سفر به بغداد؛ پایتخت دیوانه ترین کشور جهان عرب


عرفان قانعی فرد


• عراق، که از روز اول، هرگز رجال و نخبه گان اداره اش نکردند؛ از چاکران بریتانیا – مانند نوری سعید و عارف تا بعث - و از همان اول، انگلیسی ها به سه جماعت تقسیم کردند: کردها، سنی ها و شیعیان و شاید جنون چرچیل امروزه به واقعیت رسید. شیعیان بیگانه می نمایند؛ کردها، حس تبعیض داشتند اما موجودیت سیاسی واقعی تری یافتند و سنی ها کوششی، جز غرولند، برای نهادینه شدنشان نمی کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۹ شهريور ۱٣٨۶ -  ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۷


به نامحبوب ترین شهر جهان عرب امده ام. باز عصر امروز به بغداد رسیدم، شهری از جهان عرب، که از گنجینه های بابلی اش آواری بیش بر جای نمانده. هنگام فرود هواپیما در باند از دور قصر نیمه خراب صدام همچو عجوزه خودنمایی می کند. سفر به بغداد در این آشفتگی، تجربه ای مهیج است درمیان تفاوت و تضاد و ناهمگونی؛ به شهری زشت، بی جذابیت و بی تحرک. شهر به دار اویختن و اعدام، بمب و ترور، شهری که پس از ورود امریکایی ها با بلوک های سیمانی شقه شقه شده و هر خیابان و کوی و برزنی میانش محدود و محصور مانده، میان تیرچه بلوک های خوف آورش با ماشین های نظامی در حال تردد یا متوقف و یا سربازان تا بن دندان مسلح، کشیک می دهند و بعضی از ایشان در میان گرما پشت ماشین زرهی کمی لباس رزم از تن بدر کرده تا اندکی حس سبکی کنند.
بغداد؛ شهری که در هر تغییر رژیمش صدها و هزارها کشته داد، در هر تحولش قتل عام شد و خون ها ریخته و هول و هراس بر دل مردمانش انداخت؛ حاکمانی که هر کدام جنازه شرحه شرحه و خون حاکم پیشینش را دیدند و به زور قدرت را به چنگ اوردند؛ ملک فیصل، نوری سعید، قاسم، عارف، بکر، صدام؛ هر کدام در حمام خون راه انداختن، به سودای تسخیر قدرت، شتاب داشتند و گوی سبقت از اسلاف خویش بربودند.
بغداد؛ شهر وحشت و رنج و غم؛ وحشتی که در درازای تاریخ صدبار تکرار شده. شهر حاکمان و مقامانی که یا مردمان را به دار مجازات اویخت و یا تیرباران کرد؛ شهر سوقصد و توطئه و شهر صلح ناپایدار؛ میان دو رود غریب – دجله و فرات – شهری بی روح و بی گذشته ای ارام؛ شهر گریز و تجاوز و غلبه و سلطه؛ شهری خالی از سکون و آرامش و شهر نافرجامی و ناسازگاری که دیگر در آن، تو گویی، آزادی معنایی ندارد؛ شهری که می گویند، عصر شکوه و خلافت را به خود دیده، اما امروزه روز به جهانیان، اوج خشونت و هراس را به نمایش گذاشته؛ انگار که مغایر با عهد ماضی، تاریخ و هویتش را گم کرده. بغداد؛ شهری که از دلربایی و شکوهش در لابلای تاریخ، جز خشت و گل، شکوه و اصالتی نمانده. (هر چند تیری تژاردن Thierry Desjardin در کتاب" ۱۰۰ میلیون عرب "عراق را کشوری به نهایت متشتت و شکاف خورده در سال ۱۹۷۵ معرفی کرد و بغداد را؛ پایتخت دیوانه ترین کشور جهان عرب نامید!)
عراق، که از روز اول، هرگز رجال و نخبه گان اداره اش نکردند؛ از چاکران بریتانیا – مانند نوری سعید و عارف تا بعث - و از همان اول، انگلیسی ها به سه جماعت تقسیم کردند: کردها، سنی ها و شیعیان و شاید جنون چرچیل امروزه به واقعیت رسید. شیعیان بیگانه می نمایند؛ کردها، حس تبعیض داشتند اما موجودیت سیاسی واقعی تری یافتند و سنی ها کوششی، جز غرولند، برای نهادینه شدنشان نمی کنند.
عراق؛ که امروز برای مردمانش هر لحظه مرزی نامشخص برای آتی ترسیم می شود، تا چندی پیش کاریکاتور چوبی اش، دیکتاتورانه حکم می راند و آمرانه تهدید می کرد؛ جاهلی متوهم، مجذون قدرت و بی توجه به رمز تاریخ، که آخر الامر هم در گور جایی نیافت و میراث حکمرانی و تک صدایی اش، سرزمینی است آکنده از آوارگی و بی ثباتی؛ کشوری غرق در ثروت که دیگر در و دیوارش به فقر و فلاکت گواهی می دهند. مردمانی شوربخت که در شرایطی چنین بی رحمانه با نگاهی پرتردید به قدرت به دستان می نگرند که برای حفظ سلطه و اقتدارشان چگونه از میان ویرانی ها از زیستن سخن می گویند و آیا مجالی برای واقعیت یافتنش هست؟ مردمانی که از جنگ و گلوله و تاراندن و تحریم و افراط، انزجار و نفرت دارد اما دل نهاده به صبوری که چاره ای جز این ندارد؛ خلق الناسی که در هرج و مرج و فلاکت به سر می برد به امید صبح سپیدی که چاره ای بیابد و از پریشانی بگریزد و با صلح، آشتی کند. اما در زیر پوسته شهر، که هر لحظه زیستنش شاید شکنجه است، زیستنی میان هراس و حمام خون؛ نسل جوانش گاه تا پاسی از شب در میان بازار در هم می لولند و بی توجه به تهدید و ترور به سودای در هم امیختن شب، با لولیان شهر آشوب، مغازله می کنند و این شاید زیباترین نشانه زندگی در بغداد باشد. عشق بازی و رندی در میان شهری بی روح و بینوا؛ که دراز زمانی است این چهره عبوس و مسکین بر این سرزمین ثروتمند سایه افکنده و شاید عشق است که در میان این سرزمین برای این نسل، حس و انگیزه ماندن می دهد و یا برای کودکانی که در میان سربازان، سر کوی و برزن، به بازی مشغولند و گاه از ایشان شکلاتی به رایگان می گیرند. شهری که چرخ های عمران و آبادانی اش کند شده و زنگ زده.
کم کم غروب است، می خواهم بیرون بروم؛ اما قلب بیمار، از این تصمیم واهی ضرب گرفته تا هوشیاری را به صاحبش تذکر دهد که "دیگر ایام صباوت و ماجراجویی نیست، آرام گیر!" و افسوس نمی توانم غروب را کنار دجله گل و لای آلودش و بلوار مشجر از هزاران نخل، کمی پیاده روی کنم. گاه صدای گلوله و آمبولانس، آرامش را بهم می ریزد؛ واحسرتا، این است واقعیت بغداد؟!

www.erphaneqaneeifard.blogfa.com