فریب
(بخش اول)


منظر حسینی


• فریب، دستانش را با دامن سیاه پیراهنش پاک کرد. خون در سیاهی دامن گم شد. با سیاهی در هم آمیخت. آنگاه با زانوانی بر خاک افتاده، چون گرگی، دهان فریادش را به سوی ماه گشود. صدایش را رها کرد. پنجه در خاک فرو برد و خاکی خیس را بر گیسوانش پاشید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲ مرداد ۱٣٨۶ -  ۲۴ ژوئيه ۲۰۰۷


شب، باران سیاهی را بر زمین ریخته بود. بوی رطوبت میآمد.
بوی تاریکی.
بوی تنهایی.
شب،بوی سردِ فریب میداد.
بوی مرگ،مثل خون از دستان فریب به زمین می چکید.
قطره
قطره
قطره...

فریب، دستانش را با دامن سیاه پیراهنش پاک کرد. خون در سیاهی دامن گم شد. با سیاهی در هم آمیخت. آنگاه با زانوانی بر خاک افتاده، چون گرگی، دهان فریادش را به سوی ماه گشود. صدایش را رها کرد. پنجه در خاک فرو برد و خاکی خیس را بر گیسوانش پاشید.

دستهای کلاغ سیاهپوش بر فراز سرش بیپروا غارغار میکردند.سرش را بلند کرد.دستانش را به سوی آسمان برد.دلش میخواست کلاغها او را از زمین بلند میکردند و با خود می بردند.

با زوزه مرگ در دلش،از حیاط به خانه آمد.
از سالن گذشت و به اطاقی که با چند پله از سالن جدا میشد و شبیه زیرزمین بود وارد شد.
جسد مرد بر روی تخت به خواب رفته بود.
به او نزدیک شد.
انگشتانش را به نرمی بالهای شب‌پره‌ای بر پلکهای او گذاشت.چشمان وحشتزده او را بست.
به سوی دیوار رفت.
به زمان که در تمام ساعت‌های دیواری فریاد سرداده بود نگریست.
به طرف جسد برگشت.
روی لبه تخت نشست و به او خیره شد:
می‌بینی محبوب من!
زمستان است.
همه جا خیس و خاکستری و خسته است.
خورشید به خواب رفته است.
شاید امروز آخرین روز زمین است.
من می‌نویسم.
تو میمیری.
من مرگ ترا می‌نویسم.
واژه‌ها چون آبشاری نسل سوخته ما را تعمید خواهد داد.
می‌گویم.
می‌گویم.
می گویم تا چشمه صدایم نخشکد.
می گویم
به نام آب که ترا با آن می‌شویم
به نام باد شرق که ترا خشک می‌کند
به نام خاک که پوستت به رنگ آن در آمده است
به نام آتش که تطهیر می‌کند
و به نام کلمه.
ترا در تابوت کلمه خواهم خواباند!

فریب برخاست.به سوی گنجه‌ای که بر دیوار آویخته بود رفت.ماسکی را برداشت و بر صورت مرد گذاشت.در کنار او نشست.دوباره روی او خم شد.ماسک را بر چهره‌اش صاف کرد و با گریه و خنده‌ای جنون‌آمیز به نوازش صورتک او پرداخت.
آن روز دریایی را به یاد داری؟

‌آنروز وقتی از آب بیرون آمدیم من روی پیراهن مرطوب ماسه‌ها دراز کشیدم و ماه بر قطره‌های آب که بر پوستم نشسته بود می تابید و تو به من گفتی:
کدامین خدای این همه الماس را بر تنت پاشیده است!
و ما آنجا خوابیدیم و مثل قایقی که سوار بر موج،در باد می‌لرزد،در گهواره تن یکدیگر تکان خوردیم و هزار و یک ستاره را شمردیم تا به خواب رفتیم.
اینجا پرشکوهترین و بزرگترین بستر ما بود.

وقتی بیدار شدیم خورشید در چهار سوی جهان،آتش می‌سوزاند.
وقتی بیدار شدیم تن خورشید مثل آفتاب جنوب بود.
گرم.بی‌پروا.عریان و بی‌تاب.
وقتی بیدار شدیم من برایت قصه گفتم.درست مثل همین لحظه که چون شهرزاد برایت قصه می‌گویم که نمیرم!
دیدیم که رنگین‌کمان،خود را به آب انداخت که تشنگی‌اش را فرو نشاند و آنقدر نزدیک بود که می‌خواستی رنگی از آن را برایم هدیه آوری.
آنشب،من صدای ترک خوردن استخوان‌هایمان را می‌شنیدم.درست مثل همین الان که استخوان های تو از فقدان هستی در تنت می‌پوسند.

سپس در آب تن شستیم و آفتاب و آب تعمیدمان داد و من محبوب تو شدم.
پس از آب،باز ماسه بود و گوش سپردن به صدای شب
صدای آب
صدای نسیم
صدای موج.
پس از آب،ماسه بود و خواب و از انفجار حسِ ما،بی حسی و مرگ ِدر خواب.مرگ زمان.

آنروز بر ماسه‌ها نوشتم وقتی که من نبودم،پدر ُمرد.مادر،از رنج نبودنم گریست و من دیگر آوازی نخواندم.دیگر قصه نگفتم.
گفتی:
بگو.بگو.بگو.
اگر قصه بگویی،اندوه،ترا نمی‌رباید از من.
گفتی:
نویسنده کسی است که نمی‌تواند قصه نگوید.
گفتی:
نگاه کن!
مثل من که آشفته می‌شوم.سکوت می‌کنم.بنویس تا خاطرت در آتش نسوزد.
گفتی:
وقتی چشمه بجوشد،
جاری می‌شود
جوی می‌شود
رود می‌شود
دریا می‌شود.

یادت هست به من می‌گفتی آدمها می‌خواهند مثل پوست من به من نزدیک شوند و نفس‌های من ترس را در آنان می‌شکند و نور تن من اندوه را از خاطرشان می‌شوید!
می‌گفتی من با گیاه و حیوان پیوندی ابدی دارم و قطره‌های شبنم در گودی انگشتنانم به خوابی خیس فرو می‌روند!
می‌گفتی می‌توانم طوفان را رام کنم.
باران را از باریدن باز‌دارم.
می‌گفتی می‌توانم به هر چه که می‌خواهم بدل شوم.
درخت شوم
جنگل شوم
سبز شوم.

و وقتی دلتنگ می‌شوم با انگشتم شکلِ وزشِ باد را در هوا نقش می‌زنم و تابشِ ماه را با دست می‌گیرم و چنگ می‌زنم!
پرسیدم:
دوستم داری ؟
گفتی:
عشق بایستی جشن شادی‌ها باشد.نه به بند کشیدن جان و تن و خیال.
گفتی می‌خواهی به آزادی پرواز باشی.
گفتم:
وقتی به کسی عشق می‌ورزی دیگر آزاد نیستی!

روزی هنگامی که خورشید پشت افق گم می‌شد وشب،آرام،چادر آبی خود را بر زمین می‌کشید،ترا به ویرانه‌ای بردم و آشیانه جغدها را نشانت دادم و گفتم چشمان جغدها بی‌نهایت به نور حساس است.آنها برای دیدن حتی کوچکترین حشرات فقط به یک بیستم نوری که انسان برای دیدن نیاز دارد احتیاج دارند.وقتی آدم‌ها در تاریکی‌ی شب گم می‌شوند،جغدها کوچکترین حشرات را نیز به سادگی می‌بینند و چشمانشان آنقدر بزرگ است که یک سوم سر آنها را تشکیل می‌دهد وبرعکس چشم ما که به هر سویی می‌تواند حرکت کند، چشم جغدها ثابت و غیر قابل حرکت است و اگر بخواهند به سویی دیگر نگاه کنند باید سرشان را به حرکت در آورند و گوش‌هایشان از هر موجودی شنواتر است.و تو عاشق این پرنده تنهای ِ شب‌گردِ ویرانه‌نشین شدی.

یادت هست روزهای اول چه خوشبخت بودیم.
مثل دو پرنده در یک قفس!

روزی اتفاق عجیبی افتاد.وقتی از کوچه‌ای می‌گذشتی چشمت به خانه‌ای افتاد.این خانه خواب‌های همیشگی تو بود.
پشت درایستادی.کلون خسته آن را که از فقدان فشار دستی زنگار بسته بود،نواختی. من آنجا ایستاده بودم.
دلت سخت تپید.فکر نمی‌کردی کسی چون من در را بگشاید.
من زن خواب‌های مکرر تو بودم.
گفتی:
کیستی ؟
گفتم:
من تو هستم.
گفتی:
منظور از این اتفاق چیست.این خواب.این خانه. تو !
سری تکان دادم و گفتم:
پاسخی وجود ندارد.
این اولین بار بود که نگاهمان درهم گره‌ای کور خورد.
گفتی:
در این دیدار عجیب،احساس کردم گونه‌هایم می‌سوخت.زانوانم مثل باد می‌لرزید.صدایم به لکنت افتاده بود.
وقتی دستت را به لب‌هایم بردم،گویی آتش خدایان کهن را که در انگشتانت جاری بود به لب گذاشتم و تا تهِ تهِ جانم را سوزاند. دیگر نمی‌دانستم که بودم.چه بودم.فقط به عقب و عقب‌تر می‌رفتم و گم می‌شدم.پاک می‌شدم.
اما گویی رنج،تقدیر من بود.باید رنج می‌بردم.درد می‌کشیدم.باید تمام هستی‌ام را در این عشق،این آتش مقدس می‌باختم.باید می‌مردم.
روز بعد وقتی به این اتفاق فکر کردم نفسم گرفت.به ایوان رفتم.باید اول نفس می کشیدم تا آنچه را در سینه حبس کرده بودم رها سازم.باور نمی‌کردم چنین انقلابی می‌توانست در جان یک انسان رخ دهد.انقلابی که از عشق بر‌می‌خاست.احساس می‌کردم شبیه قایقی هستم که آرام آرام بر آبی آب‌ها می‌راند و در دریایی از لذت غرق می‌شود. گویی خدای عشق،مرا تسخیر کرده بود و ترا می‌خواست.ترا و نه هیچکس دیگر را.
و خانه‌ای که تو در آن بودی تمام آنچه بود که من از جهان آرزو داشتم.وقتی ترا خواستم دیگر هیچ،هیچ از این جهان خاکی نمی‌خواستم.دلم می‌خواست با خودم پیمان می‌بستم که هرگز به این عشق اعتراف نکنم. در آن بمیرم و از آن بمیرم.
وقتی دستم را در دستت گذاشتم،دستت را نکشیدی.دستت را روی دست من گذاشتی و این زبان بی‌کلام و خاموش دستهایمان چه توانا بود آنروز!
در اندیشه شدم.جانم به رنگ کویر در آمده بود.خشک،ترک خورده،بی جان.
می‌دانی عشق و درد،چون گیسوان تو در هم بافته شده‌اند.یکی هستند و هر دو ترا به لبه‌های پرتگاه می‌برند.
روبرو شدن با یک عشق،با یک فرد بیگانه، کسی جز خود تو،مستلزم مسخ شدن است و توان انسان در این عمل به مرحله آزمایش گذاشته می‌شود.نظم فردی،شکسته می‌شود.گسسته می‌شود.تو دیگر تو نیستی.تو ما می‌شوی.یک مای بی ما.یک تنهای تنها.

وسالها بعد،خانه خواب‌های مکرر تو به زندانی بدل شد که در پشت دیوارهای آن جان دادی.

فریب،سیگاری روشن کرد.دود را به سینه کشید.لب هایش را جمع کرد و دود را چون طنابی خاکستری به هوا فرستاد.دود در نور ظعیف اتاق چون ذراتی پراکنده شد.از آمیزش نور و دود،یادی در او جان گرفت.گویی از کمرگاهش که چون پله‌ای نامرعی بود، خاطره‌ای آرام بالا می‌رفت.پله‌ای که از پشت به سینه،گردن و مغزش می‌رسید.

پنجره را گشود.
پنجره به همان جایی گشوده شد که انتظارش را داشت:
هوایی خنک.پاییز.و یک جهان،تهی.
برای اینکه نیفتد دستانش را به لبه پنجره تکیه داد.
به لبه سنگی پنجره چنگ زد تا سقوط نکند.
به آنچه که ایستاده بود و آنچه که می‌رفت خیره شد.
با روز که می‌رفت آبی شود،تیره شود،سیاه شود،سیاه شد.
در آنسوی پنجره باد می‌وزید.
در تمام بافت‌های هوا،بادی سرد زوزه می‌کشید.
پنجره را بست.رگبار تگرگ بر پنجره کوبید.
هزاران پرسش در سرش فریاد سر داده بودند. از وزن سنگین آنها سرش گیج رفت.هیچ کسی نبود که رد پای این پرسش‌ها را بیابد.
در سرش آتش بود.
در دهانش دود.
و گیسوانش پیوسته خاکستر می‌زایید.
به زمان اندیشید.
می‌گذشت.
خاکستر می‌شد.
باد آن را می‌برد.
دریچه‌ای به یادهایش گشود.در آنجا باران نمی‌بارید!

به سوی نقشه بزرگ اروپا که به دیوار آویخته شده بود رفت.ایستاد.
هرگز این همه سرزمین نامسکونی ندیده بود!
نمی‌توانست اندوهش را اندازه بگیرد.وزن کند.باید این اندوه را نسبت به چه چیزی می‌سنجید؟
فقط می‌دانست که بزرگتر از تمامی چیزهایی بود که تابحال دیده بود.
مثل زمان،خاکستری بود.
آنچه را که می‌خواست،نداشت.
آنچه را که نداشت،دیوانه‌وار می‌خواست!

گردنبند مرواریدی را که مرد به او داده بود از گردنش کشید.
پاره شد.
در آسمان اتاق،باران مروارید،باریدن گرفت.
دلش می‌خواست توان و ظرفیت زمین را در فروکشیدن،بسنجد.
نگاهش را به او که بی‌جان آرمیده بود کردوگفت:
تو در میان راه ماندی.
برایت وزن نیستی،سنگین‌تر از وزن هستی بود.
به زیرپایت نگاه کردی.
زمین،تهی بود.
به اندوه جانت چشم دوختی.
چشمانت، باران بارید.
تو ایستادی.
من رفتم.
تو ماندی.تهی شدی.
من رفتم که پر شوم.
وشب بر تنت رنگ پاشید.
بعد استفراغ کردی و هزاران تخم اندوه از دهانت به زمین ریخت.
زمان،ایستاد.
جهان،سایه شد.
و من امروز،مرگت را به چله نه،شاید به سال نشسته‌ام.

نسیم،
به باد بدل شد.
باد،
به جنون بدخیم طوفان بدل شد.
و ناگهان دیگر نبودی.
دیگر در هیچ کجا نبودی.
قاصدکی را با کوله‌باری از پیام،به جهان فرستادم.
به من بگو اکنون کجایی؟
آیا صدایم را می‌شنوی؟
مرا می‌بینی؟
می‌دانی کیستم؟
کجایم؟
کجایی؟

نه.
اینجا هم خانه من نیست.
من در اینجا خود را به بند کشیده‌ام.
من در گوشه‌ای از روح تو بر جای مانده‌ام.

آه. گفتی پنجره را ببندم؟ سردت است.
آما آنجا پنجره‌ای وجود ندارد.
فقط یک دیوار است که روی آن پرده خیال کشیده‌ام.

صدایم را نمی‌شنوی.اینطور نیست؟
شاید هم می‌دانی که کیستم.
شاید صدایم را می‌شنوی.
اما دیگر در پنجره صورتم،صورتکی ندارم که تو را به سوی آن بخوانم.
و صورتک تو نیز چون تکه‌ای برف آب شد و به زمین ریخت.
تو عریانی.
من،ناتوان.
تو در مرگ می‌پوسی.
من به پوسیدگی در هستی‌ی بی‌تو می‌اندیشم.
توآب می‌شوی.
من چون کویری خشک می‌شوم.
تو چون ذراتی غبارگونه،ذره‌ذره،پراکنده می‌شوی.
من......
تو مثل سنگ که نمی‌داند سنگ است،نمی‌دانی که نیستی.
نمی‌دانی که در هستی‌ی جانت، به نیستی‌ی جسمت رسیده‌ای.
من به بافت‌های نازک یاد می‌اندیشم و می‌خواهم قله‌های بلند فراموشی را فتح کنم.

می‌بینی!
این رقصیدن با مرگ است.من دارم با تو مرگ را می‌رقصم.قدم‌های مرا دنبال کن!
نگاه کن.مرا می‌بینی؟
نه.نمی‌بینی.
نمی‌دانی که من در تو هستم.
که من،تو هستم.تو.دایره‌ای فراخ که در نقطه‌ای به انفجار می‌رسد.یعنی آنجا که تو هستی!سرزمین مرگ.

ماه را ببین!
آن را از آب گرفتم.
در آب افتاده بود.
ببین!
چند قطره آب،در تاریکی به گونه‌ام پاشیده شد.
دست بزن!
گونه‌ام خیس است.
به بالای سرت نگاه کن.
ماه را برایت به بند کشیده‌ام.
من نیز مثل نسیم،بر پوست تو می‌وزم تا تنت زیر آرواره‌های مرگ،له نشود.

راستی آنروز را به خاطر داری؟
تابستان بود.یکی از آن شبهایی که تا صبح هوا تاریک نمی‌شد و روز،فقط با پرده‌های مختلف آبی به شب بدل می‌شد.
ما سرگردان درسکوت در کنار یکدیگر راه می‌رفتیم.با پنجه پایم به سنگی لگد زدم. سنگ،باحرکت ظریفی چند قدم آنطرفتر از حرکت ماند.
گفتم:
می‌بینی!
در بافت‌های سنگ،صبوری،جاری‌ست.
شاخه‌ها به هم پیچیده شده بودند و کوچه به تونلی سبز بدل شده بود.
تونلی از برگ.
تن‌های درختان آنقدر پهن و قوی بودند که یکدیگر را لمس می‌کردند و ما در سکوت،راه می‌رفتیم.
فضا آنقدر آرام بود و ما آنقدر ساکت بودیم که جز نفس‌هایمان و صدای شن‌های زیر قدم‌هایمان،صدای دیگری شنیده نمی‌شد.
دست تو خنک بود و مثل برگی در دست من بود.
ماه تابستانی بر صورتت نور می‌پاشید.
توری نازک از مه بر فراز سرمان،آرام در حرکت بود.
گفتی:
زیباست.نه؟
ناگهان صدایی تمام سکوت را در هم شکست.شاخه‌های اطراف صدای شکستن دادند.این صدا،صدای یک پرنده نبود.
تو زمزمه کردی:
باید یک حیوان باشد.یک جانور بزرگ!
گفتم:
حتما یک آدم است.
فقط آدمها می‌توانند چنین بشکنند!
به چشمانم خیره شدی و گفتی:
آدمها اینجا نمی‌آیند.
آنها از گم شدن می‌ترسند!

از سراشیبی کوچه به سوی خانه به راه افتادیم.
پرسیدم:
راستی منحنی سراشیبی چیست؟
گفتی:
منحنی سراشیبی،صدای قدم‌ها و معیار سنجش رفتن است.مثل شعر،که معیار سنجش خواب در بیداری است و ثبت حرکت زمان است در بازوان فلزی عقربه‌ها.

به خانه برگشتیم.من تمام شمع‌ها را روشن کردم.چراغ گردسوز قدیمی را نیز که پشت پنجره بود روشن کردم.کمی دود زد.بوی نفت در فضا پیچید و بر غبارهایی که مثل مه بر اشیاُ نشسته بود نور پاشید.تکه‌ای هیزم در بخاری انداختم.همانطور که آتش را می‌افروختم پرسیدم:
می‌دانی چرا فاصله‌ها همیشه خیس هستند؟
گفتی:
فاصله‌ها!
خوب معلوم است.چون در انتظار،چشم‌ها به اشگ می‌نشینند.
من به تو نگاه کردم و سیاه‌ترین سایه،در تو جان گرفت.

دیگر تو رفته‌ای و تمامی لحظه‌ها،حتی از طویل‌ترین انتظار نیز طویل‌تر شده‌اند و چشمان من همیشه خیس خواهند ماند.
می‌بینی فاصله میان زندگی و مرگ چه کوتاه است!

شعله آتش جان گرفت و به اتاق نور پاشید.
تو روی نخت خوابیده بودی.
زیبا بودی.
نور ماه،از درز پنجره،چون خاکستری نرم بر تنت جاری شده بود.با پایت ملافه را پس زدی.
برهنه بودی.
از آنجایی که نشسته بودم به تو چشم دوختم. پلک‌هایت آرام تکان می‌خوردند.فکر کردم شاید خواب می‌بینی.
راستی چه خوابی می‌دیدی؟
گاهی نیز یکی از عضلات رانت به نوسان در می‌آمد و این نوسان چند ثانیه ادامه می‌یافت.

از تاثیر الکل،ابعاد اطاق،منطق خود را از دست داده بود.چشمانم سرخ شده بودند.صدایم می‌لرزید و از تنم،گرما فوران می‌زد.
در جایت تکان خوردی.نفست عمیق و سنگین‌تر شد.ناگهان از جایت برخاستی.در تخت نشستی و با نگاهی غرق در خواب به من که به تو ذل زده بودم،ذل زدی.
گفتی:
هنوز بیداری.
نمیایی دراز بکشی؟
برخاستم.
به سوی تخت آمدم.
بندهای پیراهن توری سیاهم را از شانه پایین دادم.
پیراهن از تنم ُسر خوردو روی زمین افتاد.
کنارت دراز کشیدم.
چشمان سیاهی کنارم روی تخت می‌درخشید.اما انگار جسمیت نداشت و مثل طرحی در مه بود. همانطور که خیره نگاهت می‌کردم،پلک‌هایت را گشودی و مات به من نگریستی.
ساکت بودی و هیج نمی‌گفتی.
بعد به من لبخند زدی و با نگاهی دوردست و گریزان به چشمانم که در تاریکی مثل چشمان گرگ برق می‌زد خیره شدی.پنجه به گیسوانم بردی و انگشتانت را تا نوک موهایم لغزاندی.
جرقه برقی سراپایم را لرزاند و بی‌حرکت ماندم.
همیشه عاشق این بودم که کسی گیسوانم را نوازش کند!

به پهلو دراز کشیدم و تن تو را که به ستون شکننده کمرگاهم چسبیده بوداحساس کردم.با دست شانه‌ام را نوازش کردی.بعد به بازویم دست کشیدی.بعد رانم و تکرار همین حرکت. تکرار همین حرکت...
گفتی:
بوی الکل و دود و عرق می‌دهی.بوی مزرعه‌ای سبز و پر از حیوان!
سرم را کمی بلند کردم و لب‌هایت را زبان زدم و گفتم:
برهنه شو با من!
مثل باد که به دیدار گل‌ها می‌آید و آنها را برهنه می‌کند.

از طبقه بالا صدای ضعیفی پایین می‌آمد.مثل صدای کسی که آرام در خواب نفس می‌کشد. گوش‌هایم را مثل همیشه برای شنیدن صدا تیز کردم.
گفتی:
بخواب.
باد است که بر بام می‌وزد.
یادت هست ؟

می‌گفتی وقتی هفت ساله بودی رویاهایت آغاز شدند.
روزی وقتی معلم سر کلاس از موضوعات نامفهومی که هیچکس از آنها سر در نمی‌آورد حرف میزد،چشمان تو از پنجره به بیرون خیره می‌شد.به مزرعه‌ای که درختان آن در باد می‌رقصیدند.به آهویی که هراسان ایستاده بود و نگاه می‌کرد.رویاهایی که غالبا در آن فرو می‌رفتی و گاه در آن غرق می‌شدی و آنجا امن‌ترین جایی بود که برایت وجود داشت.
گفتی وقتی به صفحات کتابت نگاه می‌کردی به جای کلمه،رنگ می‌دیدی.تصویر می‌دیدی. رنگ‌هایی که در هم حل می‌شدند و گاه مثل یک نور از صفحه کتاب بلند می‌شدند و به پرواز در می‌آمدند و گاهی نور آنها چشمانت را می‌زد.
باز نگاهت از پنجره به بیرون می‌رفت.به سوی آسمانِ در باد و صدایی که به تو می‌گفت باید برای خودت مغاک کوچکی در جهان بیابی.جایی که فقط مال تو باشد.فقط مال تو.جایی که هیچکس به آن دسترسی نداشته باشد.جز تو.
می‌گفتی گاه می‌توانستی در دو جهان مختلف بسر بری.از این جهان به آن جهان دیگر سفر کنی و دوباره باز‌گردی.به مرور زمان آنقدر خیالبافی‌هایت را باور کردی که تمام واقعیت را پر کردند و خودِ خودِ واقعیت شدند.دیگر توان جدا کردن این دو را از هم از دست دادی.
چون وقتی فریب،بی‌ضرر باشد و جای دلتنگی را بگیرد،فریب بودن خود را از دست می‌دهد وبه چیزی زیبا بدل می‌شود!
به چیزی زیبا و شکننده که در بافت حقیقت می‌تند و در مرکزی‌ترین ژرفای تن،در لابلای سلول‌هایت به یک حقیقت محض بدل می‌شود.

بعدها که بزرگتر شدی عاشق رفتن به فرودگاه بودی.
نه برای اینکه پرواز کنی.
می‌رفتی که انتظار بکشی.
همیشه منتظر آمدن کسی بودی.
اما نمی‌دانستی چه کسی.
در یکی از روزهای انتظارت در فرودگاه زنی را دیدی سرخپوش با چشمانی خیس و لب‌هایی سرخابی.زنی که با دستان لرزان سیگار می‌کشید و چشمانش را پشت عینکی دودی پنهان کرده بود و پی در پی سرفه می‌کرد.
زن از تو پرسیده بود:
شما منتظر چه کسی هستید؟
و تو گفته بودی:
نمیدانم.
بعد زن تعریف کرده بود که سالها پیش در یکی از سفرهایش عاشق مردی شده بود و مرد به او گفته بود که به او خواهد پیوست. اما هرگز نیامده بود.هفت سال بود که زن هفته‌ای دو روز به فرودگاه می‌آمد و منتظر آمدن او می‌ماند.
گفته بود هرروز وقتی به آینه نگاه می‌کرد، آرام لبخند می‌زد.بعد گردنبند یادگاری معشوق گمشده‌اش را همچنان که جلوی آینه ایستاده بود به گردنش می‌آویخت و گاه نیز از آینه که چشمانی که به سرعت پیر می شدند را به او خاطرنشان می‌کرد می‌گریخت.
باز می‌آمد و با فریبی که بر پیشانی‌اش نوشته شده بود در فرودگاه انتظار می‌کشید. فریبی که گاه او را به تهوع می‌انداخت. تهوعی که از شکمش آغاز می‌شد.به سینه و گردنش می‌رسید.گلویش را ُپر می‌کرد و عرق بر پیشانی‌اش می‌نشاند.
گاه نیز پس از ساعات انتظار،به توالت می‌رفت.باز در آینه به خودش خیره می‌شد. این بار فقط چهره‌ای را می‌دید که چون گچ سفید بود و دهانی سرخ را که در میان این صورتک فریاد می‌کشید.بعد با ناخن‌های سرخ و تیزش به آینه چنگ می‌انداخت.نفسش را روی آینه می‌دمید تا چهره‌اش پشت مه گم شود.
می‌دانست که تمام هستی او در کیف دستی‌اش که شامل چند عکس و تاریخچه چندورقی‌اش بود،مانند خود او پریده رنگ می‌شد و می‌پوسید.
او هیچ نداشت!

بعد تو دستت را روی دست زن که می‌لرزید گذاشته بودی.
دستانش نرم بود با پوستی که پیر می‌شد.از او پرسیده بودی:
دوست دارید در انتظار،با هم قدم بزنیم؟
و او در کنارت آرام به راه افتاده بود.
می‌گفتی حرف زدنش شبیه زمزمه بود.گویی زمزمه،تداوم لبخندِ تلخِ همیشگی او بود.

نمی‌دانمم محبوب من.شاید بیهوده‌گویی می‌کنم.
شاید می‌کوشم زمان را فتح کنم.
لحظاتی که از دست رفته‌اند را فتح کنم.
شاید فقط اینها را می‌نویسم که ردپایی از تو و خود برجای گذارم.
شاید نیز همه این کلمات فقط توضیحی باشد برای خودم.برای اینکه خودم را دلداری دهم.شاید فقط قصه‌ای باشد که برای خواباندن خودم،خودم برای خودم می‌گویم.
آدم وقتی تنهاست باید برای خودش قصه بگوید.
کلمه مال من است.هیچکس نمی‌تواند آنرا از من بگیرد.من خیال دارم تا آخرین لحظه نفس برآمدنم،آنرا نگه دارم.کلمه را می‌گویم.

نوشتن چقدر خوب است محبوب من.
با تو حرف زدن چقدر خوب است.
در این لحظه،زمان را که گاه چون بمبی در سرم تیک تاک می‌کند و از صدایش بیزارم از یاد می‌برم.

۩

چه شب سنگینی است.
خیابان، خالی‌است.
تمام آدم‌ها از تنهایی گریخته‌اند و شاید نیز به آغوش‌هایی اتفاقی و تکراری پناه برده‌اند و هر بار فکر می‌کنند که بهترین و امن‌ترین آغوش را پیدا کرده‌اند.
بعد،پس از چند روز یا چند هفته،مایوس می‌شوند و به خود می‌گویند:
نه.نه.نه. هرگز.
اما باز لبهایشان را رنگ می‌کنند و بر لیوان مشروبشان در مکان‌هایی اتفاقی بوسه می‌زنند و در جسنجوی یافتن بهترین و آخرین، به آغوشی اتفاقی پناه می‌برند.

به یاد داری وقتی برای اولین بار نگاهمان در هم گره‌ای کور خورد؟
مرا صدا کردی.
مرا بوییدی.
مرا بوسیدی.
بر گیسوانم چنگ زدی.
با من نرد عشق باختی.
از من زبان شوریده‌گی را آموختی و به تن رسیدی!

من سیاه بودم.
رنگ شب.
بازوانم را به سوی افق گشودم.
تو را به جان و تن کشیدم.

یادت هست؟
تابستان بود.
در تابستان،شب،سیاه نمی‌شود.
فقط آبی و آبی‌تر می‌شود.
روی برکه حیاط،حشرات دسته‌جمعی آواز سر داده بودند.
یاس پیر،عطر سحرآمیزش را سخاوتمندانه به حیاط بخشیده بود و تمام بوهای تابستان با بوی یاس در هم آمیخته بودند.
وقتی که آمدی پرسیدم:
دوستم داری؟
گفتی:
اگر با تو مهربان نبودم چه؟
گفتم:
با کلمه،مهر را در تو می‌ریزم.
و تب من هرروز داغ‌تر از تابستان می‌شد.

وقتی که آمدی تابستان بود.
و من شبدرهای لرزان را به راهت ریختم
خنکای خیس سنگ‌های ته رود را
بر التهاب اندامت نشاندم
رطوبت ژاله‌ها را
از تن صبحگاهی گلها
به عبادت لبانت نشاندم
و رویایی بلورین را
به هراس چشمان بی‌خوابت بخشیدم.
وقتی که آمدی
ماه و باد و ریزش یکنواخت آب را
به نیایش نبض منقلب دستانت نشاندم
و ستاره‌ای را صدا زدم
تا در شب های تاریک چشمانت
تخم گذاری کند.
وقتی که آمدی
طنابی از علف‌های باغچه بافتم
تا صدای بدرود را
در دستانت دستبند زنم
و تمامی خاطرات مکدرت را
در گیسوان باران
تعمید دادم.
وقتی که آمدی
پنجره را به روی روز گشودم
و امپراطور سرزمین آفتاب را
به جشن سایه‌های ترک‌خورده خواندم
تا حضور اغراق‌آمیز مرگ را
در سایه‌ها انکار کنم.
آمدنت را به یاد داری آیا محبوب من؟

تو عاشق موسیقی و کلمه بودی و عاشق و تسلیمِ فروشدن در خیال.

می‌گفتی:
تو خیالباف نیستی فریب.
برق روشن آزادی در نگاه توست.تو می‌خوابی.بیدارمی‌شوی.می‌نوشی.می‌رقصی.می‌خندی می‌گریی.از عشق می‌گویی.از مرگ می‌گویی.از مرد می‌گویی.تو زنده هستی فریب!

وقتی این چنین،دلم را با کلمه لمس می‌کردی، شعله‌ای ناشناس در صورتم زبانه می‌کشید و من چون مهی سبک،در منظری که گم می‌شدی، بی‌آنکه چشم بر هم زنم ترا دنبال می‌کردم.

از این پس ترا صدا خواهم کرد.
مثل حیوانی که حنجره‌اش را به قتل می‌رسانند،فریادی سیاه و طویل سر خواهم داد تا صدایم نازک تر شود.نوسان یابد.
تا صدایم مثل سیم‌های ساز شکسته‌ای خاموش شود.
تا سکوت بیاید و مرا برباید.

می‌دانی!
همیشه بازی‌ها به آخر می‌رسند.
آدم‌ها از یاد می‌روند.
مرگ،از یاد می‌رود.
در تاریخ یادهای من نیز روزها و هفته‌ها و سال‌ها در هم تنیده می‌شوند.
فراموشی می‌آیدو زندگی باز بی‌مهابا خود را به پشت در خانه‌ام می‌رساندو من از ناآرامی بی‌پروایش،آنرا بازخواهم شناخت.
زندگی را بازخواهم شناخت آنگاه که مثل پروانه‌ای به سوی من بال می‌گشاید تا بر شهد گل‌های یادم نشیند و روز بر دلم نور خواهد پاشید.
استعداد انسان در فراموشی اعجاب‌آور است محبوب من!

دیشب به میخانه‌ای در شهر رفتم.
می‌خواستم حضور تو،پیکر مرا ترک کند.
یا اینکه می‌خواستم این همه اندوه را با شراب بشویم و تمامی خاطرانم را در شراب غرق کنم.
در راه،لحظه به لحظه بازتاب خودم را در شیشه بسته مغازه‌ها تماشا می‌کردم.دلم می‌خواست یقین پیدا کنم که وجود دارم.که هنوز نمرده‌ام.
می‌توانستم تلاطم ولبریز شدن گریه را در پشت چشمانم حس کنم.
صورت آدم‌هایی که از کنارم می‌گذشتند مثل یک کتاب سفید بی‌نوشته بود.هیچ کدام حتی نفس نمی‌کشیدند و زنده نبودند.
در خودِ بی خودِ خویش غرق شده بودند.مثل من که می‌رفتم تا مستانه غرق شوم.
آدم‌هایی که انگار به دور از آب و باد و هوا در پستویی غبار گرفته بزرگ شده بودند.
ناگهان دیدم که در ویترین یک مغازه لباس فروشی،مرا حراج کرده‌اند.
به طرف ویترین رفتم.توقف کردم.
من یک "عروسک پشت پرده بودم".
عروسکی که تو با تارهای خیالت به آن جان خواهی داد تا از عروسک به زن و از زن به مرگ بدل شود.
دلم می‌خواست برقصم.شادی کنم و یا اندوهم را پای‌کوبم و مثل درختی که در دستان باد به لرزه در می‌آید،تکان بخورم.خم شوم.راست شوم و سر بلند کنم و صدای جیرجیرک تنهایی‌ی را که در پس‌کوچه‌های ری،آواز سوگ می‌خواند بشنوم.

حرکت کردم.
از حیطه تاریکی،به بیرون پا گذاشتم.شروع به رفتن کردم.
مستانه،پیراهن رکابی‌ام رااز تنم درآوردم و چون پرچمی سیاه که مرگ را اعلام می‌کند به دستان باد سپردم.
پیراهن چون پرنده‌ای زخمی،پشت سرم بال‌بال زد و در باد گم شد.
نمی‌دانستم بر بام تاریک چه کسی خواهد نشست.
گفتم بر هر بامی که نشیند،در آغوش ساکن بیگانه آن بام فروخواهم رفت.هر که باشد!
باشد که از یاد دلدار مرده‌ام بدرآیم.
می بینی!
اکنون من از میهمانی یک بوسه می‌آیم.
از میهمانی یک بغل لمس.
از شب که بوی اسپرم می‌دهد و مثل روز سفید است!