«صنم و بهروز»، یا« شطرنج» یا«لعب»
مولوی صنم پرست - ۶
بُن انسان وزمان، بازی شطرنج است «بخش ششم»


منوچهر جمالی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲٣ آبان ۱٣٨۴ -  ۱۴ نوامبر ۲۰۰۵


چرا ، انسان، وجودی شش گوشه است ؟
 
کان« ُمهره شش گوشه»، هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی ،« شش گوشه انسانی»
مولوی بلخی
 
ما«هادی به صراط مستقیم درزندگی» لازم داریم
( الله )
یاآنکه باید ، خود ،
بازیگر دربساط شطرنج زندگی شویم
(صنم )
 
اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه ٢٣ آبان ١٣٨۴ – ١۴ نوامبر ٢٠٠۵
 
« لعب، لعبه »، نه تنها عشق(= لاو، لف) است ، بلکه « بازی عشق» است، و بازی عشق ، با «جوانی و زیبائی و لبریزی نیرو، و افشاندن» کاردارد . جوانی ، درفرهنگ زنخدائی ایران، با «آغازگری و ابتکار و تاءسیسگری» کار داشته است . درشاهنامه، دیده میشود که فریدون ، که « آغازگر دفاع از قداست جان دربرابر زدارکامگان » و« بنیاد گذار اصل داد» هست ، درجوانی برضد ضحاک برمیخیزد، وبربنیاد قداست جان، « داد» را بنیاد میگذارد  ، و ایرج ، که بنیادگذار « حکومت ایران بر شالوده مهر میان ملل ، و حکومتی که برپایه خشم و قدرت بنا نمیشود » دراسطوره است ، جوانترین فرزند فریدونست، و رستم ، درجوانی ، به هفت خوان ِ خود آزمائی میرود، تا« تو تیای معرفت » را درماجرای جویندگی را بیابد و بیاورد، که چشمهای نگاهبانان وپاسداران ملت را خورشید گونه میسازد . امروزه ، دراثر کاربرد نابجای واژه های فارسی ، بجای اصطلاحات اسلامی ، زیانی بزرگ به فرهنگ ایران ، زده میشود ، و همگی، فریفته خدعه بازیهای نوین اسلام میشوند . امروزه واژه « پاسدار» ، جانشین « محتسب، درفقه اسلامی » شده است . و بدینسان ، بجای « مشتی محتسب » درروزگارگذشته ، که در ادبیات ایران ، فاقد هرگونه آبرو و حیثیتی هستند ، یک « قشون محتسبان » زیر نام « پاسداران »  ساخته اند ، و هیچکسی بدان اعتراض نمیکند .
نه تنها خدایان ایران ، همه جوان بودند ، بلکه بنیادگذاران اندیشه های بزرگ اجتماعی وسیاسی درداستانهای ما،همه جوانند . جوان، سرشار از« نیروی زندگی » است، وسرشاری نیرو، سرچشمه بازی است . این تجربه ، در خود واژه ها و ترکیباتش نیز ، باقی مانده است . « واژه ها» ، گنجینه تجربیات گمشده و فراموش ساخته ای هستند ، که سپس درکاربرد آنها در جملات و عبارات ادیان بعدی ، تحریف کرده یا کژ ساخته و یا به حداقل معنایشان، کاسته شده اند . همان واژه « لاو= لاوه » ، به « بازی الک دُلک  کودکان» گفته میشده است . یک پاره چوب با پاره دیگرچوب، درپیوند یافتن باهم ، پیکربه پدیده « بازی کودکان» می یابند .  همچنین درکردی ، « لاو»، به معنای ۱- جوان ۲- زیبا ٣- سیل است . « لاو»، ازوفور وُپرِی ، فوران میکند، و لبریزمیشود و موج میزند و سیل میگردد . « لاوانی » ، جوانیست .« لاولاو» در کردی( شرفکندی )، که همان« لبلاب» یا « لف = لو» فارسی باشد( تحفه حکیم موءمن ) ، پیچه است، که برترین نماد عشق است . عشق به هم پیچیدنست..و لاو لاوه درکردی، لولای در است که محور حرکت در میباشد. در پشتو ، به بازی ، « لوبه » میگویند . همین واژه در آلمانی « لیـبه Liebe » است، که معنای عشق دارد .  ولی کردی، برآیندهای دیگر این تصویر را نیز نگاه داشته است . « لیب» ، به معنای شوخی و طنز و نارو است .  لیبوک ،  طنزگواست . لیپ ، دارای معانی ۱- پُر و ۲- موج است .  لیپان ، ُپر ولبالب است .  لیپوک ،  دلقک و لوده است . شوخی و طنز و بازی وخنده و عشق و موج زدن و ... ، همه بیان پری و سرشاری و لبریزی و غنای وجود انسانست .
جوان ،  دراثر همین سرشاری ازنیرو ، دل بدریا میزند وخطر میکند ومیآزماید و مانند رستم ، راه خطرناک جویندگی و« خود آزمائی درهفتخوان» را برمیگزیند .  جستجو و پژوهش و آزمایش ، همیشه « ُمعلق بودن میان زمین و آسمان بودن»است . کسیکه چنین نیروئی ندارد ، پشت به جستجو کردن میکند ، چون از « معلق ماندن میان زمین و آسمان » میگریزد . این حالت « درخود نگنجیدن » را ، به « مستی و دیوانگی »  تعبیر میکنند . حقیقت و خدا و بُن ( اصل ) درانسان نمیگنجد ، ازاین رو انسان را مست و دیوانه میکند . این دیوانگان در کتابهای عطارهستند که حقایق را درباره اسلام و الله میگویند ، نه فقها و علماء دین . این مستان هستند که در غزلیات حافظ و عطار و مولوی ، واقف به رموزو حقایق هستند . فقط آنانکه مجبور به صرفه جوئی نیروهایشان در زندگی هستند ، و «  عقل محتاط و سرد و صرفه جو »، که فقط « راه راست بیخطر و آزموده و تعیین شده » را برمیگزیند ، این مستی و دیوانگی را ، سخت منفی و زشت و شوم میشمارند ، و « خلاف عقل مصلحت جو و سازگار» میدانند، که همیشه خود را همرنگ اجتماع میکند .
ما درفرهنگ سیمرغی ، بافرهنگی کارداریم که درخود ، چنین سرشاری از نیرومندی را احساس میکردند، و این فرهنگ ، بر احساس چنین نیرومندی و افشانندگی ، پیدایش یافته است. در« درخت آسوریگ » دیده میشود که « مفهوم » مشترکی را که پیروان سیمرغ و زرتشتیان از« سود» داشته اند ، این بوده است که هرکه به دیگران بیشتر سود میرساند، ارزش برتر دارد . این بیان فرهنگ ایرانست ، چون هردو دراین مفهوم ، انبازند ، فقط هرکدام میخواهد ، خود را « سودرسانتر » بدیگران ، معرفی کند.  به همین علت ، سیمرغ ،« لنبک = لنبغ » ، یا افشاننده تخم های زندگی ازخوشه وجود خودش هست . برای چنین انسانی که وجودی ناگنجیدنی درخود است ، و « پوست خودرا میشکافد، تا فرابروید ، تا سبک شود وفرا ببالد و پروازکند ( درست واژه بازی چنانکه خواهد آمد ،همین معانی را دارد ) تا « باز، یا شاهین آسمان پیما » بشود ،  هرتجربه و اندیشه ای که در زندگی به آن برمیخورد ،  اورا به افشانندگی نیروهایش میانگیزد ، و این مستی و دیوانگیست . ما پس ازپیدایش ادیان نوری ، نمیتوانیم باورکنیم که انچه « دین » خوانده میشود ، با « تجربه مستی و بازی و دیوانگی » کار داشته است . ولی ردپایش درخود واژه « دین » درکردی ، باقیمانده است . « دین » ، درکردی دارای معانی ۱- آبستن ۲- بینش ٣- دیوانگی است . دیوانه ، حامله حقیقت وخرد وخدا است .  این سه پدیده، از دیدگاه ما ، سه پدیده جدا ازهمست . ولی دراصل، درست این سه پدیده به هم پیوسته بوده اند . « آبستن ، وجودیست که درخود، چیزی را حمل میکند، که دراو نمیگنجد» . اساسا واژه « خرد » که دراصل « خره تاو xara-taw » بوده است )   رجوع بشود به رایشلت )، بیان « هلال ماهست که میزاید » . خرد ، « آبستن به اندیشه میشود » .  تجربه و جستجو و آزمایش ، خرد را به اندیشه، آبستن میکند . خردی که مستقیما، از تجربیات و جستجو و خود آزمائیها یش، آبستن نمیشود ، نازا ست ، خشک است ، پژمرده و افسرده است .
در سغدی ، به آبستن ، « گران » میگفتند ( قریب ). و همین واژه ، معنای « جدی » را هم داشت . هرچیزی، جدی است ، که باردار و آبستن و « گران » است . آبستن شدن در لعب و بازی، با گفته ها و اندیشه ها و پدیده ها ، گرانجان شدن انسان ، جد شدن انسان است. « بزم » ، با « بز » کار دارد ، که هنوز درکردی به معنای « زهدان » و «انگیخته شدن و انگیختن= انگولک » است .  بهمن، که اصل خرد است ، « اصل آبستنی = دوگیان= مینوی مینو » است ( بخش چهارم بندهش ) ، به همین علت « برترین چیز جدی » است ، و درست نام دیگر همین بهمن، « بزمونه » ، اصل بزم و رقص وخنده است( برهان قاطع ) .« بزه » درکردی ، لبخند است . کسی که اندیشه را میزاید ، اندیشه اش خندانست ومیخنداند . برای ما که آنچه جدی است ، با عبوس بودن و دست از بازی کشیدن، کاردارد ، درک این جهان بینی ایرانی ، بسیاردشوار است، چون آنچه جدی است ، پیآیند لعب و لاو و بازی و خنده ودست بازی است .
دربرابر این  فرهنگ ، رزم و پیکار، کار« جدی و بنیادی » شمرده شد ، و « لعب » را « لهو » شمرد .  چنانکه ، درالهیات زرتشتی ، نخستین روزسال که بُن همه آفرینش شمرده میشود ، اهریمن به گیتی میتازد( بندهش ) وبدینسان ، کارجدی گیتی ، رزم وپیکار میشود . درواقع ، برای زرتشتیان ، نوروز، جشن نیست. نوروز، روزیست که بُن جنگ اهریمن با جهانست . درحالیکه درفرهنگ زنخدائی، روزاول ، که بُن آفرینش گیتی است ، « جشن ساز» نام دارد( برهان قاطع ) . بُنی که گیتی ازآن میگسترد ، جشن و بزم است . ولی درالهیات زرتشتی ، بُن گیتی ، رزم میشود . جنگ و رزم وجهاد با اهریمن ، کارجدی میشود . جهان بینی که خویشکاری انسان راجهاد میداند، به « لعب » ، به نظر تحقیر مینگرد . اهورامزدا ، چون نیاز به همرزمان با اهریمن دارد ، مردمان را به کردار« همرزم خود » میآفریند . زندگی ، جهاد با اهریمن ، با کفراست ، نه سرگرمی و خوشگذرانی و اتلاف وقت در بازیها و تفریحات بیهوده عشق وشهوت و عیش وعشرت ! اینست که در داستان رستم و اسفندیار، دوجهان بینی متضاد باهم رویارو میشوند . رستم صنم پرست وسیمرغی ، با اسفندیارمزدیسنا ، و زرتشتی روبرو میشود . محمد با الله وجبرئیلش، که  خدای جنگ وکار زاراست ، با صنم پرستان مکه که خود را « همعقیدگان ایرانیان صنم پرست » میدانستند ، روبرو میشود . « لعب شطرنج » سیمرغی ، با « جهاد، برای آوردن همه درصراط مستقیم » رویارو میگردد.« خردخندان و بینش شاد بهمنی » ، با « عقلی که میخواهد جهان را درفروبلعیدن تصرف کند و نورش ، تیغ برنده است » رویارو میگردد .
خرد خندان ، استوار براین تجربه است که « بُن انسان ، با تجربه و آزمایش ، انگیخته و آبستن میشود، وازخود ، بینش حقیقی را میزاید، وهر زایشی، جشن وبزم » است . انسان ، در بازی  ولعبِِ جستجووتجربه مستقیم ، گران = آبستن و « جد» میشود . « جد»، آبستن شدن درلعب است .جد، آبستن کردن جهان درلعب است .
همینسان ، بینشی که در زایش ازهستی ما ، ما را ازشادی و نشاط ، مست و دیوانه کند ، یک تجربه حقیقی « دینی » شمرده میشده است ، چون دین، هرسه معنی را باهم دارد  . اینست که می بینیم مولوی میگوید ، من هرچه بنوشم ، مست میشوم . من هرنوشابه ای را که بنوشم ، همان می است .
مارا مبین چو مستان ، هرچه خورم ، میست آن
افیون شود مرا ، نان ، مخموری دو دیده
اینهم درست تجربه ایست که درفرهنگ سیمرغی=صنمی ریشه دارد، چون خدا ، شیرابه همه گیاهان و میوه ها بود . میگوید ، من خود باده هستم ، فطرت من ازمی است . ازاین رو، جهان، برای چنین انسانی ، خرابات ( خور+ آباد ) است ، خانقاه = خوان گاه است . چنین انسانی در برخورد با هرپدیده ای ، مست میشود . برای ما ، مست شدن ، لایعقل و بیخبرشدن است . ولی برای آنها درست در مست شدن ، گوهرو بُن خود را کشف میکنند . به راز وجود پی میبرند . بُن وجود آنها میروید .
شراب عشق بنوشیم و بارعشق کشیم
چنانک اشترسرمست ، درمیان قطار
نه مستئی که ترا ، آرزوی  عقل آید
زمستئی که، کند روح و عقل را بیدار
دراین ُپری و لبریزی و سرشاری است که انسان ، خودش، راه خود را می یابد ، و گوش به امری نمیدهد که از بینش دیگری برخاسته است . این انسان ، بُن کیهان و زمان وجان را در درون خود دارد، و به آن « آبستن » است . انسان ، وجودیست همیشه آبستن . او، همیشه درخود نمی گنجد . اینست که درفرهنگ ایران ، مسئله پیامبر و رسول و مظهر خدا ، بی معنا و پوچ بود . نیاز ایرانی به ماما و دایه بود، تا حقیقت را ، تا بُن انسان را ازخود انسان بزایاند . سیمرغ یا خدا ، نقش مامادر همه راستاها بازی میکرد . هم مامای همه کودکان ( آل ) و همه مامای بینش از همه انسانها بود . « دین » درفرهنگ ایران ، مسئله « ایمان » نبود ، بلکه مسئله « زایاندن حقیقت یا بُن هرکسی ازخود او» بود . خدا، مستقیما هرانسانی را آبستن میکرد :
هرخاطرمن ، بکری ، بربام و در از عشقت
چندان بکند شیوه ، چندان بکند دستان
تا ، تابش روی تو ، در پیچد درهریک
وزچون تو شهی ، گردد ، هرخاطرم آبستان
 او، میتواند جهان و زمان را ازخود ، بزاید . احساس « یقین » دراو ، پیآیند این نیرومندی و لبریزی وغنا و خود افشانیست .   او درد زایمان دیگران را میشناسد .
زمانی از من ، آبستن جهانی     زمانی من جهانی را بزایم
انسان ، هم ازاندیشه ها و تجربیات دیگران ، آبستن میشود ، و زمانی ، جهان را از اندیشه ها و احساسات خود، آبستن میسازد .
او میداند که هرانسانی به این بُن کیهان ، به سیمرغ ، به صنمی که« ماهیست که خورشید را میزاید » ، آبستن است . اینست که هرانسانی ، مامائی بینش حقیقت را از دیگران ، خویشکاری خود میداند. او دایه جهان، درزایاندن بینش هاست.چنین تصویری ازانسان ، فرق دارد ، با انسانی که، تا جهان را درخود فرونبلعد ، « احساس خود بودن» ندارد . چنین انسانی ، فرق با انسانی دارد که دینش و عقیده اش ومسلکش،باید فروبلعیدن جهان، یا جهانگیری را، مقدس ومعتبر وعقلانی سازد . انسانی که عقل را ، «اکل همه پدیده ها درخود» میداند . اکل درعربی ، معنای عقل دارد . رسالت محمد اینست که مردم مکه همه شهرهارا « اکل کنند = فروبلعند » . اوباید پدیده هارا باعقلش چنان فروبلعد که بتواند برهمه غالب شود .عقل برای او، آلتیست که میتواند با آن ، با کمال خونسردی وخرفتی واوبژکتیو،  طبیعت را زیر دندان ِبجَوَد و ازهم پاره کند و ببلعد. اگر، عقلش را ، خدا نکند ، خدایش را ، عقل میکند .  یکی انکار خدا را میکند ، ولی عقلش را ، خدای قدرتخواهی میکند که حق بلعیدن و استثمار و سودبردن ازهمه چیزها  را دارد . دیگری ، عقلش را انکار میکند ، تا خدایش « فروبلعیدن جهان را درجهاد ، حکمت دینش کند» . این هردو را فرهنگ ایران ، پیآیند « ُسستی » میدانست . « ُسست » ، موقعی به « خودش » ، ایمان دارد که بتواند آنچه گرداگردش هست ، تصرف کند، و ازآن ِ خودش کند و لی« جوع البقرش» بجا بماند . حقیقت ، چیزیست که اومیتواند « داشته باشد » .  دنیا ، موقعی دنیای اوست که طبق اراده چنین عقلی ، آنرا بسازد . نیرومند ، حقیقت را « داشتنی » نمیداند . حقیقت ، هیچگاه داشتنی نمیشود . حقیقت ، همیشه « صنم گریزپا » است . در داستان آدم وحوا ، درادیان ابراهیمی ، یهوه والله ، از قدرتیابی و از تعقل و بینش چنین انسانی، میترسند ، چون آدم ، همصورت با آن خداست ، و همان منش قدرتخواهی و بلعیدن ِ یهوه والله را دارد .
« دنیا » ، برای چنین آدمی ، به معنای دیگری ، لعب و بازی است ، یعنی ، بی معناست .  الله و یهوه ، با قدرت و بینششان ، به آن ، معنا میدهند . دنیا را نباید جد گرفت . فقط احکام این خدایان راباید جد گرفت وتنها معیار عقل دانست . وقتی انسانها، اعتقاد خودرا از این الاهان ازدست میدهند، و بقول خودشان « اتئیست atheist » میشوند ، آنگاه در رقابت با همان خدایان انکارشده ، خودشان میخواهند « با چنین عقلی » ، به دنیا و زمان و خوشی و زندگی ، معنا بدهند . با این معنا دادنست که میتوانند زندگی خود و دنیا را تصرف کنند، و بر زندگی ، قدرت یابند . حتا موقعی که به اوج اتئیسم رسیدند، درحقیقت ، هنوز تابع یهوه و الله و پدرآسمانی هستند ، با آنکه ازشدت شباهت با آنها ، نمیخواهند قیافه خود را درآئینه ببینند  . برای آنها ، حقیقت ، بینشی است که به انسان، احساس قدرت برچیزها را میدهد . اینها ، که همه معقول شمرده میشود ، همه، از دید فرهنگ ایران ، بیان ُسستی است .  فرهنگ ایران ، بُن پیدایش جهان و انسان و زمان را ، بازی شطرنج میداند . تلاش برای درک این دیدگاه ، راه درک اندیشه های مولوی بلخیست .
البته ، شطرنجهای گوناگون بوده است .یک  نوع شطرنج هست که « شطرنج چهار درشانزده » نامیده میشود، و درآن « مهره شش گوشه انداخته میشود. اگر کعبتین بزنند ، اگر یک ، بیاید ، میتوانند پیاده را حرکت دهند ، اگر دو بیاید ، رخ را حرکت میدهند و اگرسه بیاید ، اسب را حرکت میدهند، و اگرچهاربیاید ، فیل را، واگرپنج بیاید ، فرزین را، واگر شش بیاید، شاه را ( نفایس الفنون ) . و مولوی هم، این بازی را میشناخته است، چون دراشعارش ، انداختن مهره را درمورد شطرنج نیز بکار میبرد، و برخی می انگارند که او نطع شطرنج را همان نطع نرد ، گرفته است. ولی این « شش گوشه بودن انسان » و « مهره شش گوشه بودن » ، رد پای تصویردیگریست .
مهره های شطرنج هم، شش گونه هستند ( ۱- پیاده ۲- رخ ٣- اسب ۴- فیل ۵- فرزین ۶ – شاه ) . به کسی که بازی نرد میکند ، « شش انداز» میگویند .  ولی عدد« شش =۶ » ، در زبان وخی ، shadh شــاد   نامیده میشود ( برهان قاطع ، زیرنوشته دکترمعین ) که نام سیمرغ = خرّم = فرّخ است . به ماه شب چهاردهم نیز، « شش انداز» گفته میشود ( برهان قاطع ) . شش ، بیان« کلیت پیدایش گیتی » بوده است . ازاینرو به « همه سوی ها » ، شش حد، وشش جهت و شش سو گفته میشود . این اندیشه به تصویر آفرینش گیتی از « خوشه پروین » برمیگردد، که هنگامی درهلال ماه ، قرار گرفت ، آنگاه ، گیتی از تخمهای آن خوشه ، زاده میشود.  درخوشه پروین ، هفت ستاره هست که یکی ناپیداست ، وشش تای آنها پیدایند . ازاینجاست که غالبا عدد ستاره های پروین را، شش شمرده اند . ازاین شش تخم است که ۱- ابرآسمان ( سیمرغ ) و ۲- آب و ٣- زمین و ۴- گیاه و ۵- جانور و ۶- انسان، در شش برهه زمانی در درازای سال پیدایش می یابند . به همین علت ، گاهشماری ایران ، شش فصل داشت . آنها ، شش را ، سه جفت میگرفتند . ازاینرو بود که روز سوم که روز « ارتا = هما = سیمرغ » بود ، اینهمانی با « خوشه پروین » میداند . اهل فارس، روز اردیبهشت را ، « ارتا خوشت = ارتای خوشه » مینامیدند ( آثارالباقیه ابوریحان ).  درالهیات زرتشتی نیز، هفت امشاسپدانشان را ، مرکب از اهورامزدا میدانند و سه جفت امشاسپندان( بندهش بخش یازدهم ). این« ستاره نا پیدا » در خوشه پروین، که شمرده نمیشود ، اینهمانی با « بهمن » داشته است، که « دوگیان» یا «اصل آبستنی» شمرده میشده است. درواقع، این شش ستاره = سه جفت را نخستین تابش همان ستاره ناپیدا میدانسته اند .  از بهمن ، که اصل آبستنی است ، «جفت نرینه ومادینه بطورکلی» پیدایش می یابد . و « بهمن» یا « هومان » ، بُن هرانسانی است. « انسان ، آبستن به بُن جهان و زمان است » .  انسان ، همه جهان و همه زمان و تاریخ را در درون خود دارد . درغزلی ازمولوی آین اندیشه فروپاشی ثریا= پروین به زمین و عروسی با انسان( حامله کردن انسان) ، باقی مانده است:
ساقیا ما ، زثریا به زمین  افتادیم
گوش خود ، بر دم « شش تای طرب » بنهادیم
دل رنجور به طنبور، نوائی دارد
دل صد پاره خود را ،  بنوایش دادیم
هله خاموش بیارام ، عروسی داریم
همه گردک بنشینیم ، که « ما دامادیم »
دربندهش ، بخش سیزدهم دیده میشود که هربخشی از ساختار انسان، اینهمانی با بخشی ازکیهان دارد ، یا آنکه در گزیده ها زاداسپرم ، این اندیشه در اینهمانی دادن ساختارانسان با هفت سپهر، بیان میشود( بخش ٣۰ ). اینها تشبیهات شاعرانه نبودند ، بلکه بیان این اندیشه بودند که بُن کیهان ، درانسان هست . درانسان ، شش مهره ، شش گوشه ، یا ششدر، شش سو .. هست . این اندیشه ، در مفهومهای گوناگون بازتابیده میشد و ، درگسترش انسان درجهان ، و سپس ، جستجوی همیشگی « بُن درخود » وهمزمان با آن ، درجستجوی « بُن، درهرچیزی درکیهان » میکشید . انسان درشش جهت، خود را میگسترد، و به حرکت میآورد ، و لی دراین حرکتها و جستجوها، در سوهای گوناگون ، بُن خود را ( هومان = بهمن = اصل خود زائی و خود آفرینی ، مینوخرد ، آسن خرد ) در جستجوی « بُن دیگران » می یافت . جستجوی بُن انسان دیگری ، با « یافتن بُن خود » بهم گره خورده بود . انسان، درشناخت بُن طبیعت ، بُن خود را درمی یافت . انسان درشناخت بُن خود ، بُن طبیعت و دیگران را در می یافت . در جستجوی هر بُنی ، تراشی دیگر از کریستال وجود خود را می یافت . خود ، در شناخت جهان ، هزاران چهره پیدا میکرد .  این اندیشه در غزلهای گوناگون ازمولوی  به گونه های مختلف ، عبارت بندی شده است ، ازجمله :
در دل خیالش ، زان بود ، تا تو به هرسو ننگری
وان لطف  بیحد ، زان بود ، تا هیچ ازحد نگذری
با صوفیان صاف دین ، در وجد گردی همنشین
گرپای ، در بیرون نهی ، زین خانقاه  ششدری
داری دری ، پنهان صفت ،   شش درمجو و شش جهت
پنهان دری که هرشبی ، زان درهمی بیرون پری
چون می پری ، برپای تو ، رشته خیالی بسته اند
تا واکشندت صبحدم ، تا بر نپری  یکسری
این اندیشه در گزیده های زاد اسپرم نیز آمده است ، که دراصل ، همان گسترش خواهی درشش سوی وجود خود، و نثارو بازی است ، ولی این خود افشانی و بازی ، درنهان ، جستن بُن ،۱- هم درخود ، وهم ۲-در هرجانی درکیهان ، و٣- هم درکل کیهانست ، و این جستجوی بُن، دربازی خود گستری ، چه درخود و چه درآفاق و چه در دیگران ، همان عشق است .  این « بُن جوئی ، یا شوق رسیدن به اصل » ، تنها « فرو رفتن درخود » نبوده است که درصوفیه ، رویداد، بلکه  این بُن جوئی، که اصل سعادت و اصل بینش به ارزشهای اخلاق و دین شمرده میشد ، جستن بُن و زایاندن بُن درهمه جانها ، درهمه انسانها بود .
انسان با ید دایه یا مامای همه انسانها گردد ، تا همه به سعادت و به بینش از سرچشمه خودشان برسند .  این بن جوئی درهمه جانها و انسانها، انسان را وجودی « فراختر از فلک » ، « جزوی که بیش ازکل بود» ، « قطره ای که دراو دریا بود » میکرد :
فراختر زفلک  گشت ، سینه  تنگم
لطیف تر زقمر گشت ، چهرخ زردم
دکان جمله  طبیبان ، خراب خواهم کرد
که من ، سعادت ِ بیمارو ، داروی درد م
شرابخانه عالم شده است سینه من
هزار رحمت ، بر سینه جوانمردم
چو خاک شاه شدم ، ارغوان زمن روئید
چومات شاه شدم ، جمله  لعب  را بردم
منم بهشت خدا ، لیک نام من ، عشق است
که ازفشار رهد ، هردلی ، کش افشردم
این حرکت« مهره شش گوشه انسانی» ، یا « شش مهره وجود انسان » ، به شش جهات، و با شش گونه امکان حرکت ، که بازی و رقص وجود اوست ، گریختن ورمیدن ازخود ، برای رسیدن به بُن ناپیدای خود ، درهمه جانها ، درهمه انسانهاست .   
اینست که هرچه در «یک تجربه دریک مورد خاص » میاندیشد ، کلی و عمومی است . ناگهان یک تجربه خصوصی ، یک اندیشه کلی و عمومی میگردد. این تحول ناگهانی درهمان بُن بهمنی انسان روی میدهد ، که برغم کثرتیابی بینهایتش ، اصل میان و سنتز درهمه است . تجربه فردی ، دراثر اینکه بهمن ، مینوی خرد ، یا خردی دربُن جان انسانست ، تحول به « اندیشه کیهانی و عمومی وکلی » می یابد . انسان ، آبستن به بُن کیهان و زمان است، و « همیشه درخودش نمی گنجد » . اینست که انسان، مانند بهمن ، وجودیست شش گوشه و شش سویه که درهمه گستره ها ، خود را پهن میکند . اندیشیدن که « اندی + شیتن» باشد، به معنای آنست که بُن بهمنی خود را، که « اندیمان = اندی + مینو » باشد ، در شش سوی خود ، میافشاند و میپاشد و میبخشد .
البته آنکه درخود نمیگنجد ، بازی میکند و میرقصد . رقصیدن و بازی کردن ، لبریزشدن ازخود است .  انسان ، نیرومند و آزاد است ، چون غنای جهات ، غنای امکانات جنبش دارد . انسان ، لبالب از جنبش در سویها و راستاهاست .  طبعا ، در این غنای امکانات حرکت ، خودرا میتواند بیازماید . منش آزمایشگری و جویندگی و پژوهش ، همیشه منش بازی است . انسان سست ، نه میجوید و نه میآزماید و نه بازی میکند . کسیکه نیاز به ایمان یا بستگی قوی دارد ، در برخورد با امکانات حرکت ، ترس و وحشت اورا فرامیگیرد ، و میخواهد به « حبل متینی » محکم بچسبد ، به دیواری و شخصی و عصائی ورهبری و مرشدی و عالم دینی ومرجع تقلیدی ، تکیه و پشت کند، و ازآزمودن و جستجوکردن ، هراسان میشود . او میخواهد ، خود را یکسویه و یا بی سویه، و یک راستایه وبی راستا کند . اواز شش راه ، که هیچ ، حتا در رسیدن  به دوراهه ، گرفتار ترس و وحشت میشود .
طبعا برضد « لعب » میباشد . اندیشه « صراط مستقیم » و « کتابی که حاوی نور و هدایت » است ، درگوهرش ، برضد « لعب » است . این منش نیرومندی درداشتن امکانات در همه سویها ، بنیاد بازی شطرنجست . نیروی اندیشیدن و تصمیم گرفتن در « ناگهانیها ، نا بهنگامها ، تصادفات، غیرمنتظره ها » ، منش بازی شطرنج است .« خرد دربازی » ، طبق « نسخه پیش نوشته» ، و « معلومات ثابتی که نام حقیقت و علم را هم برپیشانی ِخود میچسباند» ، کارنمیکند . درشطرنج ، حس اطمینان به خود، و اندیشه خود هست ، چون میتواند میان امکانات ، گمان بزند، با غیر منظره و ناگهانیها و نا بهنگامها روبروشود و بیندیشد. طبق معلومات ثابت ، طبق حقیقت ثابت ، طبق صراط مستقیم ، رفتارکردن ، کارخرد نیست . خیالش به هرسو پروازمیکند. بازی شطرنج ، برجهان بینی بازی و آزمایش و«جستجودر اندیشیدن»، قرار دارد . اندیشیدن درامکانات و احتمالات وبازی و شادی درجستجو، درشطرنج، باهم میآمیزند . اینهمانی نامهای ۱-بهروج وصنم ، با ۲- شطرنج ، و با٣- مهرگیاه ، و با۴- لعبه ، و با ۵- لفاح و با ۶- « بلا دانه » ، راه را برای بازسازی اندیشه بنیادی این فرهنگ ، میگشاید .
ازهمین اصطلاحات گوناگون، بخوبی دیده میشود که « بازی شطرنج » در بُن ، نه تنها بازی عشق ، بلکه « بازی عشقیست که بُن کیهانی و هستی» شمرده میشده است، و عشق خدایانه( همبغی= عشق ورزی همه خدایان باهم = نریوسنگ ) بوده است . طبعا بازی شطرنج ، قداست دینی داشته است ، چون بهروز، همان بهرام ، و صنم ، همان سن ، یا ارتا فرورد، یا ارتا خوشت بوده است . بازی شطرنج ، سپس در راستای «جنگ ورزم » تغییر شکل یافته است. درهمه غزلیات مولوی دیده میشود که بازی شطرنج، با عشقبازی کاردارد ، نه با رزم و پیکار. این سراندیشه، درست از همان فرهنگ ایران برخاسته است .
برنطع ، پیادستم ، من ،اسب ، نمیخواهم
من مات توام ای شه ، رخ بر رخ من برنه
دلا میگرد چون بیدق ، به گرد خانه آن شه
بترس از مات و ازقایم ، چو نطع عشق ، گستردی
اینکه « بُن زمان و هستی وانسان» ، شطرنج یا « بازی عشق و دوستی ومهر و ولاء  است » ، و غایت همه ، جستجوی این بُن درخود ، و طواف دوراین بُن  ، و گسترش این اصل درخود است ، پس شطرنج ، پیکریابی اندیشه ژرف وجودی و خدائی است ، و طبعا ، یک بازی ، به معنای سرگرمی و مشغولیات و تفریح امروزه نبوده است .اینکه در قرآن، میآید که « واللذین اتخذوا دینهمم لعبا و الهو ا » ،« کسانیکه دینشان را لعب ولهو میدانند » ،  به معنای آن نیست که کسانی هستند، که دینشان را ببازی میگیرند ، بلکه به معنای آنست که  این کسان ، هویت و گوهردینشان را « لعب ولهو » میشمارند .  آنها معنا و غایت و بُن زندگی را « لعب ولهو» میدانستند . البته « لعب ولهو » را دارای محتویات دیگری میدانستند، که محمد و سپس مسمانان پنداشته اند . « لهو ولعب » ، برای آنها معنائی ومحتویاتی دیگر داشته است که سعدی دراین عبارت ، ازآن میفهمد : « عقل وادب پیش گیر ، و لهو ولعب بگذار» . حتی خود محمد درقرآن « لهو الحدیث » را به « داستان رستم و سهراب » گفته است که  نضربن الحارث ، پسرخاله محمد ، درمکه برای اهل مکه میگفته است ، و با این داستان، بازار وعظ محمد را بکلی از رونق انداخته بوده است . همین داستان رستم و اسفندیار، جهان بینی دیگری به مردم عرضه میداشت، که محمد در داستانها ی نوح و ابراهیم و لوط و ... برای محمد روایت میکرد. چرا محمد ، داستان رستم و اسفندیاررا ، که جهاد دینی زرتشتیان ، با « تسامح و آشتیخواهی سیمرغیان که همان « پری دوستان وصنم پرستان» بودند ، حدیث لهو و لعب میدانست؟ در گفتاربعد ، به بررسی این موضوع ، پرداخته خواهدشد .
 
« بازی » درفرهنگ ایران ، چه معنائی داشت ؟
 
برای درک ژرف مفهوم « بازی » در فرهنگ اصیل ایران ، رد پاهائی باقی مانده است که مارا در بازیابی آن ، یاری میدهد . در ویس و رامین،  می بینیم که « پیوند عشق دو نفرباهم »  از« بازی و خنده و به هم پیچیدن ورقصیدن » ، جدا ناپذیراست .
پس آنگه دست یگدیگر گرفتند     به تنها هردوان درباغ رفتند
زمانی خرّمی کردند و بازی      به پیچیده به هم، هردو نیازی
« نیاز»، دراصل، به « عشق » گفته میشده است ، و« نیازی»، به معنای عاشق است. همه « حاجات ِ گوناگون انسان » ، در راستای « عشق » دریافته میشدند، و به عشق ، اعتلاء داده میشده اند ، چون همه احتیاجات انسان ، « مهرورزی به جان یا زندگی» هستند .
زرنگ روی ایشان، باغ، رنگین   زبوی زلف ایشان، باد، مشکین
گه از پیوند و بازی ، هردو خندان
گه از درد جدائی ، هردو گریان
حتی همآغوشی ویس را بارامین ، اینهمانی با « همآغوشی و اقتران هلال ماه با پروین » میداند ، که بُن پیدایش گیتی وجمشید، شمرده میشده است . در واقع ، هرهمآغوشی ، این بُن کیهانی خود را، بازدرخود تجربه میکرد .
چو بام آمد ، سخنها گشت کوتاه   دل گمراهشان آمد سوی راه
همانگه دست یکدیگر گرفتند     زبیم دشمنان درکوشک رفتند
دل از درد و، روان ازغم ، بشستند
سرای و کوشک را درها ببستند....
همه بالین ، ُ پـرازمـه  بـود و پـرویـن
همه بستر پر از گلنار و نسرین...
چنین بودند یک مه ، دو نیازی     نیاسودند روز وشب زبازی
« بازی » ، درست اینهمانی با « عشقبازی » داده میشود .
دربالین ، هلال ماه با پروین ، عشق میباخت . امروزه دراثر فراموش شدن تصاویر اسطوره ای فرهنگ زنخدائی ایران ، ماه و پروین ، یک تشبیه شاعرانه شمرده شده، و به آسانی ازآن رد میشود . ولی « مقارنه ماه و پروین درآسمان»، درفرهنگ ایران ، « اصل عشق کیهانی » شمرده میشد، ک « همه گیتی »ازاین اقتران و وصال و عشق ورزی ، پیدایش می یافت . جهان را یهوه و الله و اهورامزدا ، خلق نمیکردند ، بلکه جهان، ازعشق ورزی و اقتران « ماه با پروین » ، زاده میشد . اصطلاح ِ ویژه برای مقارنه ماه و پروین ، درایران ، سرکوبیده شده ، ولی در زبان ترکی که زیر نفوذ موبدان زرتشتی نبوده ، معنای اصلیش را بخوبی نگاه داشته است .  در ترکی ، به مقارنه ماه و پروین ، « قوناس » گفته میشود . در واژه نامه سنگلاخ ، میرزا مهدی خان استرابادی( ویرایش روشن خیاوی ) ، منشی نادرشاه ، چنین میآید که : » از بیست و دوم عقرب تا بیست ودوم ثور، به اعتبار اینکه – این مقارنه – در روز طالع میشود ، نمودارنیست ، و ازبیست و دوم  ثور تا بیست و دویم عقرب  نموداراست ، ودر هرماه یک شب ، مقارنه میکند . روز بیست و دوم ، روز « باد» است که مردم آن را « دوست بین » میخواندند ( برهان قاطع ) .البته در دید نخست ، انگاشته میشود که این روز، روز ِ « دیدن دوست » است .  این معنی راهم میدهد ، چنانچه در ترکی ، قوناق ،  به معنای « مهمان» و  « خانه و منزل و سرا » هست، و در هرزندی ( یحیی ذکاء ) نیز قوناخ و قوناغ ، به معنای مهمان است و درترکی ، قوناغلوق ، به معنای مهمانی است .  البته « مقارنه » ، بیش از معنای مهمانی را دارد .  درواقع معنای « عشق ورزی و وصال » را داشته است ، و به همین علت ، چون این «عشق ورزی با صنم »، سرچشمه پیدایش جهان هستی شمرده میشده است ، هم داستانش و تصویرش بکلی حذف شده است، وهم خود واژه « قوناس » که عشق ازلی باشد ، همان واژه « گناه » ما شده است .  « عشق نخستین » درفرهنگ خرمدینی ، بزرگترین « گناه » دین زرتشتی شمرده شده است ، واژه « گناه » که در پهلوی « ویناس vinas » است ، همین واژه « گناه » است که معربش ، جناح ( جنحه و جنایت ) میباشد . ما امروزه، با بکار بردن واژه « گناه » ، نا آگاهانه ، خط بطلان بر« عشق » میکشیم و اولویت آنرا درآفرینش جهان، انکار میکنیم( نگاهی به اشعارفروغ فرخزاد انداخته شود ) . « ویناس » ، مرکب از دوبخش « وین + آس »  است . وین ، تبدیل به « گون » میشود ، چنانچه « ویناباد » ، « ُگناباد » شده است .  وین که به قنات یا فرهنگ وکاریز هم گفته میشده است ، همان نی و زن و زهدانست . در اشعارخاقانی نیز دیده میشود که رحم مادرش را ، کاریز= فرهنگ = قنات  میداند . پسوند « آس » ، تخم = آتش است . «هاس » درکردی( شرفکندی ) به خوشه کاردو که گیاهیست همانند گندم ، گفته میشود ، و دربلوچی ، آس ، به آتش گفته میشود که درواقع تخم باشد .  پس« ویناس » ، آمیخته شدن تخم ( =خوشه پروین ) با هلال ماه است . ماه ، لوخنا ، نای بزرگ= کرنا (  واژه کرنا، تبدیل به قرن= قرنا = قره نی درعربی شده است، و در قرآن ، غرنیق – غرانیق ازهمین ریشه ساخته شده است، که به سه زنخدای کعبه اطلاق میشده است ) شمرده میشد . درست هم پیدایش جمشید ( انسان ) و هم پیدایش خورشید ، بدنبال این« روز عشق ورزی »است که درکتاب دیگراین پژوهشگر، به تفصیل ازآن سخن رفته است. این روز، همان روزیست که دراروپا از مسیحیان برای تولد مسیح ، غصب شده است، و ازموبدان زرتشتی برای« میترای نرینه» غصب شده است که ملت آنرا « ضحاک ماردوش» میخواند ، و اصلش ، به کل فراموش ساخته شده است. ادیان نوری ، غالبا با اینگونه غصبها ، حقایق را بنام خود، ثبت کرده ، والبته ، معانی آنرا به کلی مسخ ساخته اند .
آنچه مارا در کشف و بازسازی این فرهنگ یاری میدهد ، نامهای گوناگونیست که مردم به  گیاهان داده اند . باید در نظر داشت که جهان ، در دید آنها، تخم گیاهی بود که میروئید و همه بخشها ی آفرینش ، رویش گیاهی بودند ، و « خدا » ،بنی بود که از او جهان و همه بخشهای گیتی ( آسمان ابری ، آب ، زمین ، گیاه ، جانور، انسان ) میروئیدند . گیاه ، برای آنها ، سراسر بخشهای زندگی را دربرمیگرفت . ازاین رو، نام خدایان درنام گیاهان و ویژگیهائی که به گیاهان نسبت میدادند ، دست نخورده باقی مانده است . خاطره این مقارنه ، یا « عشق ازلی کیهانی »  در نام « ماه پروین »  مانده است . 
ازجمله نامهای گیاه ماه پروین ، ۱-  قَـرَنباد ۲-  انتله سودا ،  انتله ٣- جدوار ۴- مخلص الارواح ۵- ساطریوس است . ریشه واژه « مقارنه » که « قرن » باشد ، درست دریکی ازنامهای ماه پروین که « قرنباد » باشد ، باقیمانده است . دربرهان قاطع میآیدکه « قرن » ، ازجمله به معنای ۱-  آنچه درمیان فرج زنان میباشد ، هست، و معنای دیگرش ، شاخ گاو و شاخ بز و غیرآنست . البته ، در واقع به معنای « دو شاخ گاو و دوشاخ بزو ... » بوده است، واین دوشاخه ها باهم « سنگ» هم خوانده میشده است ( تحفه حکیم موءمن ) . دربرهان قاطع ، سنگار، به معنای همراه و رفیق است و دوکس که باهم بجتئی روند ، هم سنگار یکدیگرند . همچنین اگر دوکشتی در دریا با هم براه روند  باهم ، سنگار خواهند بود . و « سنگم » ، اتصال  وامتزاج دوکس، یا دوچیز را گویند ( برهان قاطع ) . اصطلاح فوق العاده مهم « نریوسنگ = نرسنگ » ، در همین معنای « سنگ » ریشه دارد . به همین علت نیز به « عدس» ، چون دو لپه دریک غلاف دارد، « نرسنگ » میگویند . تصویر « به خوردن دوسنگ و پیدایش آتش وفروغ » در داستان هوشنگ درشاهنامه ، به همین زمین فکری باز میگردد ، چون « اتصال وامتزاج و اقتران دوچیز ویکی شدن آنها دراین اقتران » ، اصل پیدایش و آفرینش است . هلال ماه هم ، دوشاخه دارد . و اساسا یکی از معانی هلال ، پیکان دوشاخه است ( لغت نامه دهخدا ). هم چنین ماه نو یا هلال ، شاخ گوزن درهوا گفته میشود ( برهان قاطع ) . همین هلال ماه ، همان « ذی قرنین و ذوالقرنین » است، که رستم هم برسرش می نهاده است ، همچنین همین هلال دوشاخ ، بالای سر کوروش، درمشهد مرغاب فارس نیزهست. یکی از این دوشاخ هلال ماه ،  نماد « رام» ، وشاخ دیگر، نماد« بهرام» بودو این دو عاشق و معشوق ازلی و ابدی هستند ، ازاین رو، «مس» که نماد عشقست ، به هردو نسبت داده میشود ( مقدمه الادب خوارزمی ) . ازاین رو نام دوشاخ گاو و بز... « سنگ » بوده است ، چون « سنگ » ، معنای « امتزاج دو چیز بهم و عشق » را داشته است . اصطلاح « نریوسنگ = نرسی » ازهمین جا برخاسته است . در اردو ، نرسنگها ، به معنای ، « قرنا» ست ( فرهنگ اردو ازصفیاری )که اکنون ازآن سخن میرود . ازاین رو ، بهروز وصنم، یا شطرنج یا مهرگیاه ، «شجره  ذی قرنین » یا « شجره  الصنم » نیز خوانده میشود . 
پس مقصود از « قرن » ، پیویند دو چیز به هم بود، که  مسئله سیاه و سپید و ابلق ( ابلک = بلک ) یا خانه های شطرنج هم هستند . به همین علت ، « قرن » را به دوگیسوی زن هم میگفتند .  ازجمله معانی مهم « قرن » درعربی ، ۱- پیوستن چیزی را به چیزی ۲- دوستور را بهم بستن دریک رسن ( منتهی الارب ) ٣- دوستور را دریک یوغ فراهم آوردن  .. درست « قرن » همان معنای یوغ = یوگا= جفت = وصال را دارد . و قرنباد که « قرن آباد » باشد ، به معنای« جایگاه وصال  هلال ماه و پروین » است . این درست معنای ویناس = گوناس را تائید میکند . نام دیگر ماه پروین ، به یونانیست که ساطریوس باشد . معنای این واژه که دراصل «   Satyriasis »  است ، رغبت ومیل فوق العاده شدید جنسی درمرد » است ( Oxford Dictionary ). درواقع ، ساطریوس ، پیوند عشقی را بیان میکرده است. و درفرهنگ ایران،  اندیشه « سنتزِآفریننده » در مفهوم « ابلق = استر= سنگ = جفت= ... » بیان میشده است . ازاین رو ، برای نشان دادن این اندیشه،  تصاویر گوناگونی بکار برده میشده است، ازجمله ، تصویری که « نیمی از انسان را با نیمی از جانوری» باهم میآمیختند . برای ما چنین وجودی ، زیر مقوله « موجود افسانه ای » قرارمیگیرد . برای آنها ، بیان اندیشه سنتز دو صفت یا دوویژگی بوده است که به این دو وجود نسبت داده میشده است . چنین آمیزشی  ، بیان « اصل آفرینندگی » بوده است . ازترکیبات این بخشهای جانوران با انسان، میتوان ، راه به جهان بینی آنها برد . چنانچه در نقوش تخت جمشید ، سریک انسان را، با تن یک مرغ باهم میآمیزند ( آنچه بنام فروهرمشهورشده است )  . یا سریک انسان را با بدن شیر باهم آمیخته اند . یا خود کوروش ، دارای بالهای سیمرغ است . در اسطوره های ایران ، « دیو گاوپا » ، پیکر یابی این اندیشه بوده است، که داستانی ازآن در مرزبان نامه آمده است . همچنین در مینوی خرد( تفضلی)  بند ۶۱ ازاین دیو گاوپا سخن میرود که نامش « گـوبـد شـاه » است . اینها نیاز به بررسی گسترده دارد، که اکنون ازآن میگذریم .
همین قرارگرفتن خوشه پروین که نطفه و بالاخره جنین جهان هستی درزهدان هلال است ، تجربه « ابلق =بلک» بودن را داشته است ، که در«خانه های سپید و سیاه شطرنج » نیز ، نطع شطرنج را میسازد . نطع شطرنج ، نطع جهان و دهرو اجتماع و تاریخ ، ابلق است . تجربه پدیده « زمان» درفرهنگ اصیل ایران ، بدون درک  « ابلق » بودنش ، غیر ممکن است . شب و روز، دواسب سپید و سیاهند که بدنبال هم میدوند . دهریا زمان ، ابلق است  . ابلق بودن ، در ادیان نوری که همه چیز باید روشن و راست باشد ، معنای منفی و زشت پیدا میکند . ولی در فرهنگ زنخدائی ، معنای مثبت داشته، و اصالت و زایندگی هرپدیده ای را نشان میداده است . نه تنها، شب و روز، ابلقست، بلکه هر « آنی» ، درخود ، ابلق و دورنگه ، یعنی ، عشقست، حامله است . « داشتن آن » ، حامله و عاشق و آفریننده بودنست . بساط جهان و زمان ، ابلق است ، به عبارت دیگر، هرچیزی درجهان، جفت، دورنگه، آبستن،نرماده (=هرمافرودیت ) هست . این به معنای آن بود که هرچیزی ، بُن وجود خودش را درخودش دارد . هرچیزی اصیل است . اصالت زمان ، فراسوی زمان نیست . معنای زمان ، در درون هرآنی است ، نه در « آخرالزمان » . عشق و پیوند ، درخودهرجانی ، و درگوهر ِهرانسانی هست . انسان هم ،این جفت نهانی را در خود دارد . این جفت نهانی ، همان « بهمن+ هما » یا « بهرام + سیمرغ = اورنگ و گلچهره » است که باید همیشه این بن را که بدان آبستن است درخود بجوید . هرچه جفت است ، اصل عشق است . همین اندیشه ، درآثارمولوی بارها بازتابیده میشود :
هرجا که بود ذوقی ز« آسیب دوجفت » آید
«آسیب » ، دراصل به معنای «عشق »است و همانسان که « گوناس» ، ازمعنای «عشق» ، تبدیل به معنای « گناه » شده است ، همانسان نیز « آسیب» از معنای «عشق » ، تبدیل به « گزند » شده است . همانسان ، سیمرغ که « خدای مهر» است ، در داستان اسفندیار، تبدیل به « اصل تجاوز و پرخاش و کینه » میگردد . ولی مولوی آسیب را به مفهوم عشق ، بکار میبرد .
هرجا که بود ذوقی ، زآسیب « دوجفت » آید
زان یک شدن دوتن ، ذوقست نشان ای جان
ذوق ( میزاگ = مزه ) ، پیدایش این یکی شدن دوتن، ازعشق میان دو جفت است . « مزه » که دراصل پهلوی « میزاگ » بوده است و معربش « مذاق » شده است ، و سپس عربها ، ازآن ریشه « ذوق » را ساخته اند. اینست که معنای عمیق « مزه » در فرهنگ باستانی ، به اصطلاح « ذوق » انتقال داده شده است . آنگاه مولوی ، این اندیشه را تعمیم میدهد
هر« حس به محسوسی » ، جفتیست ، یکی گشته
هر« عقل به معقولی » ، جفت و نگران ای جان
گرجفت شدی حست ، با آنکه حست کرد او
اگر حس تو، با آنکه ترا حس میکند ( خدا = بُن) آنگاه
وزغیر بپیرهیزی ، باشی سلطان ای جان
انسان و خدا ، درجفت شدن ، رابطه بیواسطه حس و محسوس دارند . اینست که ایرانی میخواسته است،« خدا را بمزد » .
کو چشم که تا بیند ، هرگوشه ، تتق بسته
« هر ذره  بپیوسته ، با جفت نهان » ای جان
هر ذره ای در گیتی، پیوسته با« جفت نهانی درخود» است . این همان اندیشه « مینوی مینو ، تخم درون تخم = بهمن = اصل آبستنی  کل هستی » میباشد .  همه جانها درجهان، آبستن هستند ، ابلقند ، دورنگه اند ، جفتند .
آمیخته باشاهد ، هم عاشق و ، هم زاهد
هم زاهد و هم عاشق ، آمیخته با شاهددرنهانشان هستند ، فقط یکی میداند، و دیگر نمیداند و ،حتی انکار میکند
و ز ذوق نمیگنجد ، درکون و مکان ای جان
جهان، جهان ابلق، جهان آبستن ، جهان عشق ، جهان پیوند هست.این ابلق بودن ، بیان خود زائی و خود آفرینی هرجا و هر برهه ای از زمان بوده است . در کردی ، به ابلق ،  « به له ک » = بَـلـَک  میگویند، که به معنای دورنگ است .  ولی در سیستانی معنای اصلی آن باقیمانده است . درواژه نامه سکزی ( جواد محمدی ُخمک ) میآید که در سیستانی بـلک ballak ، جفت نوزاد است که پس ازتولد وی از مادر، می افتاد ... وبه استعاره به کسی که همیشه دنبال کسی را دارد وهمراه اوست ballak بلک  میگویند .  در کردی، به جفت نوزاد ،« یاوره » گفته میشود .  امروزه « یاور»، به معنای معاون و کمک کننده ویاری دهنده بکار برده میشود .  دراصل  دراوستا یاورنا yaavarena هست که به« دسته هاون » گفته میشود . هاون ، شامل هاون و دست هاونست ، واین نماد پرمعنائی درفرهنگ ایران بوده است ، و همان معنای یوغ و استرو سنگ و بهروج الصنم و ماه و پروین ... را دارد .   همچنین به روزآبان، که آناهیتا باشد ،« یاور» گفته میشود . درواقع ، آناهیتا ، یاور است .  ودر جهانگیری دیده میشود که « یافر» ، که همان یاوراست ، به بازیگر و رقاص هم گفته شده است . علت اینست که دسته هاون و هاون ، همان تصویر ابلق و استر و یوغ و سیم ... ، یا دوتائی که درپیوند باهم، در آمیزش باهم ، یکی میشوند را داشته است ، چنانچه مولوی گوید:
مستی تو ومستی من ، بر بسته به هم دامن
درعروسی ها ، دامن عروس و داماد را به هم میبستند
چون دسته و چون هاون ، دوهست، و یکی هستم
این دوئی که یکی هست ، این عاشق ومعشوقی که مانند« ویس و رامین» همآغوشند ، انبازند ، « این پروینی که در زهدان هلال ماهست » ،همان معنای « ابلق » = بلک = جفت را میدهد .
به همین علت « ُسرمه که درهاون کوبیده میشود» ، معنای« چیزی را داردکه از بُن عشق پیدا شده است » وچشم را روشن میکند و طبعا ، توتیای چشمست
میکوبد تقدیرش در هاون تن ، جان را
وین سرمه عشق او ، اندرخور هاون نی
درهاون تن بنگر ، کز عشق سبک روحی
تا ذره شود ، خود را ، میکوبد و میساید
پس جفت نوزاد که « یاوره » باشد ، معنای « پیوند دوچیز درعشق » بوده است . چنانچه درکردی « یاوه ره »، هم به معنای رحم است و هم به معنای جفت نوزاد است ( شرفکندی+ بدایع اللغه ) .  پس هلال ماه که رحم ، و پروین که جفت نوزاد است ، یاوره اند . و چنانچه در رابطه حرکت دسته هاون و هاون دیده میشود ، درفرهنگ ایران ، عشق ، همیشه متازم پدیده بازی و حرکت و رقص است . به همین علت ، ایرانیان ، بامداد را « هاونگاه = هاون مینو » میخواندند ، و همکارآن را « مهر» میدانستند ( بخش چهارم بندهشن، پاره ٣٨ ) .  بامداد، گاه « مهر» است . روز را باید با مهرو خنده و بازی، آغازکرد .  اینست که« یافر»، معنای بازیگرو رقاص دارد . ازاین رو آناهیتا ، که خدای زهدان بود ، در رقص و بازی ( پای بازی ، دست بازی ) در آثارهنری، نقش میگردد.
یاوره ، درکردی هم به جنین و هم به جفت، گفته میشود . دیده شد که همین نام ، به دسته هاون نیز داده میشود ، چون جفت و همکارومعاون ِ هاونست، و ازآنجا که هاون ،غالبا با سائیدن وکوبیدن ُ سرمه چشم  بکارمیرود، و خود چشم ، با ماه و پروین پیوند داده میشود ، رابطه اینها را باهم دریابیم . درواقع ، چشم ، همان هلال ماه یا زهدانیست که مردمک چشم که پروین است ، جنین درآنست . ازاین آبستنی مداوم چشمست که نگاه و دیده و بینش ، زائیده میشود .  یکی از نامهای پروین ،« نرگسه » هست( برهان قاطع ) و گلی که اینهمانی با ماه دارد ، نرگس است ( بندهش ، بخش نهم ، پاره ۱۱۹). وچون چشم انسان ماهیست که خورشید را میزاید ، ازاین رو ، چشم ، نرگس خوانده میشود .
زچشمه چشم، پریان سربرآرند    چوماه وزهره وخورشید وپروین
پروین، نرگسه درون نرگس است . به همین علت در ایران برسقفها ، نقش نرگس را میبریدند ، چون نماد « بُن آفرینندگی عشق ، و چشم عشق بود که با تابش دیدش، همه را آبستن به عشق میکرد . آسمان ( سقف ) همیشه با چشم عشق ، انسان را مینگریست .
دانی که کجا جوئی ، مارا به گه ُجستن
در گردش چشم او ، آن نرگس آبستن
در دل چو خیال او ، تابد زجمال او
خیال ، نور جمالست که نطفه زیبائی باشد
دل، بند  بدرّاند ، او را نتوان بستن
طفل دل پرسودا ، آغازکند غوغا
پستان کریم او ، آغازکند جستن
پستان افشاننده او ، پرازشیر میشود و شیرخواره میجوید
دل ، زآتش عشق او ، آموخت سبکروحی
از سینه بپریدن ، هر ساعت برجستن
ماه وثریا باهم عهد وپیوند عشق بسته اند که نمیتوانندازآن بگریزند
خوش میگریزی هرطرف ، ازحلقه ما ، نی مکن
ای ماه، برهم میزنی ، عهد ثریا ، نی مکن
خود واژه « نرگس nargis » درپهلوی، که مرکب از« نر+ گیس » است ، درست به معنای « نرینگی و مادینگی = نرماده » است ، چون پسوند گیس = گیز= قیز= کیز ، واجد این معناست که بخوبی، بیان همان تصویر ماه و پروین است .
مقارنه ماه وپروین،عشق نخستین وازلیست که سرچشمه آفرینندگی و بینش است . تصویر جنین در زهدان ، نه تنها در هلال ماه و خوشه پروین ، و درچشم و مردمک چشم ، بیان اصل آبستنی و آفرینندگی و بینش بود ، بلکه نام کتاب سرودهای ایران ، اوستا نیز همین معنا را دارد . این به معنای آنست که اوستا ، سرچشمه زاینده بینش است . در ختنی ( Sten  Konow )  دیده میشود که اوستا  avastya = avastha به معنای « جای جنین در زهدان » است .   این واژه دراوستا، به شکل  ابستاگ abestag درآمده است .  در واقع این واژه بایستی مرکب از asta +  apa باشد .  پسوند « استه» ، که همان« هسته» امروزی باشد به معنای دانه میوه است که البته به استخوان هم اطلاق میشده است ، چون استخوان را هسته ای میدانسته اند که دوباره خواهد روئید .  زهدان ، آبگاه خوانده میشود، وبنا برهزوارشها ( یونکر) ، «آب = مایه »  و با مادرو زن ، اینهمانی داده میشود . 
پس « اوستا» ، ابستاگ = اوستا ، دراثر چنین جفتی و دورنگی و شطرنجی بودن ، اصل آبستنی بینش شمرده میشد . البته هرآبستن بودنی ، بیان وجود « سرّ و رمز وراز، یا بُن واصل و معنی» دردرون هرجانی و انسانیست . دروجود خود انسان، معنا هست ، چون همیشه آبستن است . شب، آبستن است، چون درشب، معنا هست . در خود زمان، معنا هست . آخرت ، بدان معنا نمیدهد. اینها ، همان سکولاریته است که همه دم ازآن میزنند ولی نمیدانند که یکی از بدیهیات درفرهنگ ایران بوده است . انسان مهره شش گوشه ، یا شش گونه مهره، با شش گونه امکان حرکت ، در بساط جهان و زمانست که پرازخانه های « تاریک و روشن » ، پر از اشیاء و رویدادهای آبستن ، و معنی دار و باطن دارهست . این پیآیند جهان بینی است که بُن جهان و انسان را « بهروج الصنم » یا « ماه و پروین »  میداند . این جهان بینی ، با ادیان نوری که میخواهند ازجهان بساطی بسازند که فقط « راه مستقیم و روشن » است و انسان، فقط یک امکان حرکت درست دارد ، و بقیه راهها ، همه گمراهه و کژراهه و کفرو الحاد وشرک ... است و هرکسی که ازاین راه راست بلغزد ، باید دچارسخت ترین عذابها و شکنجه ها درآن دنیا ، و فاقد هرگونه حق دراین دنیا گردد ، درتضاد است . اینست که بُن آفرینش ، همآغوشی« ماه خندان » که نام «هلال ماه» بوده است ، چون « هلال ماه ، همیشه زاینده » شمرده میشد، ، وبااقتران خوشه پروین با هلال ماه ، این تصویر ، اصل عشق و آبستنی و ابلقی ( تاریک و روشن بودن ) و معنی بود .  بقول عطار:
دلم از دلبران ، بُـتی بگزید    که به رخ ، همچو ماه و پروین بود
یا بقول فردوسی در بیان اوج زیبائی میگوید :
بت آرای ، چون او نبیند بچین    برو، ماه و پروین ، کنند آفرین
بساط جهان ، با غ جهان ، همه ازاین بُن جهان ، ازخدا ، آبستن به اسرار بینش و معنای زندگی میشدند ، و بیقراربودند که نه ماهه ، این اسرار ، این معانی را بزایند ، و وجودشان، درافشاکردن معنای وجود ، بخندد . انسان و خدا ، برسر خندیدن یا زادن سّر ومعنای آبستنی خود بدان ، با هم، بازی و گرو بندی میکردند :
چون خانه زدند ایشان ، من مانم ، شب ، تنها
بازی کنکان ، شب ، تا روز  بکوبم  پا
امروز گرو بندم ، با آن بت شکرخا
« من خوشتر خندم ،  یا آن لب چون حلوا »
انسان با خدایش باهم این بازی را میکنند که کدام میتواند بیشتر بخندند . این شاه شطرنج ، همان صنم یا بُت است که نامش « ُگل همیشه بشکفته » ، « گلچهره » ، « گل کامکار» است .
من، نیم دهان دارم ، آخرچقدر خندم
او همچو درخت گل ، خنده است زسر تا پا
مستم کن جانا ، من بدهم شرحش را
تا شهر برآشوبد ، زین فتنه و زین غوغا
برروی زمین ای جان ، این ، سایه عشق آمد
تا چیست خدا داند ، ازعشق ، برین بالا
« بهار» که مانند فرودین ( ارتا فرود = گوی باز، بازیگر با گویها یا تخم ها ، برهان قاطع) نام دیگراین خدا بود ، چون نام اصلی بهار به معنای نای به است ، با نوای نایش ، باغ جهان را آبستن و خندان میکند. بهار، دراصل وَن هره یا وَن غره بوده است(یوستی Justi ) که مرکب از دو واژه ( ghre, vanh+hra + ven ) است و به معنای « نای به » است که نام این صنم است . خدائی که با نواختن نی ، جهان جشن رامیسازد
ای نوبهار عاشقان ، داری خبر از یار ما
ای ازتو ، آبستن چمن ، ای ازتو، خندان باغها
جزو جزو ، آبستن از شاه بهار
جسمشان چون « درج » ، بر « دّر»  ثمار
او جان بهارانست ، جانهاست ، درختانش
جانها شود آبستن ، هم نسل دهد ، هم ، زه
ای ازتو ، خاکی ، تن شده ، تن ، فکرت و گفتن شده
وزگفت و فکرت ، بس صور، درغیب ، آبستن شده
نام دیگر« مقارنه ماه و پروین » ، ماه همیشه خندان وهمیشه زاینده ، با خوشه پروین، که بُن کل گیتی وجانهاست ، انـتـله یا انـتـله سـودا هست .  این واژه مرکب از پیشوند ِ « انته = انده » است که درعربی ، حنطه شده است ، وپسوند « اله » میباشد .« انده » ، که پیشوند « اندیمان= هندیمان » است ، یکی ازنامهای بهمن است، که تخم تخم ( من ِ من ، اندی + من ) است که سرّ و بُن و اصل همه جانها است . مثلا به شبدر( شب+ در= تخم شب= تخم زنخدا آل )، حندقوقا گفته میشود که « انده + کوکا » بوده است . کوکا ، نام هلال ماه است، و« انده »، همان بهمن( اندیمان) ، یا خوشه پروین است . درسانسکریت به تخمی که جهان ازآن میروید « براهمن+ اند Brahmaanda  » میگویند ، که به معنای « تخم برهما» است .anda درسانسکریت ، به معنای  تخم است( اوپانیشاد ، دکترتاراچند ) . تخم برهما ، کل عالم ، جهان عناصرو حواس است .  بنا بر بعض روایات هندو ، اولین چیزی که موجود اعلی آفرید ، آب بود ، و آن آب ، کف برآورد و بموج درآمد ، وازآن چیزی بوجود آمد که ـ تخم برهما » خوانند و آن تخم بشکافت ، نیمی آسمان ، ونیم دیگر زمین شد ( اوپانیشاد دکترتاراچند). اندیمان و هندیمان ، یک واژه اند . درکردی، « هه ند » کنایه ازشرمگاه زن است ( شرفکندی). به «فرزند» درایران ، « پندند = پند + اند » میگفته اند، که به معنای ، تخم ِ زهدان است  . همچنین واژه « اندرون = اند + رون » ، همین تخم یا بهمنیست که در درونسو هست .
دراندرون من خسته دل ، ندانم کیست
که من ، خموشم و او ، درفغان و درغوغاست - حافظ
انسان ، همیشه به معنایش ، به اندیشه هایش ، به رموزش ، آبستن است . در خموشی پوست ، کودک اندیشه در درون ، میروید و میجنبد و میرقصد و غوغا میکند . انسان ، اندیشه های حقیقی اش را زمانها باخود حمل میکند، تا زمان زائیدن آن فرارسد . این را « بردباری »  میگویند( بردباری ، معنای آبستنی دارد ، کسی بردباراست که اندیشه هارا فوری رد نکند ، بلکه ازآنها ، آبستن شود ، این فرهنگ همپرسی یا دیالوگ است . الهیات زرتشتی ، این تصویر اندیمان بودن « بهمن » را که بیان « تخم درون تخم بودن اوست » ، تغییر شکل داد ، وکاربهمن را « هندیمانگری » دانست. به عبارت دیگر اورا « همیشه حاضر درپیشگاه اهورامزدا» کرد، تا بدینسان معنای اصلی بهمن را ، ازبین ببرد . بهمن ، ندیم ومحرم اهورامزدا شد . درحالیکه دراصل ، چنین نبود .اندیمان بودن ، هویت « بهمن» است، وازاین تخم ( اندی) بهمنست که سیمرغ ( هلال ماه ) بوجود میآید  . هلال ، هم ۱- به معنای « پیکان دوشاخه » است ، و هم به معنای ۲- مار و ٣- پوست مار که می اندازد است( لغت نامه دهخدا ) . علت این اینهمانی، نیروی نوشوی وفرشگرد هلال ماه است. پوست انداختن مار، مانند گردش خودماه ، بیان روند فرشگرد ( نوشوی ) بوده است . دوشاخه بودن هلال، بیان همان ابلقی بودن هلال ماهست . ازانجا که هلال ماه ( پیدایش تعدد ، نرمادگی ، ابلقی ، یوغ ،سیم ... ) نخستین پیدایش بهمن بود، و گوهر بهمن را درگسترش مینمود ، فوق العاده مهم بود . ازاین رو ، نام سلمان فارسی ، بنقل از مجمل التواریخ و القصص ، قبل از اسلام آوردن ، « ماهـبُـد » بوده است . و خود نام « سلمان » هم که سپس اتخاذ کرده است ،ازریشه « سلم = sairima » میباشد ،  به معنای « سه نای » که سیمرغست، وچیزی جزهمان « ماهبد» نیست، و  به یقین سلمان ازآن آگاه بوده است . این نشان میدهد که سلمان فارسی ، خرمدین و ازپیروان سیمرغ بوده است .
پس « ماه و پروین= انتله » همان « اند» ، یا تخمیست که در« اله» =  ، در هلال ماه ، درصنم ، درزهدان آسمان ، در « تن = زهدان» هر وجود خاکی، هست . ازاین رو آن را « انتله سودا » یعنی « انتله عشق » میخواندند . تخم درپوسته هلال ، نهفته است تا بزاید و بخندد . این پیشوند « اندی » ، که مینوی درون مینو( تخم درون تخم = جنین درجفت ) بوده است، و پروین ( ارتا واهیشت، که اهل فارس آنرا ارتا خوشت= ارتای خوشه مینامیدند + بهمن = هما + بهمن ) در درون هلال خندان میباشد ، این محرم ترین و اندرونی ترین و صمیمی ترین بخش هرانسانیست .  ازاین رو « اندیمان= اندمان » را مولوی به همین معنا بکارمیبرد .
بجزازهجرآن مخدوم جانی 
  دل وجان را به عالم، اندمان کو
 و همین « اندی »، که بهمن + هما = پروین(= تخم کل عالم ) باشد ، ریشه واژه « اندیشیدن » است ، که درپهلوی « اندیشتن » ، بوده است . فرهنگ ایران ، روند اندیشیدن را ، روند زائیدن و گسترد ن وپهن کردن( شید کردن ) بهمن وهما، یا پروینی میدانسته است که بخش اندرونی هرانسانی است. اندیشیدن ، تفکراز بُن وجود خود ،  تفکرازاصل آفریننده کیهانی  خود بوده است . اندیشیدن ، وام گرفتن افکار،و یا تقلید از افکارشرق وغرب ،یا دزدیدن افکار از دیگران نبوده است ، بلکه اندیشیدن ، با محرمترین و صمیمی ترین و اندرونی ترین بخش ضمیر انسان ، که اصل پیدایش همه جهانست ، کار دارد .  اینست که « اندی » به معنای شگفت است و« اندیدن» ، تعجب کردن ، سخنی از روی حیرت و تعجب گفتن، و سخنی از روی شک و آهستگی گفتن میباشد . این بهمن و هما( سیمرغ) است که وقتی ما میاندیشیم ، از ژرفای ما ، زائیده میشود . اندیشیدن ، تعجب کردن ، شک کردن ، حیرت کردنست. بهمن که «اندی که مینوی مینو»ست ، سرچشمه پیدایش « ابلقی= دورنگی= نرمادگی= گوری= پلنگی » است.
چنانکه آمد ، ابلق ، دراصل ، «بلک» بوده است که درکردی به معنای دورنگ، و درسیستانی به معنای « جفت نوزاد= همیشه همراه » است .   نام دیگر مهرگیاه یا بهروز وصنم یا شطرنج ، « بلادانه » است ، و این نام ، راه را درجستجو به معنای اصلی پیشوند « بل» در « بلک » میگشاید .  « بلا، یا بل » ، همان واژه « وَل =وَلا » است که به معنای دوست وعشق است .  چنانکه  نامهای « داردوست » ، که عشقه و عشق پیچان باشد ، بالو و بَـلو و  والو valo است( فرهنگ گیاهی ماهوان ) .  یکی از نامهای دیگر داردوست(درخت دوستی وعشق ) ، دولگ است ( dolag )  است که همان « دولک » باشد، و به معنای « دوبهره ، دوبخش » است که درواقع همان « جفت = یوغ = یوگا » باشد( بازی الک دلک ) .این پیشوند « بل » همان « ول » است که درتدوال لهجه های جنوبی کنایه از « معشوق » است( دهخدا ) .
ول من ، شهربانو   نام داره     به دستش ، شاخه بادام داره
( البته شهربانو ، نام همان سیمرغ وهلال ماه بوده است )
همین واژه درعربستان، معانی زیرین را یافته است ۱-  پیاپی کردن دوکاررا (منتهی الارب ) ۲- پیوست یکدیگرکردن ، پیوستگی میان دوچیز( منتهی الارب ) ٣- دوستی باهم نمودن ( اقرب الموارد) وبالاخره به معنای دوستی و پیوستگیست .
 پس «بلک» یا«ابلک=ابلق»،به شیرابه دوستی میان دوچیزبرمیگردد. بساط شطرنج ، وبالاخره هرچه در جهان هستی میباشد ، ابلقی ، یا آمیختگی « تاریکی و روشنائی » ، پیوند « سیاه و سپید » و بالاخره « سنتز اضداد» است . به همین علت ، « رخش» ، اسپ رستم ، دراثر سرخ و سپید بودنش ، ابلق شمرده میشد . ماه ، که« اسپ» شمرده میشد ، ابلق بود ، به همین علت اینهمانی با « سیم = اسیم = فضه » داده میشد، و معنای « سیم = اسیم » همان یوغ و جفت است . به ماه شب چهارده ، کلیچه سیم  گفته میشد ( برهان قاطع ) /هنوزهم «سیم» ، دوچیزرا به هم وصل میکند ، و برای پیوند دادن ساختمان ،« سیمان» بکار میبرند . رستم ، براصل وبُن آفرینندگی ، که رخش باشد، و اصل عشق است ، سوار است . عشق ، جهان پهلوان ایران را حمل میکند . حتا ، رنگین کمان به دورنگ ، کاسته میشد، و « رخش » ، یعنی ابلق نامیده میشد .
هلال دوشاخ ماه ، که نماد « تن = زهدان » هرجانداری در گیتی هست ، زهدانیست که از« بهمن+ هما ، یا ارتای خوشه که نخستین پیدایش بهمن است» ، آبستن میشود . خوب دیده میشود که هلال یا « ابلق تن » ، با مهره شش گوشه پروین ، همبازی درشطرنج عشقند .  با آمدن ادیان نوری و « یکی شدن خدا » ، و پاره ساختن نوراز ظلمت ، و اینهمانی نور، با خیر و زیبائی و حقیقت ، و اینهمانی دادن تاریکی، با شرّ و زشتی و نادانی و دروغ ، اندیشه « جفت » ، سرکوب و تحریف و مسخ شد .  ازاین رو ما دیگر، این اندیشه « جفت بودن = ابلق بودن = دورنگه بودن » را در راستای عشق و آفرینندگی، و سرچشمه حقیقت و معنای زندگی ، درک نمیکنیم، و ازاین رو، معنائی را که آنها از« شطرنج عشق » داشته اند ، فراموش ساخته ایم ، و به همین علت ، بزم شطرنج » ، تبدیل به « رزم شطرنج » شده است .
این مفهوم جفت بودن، درهمان محتوای فرهنگ ایران ، در غزلیات مولوی بکار گرفته شده است ، که ما دراثر همان چیرگی « فلسفه نوربرّنده » و « صراط مستقیم» ، و« مفهوم توحید» ، ازآن ، بکلی بیگانه شده ایم ، و مجبوریم که همیشه ، همه این اندیشه هارا « تشبیهات و تمثلات و کنایات و استعارات و ... » بدانیم و ازآن بگذریم .« بهمن ناپیدا » که درارتا ( هما)ی پیدا خوشه میشود، ودرجهان افشانده میشود ، بُن هرانسانیست ، و طبعا ارتا ( فروهر)، جفت هرانسانیست .
زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته ای ؟
زتست حامله و ، حمل او ، تو میدانی
زتست حامله ، هر ذرّ ه ای ، به سرّ دگر
به درد ،  حامله را مدتی  بپیچانی
چهاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کزو بزاید  انالحق و بانگ سبحانی
انسان، زهدانیست که ، آبستن به تخم خداست . همین ابلق بودن ( بلک ) ، همزاد بودن انسانست . ازسوئی همان هلال ماه ، که تن و خرد هرانسانیست ، یک شاخش ، بهرام ، وشاخ دیگرش رام است که چهره دیگر سیمرغست .
لیلی و مجنون عجب ، هر دو به یک پوست درون
آئینه هر دو توئی ، لیک  درون نمدی
« آیئنه ها را درگذشته ، درون نمد میگذاشتند تا روشن بماند ». لیلی ، که همان « لیل= شب» باشد، جانشین ارتا یا صنم میشود. شب یا « شه و » ، همان آل یا صنم بوده است .
نه تنها ، انسان ، موجودی آبستن و ابلق و همزاد  و جفت است ، بلکه هر ذره ای درجهان « تخمی درون تخم » و آبستن به سرّی هست ، که اصل آفرینندگی و زیبائی است .
توهرگوهر که می بینی ، بجو دُرّی دگر در وی
که هر ذره  همی گوید که درباطن ، دفین  دارم
ترا هرگوهری گوید ، مشو قانع به حسن من
که ازشمع ضمیرست آن که نوری درجبین دارم
همین همزاد و جفت بودن انسان با بُن گیتی و با سیمرغ ، سبب پیدایش « جستجو و بازی و حرکت همیشگی، و شادی ازآن جستجو » میگردد . جویندگی ، اوج سعادت میشود ، نه راه موقت برای رسیدن به حقیقت در پایان و منزل کردن درآن . سکون و توقف وماندن ، بی رقص وبی بازی و بی لعب ، و یخ بستگی و افسردگی وملال است . بجای حقیقت ثابت و معین و روشن که باید محکم به آن چسبید ، جستجوی شطرنجی در بُن همه چیزها ، حرکت شادی بخش ، یعنی بازی و رقص انسان میگرد د . انسان با داشتن چنین همزادی و همراهی و همپرسی ، ترس از شک و سرگشتگی و حیرت و گمشدگی و تنهائی ندارد . اوست که همیشه انسان را در جستجوی سرّ هرچیزی یاری میدهد . جستجو ، یک بازی شطرنج است . شاه ، خودش هرکسی را همراهی میکند تا شاه را درخودش بیابد .
آن یار که گمکردی ، عمریست کزو فردی
بیرونش بجُستستی ، درخانه ، نجُستستی
این طرفه که آن دلبر، با تست درین جستن
دست تو گرفتست او ، هرجا که بگشستی
درُجستن او ، با او ، همره شده و می جو
ای دوست زپیدائی ،  گوئی که نهفتستی
این جفت بودن انسان با حقیقت و سرّ و اصل همه چیزهاست که در تاریکی جستجو و آزمایش به او یقین میدهد که از جستجو وآزمایش نترسد، و وحشت نکند، چون حقیقت ، مانند کفش اوست که فقط بپای او میخورد، وهرکسی درتاریکی هم کفش یا حقیقت خود را بازمی یابد
پارا زکفش دیگری ، هرلحظه تنگی و شری
وزکفش خود، شد خوشتری ، پارا درآن جا راحتی
جان، چون نداند نقش خود ، یا « عالم جانبخش خود »
پا می نداند کفش خود ، کان لایق است و بابتی
جان نیز داند « جفت خود» ،  و زغیب داند  نیک وبد
کزغیب ، هرجان را بود ، درخورد هرجان ، ساحتی
جان، که درتن خود، که « جفت و یوغش » هست ، دراثر همان جفت بودن ( باهم همآهنگ بودن، و دراثر همآهنگی به حرکت آمدن و عمل کردن ) نیک وبد ( معیارهای اخلاقی و ارزشها ) را میشناسد . البته درفرهنگ ایران، خرد، چشم چنین جانیست ، و در رابطه با این اندیشه است که میتوان نکته ای را که درمینوی خرد آمده است ، روشنتر و ژرفتر فهمید .
درمینوی خرد ( تفضلی ، بند ۴۷ ) میآید که خرد، درهمه تن جای میگیرد مانند « کالبد پای درکفش » . به سخنی دیگر، هرخردی ، جفت تن کسی است، و خرد ، در سراسر تن خود ، مانند پائی در کفش جامیگیرد . خرد، فقط درسرو درآسمان و در حکومت و سلطان نیست ، بلکه درهمه تن ، درهمه مردم ، درهمه جهان ، درهمه ملت است . این اندیشه ، ازجفت بودن خرد و تن ( همه اندام ) ، حکایت میکند . این سخن درواقع ، بیان همان بودن « بهمن دردرون وجود انسان » است .  
 
منابع ومآخذ، در پرانتزها در خود مقاله ، جا داه شده است
بررسی صنم و شطرنج ادامه دارد