فریب - ۵


منظر حسینی


• شب پر بود از بو و خنکی. ماه، گرد و تمام، زمین را روشن کرده بود. راه شیری و ستاره‌های دنباله‌دار در آسمان می‌درخشیدند و شب با دستان مخملی‌اش از دکمه‌های باز پیراهنش بر پستانهایش دست می‌کشید. چشمانش را بست و گذاشت شب و نسیم تنش را لمس کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱٣ شهريور ۱٣٨۶ -  ۴ سپتامبر ۲۰۰۷


شب پر بود از بو و خنکی. ماه، گرد و تمام، زمین را روشن کرده بود. راه شیری و ستاره‌های دنباله‌دار در آسمان می‌درخشیدند و شب با دستان مخملی‌اش از دکمه‌های باز پیراهنش بر پستانهایش دست می‌کشید. چشمانش را بست و گذاشت شب و نسیم تنش را لمس کنند.
سِحر شده بود و در نور ماه راه می‌رفت. تکه‌ای ابر،جلو چشمان شیری ماه را گرفت و ماه برای لحظه‌ای پشت تکه‌ای ابر پنهان شد و باز بیرون آمد.
در این فضای باز،صداهای شب آشکارتر بگوش می‌رسیدند.صدای رقص پرهیاهوی برگهایی که به زمین ریخته بودند.صدای زوزه دوردست و کشیده سگ‌ها.صدای چرخ‌های آهنین قطاری بر روی ریلهاو صدای شاخه خشکی که در دستان باد می‌شکست.
صدای آمبولانس‌ها که از یک زخم به زخمی دیگر می‌رفتند گوش را کر می‌کرد.

برای لحظه‌ای چشمانش را بست.نفسی عمیق کشید.سرش پر شد از مه.مهی غلیظ که روی اندوه غلیظ او کشیده می‌شد و ذهنش را می‌ربود.حسی نشاط‌آور در زیر پوستش پخش شد. تنش مثل پرنده‌ای سبک می‌شد و می‌خواست مثل شبپره‌ای در آسمان بجهد و بچرخد.
لبخند زد اما خنده‌اش کیفیت شادی را نداشت.

به میخانه‌ای رسید.دو مرد جوان،باریک اندام و کشیده با پیراهن سیاه در دو سوی در ایستاده بودند.بی‌تفاوت،خشن و ساکت بنظر می‌رسیدند.هیاهوی آدم‌ها گوش را کر‌ میکرد.به دنبال عده‌ای که از پله‌های مدور سالن بالا می‌رفتند راه افتاد و بالا رفت. سالن پر بود از آدم‌هایی با لباس‌های مبدل که مستانه می‌خندیدند و می‌رقصیدند.دست برد به صورتش.فراموش کرده بود صورتکش را با خود بیاورد.

لحظه‌ای مکث کرد.هنوز نمی‌دانست در آنجا چه می‌کرد.مقابل بار،یک صندلی خالی بود. نشست.گیج شده بود.روزنامه‌ای را برداشت و مشغول خواندن شد.نورهای سقف،مثل خورشید بر شانه‌های عریان زنانی که دم به دم آرایش سیمایشان را تجدید می‌کردند تا بتوانند در برابر گرگهای وسوسه،برقرار باقی بمانند می‌تابید.فضای سالن پر بود از هوا و هوس و رازهای پنهان هستی.دلش می‌خواست کسی او را دیوانه‌وار می‌بوسید.

از پشت روزنامه دید مردی در زاویه سمت راست،در پناه میزی کوتاه نشسته و به او خیره شده است.بالا‌تنه مرد کوتاه بود و پاهای بلندی داشت.سرش کوچک بود و خطوطی گستاخ بر چهره‌اش به او شباهت یک محسمه را داده بود.چشمانش سرد و مغرور بود.
فریب اطمینان داشت که این مرد از هیچ چیز نمی‌ترسید!
مرد از پشت میزش برخاست و به طرف فریب که می‌کوشید خود را پشت روزنامه پنهان کند آمد. بی‌آنکه چیزی بپرسد در کنار صندلی فریب ایستاد.فریب نیم نگاهی به او انداخت و پرسید:
چه می‌خواهید؟
صدایش در همهمه سالن گم شد.
مرد پرسید:
چه گفتید؟
آهنگ صدایش گستاخ و بی شکیب بود.
فریب تکرار کرد:
پرسیدم چه می‌خواهید.و چشمانش را به خطوط روزنامه دوخت.
مرد همان‌طور که به فریب ذل زده بود گفت:
شما را می خواهم!
فریب لحظه‌ای ساکت و برآشفته ماند.می‌خواست بدون گفتن کلمه‌ای آنجا را ترک کند.اما به سرعت به خود مسلط شد.در دل از اطمینانی که این مرد به خودش داشت خوشش آمد.
مرد گفت:
فقط می‌خواستم پیش شما باشم.نه چیزی دیگر!
فریب گفت بنشینید.اما بدون گفتگو!
دلش می‌خواست مرد او را دیوانه‌وار می‌بوسید.احساس دخترکی را داشت که برای نخستین بار از یاد بوسه‌ای به لذت رسیده بود و می‌ترسید مثل گیاهی که پس از گرده افشانی می‌میرد،او نیز پس از بوسه بمیرد.

انگشت مرد گونه فریب را نوازش کرد.
می‌خواهم شما را ببوسم!
فریب به محض شنیدن کلمه بوسه از جا پرید و چهره اش شعله‌ور گشت.
انتظار آن همه بی‌پروایی را نداشت.
مرد بازویش را دراز کرد و شانه فریب را در دست گرفت و او را روی صندلی نشاند.
چشمان فریب به سوی او برگشت و چنان به او نگریست که گویی ترسید مرد با آن چشمان سرد، او را از هم بدراند.
با خود فکر کرد این مرد هنوز در سن باورها بود چیزی که خودش آن را پشت سر گذاشته بود.

فریب خاموش بود.چهره‌اش تاریک شده بود.
پرسید:
چرا اینجا همه می‌خندند؟
اینجا از یک دیوانه‌خانه هم بدتر است.چون جنون ِدیوانه‌های در این سالن،واضح و آشکار است و با صحنه‌پردازی به نمایش گذاشته شده است.
با این حال دلش می‌خواست در این نمایش جنون آمیز شرکت کند.   

بی هیچ توضیحی از جایش برخاست و به سرعت از پله‌ها پایین رفت.از در ورودی خارج شد. باد در گیسوانش پیچید و آن را به هم ریخت.در پیاده‌رو خیابان،تند،شروع به رفتن کرد.ویترین یک فروشگاه سکس شاپ توجهش را جلب کرد.مقابل ویترین توقف کرد.در پرتو نورهای قرمز فروشگاه چشمش به یک ماسک افتاد. بدون هیچگونه توقف و تردیدی وارد فروشگاه شد.از قفسه روبرویش ماسک را برداشت و به دختر فروشنده که با لوندی به او ذل زده بود پول آن را پرداخت و بیرون آمد.
یکباره سبک شد.احساس کرد همه موانع بیرونی از میان رفته بودند.زیرا دیگر هیچ نیازی به کوشش برای تطبیق دادن خود با شرایطی که در برابرش قرار گرفته بود نداشت.

باز به طرف میخانه برگشت و باز از پله های دورانی سالن بالا رفت. بوی عرق واسپرم با عطرهای آدمها در هم آمیخته بود.سرش سنگین شده بود و مثل بازارهای شرق، پر از همهمه و رنگ و بو بود.
ماسک را بر چهره‌اش گذاشت.حالا به راحتی می‌توانست به آنها خیره شود.
مرد هنوز همانجا نشسته بود و از دهانش بوی خونِ شکار،چون مهی بیرون می‌ریخت.

فریب به طرف همان صندلی که مدتی قبل روی آن نشسته بود برگشت.مشروب همیشگی‌اش را سفارش داد.همینکه لیوان در مقابلش قرار گرفت بلافاصله آن را تا ته نوشید و باز به آدمهای زیبا و خوشپوشی که در سالن بودند خیره شد.در زیر پوست سالم و لطیف آنها حفره هایی را دید که به وسعت یک اقیانوس،دهان باز کرده بودند.در پشت سینه‌هایشان،دلهایی سیاهتر از رنگ افریقا می‌تپید.گویی این آدمهای نقابدار،هستی را رنجی می‌دیدند که فقط با فرار به یک بازی با جامه‌ای مبدل می‌توانستند از آن رهایی یابند و خود را تسلی دهند.
می‌توانست در پس نقاب‌های ِ آرام ِ آنان چهره دردآلود و متلاطمشان را باز شناسد.تمام این شبهای به ظاهر فریبنده،نمایانگر نبرد بی‌پایان و وحشتناک مرگ و انسان بودواگر فقط برای لحظه‌ای جریان فریبنده این بازی باز می‌ایستاد تمامی آنان در رنج تنهایی و مرگ فرو می‌رفتند.
اندیشید حالا همین آدم‌ها بدون هیچ ملاحظه‌ای در کشتاری جمعی و برای تماشای قربانی کردن او در آنجا جمع شده بودند.
دلش می‌خواست آنها را هُل دهد تا به دهان خیس خاک اروپا فرو روند!

هیچ گناهی بزرگتر از این نبود که خویش را تسلیم این فریبِ ِ فریبنده و زیبایی سطحی کند.هوای اینجا آکنده از شهوت و مرگ بود. در هیچ کجا به این شدت رابطه شهوانی میان مرگ و زندگی را احساس نکرده بود.
او میان اینها چه می‌کرد؟
سکه‌ای را روی پیشخوان گذاشت.از پله‌ها پایین رفت و در شب گم شد.

در یک آن خیابانها یکسره تاریک شدند.برای فرار از تاریکی،قدم‌هایش را تندتر کرد.در پیاده‌رو،کنار دیواری توقف کرد.سرش را در دست گرفت و چشمانش را بست.خیابان از صدای بمباران پر شد.فکر کرد شاید در همان لحظه خانه‌اش با خاک یکسان شده بود.تاریکی همه چیز را انگار در عنصری تازه غوطه‌ور کرده بود.
متوجه نشد چه وقت تاکسی گرفت.ناگهان خود را در میان راه دید.خیابان‌هایی که تاکسی در آن لحظه از آن می‌گذشت همان‌هایی بود که در گذشته با محبوب مرده‌اش از آنها گذشته بود و تقریبا فراموششان کرده بود.
ناگهان مثل پرنده‌ای که تا آن لحظه به زحمت روی زمین نشسته باشد،بلند شد و آرام آرام به سوی بلندی‌های پر از سکوت ِ خاطره پر کشید.دیگر از همان خیابانهایی که آنروزها از آن گذشته بودند عبور نمی‌کرد بلکه در گذشته‌ای لغزان،غم‌آلود و شیرین روان بود. به موجودی مانند بود که بیرون از مرز زمان در حرکت بود و به یاری نیرنگ ِخاطره، آنچه را در دسترسش نبود به دست آورده بود.از خیابان فردوسی می‌گذشت.از جلوی کافه نادری رد می‌شد.خیابان کاخ را بالا و پایین می‌رفت...
برای لحظه‌ای اگرچه کوتاه،زمان را به عقب برگردانده بود و یا حرکت آن را متوقف ساخته بود و زنی در درونش دوباره متولد شده بود.زنی که جوانی‌اش را زمان نمی‌روبود.زمان و زنی که واقعی بود اما فعلی نبود.منظر مرده‌اش باز بیدار شده بود و در یادی دوردست جان گرفته بود.تکه‌هایی از خود را از چنگال‌های بی‌رحم زمان بیرون کشیده بود و از زمان،به بیرون پای گذاشته بود.
تمنای ذهن را از زمان،دزدیده بود.یادهایش را از تاریکی زمان بیرون کشیده بود.اینها تنها چیزی بودند که مالک آنها بود.چیزهایی که از درونش بیرون کشیده بود و هیچکس آنها را نمی‌شناخت.لحظه‌ای که فقط یک لحظه نبود.بلکه گُویی بود بلورین،پر از صدا و هوا و دریایی حس.
خطوطی از کتاب زمان،که به زمان اکنون،این حال پایان‌نیافتنی ترجمه‌اش کرده بود و راز و رمز آن را گشوده بود.
دیگر از چه چیزی باید می‌ترسید!

افسون خاطره و این بازی ذهنی،تفکیک شدنی نبود.اما می‌دانست که هیچ چیز در خودش و به خودی خود قدرت و معنایی نداشت و او بود که این قدرت و معنا را در آنها می‌ریخت.

به خانه رسید.خانه هنوز پابرجا ایستاده بود و از بمباران،ویران نشده بود!

۩


   پات با صدای چرخاندن کلید،خودش را به پشت در رساند و همچنان که دمش را تکان می‌داد به پای فریب آویخت.فریب نشست روی زمین و گوش‌های او را نوازش کرد.بوی الکل از دهانش بیرون ریخت.احساس می‌کرد گونه‌هایش گلگون شده بود و روی چانه و پیشانی‌اش از عرق مرطوب بود.بارانی‌اش را به روی تخت پرت کرد.به سوی اتاق مرگ رفت. در آستانه در ایستاد و از بوی تعفن مرگ که خانه را پر کرده بود تهوعش گرفت.به حمام رفت.شیر آب را باز کرد.دستش را زیر آب گرفت و به صورتش مالید.حالش جا آمد.
همانطور که مقابل آینه ایستاده بود پیراهن را از تنش در آورد و به کناری انداخت.ماسک جمجمه را که خریده بود بر چهره‌اش گذاشت.
مثل حوا عریان بود.

به آشپزخانه رفت.کمی آب به جوش آورد.در فنجان ریخت.یک قاشق قهوه به آن اضافه کرد و در کنار تن ِمرگ،در صندلی همیشگی‌اش فرو رفت.به او چشم دوخت و گفت:   
امشب منتظر قصه‌ات ماندی نه؟

یکی از آن شب‌هایی که بی تو رفته بودم قدم بزنم دلم می‌خواست هیچ بجز تهی،در مقابلم نباشد.
جایی توقف کردم.
آب بود.فقط آب.هوا رو به تاریکی می‌رفت.
در خیال فرو شدم.
هنگامی که بیدار شدم شب آمده بود. روبرویم دریا.بالای سرم دریایی از ستاره.
به سوی تو برگشتم.خیابان،خالی بود.آدم‌ها به اتاقک‌هایشان پناه برده بودند.
تو روی صندلی‌ات نشسته بودی.در به روی شب بسته بودی.ستاره‌ها را زندانی پشت پرده کرده بودی.به من لبخند زدی.
گفتی:
سلام.عروسک پشت پرده من!
چرا محبوبان،یکدیگر را به یک جمله "عشق من" کاهش می‌دهند!
بعد رفتی و پرده را کنار زدی.نفسم حبس شد.
گفتم:
من شبیه این مجسمه هستم!
من شبیه عروسک پشت پرده هستم!
گفتی:
نه.تو زنده‌ای فریب.این فقط یک تصویر بدل از توست.
در صدایت اندوه پیچیده بود و گویی صدایت از ته درخت کهنسالی بیرون می‌آمد.

گفتی:
تو فریب هستی.به همین دلیل زنده‌ای.یک فریب زنده.
گفتم بگو دوستم داری.
گفتی:
مثل آفتاب که بخواهم یا نخواهم هرروز طلوع می کند.مثل آفتاب!
بعد از پشت بغلم کردی.سرم را به بازویت تکیه دادم.باد در پنجره پیچید.سرت را در گیسوانم فرو بردی.
گفتی:
بویت را به سینه کشیدم!

آن شب،بوسه‌ات مثل باران،فرّار بود
کوتاه بود مثل یک نفس.
داغ بود مثل تابستان.
خیس بود مثل ژاله.

فریب اشگهایش را از گونه‌اش پاک کرد:
بیا
بیا مرا ببوس.
نمی‌خواهم چشمانی جز چشمان تو نگاهم کند و دلدار ِ دلی جز دلِ ِتو باشم!

بیا این عروسکی را که در کنار تو می‌میرد ببوس.
بیا محبوب من.

از روی صندلی بلند شد.به طرف او رفت.سرش را به گوش او نزدیک کرد و روی پوستش نفس کشید.صدای نفس‌های گرمش در گوش او پیچید:
میشنوی؟
صدای طوفان را می‌شنوی.
وباز در گوشش نفس کشید.این صدای طوفان است که از درون من بر می‌خیزد.
به طرف قفسه کتاب‌های او رفت.کتابها را با دست روی زمین ریخت.نشست و تمام آنها را ورق ورق و تکه تکه کرد و روی کف اطاق پخش کرد.همان‌طور برهنه روی کاغذها خوابید و روی آنها قلت زد.تکه‌هایی از آنها را برداشت و بر پوست تنش چسباند.
می‌خندید.می‌گریست و خودش را بر کلمات خاکستری له شدهِ قصه‌ها می‌مالید.

ناگهان بلند شد.به طرف تخت او رفت.در کنارش ایستاد:
نگاه کن!
خودم را به گورستان ِواژه‌هایت بدل کرده‌ام!
از تنم الفبا می‌چکد."زبان‌پریش" گشته‌ام. می‌بینی!
بیا.
بیا و الفبای تن ِپریشان ِمرا بخوان.
تمام الفباهای دنیا دارد از پوست من می‌چکد.تن من،خانه خاطرات تو شده.تمام قصه ها در تن من جاری‌ست!

یادت هست می‌گفتی فقط در شب می‌توانستی چهره‌هایی را که در روز،پشت ماسک‌ها پنهان می‌شدند و در شب مثل ماه،زلال می‌شدند را ببینی.در شب،پرده‌ها فرو می‌ریختند.صورتک‌ها برداشته می‌شدند و آنها می‌ماندند.برهنه در شب.برهنه مثل شب.با تمام ترس‌هایشان.
می‌گفتی شب که می‌شد صورتک‌های روز را جمع می‌کردی و می‌خواندی.کتاب صورتک‌ها را می‌خواندی.
وقتی کوچک بودی ماسک‌های دیگران را می‌خواندی.وقتی بزرگ شدی فقط ماسک‌های خودت را.
و من گفتم:
هیچ چیز عجیبی وجود ندارد.در درون همه ما کسانی زندگی می‌کنند که ما نامشان را نمی‌دانیم و آنها همیشه صورتکی به صورت می‌گذارند و اگر گاه بر این صورتک‌ها چنگ‌اندازیم،خشمگین می‌شوند و از ما انتقام می‌گیرند.

حالا بلند شو و صورتک مرا بخوان!
ببین!
من هم برهنه هستم.
فقط یک ماسک دارم.
می‌بینی!
یک ماسک اسکلت که شبیه جمجمه خود توست.

می‌دانی محبوب من،تو اصلا هیچ چیز ننوشته‌ای. تمام آدم‌ها،مکان‌ها،سال‌ها و زمانی را که در قصه‌هایت نام برده‌ای وجود ندارند.هیچیک از آنها هستی ندارند.حتی تو نیز وجود نداری. نیستی.نیستی.نیستی.....

چیزی بگو!
چیزی بگو محبوب من.
آغوشت یک بغل خواب ِ مرگ است.
من در کنار جسد تو به کوچکی یک عروسک چوبی شده‌ام.یک مترسک فرسوده بی‌جان،در قفس سنگی این خانه.
مرا بغل کن.بگذار در من زنی دیگر،زنی از دوردست‌ها،زنی بیرون از مرز زمان،بیدار شود.
نمی‌خواهم در تو بمیرم.

۩