خاطرات قبرستان
داستان کوتاه به دو زبان فارسی و عربی


یوسف عزیزی بنی طرف


• برق شهر خاموش می شود. زینب و بچه ها حتما اخبار اینجا را می شنوند. در این تاریکی مطلق چه می شود کرد؟ باد خبرها را از لابه لای پنجره می آورد. عروس و دامادی در حمام کشته می شوند. یک خانواده به طور کامل نابود می شود. پل معلق سوراخ می گردد. معده من هم سوراخ می شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ مهر ۱٣٨۶ -  ۲٨ سپتامبر ۲۰۰۷


"خاطرات قبرستان" را مدتی پس از مرگ مادرزنم - که براثر سکته قلبی درگذشت- به دست گرفتم. کتابی کوتاه و ملال آور است:
زمین دیگر زمین قدیم نیست، ثبات ندارد، سفت نیست، استحکام ندارد، می لرزد و می رقصد. آدم ها دور خود می چرخند، می ترسند، می گریند، می گریزند، می روند و می آیند. هیچ چیز در هیچ جا بند نیست. همگان در جای خود وبر خود می لرزند. خانه ها، انسان ها، ماشین ها، درخت ها، نخل ها، همه و همه تکان می خورند. از وسط حیاط نمی توانی به اتاق بروی، تعادل نداری. خنده ات می گیرد اما نمی خندی؛ در ته دل گریه می کنی. همه کلافه اند، دلهره دارند و زن ها و بچه ها جیغ می کشند. هر کسی می پرسد جای من کجا خواهد بود؟
" وزلزلت الارض زلزالها". کسی زیر لب سوره زلزله را می خواند و بعد ساکت می شود؛ شاید خشم الهی فروبنشیند. هیچ سگ یا گربه ای نشان از زلزله نمی دهد. همه می دانند، همه می گویند، این خطه زلزله خیز نیست. اگر زلزله ای هم رخ دهد تا این حد شدید نمی شود.
خفاجه بیچاره، تو چه می گویی؟ اینها انتقام گناهان آدمیزاد است. زودتر برخیز و به زادگاه خود برگرد. شاید آنجا امن تر باشد.
او مثل قایق بی بادبان گرفتار توفان، از حیاط می گذرد و به خیابان می رسد. اقیانوس اینجاست. انسان و آهن در هم می لولند. اقیانوس قیامت اینجاست. ریز و درشت و پیر و جوان می کوشند از جهنم لرزان بیرون بروند. هیچ گاه کوچه و خیابان تا این حد مملو از جمعیت نبوده است. شهر با دل پیچه های شدید و مداوم به تهوع افتاده است وهر چه را در درون دارد قی می کند. انسان ها و ماشین ها را استفراغ می کند. تمدن را استفراغ می کند. شهر، اسهال و استفراغ گرفته و زبانش بند آمده است. همه، سر در گریبان خود دارند. یک نفر که زبانش بند نیامده واسهال نگرفته بود گفت" انبار مهمات را زدند". اقیانوس مردم به سوی دروازه شهر روان بود تا از آنجا در بیابان جاری شود. انسان ها، ماشین ها، سگ ها، گربه ها، پرنده ها، زنده ها و مرد ه ها همه به سوی دروازه می رفتند. دروازه شوشتر. اما تو بیچاره باید بر خلاف آب شنا کنی. هیچ کس به سوی سه راه مرگ نمی رود. خفاجه می ترسد. منتظر می ماند؛ شاید خشم خدایان فروبنشیند.
برق شهر خاموش می شود. زینب و بچه ها حتما اخبار اینجا را می شنوند. در این تاریکی مطلق چه می شود کرد؟ باد خبرها را از لابه لای پنجره می آورد. عروس و دامادی در حمام کشته می شوند. یک خانواده به طور کامل نابود می شود. پل معلق سوراخ می گردد. معده من هم سوراخ می شود. نور تندی چشمانم را می زند. زمین خاصیت گهواره ای خود را از دست داد. دنیا ثبات پیدا کرد. خاک زیر پایش سفت شد. خفاجه راه افتاد. شهر از آدمیزاد خالی شده بود، فقط چند سوسک و مارمولک در حاشیه جوی خیابان پرسه می زدند. هیچ صدایی جز آوای آمبولانس ها آرامش لرزان شب را نمی شکست. خفاجه به سوی گاراژی می رود که از بخت بد در سه راه نزدیک به انبارهای مهمات بود.
قبرستان سید هادی. قبرها کیپ هم. قبرستان روز به روز توسعه می یابد وبه سوی جاده پیش روی می کند. جای مرده ها تنگ تر می شود. در مینی بوس همه از خود می پرسند: جای من کجا خواهد بود؟ انبوهی از شبح های سیاه و سفید بر زمین پوک قبرستان پای می کوبند. همهمه ای فضا را پر می کند. مرده های فردا به وداع مردگان امروز می روند. زمین اشتهای سیری ناپذیری برای بلعیدن انسان دارد. پیرمردی که در کنارم نشسته است می گوید:
- ماه پیش وقتی از اینجا، از کنار این قبرستان رد می شدی بمب ها عین دانه های تگرک می بارید. عراقی ها از پادگان "حمید" شهر را می زدند.
- ای بابا چلچله هاشان در کارخانه نورد بود. خیلی نزدیک تر از پادگان حمید. آن موقع فقط خمسه خمسه می زدند. همه جا می افتاد، روی جاده، آن طرف جاده و این طرف جاده.
نفس هیچ کس در نمی آید. روح قبرستان به مینی بوس سرایت می کند. همهمه قبرستان در گوشم می پیچد. همه صداها و آدم ها در نهایت به قبرستان می رسند. خاک، شل و سست و ماسه ای است. بار سنکین سیل و انسان کمر زمین را خم کرده. صداها بوی لاشه گندیده می دهد.
خفاجه به زادگاهش می رسد. شهری که می گویند بمباران نمی شود. صبح روز بعد، باز خود را در قلب قبرستان می بیند. نیمه شب با صدای نخستین بمب از رختخواب کنده می شود. از این که بچه ها در خانه مادر بزرگشان بودند خوشحال می شود. در حاشیه شهر، اوضاع امن تر است. خفاجه و زنش سراسیمه به سوی خانه مادر بزرگ می روند. شهر خفاجه در چنبره ای از آتش می سوزد. از زیر کناره بلند ساحل رودخانه می روند. شعله هاف شب خفاجه را روز کرده بود.
- " شهر من، شهر بی دفاع، شهر زلزله، شهر شعله ها، شهر مرگ بی صدا".
زن با عصبانیت می گوید: " جفنگ نگو، وقت جنگ است".
خفاجه در قبرستان فقط غل و زنجیر کم داشت. موها ژولیده، دمپایی پاره و پیراهن چرک با دکمه های نیمه باز که از شلوارش بیرون زده بود. انگار تازه از گور بچه هایش بیرون آمده بود. گریه نمی کرد. مبهوت به ردیف هر دم فزاینده قبرها نگاه می کرد. حتا وقتی به کسی نگاه می کرد در خلاء خیره می شد و چون از صحبت کردن با آدم ها ملول بود با خودش حرف می زد. بچه هایش را در کنار عمویش خاک کردند. روی سنگ قبرش نوشته بودند: مرحوم دهش بنی خفاجه، تولد ۱٣۱۴ وفات ۱٣۶۴.
سه تا سنگ مرمر هم برای این سه تا می خرم وروی آنها می نویسم: شهدا، عدنان خفاجه ۲ ساله؛ علوان خفاجه ۴ ساله و نبهان خفاجه ۷ ساله. روحشان شاد باد.
عمو سنی نداشت. اما راحت شد. هرروز با زن و بچه، بار و بندیلشان را می بستند وراهی بیابان می شدند. روزها در سایه چادرهای برزنتی و زیر گرمای شصت درجه خودرا از مرگ زودرس حفظ می کردند و شب ها با مار و سموسمار دست و پنجه نرم می کردند. عمو راحت شد ولی ما داریم دق مرگ می شویم. سالم سالم بود؛ سالم تر از جاسم. سکته کارش را ساخت. همه ما در محاصره ایم ؛ آتش جنگ و آتش خورشید. هیچ کس از این مهلکه جان سالم به در نخواهد برد. من که پانزده سال از او جوانترم، وقتی به خالکوبی بازوها و سبیل پرپشت و سینه ستبرش نگاه می کنم می بینم که با این بیماری کلیه که گرفتارش شده ام نباید امید چندانی به زندگی داشته باشم.
خدایا تو خود بهتر می دانی و مصلحت بندگانت را بهتر می شناسی، اگر رفتنی هستیم جان ما را بگیر و از این زندگی سگی نجاتمان بده و اگر ماندنی هستیم! آه ... اگر کلیه راستم را در بیاورند چگونه از پس این زندگی برآیم؟ آدم سالم زیرش می زاید. به زنم می گویم: این سوسمارهای قبرستان هم مرتب بچه پس می اندازند. زن می گوید: اینها کاری به بمباران ندارند. از این که باید دستگاه دیالیز را تحمل کنم احساس حقارت می کنم، اما خواهم رفت.
مرگ چهارمین فرزندم را خیلی راحت پذیرفتم. مصاحبت همیشگی با قبرستان، قلب مرا مثل ریگزارهایش بی احساس کرده است. شمار تلفات خانواده ام از دست رفته. کاری به بقیه مردم ندارم. درد من برای هفت پشتم کافی است. روزنامه ها را ورق می زنم. هیچ کس خبر مرگ ما را نمی نویسد جز خدا که همه چیز را در روزنامه اش ثبت می کند. دست کم می توانستند یک سطر بنویسند: " آخرین نسل بنی خفاجه را لندکروز ارتشی که باسرعت صد و بیست کیلومتر از وسط شهر می گذشت زیر گرفت و کشت".
ازشدت ناتوانی دیگر نمی توانم کتاب را در دست هایم نگهدارم. کاغذ تاشده سیاهی را میان صفحه چهل و سه و چهل و چهار می گذارم وبی آن که بخواهم کتاب از دستم می افتد.   

ذکریات المقبره
(قصه قصیره)

   
بعد رحیل والده زوجتی التی توفیت اثر جلطه قلبیه، باشرت بقراءه
کتاب صغیر و مضجر هو" ذکریات المقبره":
الارض لیست صلبه، بل هشه و متحرکه، غیرمحکمه، لاتعرف الثبات، تهتز و ترقص. الناس یدورون حول انفسهم، مذعورین، یبکون، یذهبون و یعودون الی مکانهم. لاثبات لای شیء. یرتجف الجمیع اینما وجدوا؛ الواقفون و الجالسون. تهتز المبانی و السیارات
و الاشجار و النخیل والناس.
فی بیتک لاتستطیع ان تتمالک نفسک لتذهب من غرفه الی غرفه. تشعر بالسخریه لکنک لاتضحک، بل تبکی فی اعماق نفسک. الجمیع مضطرب، مذهول و النساء و الاطفال یصرخون. الجمیع یسأل این سیکون موقعی؟
"وزلزلت الارض زلزالها"؛ یتلو احدهم سوره الزلزله ویصمت بعد ذلک لعله یهدأ غضب الرب. لاتظهر الکلاب و القطط ای علائم للزلزال. الجمیع یعلم و یقول ان هذه المنطقه لیست منطقه زلازل وحتی لو حدث زلزال ما، لم یکن شدیدا کما هو الان.
فماذا تقول انت یا مسکین یا خفاجه؟ یبدو ان هذا هو انتقام الرب لذنوب بنی آدم. قم فورا و ارجع الی مسقط رأسک؛ ربما هناک اکثر امنا.
یخرج خفاجه من البیت کزورق بلاشراع لیصل الی الشارع الرئیسی. هذاهو المحیط الهادر! یختلط الانسان بالحدید. هذاهو المحشر الکبیر! یسعی الجمیع، الصغیر و الکبیر و الشاب و الشیخ، ان یخرج من جهنم المرتجه. لم تکن یوما من الایام، الاحیاء والشوارع ممتلئه بالناس کما هی الان. تتلوی المدینه کالمصاب بالغثیان الذی لاینقطع
و تقییء کل ما فی بطنها. تقییء الحضاره و البشر و السیارات. تصاب المدینه بالزحار وینعقد لسانها. الجمیع ینکفیء علی نفسه. فاحد الذین لم یصب بالزحار و لم ینعقد لسانه یقول:" قصفوا مخازن الذخیره". المحیط البشری الهائج یسیر نحو البوابه الشرقیه للمدینه لیجری بعد ذلک فی الصحراء. جمیع السیارات و الناس و الکلاب
و القطط و الطیور و الاحیاء و الموتی تسیر نحو البوابه: بوابه تستر. لکن علیک انت یا مسکین و یا بائس، ان تسبح خلاف تیارالماء. لایذهب احد نحو بوابه الموت. یسیطر الخوف علی خفاجه. فهو ینتظر لیهدأ غضب الارباب.
تنقطع الکهرباء عن المدینه لتغرق فی ظلام دامس. لابد ان زینب
و الاطفال یسمعون اخبار مدینتنا. ماذا یمکن ان افعل فی هذا اللیل الحندس؟ النسیم ینقل اخبار الحرب الینا من ثقوب النافذه: مصرع عروس و عریس فی الحمام؛ القصف یقتل اسره باکملها ویوجد ثقبا فی الجسر المعلق علی نهر کارون. اشعر بثقب فی معدتی. اشعه النور الحاده تزعج عیونی. الارض التی کانت تهتز کالمهد اصبحت راکده. استقر العالم و شعرت قدما خفاجه بصلابه الارض. خرج من بیته؛ فلم یر احدا فی المدینه ماعدا بعض السحلیات و الخنافس التی تتسکع علی الارصفه. لم یتخلخل الهدوء اللیلی المتأرجح الا اثر اصوات سیارات الاسعاف. فیذهب خفاجه الی موقف السیارات الذی یقع - من سوء حظه - بالقرب من مخازن الذخیره.
مقبره "سیدهادی" تئن تحت ثقل القبور و تتسع یوما بعد یوم وهی تتقدم لتقترب من الطریق الرئیسی. الموتی یشعرون بالضیق و یسأل المسافرون فی حافلتنا الصغیره، یسألون فی قراره انفسهم: أین مواقعنا؟ مجموعه من الاشباح البیض والسود ترقص رقصه "الهوسه" علی الارض الخاویه للمقبره. الضجیج یملأ الحافله. اموات الغد یودعون اموات الیوم. و تظهر الارض نهما کبیرا لالتهام البشر. یقول العجوز الجالس الی جنبی:
- الشهر الماضی عندما کنت امضی من هذا الطریق، کانت القنابل تنهمر کالمطر وکان العراقیون یقصفون المدینه من معسکر"حمید".
- بل اکثر من ذلک؛ فقد کانت مدفعیتهم بالقرب من معمل "نَوارد" لصفائح الحدید وهواقرب بکثیر من معسکر حمید. کانوا یضربون بالهاون من نوع"الخمسه خمسه"، حیث کانت تتساقط فی کل مکان: علی الطریق العام و علی اطرافه.
یسود الحافله صمت خانق وتتسرب فیها روح المقبره ویضج انین المقبره فی اذنی. فالمقبره هی نهایه جمیع الناس و الاصوات؛ وارضها هشه ورملیه. فقد قصمت السیول و البشر، ظهر الارض بثقلها. فاننی استشم من الاصوات رائحه الجثث النتنه.
یصل خفاجه الی مسقط رأسه حیث یقال بانها المدینه التی لایشملها القصف. لکنه وفی الصباح التالی رأی نفسه مره اخری فی المقبره ذاتها. فقد استیقظ فجرا اثر سماعه اولی القنابل التی تساقطت علی مدینته. فقد کان فرحا لوجود الاطفال فی بیت جدتهم. ویبدو ان الوضع اکثر امنا فی اطراف المدینه. یتجه خفاجه و زوجته مرتبکان الی بیت الجده. مدینه خفاجه تحترق فی النیران. یذهبان مشیا علی الاقدام من الطریق الساحلی المنخفض وذلک لتفادی الخطر. فشعله النیران تضیء لیلهما.
- " مدینتی، مدینه بلا اسوار، مدینه الزلازل و النیران و الموت الصامت للانسان".
المرأه تخاطبه بغضب: " دعنا وهذا الهراء، نحن الان فی خضم الحرب".   
لم تنقص خفاجه فی المقبره الا القیود والسلاسل؛ شعره مشعث وحذاءه مهترئ و قمیصه المفتوحه ازراره الی النصف، وسخ یتدلی خارج سرواله. یبدو انه خارج للتو من قبر اطفاله. لم یعد یبکی. کان یحدق مبهورا فی القبور التی تتکاثر لحظه بلحظه. وعندما ینظر الی شخص ما کأنه یحدق فی الفراغ؛ وبما انه کان یضجر مصاحبه البشر کان یتحدث مع نفسه. فقد دفنوا اطفاله الی جانب قبر عمه الذی کتُب علی قبره: المرحوم دهش بنی خفاجه، الولاده ۱۹٣۵، الوفاه ۱۹٨۵.
ساشتری ٣ صخور مرمریه لهولاء الاطفال الثلاث و ساکتب علیها: الشهداء، عدنان خفاجه البالغ من العمر سنتین، و علوان خفاجه البالغ من العمر ۴ سنوات، و نبهان خفاجه البالغ من العمر ۷ سنوات. ارواحهم فی الجنه ان شاءالله.
عمی لم یکن کبیر السن، لکنه نجا من عذاب هذه الدنیا. کان مضطرا ان یقوم کل یوم بتجمیع ما یمکن تجمیعه من اثاث البیت لیتجه و عائلته الی الصحراء خارج المدینه. فقد کانت خیمه "التربولین" تصونهم من الموت المبکر تحت حراره الشمس التی تصل فی معظم الاحیان الی ۶۰ درجه مئویه. وکانت الیرابیع والافاعی تملأ لیالیهم الحالکه. فقد مات عمی ونجا؛ لکننا نحن نموت ببطء. العم کان سالم المزاج، اسلم من جاسم. غیران الجلطه قضت علی حیاته. جمیعنا محاصرون، بین نیران الحرب و نیران الشمس. لایمکن لاحد ان یهرب من هذه المهلکه. انا الذی اصغر سنا منه ب ۱۵ عاما عندما انظر الی شواربه الکثه و الوشام المنقوشه علی ساعدیه وهندامه القوی لن آمل کثیرا بالحیاه بسبب مرض الکلی الذی اعانی منه.
اللهم انت تعلم احوالنا اکثر منا وتعرف مصالح عبادک احسن منا؛ فاقبض ارواحنا و انقذنا من هذه الحیاه البائسه اذا شعرت بضروره ذهابنا. آه ... کیف یمکن لی ان اعیش، اذا تم استئصال کلیتی الیمنی؟ فالحیاه تسحق الانسان السلیم والصحیح فکیف بی انا المریض العلیل؟
اقول لزوجتی: "هذه الیرابیع تفرخ دون هواده". و ترد علی بالقول:
"لایهمها القصف".
فاشعر بالحقاره حینما افکر باننی یجب ان اتحمل جهاز "الدیالیز"؛ لکننی ساخضع لها.
تلقیت نبأ موت ابنی الرابع و تقبلته بسهوله جدا. فحضوری الدائم فی المقبره ادی الی مغادره العواطف من قلبی حیث اصبح کالحصی الصلده المنتشره بین القبور. فقد ضاع الحساب وضاع عدد الضحایا التی فقدتها اسرتنا. لایهمنا بعد الان ما یحدث لسائر الناس. فتکفینی معاناتی و تکفی لاجدادی ایضا. اتصفح الصحف: لم یکتب احد شیئا عن امواتنا، ما عدا الله الذی یسجل کل شیء فی صحیفته. کان بامکانهم، فی الاقل، ان یحرروا فی صحفهم سطرا واحدا:
" فقد دهست سیاره عسکریه من طراز لندکروز آخر ذریه بنی خفاجه و اردته قتیلا و ذلک عندما کانت تسیر وسط المدینه بسرعه ۱۲۰ کلم فی الساعه".
اشعر باشتداد المرض، حیث لم تسعفنی صحتی ان امسک بالکتاب. فاضع ورقه سوداء بین الصفحه ۴٣ و ۴۴ و یسقط الکتاب من یدی دون ارادتی.
مدینه الاهواز ۱۹٨٨ (نهایه الحرب العراقیه – الایرانیه)