اطلاعیه هیات تحریریه سایت «آذربایجان» درباره ی درگذشت محمد قاضی ممقانی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۰ تير ۱٣٨۶ -  ۱۱ ژوئيه ۲۰۰۷


در اندوه یاد یار مهربان

" تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوست دار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار" *

با اندوه و تاسفی گرانبار خبردارشدیم که شریف مرد نازنین، محمد قاضی ممقانی، عاشق شوریده ای که تا آخرین دم حیات و با همه هستی و توان خود کوشید تا چراغ فروزان زندگی دیگران را شعله ورتر نگه دارد، روز ۱۵ تیرماه ۱٣٨۶ دریک سانحه‍ی رانندگی چشم بر جهان فروبسته است.
   آری، خدمتگذار فروتن و بی ادعای زادگاه ستارخان، شقایق خونین دل تبریز مه آلود، جان شعله ور کوهپایه های سهند و سبلان، خنیاگر خوشخوان سرزمین همیشه پر خروش آذربایجان، ستایشگر خستگی ناپذیر صلح، دوستی، رفاقت، برادری، برابری و سربلندی همه‍ی انسان ها در کره زمین، " محمد قاضی" زندگی را بدرود گفت.
   او کوتاه زیست، اما درهمین زندگی کوتاه کارنامه ای درخشان از خود برجای گذاشت. با در گذشت این انسان دوست داشتنی ، جامعه‍ی فرهنگی میهن ما وبه ویژه مردم زحمتکش و آزاده آذربایجان، فرزندی صدیق، شایسته و پرتلاش را از دست دادند.
   محمد قاضی ممقانی در تاریخ سوم تیرماه ۱٣٣۴ خورشیدی درخانواده ای روستائی در ممقان از توابع توفارقان (آذرشهر) چشم برجهان گشود. دوران کودکی را همانند همه‍ی کودکان ممقان در دامن طبیعت سرسبز و روح نواز زادگاهش سپری کرد. هنوز عطر و بوی صمد بهرنگی، آموزگار دوست داشتنی و فداکار کودکان روستاهای آذربایجان در فضا پخش بود، هنوز رود پرخروش ارس در غم صمد مویه می کرد و هنوز ماهی سیاه کوچولو در تلاش خستگی ناپذیرخود می کوشید تا از برکه کوچک خود راهی به اقیانوس بگشاید که محمد با معلم مهربان و دانای خود کاظم سعادتی آشنا شد. هنوز چند صباحی نگذشته بودکه یار دیرین صمد بهرنگی او را با کتاب و کتاب خوانی آشنا ساخت. و این آغاز آن راهی بود که محمد تا آخرین دم حیات خود به آن وفادار ماند.
   در سال ۱٣۵۰ برای ادمه تحصیل به شهر تبریز رفت. به همراه تحصلات خود به فعالیت های ادبی و فرهنگی روی آورد.به سرودن شعر پرداخت. داستان های کوتاه نوشت. نمایشنامه "عمادالدین نسیمی " را از زبان ترکی آذربایجان به زبان فارسی ترجمه کرد.
در این زمان، ادبیات وفعالیت در عرصه فرهنگ جزء جدائی ناپذیر زندگی او شده بود. مجموعه‍ی " یکشنبه خونین " از سلیمان ثانی آخوندوف و ... را ترجمه کرد و به چاپ رساند. مدتی با ادبیات شفاهی مردم کلنجار رفت ودر آن زمینه کار کرد.این اواخرمدتی بود که بر روی داستان "شازده کوچولو" کار می کرد. در مجلات و روزنامه های مختلف مطالب زیادی ازاو به زبان های، فارسی و ترکی آذری به چاپ رسیده است.
   درجریان قیام پرشکوه ۲۹ بهمن ۱٣۵۶ بازداشت شد ودر سال ۱٣۵۷ همراه با دیگر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد.
پس از انقلاب بهمن ۱٣۵۷ ازفعالین منطقه‍ی هشترود بود. سرانجام در اداره ثبت احوال شبستر مشغول به کار شد و پس از چندی به اداره ثبت احوال تبریز منتقل شد و در آنجا ساکن گشت.
   در سال ۱٣۶۰ با یار دیرینش " اکرم " پیوند زناشوئی بست که حاصل این پیوند سه فرزند به نام های " صابر " ، " فرهاد " و " بابک " بود.
   محمد روز ۱۵ تیر ۱٣٨۶ پس از دیدار پدر و مادر بهمراه همسر و فرهاد عازم تبریز شد و شامگاهان خبر رسید که حادثه‍ی شوم روی داده است. خبر رسید که فرهاد و مادرش زخمدارند. خبر رسید که آفتاب عمر دوست غروب کرد.

" می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
- زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست -
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است" .**


*** : از شعر باور سیاوش کسرائی

هیئت تحریریه «آذربایجان»