دیدار با عبدالله حسن زاده، حزب دمکرات کردستان ایران
دوران ما تمام شد، حال نوبت دیگران است!


عرفان قانعی فرد


• نه من نمی گویم، حزب تمام شد. مقصودم این بود که دوران حضور ما به پایان رسیده و مردم جور دیگری به اوضاع می نگرند؛ اما تلاش و فعالیت و مبارزه در راه آرمان و عقیده را کسی تعطیل نمی کند... مشکل ما با سیاست حکومت فعلی ایران، همان نگاه مطلق نگر و غیر قابل انعطاف است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٣ تير ۱٣٨۶ -  ۱۴ ژوئيه ۲۰۰۷


سرآغاز: دوشنبه ۴ تیر ماه ۱٣٨۶ – کردستان عراق. کم کم هوای ظهر بسیار داغ شده است، آفتاب نخستین روزهای تموز بر دشت می تابد. از میان چاله چوله های خیابان های شهر زادگاه جلال طالبانی – کویه – می گذرم... راننده تاکسی آدرس را نمی داند... پرسان پرسان جهت آن قلعه را می یابد... پس از سه ربع ساعت به میان منطقه ای از شهر – بر بالای بلندی – می روم: منطقه ای پر از سکوت با رنگی خاکستری و خالی از هر منظره ای طبیعی که انگار خاک مرده پاشیده اند... خانه های سیمانی بی روح، ساخلوهای قدیمی روسی را به یاد می آورد... اندک اندک جاده باریک می شود و گذرگاه تنگ و تنگ تر.... با احتیاط راننده قسمتی از جاده را که آب جویبار کنار نیزار فرا گرفته است می پیماید، بالای تپه، قلعه رخ می نماید... عاجز و خشن... مسکوت و بی حرکت!.... نگهبان، نامم را می پرسد، آنگاه در وسط جاده بدون سایه، ماشین را رها می کنیم و از ورودی قلعه داخل می شویم... جوانانی مسلح راهم را سد می کنند، نامم را می گویم و مرا به جهتی از گوشه داخل محوطه بیضی شکل قلعه رهنمایی می کنند؛ قلعه ای که تنها در محوطه اش چند نهاده شده است... وهم عجیبی بر دلم مستولی می شود؛ انگار فیلم سینمایی می بینیم و یا به قلعه ارواح - در فیلم های هالیودی - قدم نهاده ام ... هنوز در اعجابی توام با ترس هستم... قلعه ای نظامی که دور تا دور آن در هر دو طبقه اتاق است و راهرو و در کنار بالکن های قدیمی اش، پیشمرگه ها قدم رو ایستاده نگهبانی می کنند... دم در آهنی نگهبان باز هم اسمم را می پرسد، اما او هم نه بازدیدم کرد و نه تفتیش، گویی کسی از قبل بی آزار بودنم را گوشزد کرده بود...
در آهنی قهوه ای سوخته، باز می شود؛ عین مسجد کفش هایم کنار کفش های میهمان ها ولو می شود و روی موکت پا می گذارم... سلامی می کنم و بنا به بزم کردها، با یک یک دست می دهم و همه خوش آمد گفتن شان را دوباره و سه باره تکرار می کنند، شخصی نامم را صدا می زند و او هم خوش آمدش را با تذکر آوردت چای تکمیل کرد... روی کاناپه ای رنگ و رو رفته به انتظار نشستم و به روزنامه های نامنظم روی میز زل زدم... کنار تابلویی منقوش به چهره های قاضی محمد – قاسملو – شرفکندی – که در میان کردها به سه شهید مشهوراند – قرار داشتم که در یمین و یسارم ۲ مرد سپید موی میانسال هم نشسته بودند با بدنی ورزیده و هیکلی قوی... که چای شان را زود سر می کشند و آنگاه فانوسقه پر از فشنگ و خشاب را به کمر می بندند و کلاشینکف را به دوش می اندازند؛ گویی در تنفس نگهبانی و کشیک امده بودند تا نفسی تازه کنند و چپقی چاق...
کم تر از یک ساعت گذشت... میهمان ها از اتاق کناری بیرون می آیند و هر یک سلام و علیکی کوتاه و خوشامد گفتنی سریع... میان همهمه خداحافظی، حسن زاده از در اتاق بیرون می آید و بعد از مصافحه و روبوسی، گرم بغلم می کند؛ گویی سالها بود انتظار موعد دیدار نصیب نشده بود... دوستی و آشنایی ساده من و او به بهار ۱٣٨۰ باز می گردد که احمد جهانگیری سبب آن شده بود و در ان هنگام وی دبیر کل حزب دمکرات بود و کتابش را به هدیه گرفته بودم (۵۰ سال در راه مبارزه) و گاه گاه هم در آن هنگام که زیستنم در نروژ بود؛ تلفنی می زد و درباره وضعیت فرهنگی کردها با او به بحث می نشستم؛ راست و حسینی اش اگر بگویم من بیشتر حسن زاده را مترجم زبان کردی و اهل ادبیات می شناختم و می شناسم و به عبارتی سخت بر ان عقیده ام؛ او هم همیشه مرا در تدوین و ترجمه بعضی از کارهایم که درباره کردها بود، بی هیچ دریغی مورد لطف قرار می داد و به دور از هر گونه بازی سیاسی – حتی شاید با وجود تفاوت در عقیده و مرام و نوع نگرش – این رابطه فرهنگی – با وجود تفاوت در عقربه های ساعتمان - هنوز باقی است... و ای کاش فرصتی پیش می آمد تا خاطراتش را در ایران منتشر می کردم که به هر حال جزیی از تاریخ شفاهی کردهای معاصر ایران است.
هر چند دیدار با کسی همچون او شاید مشکل آفرین و دردسر ساز باشد؛ آنهم برای کسی چو من که مسافر دایمی ایران است؛ اما وقتی نزدش بنشینی به گمانم ۶ ساعت می تواند – بدون تکرار – به تورق تاریخ ادبی و اجتماعی کردها بپردازد، حضور ذهن قابل تاملی دارد و نثرش زیباست. اما خواهی نخواهی از یک سو ، طرز تفکر و عقیده و آرمانی دارد که در دنیای ازاد امروز؛ نمی شود مزاحم افکار او شد، و از دیگر سو من هم قاضی و بازپرس و مسئول نیستم تا او را تفتیش کنم؛ از همان درگاه ترجمه و ادبیات دوستی ام با او برقرار است و بس… و چه بسا اگر وارد حزب دمکرات کردستان نمی شد، امروزه روز در صف افرادی مانند محمد قاضی و علی اشرف درویشیان و... می توانست بایستد و به آثارش در پشت ویترین کتابفروشی ها با غرور نگاه کند؛ اما او سرنوشت خویش را بنا به انتخابش نوعی دیگر رقم زد و کسی مقصر نیست!...
پس از بدرقه میهمان ها، بازگشت و مرا به اتاقش راهنمایی کرد. پشت سرش میان دو پنجره کوچک چوبی تاق باز، همان عکس مشهور به سه شهید دوباره خودنمایی می کند و سه پوستر دیگر قاضی محمد در اطراف اتاقش روی دیوار چسبانده شده بود. حسن زاده تاریخ را دوست دارد و گوییا هر روز با دیدن آن چهره می خواهد تاریخ را جلوی چشمانش مرور کند و آهی تلخ توام با حسرتی بلند بکشد!... پشت میز کارش نمی نشیند و روبروی من کنار کاناپه ارام و با احترام می نشیند و نخست از حال و روز جسمانی ام می پرسد و علت جوشهای الرژِی که صورتم را خال مخالی کرده بود... بحث را می خواهیم شروع کنیم، من ضبط را روشن کردم و او نیز از همان کیف چرمی مشکی قدیمی و آشنا – که در سمینارها همراهش دارد – بیرون می آورد تا برای خود نیز ارشیو کند... یا که نه! مبادا بار دیگر کسی سخنانش را تحریف و تغییر دهد!
در حالی که با ضبطش ور می رفت، آرام به پرسش هایم پاسخ می داد و یک ساعتی گذشت... درددل هایش را بازگفت که در فرصتی نزدیک منتشرش خواهم کرد... و به گمانم سندی از تاریخ معاصر کردهای ایران است...
****
میز نهار را چیده اند، مرغ بریانی و کباب کوبیده در وسط قلعه ای برهوت، نشان از فرستادن قاصد به شهر را داشت تا آداب میهمان نوازی اندکی لوکس تر باشد، او می دانست که اهل تشریفات و تعارف و تناول نیستم؛ اما به هر حال سفره چیدن سنت قدیم و رسم پیران کرد است که هر انچه در منزل باشد را جلوی میهمان می گذارند، حتی اگر نامحرم و ناخوانده باشد؛ چه رسد به همزبانی آشنا!....
غذا زودتر از تصور همه تمام می شود و نوبت نوشیدن چای است و عقربه ها ۱.۵ بعد از ظهر را نشان می دهد و این بار نه من ضبط را روشن کردم و نه او چندان تمایلی داشت؛ انگار که می خواست راحت تر و آرام تر سخن بگوید؛ سخنانی که تکرار بخش نخست بود اغلب؛ اما حرف می زد، بی هیچ دغدغه ای؛ دو به دو، روبرو، چهره به چهره... حرف هایی مانند "من تمام زندگی ام را برای حزبم گذاشته ام و از مردمم همیشه خواسته ام که این حزب را همانطور که دوست دارند بسازند و من هم حاضرم که منشی دفتر همان دبیر کلی که مردم می خواهند، باشم.... من فقط گفته ام که باید استعداد و تفکر و شخصیت جدید مانند خون تازه به این حزب تزریق شود... این حزب باید نو شود و حال نوبت دیگران است... روشنفکران و اهل تفکر هم قطعا می دانند که جمع ما چه مرامی دارد و قدرت تمییز و تشخیص دارند... مردم هم می دانم از این انشعاب حزب زخم دیده اند، اما شما بهتر از من می دانید که در طول تاریخ این حزب ۲-٣ بار این انشعاب ها را بخود دیده است و اتفاقی نمی افتد، این حزب راست قامت و استوار می ماند... اگر من هم بمیرم این حزب می ماند، این حزب را قاضی محمد ساخته و مردم کرد سنگ بنایش را گذاشته اند!... مردم جامعه من بی عقل و خرد نیستند و اهل تعقل و خرد و آگاهی اند و فقط چشم و گوش شان به حزب نیست... درست است ما امروز منشعب شده ایم و همه چیز در اختیار طرف مقابل ما است – منظور مصطفی هجری – اما این مردم اند که سرنوشت ما را تعیین می کنند؛ معنی غان و غون طفل را مادرش به نیکویی می داند!.. جدایی ما برای مقام نبود و یا همانی که شما "نزاع قدرتش" می نامید... یادتان هست که من خودم در ایام دبیر کلی ام گفتم که هر کس فقط دو دوره دبیر کل باشد و... "
وقتی که گفت دوران ما تمام شده است، میان حرفهایش دویدم و گفتم که مرا به یاد سخنان ملا مصطفی بارزانی در سال ۱۹۷۵ می اندازد که به روزنامه اطلاعات عنوان کرد که شورش تمام شد و میل و اراده خدا چنین است... و وجود بعضی از تاکتیک های غلط شما موجب دردسر آفرینی برای کردهای داخل ایران است.
در پاسخم چند جمله را با تانی گفت: نه من نمی گویم، حزب تمام شد. مقصودم این بود که دوران حضور ما به پایان رسیده و مردم جور دیگری به اوضاع می نگرند؛ اما تلاش و فعالیت و مبارزه در راه آرمان و عقیده را کسی تعطیل نمی کند... مشکل ما با سیاست حکومت فعلی ایران، همان نگاه مطلق نگر و غیر قابل انعطاف است... الان هم من برای دفاع از سرنوشت مردمم، حاضرم با حکومت گفتگو کنم، در هر کشوری که دو طرف موافق باشیم و بعدا در هر رسانه ای که خواستند منتشر کنند؛ اما به شرطی که گفتگو باشد نه بازجویی و اتهام بستن... من با روزنامه کیهان و رسالت هم حاضرم مصاحبه کنم و حرف های خودم را علنا بزنم و آنها هم مختارند که حرفشان را بزنند!..
من به اسلحه باوری ندارم. دیگر دوران آن تمام شد و حال فقط برای هراس از حمله و تهاجم و همان حس ناامنی و دغدغه از هجوم، سلاح داریم و زمین نگذاشته ایم... و اگر شد، بدون اسلحه و دفاع چه کنیم؟... تسلیم که نمی خواهیم بشویم ، باید مردانه مقاومت کرد و در این سن ۶٨ سالگی هم خود حاضرم که برای اعتقادم بجنگم...
بدا به احوال کسی که از کشوری خارجی بخواهد که وطنش را برایش اشغال کند و حکومتش را تغییر دهد !... من هر روز عراق را می بینم و هرگز حاضر نیستم که چنین بلایی سر کشورم بیاید و ایران به چنین حال و روزی مانند عراق بیافتد!... هیچوقت هم ما کردها و حزب های کردی، به تجزیه و جدا شدن از ایران و وطن مان اعتقاد و باور نداشته و نداریم؛ آخر با این طرز تفکر کودکانه که یک استان را از ایران جدا کنیم که چه بشود؟ مردم جهان را به تماشای کودک باوری خود فرا بخوانیم؟... در عمر نسل من و شما جوان ها هم بعید و ناممکن است که این امر محقق شود، هر چقدر هم دایره امکان وسیع باشد...
تار و پود ملت ایران را همگان تشکیل داده اند "فارس و ترک و کرد و لر و بلوچ و عرب و ارمنی و گیلکی و..." و نمی شود یکی را ملت نامید و دیگری را زیر مجموعه آن ملت! ... و باید به این امر دقت کرد".
*****
به ساعتم نگاه می کنم و کم کم وقت تنگ شده است، از او درباره تلویزیونی می پرسم که در یکی از روزنامه های کردستان عراق نوشته بودند قرار است با حزب پژاک راه اندازی کند؛ خیلی ارام انکار و تکذبیش می کند و شایعه اش می خواند.
به خاطر تحقیق من درباره کتاب جلال طالبانی، نوبت دیدارم را با یکی از مقامات می داند، نگران، اما خوشبین به سر موعد رسیدنم .. تا دم در روانه ام می کند، دوربین خود را به راننده می دهم تا عکسی به یادگار بیاندازد، او هم به اتاقش بازمی گردد تا برای خودش هم بیاندازد یکی به یادگار... هر دو زیر همان عکس منقوش به سه شهید تاریخ معاصر کرد می ایستیم و به دوربین زل می زنیم تا فلاشی زده شود و عکسی در آلبوم بماند.
خداحافظی می کند و نگاهی پر معنا از میان ابروان پر پشت سفیدش به چهره خسته ام می اندازد ؛ سپس سرش را برگرداند و دوباره به سوی اتاقش بازگشت، در خیال نفوذ آن نگاه بودم که همان در اهنی باز هم بسته شد... دوباره از میان قلعه می گذرم و غرغر راننده تازه داماد را می شنوم که معترض است چرا وی را به تاخیر در دیدن همسر آینده اش واداشته ام که چشم براه دیدن اوست.
سوار ماشین می شوم که البته زیر نور افتاب سوزان برشته شده بود... چند دقیقه ای است که از جاده خاکی گذشته ام و روی آسفالت به سوی اربیل در حرکتم... اما واقعا چه دیدار عجیبی بود، هزار پرسش مانند بهمن بر ذهنم فروریخته...راستی ان نگاه چه معنایی داشت؟ واقعا نوبت دیگران است؟ نوبت که؟ تاریخ چگونه از او یاد خواهد کرد؟ در تاریخ معاصر ایران این دیدار و سخنانش چگونه مورد قضاوت قرار خواهد گرفت؟... کاستش را در جیبم نهادم تا در سر فرصت مشروح دیدار با حسن زاده را در یکی از روزنامه های داخل ایران مننشر کنم.
بالاخره دیدارم با او مانند بسیاری از دیدارهایم – در ادامه تحقیق هایم پیرامون تاریخ معاصر سرزمینم - به دفتر خاطراتم پیوست.
کم کم شهر اربیل جلوی چشمانم ظاهر می شود... بعد از چند لحظه که از راننده جدا شدم و او به سوی دیدار دلبرش شتابان رفت... نگهبان ها جلویم را گرفته اند و هول هولکی مشغول بازرسی اند تا سر موعد به دیدارم برسم...