عقاب به زیبایی حقیقت نیست


عباس شکری


• کوشان دربیشتر آثارش به‌مسئله‌ زن پرداخته و نگون‌بختی‌های زنان را نشان داده است. و از سر شوربختی است شاید که رمان "دهان خاموش" هم، اگرچه از زبان مردی بیان می‌شود، حکایت زنان در جامعه افسار گسیخته و گرفتار را بی مهابا دنبال می‌کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ آبان ۱٣٨۶ -  ۲٣ اکتبر ۲۰۰۷


دهان خاموش / رمان
منصور کوشان
انتشارات باران – سوئد
چاپ اول ۲۰۰۷ میلادی

   
به‌جرأت می‌توانم بگویم که تمام آثار کوشان را در زمینه رمان و داستان کوتاه خوانده‌ام. کوشان دربیشتر آثارش به‌مسئله‌ زن پرداخته و نگون‌بختی‌های زنان را نشان داده است. و از سر شوربختی است شاید که رمان "دهان خاموش" هم، اگرچه از زبان مردی بیان می‌شود، حکایت زنان در جامعه افسار گسیخته و گرفتار را بی مهابا دنبال می‌کند.
نثر کوشان در این رمان کلا با دیگر آثارش متفاوت است و از تجربه‌های روزنامه نگاری‌اش کاملا استفاده کرده است. با خواندن رمان "دهان خاموش"، نوع نگاه و روایت مارکز و سبک فاکنر در ذهن خواننده بطور سیال به‌حرکت در می‌آید.
چهار پنج صفحه‌ی اول رمان "دهان خاموش" چنان طرح ریزی شده‌اند که زمینه کلی رمان را ارائه می‌دهند.
رمان، آنگونه که نقل می‌شود، از چشم مردی است که دوران کودکی، نوجوانی و به‌طور کلی گذشته کوتاه خود را به‌یاد می‌آورد، و به خاطر خلق احساس فاصله زمانی و قدمت، جزئیات داستان به صورت نامرتب و پازل‌گونه چنان دستچین می‌شوند که نشان می‌دهند کودکان زیاد می‌بینند، اما بخش کوچکی از آنچه را می‌بینند درک می‌کنند:
"صدای بوسه‌های مادر و پدر و غلتیدنشان را که شنیدم پنجره‌ی اتاق را بستم. حتم لای پنجره‌ی اتاق خواب مادر هم باز بود که صدایشان را می‌شنیدم. نمی‌خواستم بشنوم. کوچک هم که بودم نمی‌خواستم بشنوم. مادر گفته بود نباید بشنوم".
چنان که در قسمت دیگری معاشقه پدر و مادر را تعریف می‌کند بی‌آنکه معنای آن را بداند:
"صدای نفس‌های کشیده‌ی پدر را هم شنیدم. به آشپزخانه نرفتم. نمی‌خواستم صدای مادر و پدر را بشنوم. به‌اتاقم رفتم. صدای نفس‌های پدر را باز هم شنیدم. هنوز غروب نشده بود. باز صدای نفس نفس زدن مادر را شنیدم. آن قدر نفس نفس می‌زد که نمی‌توانست حرف بزند. همیشه میان نفس زدن‌هایش حرف هم می‌زد. می‌گفت پدر را دوست دارد و ...".
مزیت این نوع نگارش، یعنی نوشتن از طریق بازگویی (نوشتن) خاطره، در این است که داستان در ذهن خواننده احساس جدایی نویسنده از متن را بوجود می‌آورد. نویسنده غایب است و حضورش احساس نمی‌شود.
راوی در همان صفحه‌ نخست رمان، موقعیت خانوده‌ - که نمونه‌ای از هزاران خانواده‌ی ایرانی جامعه اوایل انقلاب است – را در چند جمله کوتاه بیان می‌کند. خانواده‌ای با دو فرزند؛ یک دختر و یک پسر. در چند سطر بعد هم خواننده با خواندن: "فقط روزی که می‌فهمد خواهر دیگر باکره نیست و چه اتفاقی افتاده است برای نخستین بار فکر می‌کند که کاش به‌جای دختر، پسر می‌زایید" با یکی از مهم‌ترین معضلات جامعه‌ ایران روبه‌رو می‌شود. معضلی که یکی از محورهای اصلی سراسر رمان است وخواننده را، بی‌آنکه دلیل باکره نبودن دختر را بداند، ترغیب می‌کند. کنجکاو داستان را ادامه می‌دهد تا علت و چگونگی حادثه را پیدا کند.
در صفحه دوم رمان، راوی خود را چنین تعریف می‌کند: "دم دمای غروب صندلی چرخ دارم را به طرف آشپزخانه هدایت می‌کنم. دلتنگ روزهایی‌ام که پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌نشستم و منتظر می‌شدم تا مادر برایم غذا بیاورد." روایتی که نشان می‌دهد راوی داستان پسر خانواده است و در حادثه‌ای که ما نمی‌دانیم چیست اما در ادامه رمان روشن می‌شود، فلج شده و اکنون روی صندلی چرخ دار نشسته است.
در ادامه همین بند، راوی در گفتگوی با خود (یا نوشتن برای خود) نشان می‌دهد که پدر خانواده بنا به دلیلی از جامعه بریده و حتی از دوستانش هم دست کشیده است.
با این سبک نگارش در همان دو صفحه اول، نویسنده که کلیت رمان را در فرمی مبهم بیان کرده است خواننده را تشنه این می‌کند که این ابهام را روشن کند. به‌همین دلیل هم برای روشن شدن پرسش‌هایی از قبیل؛ چرا راوی روی صندلی چرخ دار نشسته، دختر خانواده در کدام رابطه عشقی باکره‌گی اش را از دست داده، چرا پدر خانواده حتی از دوستانش هم دست کشیده، چرا راوی، پسر خانواده آرزوی شنیدن جیغ مادر را دارد که حتا گریه‌اش را هم از دیگران پنهان می‌کند، چرا ...؟ با چراهایی از این نوع خواننده روایت را دنبال می‌کند و در سایه ادامه روایت‌گویی (یا روایت‌نویسی) راوی، ما با پیچیدگی‌های خاص رمان و نوع نگارش و اوج همواره پنهان داستان که معمایی است که مدام ذهن خواننده را مشغول نگه می دارد، آشنا می‌شویم.
کوشان در همین دو صفحه نشان می‌دهد که مرد خانواده علی‌رغم روشنفکر بودن، اسیر نوعی مالکیت است که تحمل دیدن نگاه گرم دوستان روی گردن و سینه همسرش را ندارد. نویسنده به زیبایی و بدون این که شعار بدهد اوضاع حاکم در جوامع شرقی و به خصوص در ایران را بیان می‌کند. پدر بی‌آنکه شاید خود بخواهد، اجازه دفاع از بدن زن را از او گرفته و به جای او تصمیم می‌گیرد که با دوستانش رابطه نداشته باشد.
در صفحه سوم رمان، راوی پای یک سایه را، که تا هشتاد درصد رمان همراه خواننده است، به‌میان می‌کشد. سایه‌ای که هم سایه هست و هم نماد هر چیز دیگری که برای من روشن نشده است. آیا نماد پیگردهای بی‌امان دستگاه امنیتی رژیم اسلامی است یا نماد عشق گمشده‌ی زن خانواده؟
"از این که می‌توانم با دیدن رنگ تا ساعت‌ها خودم را سرگرم کنم مدت‌ها خوشحالم. اما سایه که مادر را تا پشت پنجره‌ی آشپزخانه دنبال می‌کند نگرانم می‌کند. هرچه بیش‌تر در خود فرو می‌روم بیش‌تر سایه را می‌بینم. گاهی هم رنگ سایه آن‌قدر تیره و میان تهی می‌شود که نمی‌توانم از ترس پاهایم را جمع کنم".
سایه رنگ ندارد اما در اینجا راوی انگار که برای سایه تن پوشی به‌رنگ تیره و میان تهی می‌دوزد. می‌گوید میان تهی که شاید عشق گمشده را به ذهن خواننده منتقل کند یا اگر به جنبه سیاسی قضیه بپردازیم، بی‌ثمر بودن این همه تعقیب و گریز را نشان دهد.
در همان اوایل داستان، راوی ضمن معرفی یک چهره ناشناس دیگر باز از تنهایی خانواده و خودش حرف می‌زند. "بانو" که تا انتهای داستان را نخوانده و به‌همین خاطر دست از سر راوی برنمی‌دارد، این گونه وارد داستان می‌شود:
هنوز مدرسه نمی‌روم و در تنهایی‌هایم فقط مادر و خواهر و پدر وجود دارند و بعدها که بزرگ‌تر می‌شوم، بیش‌تر وقت‌ها بانو. صدای فکرهایشان را می‌شنوم".
کوشان، انتهای داستان، اینکه سرانجام چه می‌شود را در پنجمین صفحه رمان (صفحه یازده کتاب) بیان می‌کند:
"با بانو تا پیش از سال‌گرد ازدواج مادر از نزدیک آشنا نمی‌شوم. اما شبی که مادر و خواهر مثل همیشه می‌روند تا در خیابان‌ها قدم بزنند و پدر دیر به خانه می‌آید با او حرف می‌زنم. درست همان شکلی است که دوازده سال بعد می‌بینمش. وقتی می‌بیند نگاهش می‌کنم لب‌هایم را می‌بوسد. پیش از این که مبهوت او شوم می ترسم. می‌بینم که پدر خودش را دار می‌زند. مادر و خواهر گم می‌شوند و من با اسباب بازی‌ها و کتاب‌هایم تنها می‌مانم و خوشحال که دیگر سایه‌ای نیست. هیچ کس مادر و خواهر یا پدر را دنبال نمی‌کند. هیچ سایه‌ای پشت پنجره‌ی آشپزخانه دیده نمی‌شود. اما هنوز زمان زیادی نگذشته که نگران می‌شوم صدای سکوت آزارم می‌دهد".
سبک بیان طوری است که خواننده را فرامی‌خواند تا پازل رمان "دهان خاموش" را شروع به چیدن کند. پازلی که حکایت دورانی از زندگی اجتماعی و فردی مردم ایران است را باید در افکار پریشان و نامنظم راوی خواند و تا انتهای رمان برای تکمیل پازل باید پا به پای راوی چندین سال؛ از پیش از تولد تا سال‌های بعداز آن را دنبال کرد.
نابسامانی ذهن راوی و این که گذشته‌اش را قطعه قطعه به‌یاد می‌آورد، خواننده را به یاد داستان کوتاه "آی آفتاب غروب گاه" اثر ویلیام فاکنر می‌اندازد که از شگرد قطعه قطعه گویی استفاده شده است و دو بند اول داستان طوری طرح ریزی شده‌اند تا زمینه‌ی کلی فضای داستان را ارائه دهند. فاکنر در داستان "آی آفتاب غروب گاه" قطعات داستانش را به صورت خاطره گویی مردی که اکنون گدشته و کودکی‌اش را به یاد می‌آورد، ارائه می‌کند.
رمان "دهان خاموش" هم از زبان کسی روایت می‌شود که دچار فراموشی شده و گذشته خود را بطور نامرتب و قطعه قطعه به یاد می‌آورد و بانو که متوجه این نابسامانی است اصرار دارد که راوی باز هم در مورد گدشته فکر کند و بنویسد.
از ویژگی‌های بانو در این داستان، رفتاری است که با اصول متعالی و بلندنظرانه و در عین حال رمانتیک عجین شده است. انرژی که راوی بر اثر اصرار بانو صرف می‌کند تا گذشته‌اش را به یاد بیاورد، حکایت دلدادگی و عشق است. شعری است در فرم نثر. عشقی که به زیبایی فلسفه نیست همانطور که عقاب به زیبایی حقیقت نیست.
بانو با نیروی عشقی پنهان، راوی را وا می‌دارد که گذشته را واگو کند (بنویسد). در ادامه همین واگویی‌ها است که راوی سردرگم می‌شود. به‌مسایل گوناگونی می‌اندیشد: انتخاب راهی که پدرش رفت یا نپرداختن به جامعه، عدالت، حقیقت و آرامش و نظمی که پدرش داشته است و ... و به دلیل همین سرگشتگی است که راوی گذشته را بطور مشخص و روشن و سلسله‌وار نمی‌بیند. جهان درک او ناقص است و انگار که شکل نگرفته است و چون تنها قسمت‌هایی از آن دیده می‌شود گیج کننده است و چیدن پازل را مشکل‌تر از آنچه می‌کند که می‌نماید.
این سرگشتگی با مرگ پدر و ترک ناگهانی مادر و خواهر که در سراسر رمان همزاد هم پیش می‌روند، از حد توان راوی داستان فراتر می‌رود و او را مالیخولیایی می‌کند. راوی در دنیای پاندول‌وار خویش و در عین سرگشتگی بانو را آن طور که باید توصیف نمی‌کند، اما برای خواننده و در ادامه چینش پازل حضور بانو بی‌چون و چرا است. بدیهی است که گهگاه چنین بنظر می‌رسد که حضور او در تقابل با راوی است و شاید بی سبب نویسنده او را وارد داستان کرده است.
مرگ پدر، خودکشی یا قتل است؟ معلوم نمی‌شود. او با توجه به‌شرایط اجتماعی و سیاسی جامعه دچار لینچ می‌شود. بدون محاکمه، همچون سیاه پوستان آمریکا، به‌مرگ محکوم می‌شود. پدر انگار "بز طلیقه" شده است، سپر بلا و بلاگردان خانواده. او همان طور که خاخام یهودیان گناهان مردم را بر سر بز طلیقه می‌گذاشته و در بیابان رهایش می‌کرده تا آن‌ها عاری از گناه باشند، گناه سرگشتگی فرزند، دربدری همسر و دخترش را حتی پس از مرگ یدک می‌کشد.
یکی از شگردهای جالب کوشان در این رمان، تکرار برخی جزئیات در سراسر داستان است. مثل: مادر زیباست. خواهر هم. مادر بیرون رفت. خواهر هم. پدر کتاب می خواند. خواهر هم. این دو واژه "خواهر هم" مدام تکرار می‌شود. تکرار این دو کلمه طوری است که خواننده را به‌اندیشه وامی‌دارد تا ببیند آیا این تکرارها در تنیدن داستان به هم و بخشیدن تناسب و دادن تأکید لازم چه نقشی دارند.
یکی از شگردهای دیگری که کوشان به خوبی از آن بهره برده تا رمان "دهان خاموش" را به بهترین وجه ممکن بپروراند، پنهان نگاه داشتن اوج داستان است. اوج رمان "دهان خاموش" پنهان است و در جایی بر فراز حاشیه داستان در پرواز. اوج هیچ گاه در سراسر داستان خود را نشان نمی‌دهد؛ اما خواننده پیرامون آنچه قرار است روی دهد تردیدی ندارد. ظاهرا هیچ یک از کارهای قبلی کوشان این چنین نبوده است. به‌عنوان نمونه، پس از مرگ پدر و ناپدید شدن مادر و خواهر، نه تنها اوج بلکه گره گشایی هم بر عهده خواننده گمارده می‌شود.
در شیوه‌ی نگارش این رمان، منصور کوشان از سبک کوتاه‌نویسی استفاده کرده است . جملات کوتاه اما موجز. طوری که معنای جمله‌ای بلند را در یک کلمه به‌خواننده منتقل می‌کند. واژه‌ها طوری انتخاب شده‌اند که خواننده را وادار به واکنش می‌کنند. مثلا، این که مردان در خیابان زنان را اذیت می‌کنند، به آنها متلک می‌گویند و در صورت امکان دستمالی‌شان می‌کنند، موضوعی است که خواننده ایرانی از آن آگاه است. اما سبک کاربرد واژه‌ها برای توضیح صحنه‌هایی چنین بدیهی، در این رمان طوری است که خواننده را تکان می‌دهد. و این خبر از سبک محکم نویسنده در نگارش می‌دهد و معانی صریح و مجازی که نویسنده در نظر داشته است را ارائه می‌کند.
در رمان "دهان خاموش" علاوه بر کاربرد سبک کوتاه‌نویسی، برای پرداختن شخصیت‌های داستان از شیوه‌ی گفتگوی درونی استفاده شده است. درون و روان شناختی هر یک از شخصیت‌های رمان را از طریق گفتگوهای بوجود آمده در رمان می‌شود بررسی کرد. مثلا اینکه پدر از جامعه بریده و حتی از دوستانش هم جدا شده را در همان صفحات اول، نویسنده از زبان راوی به‌زیرکی بیان می‌کند:
"مادر هنوز نمی‌داند که مدت‌ها است پدر هیچ دوستی ندارد و به جز با استاد و صحاف، مدتها است با کسی حرف نمی‌زند. دوست هم ندارد کسی را به خانه دعوت کند".
در اینجا راوی با خود به گفتگو پرداخته و تنهایی پدرکه تا آخر رمان هم ادامه می‌یابد را به زیبایی تصویر می‌کند.

در سراسر رمان "دهان خاموش" مادر و دختر بی‌آنکه آگاه باشند که مدام چشمی و گوشی آن‌ها را دنبال می‌کند، به گونه‌ای جذاب خود را می‌آرایند و چنان رفتار می‌کنند که ورود به دنیای آن‌ها همواره آرزوی راوی است. دنیایی که هرگز او حق ورود به آن را نیافت.
"مادر رفت پهلوی خواهر. تا وقتی برگشتیم مادر فقط با خواهر حرف زد".
یا در جایی دیگر که مادر و خواهر باز هم راوی را تنها می‌گذارند:
"مادر گفت بروم خانه بنشینم. گفتم می‌خواهم بیایم. مادر نگفت نه. خواهر هم نگفت. خیلی تند می‌رفتند. پرسیدم کجا می‌روند؟ هیچ‌کدام جواب ندادند".
این تنهایی، اگرچه مربوط به دوران کودکی است، اما حتی زمانی هم که راوی واقعا تنها می‌شود و همواره چشم انتظار ورود بانو است ادامه می‌یابد. چنان زخمی می‌شود که روحش را هم می‌آزارد.
در خلاصه ترین صورت می‌توان گفت که در رمان "دهان خاموش" هیچ یک از شخصیت‌ها به‌طور روشن معرفی نمی‌شوند. در سراسر رمان خواننده با هیچ اسمی روبرو نمی‌شود. ما با وابستگی خانوادگی یا شغل کسانی که وارد داستان می‌شوند مواجه هستیم – خواهر، مادر، پدر، پدربزرگ، مادر بزرگ، سرهنگ، آجودان، شاطر، استاد، بقال، پسر بقال، باغبان – هم چنین از هیچ یک از آدم‌های داستان تصویری درشت ارائه نمی‌شود. از سرشت درونی آنان اطلاعی به‌دست نمی‌آوریم. هیچ چیزی آنان را از ده‌ها هزار آدم دیگر متمایز نمی‌کند و در واقع روشن می‌شود که آنان چیزی بیش از نمونه ساکنان شهر و دیاری که اکنون درگیر هزاران تضاد شده، نیستند.
با این همه داستان تأثیری ژرف برجا می‌گذارد و در پایان می‌توان نظر داد که پرداخت طرح و آدم‌های داستان با توجه به گسترش آن با مهارت تمام انجام گرفته است. عنوان داستان هم به‌روشنی و به طور دقیق خواننده را به سوی درونمایه داستان رهنمون می‌شود. یعنی واکنش بسیاری از خوانندگان برگرد این موضوع متمرکز می‌گردد که داستان، با اذعان به قدرت آن، چه معنی می‌دهد؟ در این رمان در واقع، قربانی اصلی، خانواده راوی و خود او نیستند که رویدادهای تصویر شده در آن رویدادهای عجیب و غریب‌اند، رمان بر آن نیست تا زندگی در یک شهر یا دیار خاصی را ارائه دهد. بنابراین خواننده با این پرسش روبرو می‌شود که داستان در باره چیست؟ تأثیرَِ گذار از دوران دو هزار ساله پادشاهی به جمهوری اسلامی است یا هراس هولناکی که در سال‌های اولیه بعد از انقلاب، مردم از هم داشتند، و یا اینکه نقد نیروهای سیاسی و تبدیل حزب توده به سپر بلایی است که همه‌ی کاسه و کوزه‌ها را باید بر سر آن کوبید؟
"پزشک گفت هنوز جوان بود که وارد حزب شد. نمی‌فهمید. دلش می‌خواست کاری بکند. بحث کردن را دوست داشت". (یادمان باشد که ما واژه حزب را معمولا برای حزب توده بکار می بریم).
و یا در بخش دیگری که دیگران در باره پدر چنین می‌گویند:
"استاد گفت پدر نخواست که زندان برود. نخواست که کشته بشود. به صحاف گفت. دلم نمی‌خواست بخوابم. کنجکاو شده بودم. خیلی چیزها درباره‌ی پدر نمی‌دانستم. نقهمیده بودم دیر یا زود لوش می‌دادند. نمی‌توانستند ببینند پدر جدا شده بود. دیگر اعتقاد نداشت. صحاف گفت. استاد گفت می‌دانست. پدر تعریف کرده بود. گفته بود دیگر نمی‌خواهد خواب باشد. در خواب خیانت کند. صحاف نفس عمیق کشید، گفت خواب، خواب تاریخی پر از خواب. پر از خواب و خیانت و خون. بله. بعد از هر حادثه مدتی خواب‌آلود و باز خواب. همیشه همین طورها بوده است. استاد گفت".
و در جایی راوی از زبان مادر بعد از مرگ پدر داوری‌اش را چنین بیان می‌کند:
"هرچه کم‌تر از خانه بیرون می‌رفتم بیشتر صدای مادر و خواهر را می‌شنیدم. حتا چند بار آمدند به خانه. عجله داشتند. می‌خواستند زود برگردند. می‌گفتند خانه امن نیست. نمی‌توانند در خانه‌ای که پدر خودکشی کرده بود بمانند. از هم حزبی‌های پدر می‌ترسیدند. می‌گفتند خیانت کرده بود. نباید خودکشی می‌کرد. مادر می‌گفت مقصر نیست. هرگز نخواسته بود پدر خودکشی کند. فقط گفته بود دوست ندارد پدر مزدور باشد. به حرف این و آن گوش بدهد. به آخوندها کمک کند. جوان ها را لو بدهد".
سبکی که در این رمان به کار گرفته شده پیچیده و همان گونه که در متن مشاهده می‌شود از اشاره‌های ظریف انباشته است: "صدای ابر و ابریشم که در پنبه زاری خشک نیفتتاده باشد". و یا وقتی راوی در کوران بازنگاری گذشته خود، از عشق خود به بانو به صورتی مبهم و در عین حال آشکار حرف می‌زند:
"متوجه می‌شوم که ساعت‌ها از شب گدشته است و هنوز بانو نیامده. در خیال او را عریان مجسم می‌کنم. انگار که برای اولین بار است که پستان‌هایش را می‌بینم". و یا "بوی بانو هم که روی تن و لباس‌هایم می‌نشیند نمی‌خواهم حمام بروم".
حتی در جایی در حسرت دیدن بانو می‌ماند. و در نهایت بانو هم بی آنکه چیزی بگوید پس از خواندن آخرین مطالبی که راوی به یاد می‌آورد و اطمینان خاطر از اینکه چیز دیگری نیست، از زندگی او کنار می‌رود و او را در حسرت دیدنش وامی‌نهد:
"گرمای خون را که روی پوست گردنم حس می‌کنم می‌فهمم که دیگر هرگز بانو را نخواهم دید".
این گونه برخوردها خواننده را گهگاه وامی‌دارد که فکر کند آنچه راوی می‌گوید از سر ناآگاهی و گیج و منگ بودن او است. اما راوی داستان، یعنی پسری که حالا بزرگ سال است، گیج و منگ نیست. او سال‌ها بعد پرده از این گیج و منگی یا آشفتگی خاطر برداشته و می‌داند که روزی آشفته خاطر بوده و به چه دلیل بوده است:
"در آینه که نگاه می‌کنم چهره‌ی کودکی‌هایم دیگر یادم نمی‌آیند. خیال می‌کنم سال‌های زیادی گدشته است. ناراحت می‌شوم. باز نمی‌توانم چیزی از آن سال‌ها به خاطر بیاورم. حتا یادم نمی‌آید نوشته‌ام یا نه. هر چه تلاش می‌کنم فقط مردنم در گورستان را به یاد می‌آورم و پرواز مادر و خواهر را همراه با گلبرگ‌های اقاقیا و چشم‌های نگران بانو را".
و یا در پایان که می‌گوید:
"نگران این که باز حافظه‌ام را از دست بدهم تصمیم می‌گیرم همه‌ی آن چه روی کاغذهایی نوشته‌ام جمع کنم و دوباره بنویسم."