لرزه ها


مهدی فلاحتی


• ۱۷۰ صفحه، لرزه های فریده ی زبرجد است. وقتی می خوانی ش، می بینی که می شود در ۵۰ سالگی، شروع کرد به نوشتن و حاصل، کاری درآید شانه به شانه ی کارهای نویسندگان پخته یی که چند دهه از عمر نخستین اثرشان گذشته است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٨ شهريور ۱٣٨۶ -  ۹ سپتامبر ۲۰۰۷


۱۷۰ صفحه، لرزه های فریده ی زبرجد است. وقتی می خوانی ش، می بینی که می شود در ۵۰ سالگی، شروع کرد به نوشتن و حاصل، کاری درآید شانه به شانه ی کارهای نویسندگان پخته یی که چند دهه از عمر نخستین اثرشان گذشته است.
نمی دانم چقدر از نثر درست و دلچسب این کتاب و چقدر از چگونگی روایت پاره های کتاب را می شود به حساب کارگاه «نوشتن خلاق» شهروز رشید در برلین گذاشت و چقدر از آن را به حساب نظرِ اهل فنی که پیش از چاپ، آن را خوانده اند. هرچه باشد، یک واقعیت، روشن است: تا اثری خود مایه و پایه ی لازم را نداشته باشد، با هیچ ویرایش و اصلاحی نمی توان به اثری خوب تبدیلش کرد. «لرزه ها» یک اثر خوب است. یعنی توانسته است:
۱) نثر یکدست و صحیصی داشته باشد؛
۲) جذبه یی نیرومند برای کشیدن خواننده تا پایان کتاب را – بسا بی وقفه – داشته باشد؛
٣) صمیمی باشد و از افراط و تفریط و اغراق ها و بدنمایی هایی که در کتاب های خاطرات، رایج است، به دور مانده باشد؛
۴) هویت خود را، همچون کتاب خاطرات، حفظ کرده باشد و مانند برخی کارهایی که اخیرا در خارج از ایران منتشر شده، در بین خاطرات و داستان، سرگردان نباشد.

«لرزه ها» زندگینامه ی فریده ی زبرجد است از کودکی تا امروز. وزن اصلی کتاب، بر دوش بعد از انقلاب ۵۷ است و زندگی مشترک نویسنده با فرج سرکوهی. فریده در این کتاب، افزون بر معرفی و توصیف آدم های زندگی خصوصی خود، درباره ی آدمهایی – با ذکر نام یا بدون ذکر نام - نوشته که چگونگی حضور و فقدانشان برای شماری از اهل سیاست و فرهنگ در ایران، همچنان پرسش برانگیز است؛ و در این عرصه، خاطراتش از پیروز دوانی، بسیار خواندنی ست.
این زندگینامه، از آنجا که نخست به قصد انتشار نوشته نشده (این نکته را با خواندن مقدمه درمی یابیم)، وقتی به هیئت کتابی در آمده، شکل یک مجموعه از خاطرات پراکنده را گرفته که فاقد خط ممتد زمان – لازمه ی زندگینامه ی متعارف – است. معلوم است در زمانهای متفاوتی که نویسنده خاطرات متفاوتی را به یادآورده، نوشته شده. اما همین پراکنده ها، بطور آشفته و بی هدف کنار هم قرار نگرفته اند. کوشیده شده است که چیدن پاره های کتاب در کنار هم ، شکستنِ آگاهانه ی خط مستقیم زمان باشد و چگونگی ساخت کتاب از چگونگی ساخت سنتی کتابهای خاطرات، فاصله بگیرد. تلاشی که در مجموع، موفق بوده و، به گمانم، یکی از عواملی که تا پایان کتاب، موجبِ حفظ اشتیاق خواننده می شود، همین است.
کتاب را ورق می زنم. بر صفحه ی ۱۱٣ مکث می کنم. تنها پاره خاطراتی که در این صفحه آمده، این است:

«هزار بار از بهار (دختر فریده و فرج) شنیده بودم:
- دلم نمی خواد بزرگ شم.
و هربار منِ ابله پس از شنیدن این جمله، به خودمان دست گل داده بودم که عجب دوران کودکی خوبی برای بچه هامان فراهم کرده ایم.
جمله ی بهار را بارها برای دیگران نقل کرده ام و کسی از من نپرسیده:
- چرا؟
بهار دوازده ساله است و ما دو سالی ست که در برلین هستیم. فرج در زندان است و مهمان داریم. بهار از کودکی اش حرف می زند و می گوید:
- وقتی بچه بودم، دلم نمی خواست بزرگ شم.
- چرا دلت نمی خواست بزرگ شی؟
- واسه این که بابا زندان رفته بود، هرکسی هم که خونه مون می اومد، زندان رفته بود. خب فکر می کردم اگه منم بزرگ بشم باید برم زندان. دلم نمی خواست.»

«لرزه ها» را نشر نقطه منتشر کرده است.

www.mehdifalahati.com