مادرم سیزده ساله بود آن شب


اکبر کرمی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ آبان ۱٣٨۲ -  ۱۴ نوامبر ۲۰۰٣


قرن بیستم بود
سال هزارو سیصدو پنجاه و شش
و من ده سالم بود
پدرم می گفت از اینجا برو
از اینجا نرو
زندگی یعنی این
×××
مادرم در آینه گم شده بود
و موهای سفید و قشنگش را شانه می زد
مادرم در آینه دنبال چه می گشت آن شب!؟
- آدم مار بزاید، اما
دختر نزاید –
پدرم پنهانی به تماشا نشسته بود
در مهتابی
در مهتاب
مادرم در آینه دنبال چه می گشت آن شب!؟
من در آینه دختر کوچکی می دیدم
که موهای سیاه و قشنگش را شانه می زد
و به آینه دل می داد
مادرم سیزده ساله بود آن شب
×××
قرن بیستم بود
سال هزارو سیصدو هفتادو دو
من بیست و شش سالم بود
و می دانستم خوشبختی در ذهن ما متولد می شود
بزرگ می شود
و می میرد
×××
مادرم هر روز صبح - با لگد - مرا برای نماز بیدار می کرد
پدرم هم می خواند
نه، فریاد می کشید:
آه، ما بسیار خوشبختیم
چون مسلمانیم
چون در این خاک متولد شده ایم
چون، چون، چون، ..
ولی نمی دانست، من – در آینه - به دامن رویا پناه خواهم برد
آب خواهم خورد
دوست خواهم داشت
و چون پدرم آدم سیب خواهم چید
قرن بیستم بود اما
ما از مجاور قرن بیستم عبور می کردیم
با کفش های وصله وصله و باستانیمان
 
اراک/ بهار/۷۲