرق خون میشد. دنیای بیرون از زندان و داخل زندان این زنها آکنده‌ از خشونت و فقر بود.

بلأخره‌ فرصتی گیر اومد که‌ با دنیا صحبت کنم. برام از زندگیش گفت. پدر معتادش تن اون رو میفروخته‌ و پولش رو هم میگرفته‌. گفت از برادر خودش حامله‌ شده‌ و پسری داره‌ . رضا کوچولوی بیگناهی که‌ به‌ یک قاچاقچی در سیستان و بلوچستان فروخته‌ شده‌ و تنها آرزوی دنیا پیدا کردن پسرشه‌ که‌ الان باید چهار سالش باشه‌. دنیا از خونه‌ پدری میزنه‌ بیرون و تصمیم میگره‌ لا اقل پول تنش رو خودش بگیره‌. اما نتیجه‌ اینکارهم در نهایت خوابیدن در یک سطل آشغال بزرگ در سعادت آباد تهران بوده‌. بخاطر میاورد که‌ شبی یکی از اهالی محل غافل از اینکه‌ زن بی پناهی در سطل زباله‌ خوابیده شیشه‌های شکسته‌ را درون سطل ریخته‌ و تمام سر و صورت دنیا زخمی و خونین شده‌ بود.
همینطور که‌ به‌ سرنوشت غم انگیز دنیا فکر میکردم برنامه‌ی تنها تلویزیون بند توجهم رو جلب کرد . یک روحانی داشت در باره‌ خمس و زکات و اقتصاد اسلامی حرف میزد...
***

چندی بعد نوبت " گلاله‌ " شد که‌ برای حکم شلاقش به‌ دادگاه بره‌. زن جوان نوزده‌ ساله‌ گریان هم با پشت کبود و دردناک برگشت . تنها یک مسئله‌ شادش میکرد و وسط اونهمه‌ درد ناگهان یه‌ لبخند به‌ لبش می آورد. چشماش از شادی برقی میزد و میگفت آخی، دیگه‌ تکلیفم معلوم شد . حالا از زندان میرم بیرون. بعد دوباره‌ جشماش پر اشک میشد و زیر لب میگفت آخ فرزین. و باز هم هق هق گریه‌ رو سر میداد.
فرزین کوچولوی سه‌ماهه‌ فرزند نامشروع گلاله‌ بود که‌ همین دو روز پیش به‌ بهزیستی منتقل شده‌ بود. گلاله‌ که‌ خود فرزند طلاق در یک خانواده‌ نابسامان بود در جریان تن فروشی از سر فقر، ناگهان حامله‌ میشود. دوران بارداری و زایمان را در زندان گذرانده‌ بود چرا که‌ مادرش او را به‌ نیروی انتظامی تحویل داده‌ بود.
هر از چند گاهی که‌ پو‌شک بچه‌ و یا شیر خشک فرزین کوچولو تمام میشد و فرزین گرسنه‌ با گریه‌هاش مادرش رو کلافه‌ میکرد ، گلاله‌ که‌ از انتظار شیر خشک و نرسیدنش دیوانه‌ شده‌ و به‌سرش میزد، ناگهان فریادش همه‌ بند رو برمیداشت و فرزین بینوا رو روی سیمان سرد جلوی دفتر زندانبان میگذاشت و فریاد میزد که‌ ببریدش بهزیستی. من نمیتونم بچه‌ گرسنه‌ اینجا بزرگ کنم. گلاله‌ حکم زندان نداشت و فقط حکمش شلاق بود. اما تا تعیین نتیجه‌ آزمایش پترنیتی اون رو در زندان نگه داشته‌ بودن! و البته‌ پدر اصلی بچه‌ هم متواری بود. بخا طر دارم روزی گلاله‌ در اعتراض به‌ زندان بدون حکمش، خودزنی کرد . مسئول بند نسوان شخصا" آمد و گلاله‌ زخمی و بی پانسمان را با دستبند و پابند به‌ چهارسوی تخت بست و کودک گرسنه‌اش را روی زمین کنار تخت گذاشت. دستور صادر شد که‌ هیچ زندانیی حق ندارد به‌ کمک کودک گرسنه‌ بشتابد. زندانی هایی که‌ بدین شیوه‌ تنبیه میشدند اغلب ادرارشان را بر همان تحت باید خالی میکردند چون برای توالت هم باز نمیشدند. برخی زندانیها برایم گفتند که‌ جلوی آفتاب سوزان تابستان یا در شب سرد زمستانی هنگام ریزش برف با لباس نازک کوردی در حیاط آگاهی( جهت فشار برای اعتراف به‌ قتل نکرده‌) و یا درزندان به‌ تخت یا دیوار بسته‌ شده‌ بودند. آنچه‌ در مورد گلاله‌ روا میشد نه‌ تنها شکنجه‌ او بلکه‌ شکنجه‌ نوزاد سه‌ ماهه‌ اش و شکنجه‌ ما زندانیانی بود که‌ باید این صحنه‌ زجر آور را تحمل میکردیم چراکه‌ گلاله‌ را به‌ تخت خودش در داخل بند بسته‌ بودند. خوشبختانه‌ پس از یکساعت من به‌ دادگاه فراخوانده‌ شدم و تا برگشتنم شکنجه‌ گلاله‌به‌ پایان رسیده‌ بود. یعنی حدودا" ۴ ساعت مادر جوان و کودکش این وضع را تحمل کرده‌ بودند.
***

بیاد دارم روزی با آه و ناله‌ و استغاثه‌ زن جوان زیبایی که‌ چندی پیش همراه دوستش در منزل دو پسر دانشجو دستگیر شده‌ بودند ( و البته‌ آقایان را آزاد و خانمها را راهی زندان کرده‌ بودند) از خواب پریدم. زن جوان بر جا نماز ناله‌ میکرد و میگفت ای خدا اگر براستی وجود داری کمکم کن تا از اینجا خلاص شم. خدایا به‌ همان کوچه‌ پس کوچه‌ها راضیم اما منو از این جهنم ببر بیرون. گریه‌هاش بدجوری به‌ دلم اثر کرد . پای درددلش که‌ نشستم فهمیدم از شوهر بسیار خشنی که‌ دست کتک داشته‌ والبته‌ به‌ زور نامادری به‌ عقد او درآمده‌ بوده‌ طلاق گرفته‌ و بعد از اینکه‌ نامادری هم بیوه‌ جوان رو راه نمیده‌ آواره‌ خیابانها میشه‌.طبعا" هیچ درآمد و تأمین اجتماعی و حمایت دولتی و خانه‌ امن زنان هم برای یک بیوه‌ در ایران نیست و عاقبت این زن جوان بسیار زیبا هم معلوم است که‌ به‌ کجا خواهد کشید. البته‌ آنطور که‌ میگفت اگر دعوت قاضی محترم کشیک قبل از فرستادنش به‌ زندان را که‌ تعارف کرده‌ و گفته‌ بود خانم بچه‌ها نیستن، پذیرفته‌ بود الان زندان نبود! شراره‌ برایم گفت که‌ چه‌ شبها که‌ تا صبح مشتری نداشته‌ و ناچار بوده‌ خیابانها و کوچه‌های سرد رو طی کنه‌ تا حمام عمومی باز بشه‌ و از ساعت هشت صبح تا دوازده‌ ظهر زیر دوش آبگرم نمره‌ حمام کمی بخوابه‌. او فقط از خدا میخواست که‌ به‌ بهزیستی نفرستنش چون وضع بهزیستی رو به‌مراتب بدتر از زندان میدونست. دعا میکرد زودتر شلاق رو بخوره‌ و بره‌ پی کاسبیش. یادمه‌ مینا بهش توصیه‌ کرد وقتی شلاقش میزنن آه و ناله‌ نکنه‌ چون سربازه‌ لذت میبره‌ و محکمتر میزنه‌!

روزی که‌ داشتم آزاد میشدم شراره‌ ازم پرسید وقتی که‌ آزاد شد کجا بره‌؟ گفتم برو بلوار، از دم اداره‌ منابع طبیعی بپیچ دست چپ تا آخر خیابون میرسی به‌ حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی. بگو میخوای سرهنگ دولتی رو ببینی. به‌ سرهنگ دولتی بگو طلوعی گفت بیام پیشت و به‌ حرمت بخیه‌هایی که‌ در جبهه‌ بر جمجمه‌ات نقش بسته‌ و بهش خیلی مینازی ،ازت بخوام حالا که‌ رویا و نگین رو بارها همینجا احضار و بازجویی کردی و بهشون هم مجوز ان جی او ندادی، و آخر سر هم دستگیرش کردین، پس حالا مسلمان خوب و معتقدی باش و اگه‌ راست میگی خانه‌ امن زنان و ان جی او زنان بد هست،‌ پس یه‌ سرپناه بده‌ که‌ زنهای بی پناهی مثل من آواره‌ خیابونا نشن و ناچار به‌ تن فروشی نباشن.

***

امروز حدود دوسال از آنروزهای تلخ گذشته‌. تازه‌ برای من کورد بند نسوان زندان سنندج در مقایسه‌ با انفرادی اطلاعات، بهشت بود. در اطلاعات یکی از موارد بازجوئیم این بود که‌ دختر جوان مریوانی را که‌ در خطر قتل توسط خانواده‌ش قرار داشت و چند ساعتی پیش من در دفتر ماهنامه‌ بود به‌ چه‌ حقی پناه دادم؟ من اونموقع توی دلم میگفتم خدا رو شکر که‌ خبر ندارین "کاله‌" بیچاره‌ که‌ از کوردستان عراق گریخته‌ و در معرض قتل ناموسی بود به‌ من پناه آورد . لابد اگر میدونستن ،‌ جرم جاسوسی به‌ جهت نجات جان یک زن کورد عراقی در معرض قتل ناموسی هم به‌ پرونده‌ام اضافه‌ میشد!

و در پایان یادی میکنم از زهرا زن میانسالی که‌ به‌ جرم حمل مقداری مواد مخدر پنج سال پیش دستگیر و حکمش از اعدام به‌ ابد تخفیف یافته‌ بود و البته‌ همیشه‌ تعریف میکرد که‌ از فرط فقر ناچار به‌ حمل آن مواد در مقابل هشتاد هزار تومان شده‌ که‌ خرج بچه‌های گرسنه‌اش را تأمین کند. فقر خانواده‌ زهرا را به‌ عینه‌ دیدم چرا که‌ دختران نوجوانش حتی پول کرایه‌ صندلی مینی بوس از قروه‌ با فاصله‌ یکساعت از سنندج را نداشتند که‌ به‌ ملاقات مادر بیایند ، مادری که‌ در زندان بافتنی میکرد و اندکی پول برایشان فراهم میکرد. زهرا پنج سال بود بیرون از زندان را ندیده‌ بود و دلش برای دیدن یک درخت سبز لک زده‌ بود چرا که‌ در حیاط پنجاه متری سیمانی بند زنان هیچ گیاه سبزی وجود نداشت، جز بوته‌ کوچک دو برگی که‌ از کاشتن دانه‌ هلو میان شکافهای سیمان سبز شده‌ بود و زهرا آن بوته‌ را از جانش بیشتر دوست داشت . بیاد دارم لحظه‌ آزادیم زهرا با چشمان پر از اشک به‌ من گفت به‌ فعالین حقوق زنان بگو مارا فراموش نکنند...

امروز که‌ خبر حکم شلاق برای خانم " دلارام علی" فعال حقوق زنان را دیدم آهی از ته‌ دل کشیده‌ و از دور به‌ زهرا گفتم دیگر فعالین حقوق زنان هم برای دفاع از حق انسانی خود به‌ زندان و شلاق محکوم میشوند...