یک داستانِِ ساده


ناصر زراعتی


• و از‌آن پس، دیگر نوری را ندیدم؛ نه در آن شش سالِ پیش از انقلاب، نه در‌این بیست و هشت سالِ پس‌از انقلاب؛ نه در تهران، نه در شهرستان‌های ایران و نه در هیچ‌یک از کشورهای دیگر اروپایی و امریکایی که در‌این سال‌ها رفته‌ام و همیشه یادِ نوح‌الله نوراللهی با من بوده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ آبان ۱٣٨۶ -  ٣۱ اکتبر ۲۰۰۷


این داستان چندی پیش، در یکی از نشریات با افتادگی و غلط‌های بسیار چاپ شد. متنِ کاملِ آن را در این سایت می‌گذارم تا همه بخوانند و خوانندگان آن نشریه هم اشکالات را برطرف کنند.
ن. ز



نوح‌الله نوراللهی دیشب به خوابم آمد و گفت: «چرا مرا نمی‌نویسی؟»
گفتم: «خیلی وقت است ازت خبر ندارم؛ بیش از سی و پنج شش سال... کجایی؟ چه می‌کنی؟»
جوابم را نداد. لبخند زد و رفت و من بیدار شدم و دیگر خوابم نبُرد.
فکر کردم کاش خوابم ادامه می‌یافت؛ کاش جوابم را می‌داد و برایم تعریف می‌کرد که این‌همه سال کجا بوده و چه می‌کرده و الان کجاست و چه می‌کند؟ اصلاً آیا هنوز زنده است؟
همکلاس بودیم و همسن و سال. نهایتش یک سال از من بزرگ‌تر بود. اگر هنوز زنده باشد، باید پنجاه و پنج شش سالش باشد. فکر کردم چرا لبخند زد و رفت؟ لبخندش همان لبخندِ سی و پنج شش سال پیش بود. مثلِ همان سال‌ها که هجده نوزده ساله بودیم. فکر کردم با لبخندش خواسته بود بگوید: «حالا تو همان‌هایی را که می‌دانی بنویس.»
حالا می‌خواهم نوح‌الله نوراللهی را تا‌جایی‌که یادم می‌آید بنویسم. هیچ لزومی ندارد مثلِ داستان‌های دیگر، اسمِِ او را عوض کنم یا خصوصیت‌هایی تکه‌تکه از این و آن بگیرم و شخصیتِ جدیدی بسازم؛ مثلِ کاری که همیشه کرده‌ام و هنوز هم می‌کنم. هر‌چه نوشته‌ام، در‌باره هر‌که نوشته‌ام، همین کار را کرده‌ام. همه زنان و مردانی بوده‌اند که از نزدیک می‌شناختم‌شان؛ دوست بودیم یا آشنا و گاهی هنوز هم دوستیم با‌هم. گاهی چیزهایی را آن‌قدر کم و زیاد کرده‌ام و ماجراهایی را از این‌جا و آن‌جا برداشته‌ام و سرِ‌هم کرده‌ام که کم‌تر خودشان را در داستان‌هایم شناخته‌اند. گاهی هم البته این تغییرات زیاد نبوده یا خودم به‌شان گفته‌ام. اما همه فکر می‌کنند این آدم‌ها زاییده تخیلِ من‌اند.
کلاسِ پنجمِ دبستان بودیم در مدرسه تیسفون، محله قلعه، بالای خیابانِ ابوحسین. باید سالِ چهل و یک، چهل و دو بوده باشد. آخرهای پاییز بود گمانم... معلم‌مان آقای مرجان بود؟ نه... آقای مرجان معلمِ کلاسِ ششم بود. هر‌چه فکر می‌کنم اسمِ معلمِ کلاسِ پنجم یادم نمی‌آید. همان بود که چشمش لوچ بود. نگاهت می‌کرد و می‌گفت: «تو بخوان!» تا شروع می‌کردی به خواندن، همان‌طور‌که نگاهت می‌کرد می‌گفت: «با تو نبودم کُره‌خر! تو بخوان!» و همین‌طور چند‌تایی که دور و بَرَت نشسته بودند، «کُره‌خر» می‌شدند تا بالاخره معلوم شود آقا منظورش کدام کُره‌خر است که باید بخواند.
یک روز صبح، طبقِ معمول، آقا حاضر غایب می‌کرد. وقتی رسید به اسمِ نوح‌الله نوراللهی، جواب نیامد. دوباره که اسم را خواند، یکی دو نفر گفتند: «غایبن آقا!»
بچه‌ها برگشتند جای خالی نوراللهی را نگاه کردند و آقا جای دیگر را نگاه کرد.
آن روز نوراللهی نیامد. روزهای دیگرِ آن هفته هم نیامد و هر روز صبح، تا آقا اسمش را از روی دفتر می‌خواند، چند نفر همصدا داد می‌زدند: «غایبن آقا!»
تازه پنج‌شنبه بود که معلوم شد هیچ‌کدام از بچه‌های کلاس نمی‌داند نوراللهی خانه‌شان کجاست.
دانش‌آموزِ ساکتی بود. درسش نه خوب بود، نه بد. هر‌جور بود، نُمره قبولی می‌آورد. دو سه سالی بود که همکلاس بودیم. در بازی‌ها شرکت می‌کرد، اما اهلِ دعوا نبود. با همه خوب بود. در همان یازده دوازده سالگی، خصوصیتی داشت که ناخودآگاه احترامِ همه را برمی‌انگیخت؛ یعنی بدونِ آن‌که مشخص شود، طوری با دیگران رفتار می‌کرد و به‌شان احترام می‌گذاشت و جدّی بود که کسی جرأت نمی‌کرد باهاش شوخی کند یا سر‌به‌سرش بگذارد؛ کارهایی که معمولاً به دعوا ختم می‌شد.
تازه معلوم شد با این‌که ظاهراً با همه دوست بوده، اما دوستی نداشته؛ دوستی که آن‌قدر بهش نزدیک باشد که بداند خانه‌شان کجاست.
شنبه زنگ خورده بود و آقا داشت حاضر غایب می‌کرد که چند ضربه به در خورد. بعد در باز شد و نوراللهی آمد تو، در را آرام بست و انگشتش را بلند کرد: «آقا اجازه‌‌س بشینیم؟»
آقا گفت: «این یک هفته کدوم گوری بودی، کُره‌خر؟»
نوراللهی گفت: «پدرمون مُرده بودن، آقا!»
همهمه بچه‌ها ناگهان خاموش شد. آقا اول سرش را انداخت پایین، بعد برگشت طرفِ پنجره و با‌صدای آهسته‌ای گفت: «برو بشین سرِ جات.»
نوراللهی رفت سرِ جایش نشست و کتاب و دفترش را از کیفش درآورد و ساکت چشم دوخت به دهانِ آقا.
آن روز، آقا به هیچ‌کس نگفت «کُره‌خر» و تا زنگ بخورد، همه بچه‌ها حتی شلوغ‌کن‌ها هم ساکت بودند و گاهی برمی‌گشتند نوراللهی را نگاه می‌کردند.
زنگِ تفریح، بچه‌ها دورش جمع شدند: «چی شده؟»
نوراللهی تکیه داده بود به دیوار: «آقام رفت زیرِ ماشین... تو مریضخونه مُرد.»
چند‌تا از بچه‌ها همزمان پرسیدند: «کی؟... کجا؟... چه جوری؟...»
نوراللهی همان‌طور آرام بود. گفت: «شبِ جمعه پیش... تو خیابون... رفت زیرِ ماشین...»
ناظم‌مان آقای اسدی از دفتر آمد بیرون و از‌همان روی ایوان داد زد: «دانش‌آموز نوراللهی، بیا دفتر.»
نوراللهی راه افتاد طرفِ دفتر. بچه‌ها هم دنبالش راه افتادند. از پله‌های ایوان رفت بالا و به آقای اسدی سلام کرد. آقای اسدی دستش را گذاشت روی شانه او و با‌هم راه افتادند طرفِ دفتر. آقای منصوریان مدیرمان و معلم‌ها جمع شده بودند پشتِ پنجره دفتر و بیرون را نگاه می‌کردند. آقای اسدی و نوراللهی که واردِ دفتر شدند، ما رفتیم پشت پنجره. از سر و کولِ هم بالا می‌رفتیم تا بتوانیم توی دفتر را ببینیم.
نوراللهی را نشاندند روی صندلی. آقای منصوریان و آقای اسدی و معلم‌ها دورش جمع شدند. یکی از معلم‌ها چایش را داد به او. نوراللهی نشسته بود روی صندلی. سر به‌زیر، چای را ریخت توی نعلبکی و قندی از قندان برداشت و زد توی چای و گذاشت دهنش و چای را فوت کرد و جُرعه‌جُرعه نوشید.
اولین‌بار بود که می‌دیدیم یکی از بچه‌ها توی دفتر، روی صندلی معلم‌ها نشسته و باهاشان چای می‌نوشد و همه بهش احترام می‌گذارند.
یکی از بچه‌ها گفت: «کاش بابای ما مُرده بود!» که همه زدند زیرِ خنده.
پس از‌آن، نه بچه‌ها از نوراللهی چیزی پرسیدند و نه او چیزی گفت.
یکی دو ماهی گذشت و زمستان رسید و اولین برف بارید و نُمره‌های ثلثِ اول را دادند.
یک روز صبح، باز جای نوراللهی خالی بود و وقتی آقا اسمش را صدا زد، چند نفر گفتند: «غایبن آقا!»
یکی دو هفته گذشت و نوراللهی نیامد مدرسه. گفتند مادرش مریض شده. بعد هم خبر رسید که مادرش در مریضخانه مُرده.
زمان گذشت و نوراللهی فراموش شد. تعطیلاتِ نوروز فرا‌رسید. بعد هم که مدرسه‌ها باز شد، بهار بود و تا به خودمان بجنبیم، امتحانِ ثلثِ سوم رسید و بعد سه ماه تعطیلی بود و تابستان و...
حالا هر‌چه فکر می‌کنم درست یادم نمی‌آید بعد از‌آن، نوراللهی را کِی و کجا دیدم. یکی دو سالی گذشت گمانم. می‌رفتم دبیرستانِ پانزده بهمن، خیابانِ زرین‌نعل، بالای میدانِ ژاله. از خیابانِ شهرستانی مُفت‌آباد، بیش‌تر پیاده می‌رفتم. گاهی هم با اتوبوسِ می‌رفتم تا ایستگاهِ آب‌سردار. توی اتوبوس بود انگار... نشسته بود کنارِ پنجره. اول نشناختمش. موی سرش بلند بود. بزرگ‌تر به‌نظرم رسید. کیف و کتابی دستش نبود. آرام نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. نشستم کنارش و گفتم: «سلام نوراللهی!»
برگشت طرفم. او هم انگار اول مرا نشناخت. همان پوستِ تیره و لب‌های کلفت را داشت. آشنایی ناگهان توی چشم‌هایش برق زد:
«بَه... تویی پسر!؟ سلام. چه‌طوری؟»
دست دادیم و روبوسی کردیم و تا اتوبوس برسد به ایستگاهِ آب‌سردار که باید پیاده می‌شدم، من پرسیدم و او گفت و او پرسید و من گفتم؛ تند و تند.
مادرش که می‌میرد، درس و مدرسه را ناچار رها می‌کند. یک برادرِ بزرگ‌تر داشته که می‌رود پی زندگی خودش. او می‌مانَد تنها. می‌رود دنبالِ کار. در یک شرکتِ خصوصی، کاری گیر می‌آورد: مستخدمی. اتاقی هم اجاره می‌کند توی خانه‌ای، در یکی از کوچه‌های خیابانِ صفا. بعد شروع می‌کند به درس خواندن. شبانه می‌خوانَد. می‌خواست ششمِ ابتدایی را داوطلبانه امتحان بدهد. نشانی خانه‌اش را نوشت و گفت: «آخرِ شبا و جمعه‌ها خونه‌ام. سر بزن.»
از‌آن پس، تا آخرهای سالِ ۱۳۴۹ که رفت سربازی، هر یکی دو هفته، یک بار همدیگر را می‌یدیم. همیشه من می‌رفتم پیشش. بارها دعوتش کردم بیاید خانه‌مان. گفتم که مادرم گفته بپرس چه غذایی دوست دارد، بپزم. نمی‌آمد. هر‌بار بهانه‌ای می‌آورد.مادر همیشه از «نوری» می‌پرسید. («نوری» صدایش می‌زدم. «نوح‌الله» رسمی‌تر و سنگین‌تر از‌آن بود که خطابی دوستانه باشد و «نوراللهی» هم که نامِ خانوادگی بود و فقط در مدرسه مرسوم بود.) هر‌بار که می‌رفتم دیدنش که بیش‌تر شب‌ها بود، پس از ساعتِ نُه و ده که از کلاس‌های شبانه خزائلی برمی‌گشت، مادر قابلمه‌ای آماده کرده بود از پیش؛ پلو و خورش و سبزی خوردن و گاهی هم آبگوشت، کله‌گنجشکی، شامی‌کباب یا کوفته تبریزی یا کشک و بادمجان و... می‌گفتم به‌اندازه دو نفر غذا بگذارد تا به نوری بگویم آمده‌ام با‌هم شام بخوریم. می‌ترسیدم بهش بربخورد. عزّتِ نفس داشت و غرورِ آدمی که از بچگی روی پای خودش ایستاده بود و به‌تنهایی، هم کار کرده بود و هم درس خوانده بود و حتی منّتِ برادرش را هم نکشیده بود. جای دیگری هم نمی‌آمد. حالا که فکر می‌کنم به آن سال‌ها، یادم می‌افتد که حتی یک بار هم بیرون از‌آن اتاق یا در ایستگاهِ اتوبوس یا توی اتوبوس، جایی ندیدمش. چند‌باری دعوتش کردم برویم سینما یا تئاتر. تئاتر ۲۵ شهریور (سنگلج) تازه باز شده بود و نمایش‌های گوهر مُراد بود و سالنِ دانشکده هنرهای زیبا هم بود و وقتی رفتم دانشکده دراماتیک، کارتِ عضویتِ کانون فیلم را داشتم که می‌شد یک مهمان هم با خود همراه بُرد. بلیت‌های کنسرت و باله و اُپراهای تالارِ رودکی را هم به ما دانشجوها ارزان می‌دادند. اما نمی‌آمد. نمی‌گفت که نمی‌آید یا نمی‌خواهد یا دوست ندارد بیاید. بهانه می‌آورد. یادم است برای «شهرِ قصه» بیژن مفید دو‌تا بلیت گرفتم. برای آن‌که بهانه‌ای نداشته باشد، یکی از بلیت‌ها را دادم دستش و گفتم همدیگر را توی تئاتر می‌بینیم. یک روز مانده به تاریخِ نمایش، بهانه آورد که اتفاقاً امتحان دارد و نمی‌تواند بیاید و بهتر است بلیت حرام نشود. قول داد که بارِ بعد حتماً بیاید. اما نیامد. هیچ‌گاه نیامد.
سال‌های رنگین و خوشِ نوجوانی بود. بعد از «پانزده بهمن»، سیکلِ دوم را رفتم «دارالفنون». بعد هم که سالِ ۴۸ دیپلم گرفتم، رفتم «هنرهای دراماتیک» سینما بخوانم.
عشق‌های نوجوانی بود و کتاب‌های کتابخانه عمومی پارکِ شهر و مجله‌ها و جُنگ‌های ادبی و شب‌های شعر و سینما و تئاتر... دهه خوبِ چهل بود؛ همزمان با دهه شصتِ میلادی و چه شور و شوق و چه هیجان و تپشی داشت جهان! هر روزِ هر هفته و هر ماه اتفاقِ تازه‌ای می‌افتاد... سال‌هایی بود پُر‌بار و شوقِ آموختن بود و آرمان بود و ما که جوان بودیم و همان‌طور که هر هفته، تا قله توچال می‌رفتیم، زمستان و تابستان، بهار و پاییز، فرقی نمی‌کرد، هر فصل از سال که بود، و همان‌طور که منتظر بودیم دانشگاه‌ها شلوغ شود تا برویم تظاهرات، داد بزنیم، شعار بدهیم و اگر شد شیشه‌ای بشکنیم و اعلامیه‌ای پخش کنیم، به‌همان سادگی هم می‌خواستیم دنیا را تغییر دهیم؛ می‌خواستیم کهنه‌ها را همه ویران کنیم و همه‌چیز و همه‌جا را از نو بسازیم...
دوستِ من نوری، همان نوح‌الله نوراللهی، که پس از سی و پنج شش سال به خوابم آمد و گفت: «چرا مرا نمی‌نویسی؟»، در تمامِ آن سال‌ها اما، در همان اتاقِ کوچکِ اجاره‌ای در کوچه پس‌کوچه‌های خیابانِ صفا زندگی کرد؛ اتاقی که پنجره‌ای به آن کوچه باریک داشت و من هرگاه به دیدنش می‌رفتم، آهسته ضربه‌ای به شیشه پنجره می‌زدم و او از توی اتاق دستی برایم تکان می‌داد و می‌آمد در را باز می‌کرد؛ آرام می‌رفتیم تو تا صاحب‌خانه و همسایه‌ها صداشان درنیاید، و آخرِ شب‌ها هم پاورچین می‌آمدم بیرون... نوری صبح که بیدار می‌شد، روی همان چراغِ والور، چای دَم می‌کرد و با لقمه‌ای نان و پنیر، صبحانه‌ای می‌خورد و لباس می‌پوشید، درِ اتاقش را قفل می‌کرد و می‌آمد توی صفِ اتوبوس می‌ایستاد تا سوار شود برود سرِ کار، به‌همان شرکتی که از دوازده سالگی مستخدمِ آن‌جا شده بود و بعدها که سیکلِ اولش را گرفت، شد کارمندِ دفتری‌اش و عصرها می‌رفت کلاس‌های شبانه و شب به خانه برمی‌گشت و آخرِ شب‌ها و جمعه‌ها درس می‌خواند تا دیپلمش را هم گرفت.
نه با ما به سینما آمد، نه تئاتر، نه کافه، نه شبِ شعر، نه کوه و نه مسافرت...
حالا که فکر می‌کنم یادم نمی‌آید او را با کسی دیده باشم؛ نه در آن اتاق و نه بیرون، در صفِ اتوبوس. یعنی دوستی، رفیقی، آشنایی نداشت؟ فقط من بودم که گاهی به دیدنش می‌رفتم؟ اگر مادر قابلمه غذا داده بود، سفره می‌انداختیم و می‌نشستیم به شام خوردن. یکی دو باری، نوشیندنی‌هایی هم بُُردم. اما وقتی دیدم همراهی نمی‌کند، دیگر نبُردم.
بهار و تابستان کم‌تر می‌رفتم پیشش. بیش‌تر تصویرهای ذهنی‌ام از نوری و اتاقش با پاییز و زمستان همراه است.
هوا که سرد می‌شد، همان چراغِ خوراک‌پزی والور را روشن می‌کرد و می‌گذاشت وسطِ اتاق. کتری و قوری لعابی همیشه روی چراغ بود. پتویی می‌انداخت روی دوش. من که می‌رفتم، پتویی هم می‌داد به من. می‌نشستیم و گپ می‌زدیم. سیگار دود می‌کردیم و چای می‌نوشیدیم. پرتقال پوست می‌کند. پَرّه‌های آبدارِ پرتقال را با‌لذّت می‌جویدیم و پوستِ پرتقال‌ها را میانِ انگشت‌ها فشار می‌دادیم؛ می‌پاشید روی شعله والور و گُر می‌گرفت: چه رنگِ آبی قشنگی بود!
چند‌بار برایش کتاب بُردم. حوصله کتاب خواندن نداشت. بیش‌تر مجله می‌خواند. «اطلاعاتِ هفتگی» و از‌این جور مجله‌ها... گمانم از صفحه «دوست‌یابی» همان مجله‌ها بود که آن دو سه دوستِ مکاتبه‌ای را پیدا کرده بود. با چند دختر مکاتبه می‌کرد. گاهی نامه‌هاشان را برایم می‌خواند. نامه‌ها پُر بود از آه و فغان و ناله از دستِ روزگارِ غدّار و شعرهای عاشقانه و احساساتی. من فقط گوش می‌دادم. هیچ‌وقت نامه‌ای از خودش را نخواند. من‌هم کنجکاوی نمی‌کردم.
یک‌بار پرسیدم : «هیچ‌کدام‌شان را دیده‌ای؟»
با‌تعجب نگاهم کرد: «نه.»
گفتم: «خُب، چه فایده؟»
گفت: «برای همدیگه عکس می‌فرستیم.»
هر‌کس دیگری بود غیر از نوری، حتماً سر‌به‌سرش می‌گذاشتم و کلی می‌خندیدیم. اما با او نمی‌شد شوخی کرد؛ یعنی همیشه طوری فاصله را حفظ می‌کرد که به خودم اجازه نمی‌دادم بیش از‌آن چیزی بگویم.
نوری مودب بود. یادم نمی‌آید از زبانش فحش شنیده باشم. با خودم فکر می‌کردم مگر می‌شود فحش نداد؟ وردِ زبان‌مان فحش بود. اما جلوِ نوری، مواظبِ حرف زدنم بودم. یکی دو باری لطیفه‌هایی تعریف کردم که می‌شد گفت نیمه‌مُستهجن بودند. با‌حوصله گوش داد. تمام که شد، حتی لبخند هم نزد. سرش را زیر انداخت و مدتی ساکت ماند و بعد گفت: «دیگه چه خبر؟»
گاهی برایش دردِ دل می‌کردم. با‌دقت گوش می‌داد و همدلی هم می‌کرد. اما یادم نمی‌آید اظهارِ نظر یا قضاوتی ازش شنیده باشم.
حتماً به‌همین دلایل بود که هیچ‌وقت باهاش بحثِ سیاسی نکردم و از کارهامان برایش نگفتم.
گمانم دیپلم ادبی گرفت.
ازش پرسیده بودم: «نمی‌خوای کنکور بدی بری دانشگاه؟»
گفته بود: «نه... تا همین‌جا بَسَمه.»
اوایلِ سالِ پنجاه بود که رفت سربازی و دیگر ندیدمش. من‌هم که می‌رفتم دانشکده و با رفقا سخت مشغول بودیم.
طبیعی بود که آدمی مثلِ نوح‌الله نوراللهی که نه پول داشت و نه پارتی و نه حتی یک ستاره توی هفت آسمان، پرتاب شود به پادگانی دور‌افتاده. از عجب‌شیر بود یا مُزدوران یا جایی پرت‌تر، لبِ یکی از مرزهای این مملکت، که کاغذش آمد و تا آخرهای پاییزِ همان سال که ساواک دستگیرمان کرد، با‌هم مکاتبه داشتیم... و چه نامه‌هایی برای هم می‌نوشتیم! من از تهران می‌نوشتم و روز و روزگاری که داشتم، البته منهای فعالیت‌های مخفی‌مان، و او از خلوت و تنهایی آن پادگانِ پَرت‌افتاده و همقطارهایش می‌نوشت و نگهبانی دادن‌ها و ریزه‌کاری‌های آن زندگی کسل‌کننده و تکراری نظامی...
اگر آن نامه‌ها را دور نینداختم یا نسوزاندم، برای آن بود که اصلاً تصور نمی‌کردم باعثِ دردِ‌سر شوند. ساواکی‌ها یکی از‌آن‌ها را پیدا کرده بودند.
سلیمی بود اسمِ آن بازجوی سادیست که وقتی شلاق می‌زد به نفس نفس می‌افتاد و آب از لب و لوچه‌اش سرازیر می‌شد؟... و اسمِ آن‌یکی چی بود که «دکتر» صدایش می‌زدند و غولِ بی‌شاخ و دُمی بود که هیچ‌وقت کتک نمی‌زد، اما تهدید می‌کرد: «همچین می‌زنم تو گوش‌ت که برق از چشات بپره!» و دستِ بزرگش را به‌قصدِ سیلی زدن بلند می‌کرد، اما نمی‌زد. می‌گفت: «بنویس! نیم‌ساعت دیگه برمی‌گردم، اگه همه‌چیز‌و ننوشته باشی، وای به روزگارت!»
فکر کرده بودند نوری هم از ما بوده و ما می‌خواسته‌ایم مثلاً به‌کمکِ آن گروهبانِ وظیفه، آن پادگانِ مرزی را خلعِ سلاح کنیم و حتماً از مرز بگذریم و خود را به دامنِ بیگانگان بیندازیم!
وقتی گفتم که با نوری هیچ‌گونه حرفِ سیاسی نزده‌ام و او اصلاً روحش هم از‌این کارهای ما خبر ندارد، سلیمی بود یا دکتر که بلوف زد: «زکی! همه‌چیز‌و اعتراف کرده... الان تو راهن، دارن میارنش این‌جا... وقتی باهات روبروش کردیم، اون‌وقت پوست از کله‌ت می‌کَنیم.»
با این‌که مطمئن بودم دارند یک‌دستی می‌زنند، اما باز‌هم فکر کردم نکند طفلک نوری را بگیرند و بکشندش زیرِ اَخیه...
یکی دو بارِ دیگر هم راجع‌به او چیزهایی پرسیدند و بعد تمام شد رفت.
و آن یک سال و دوازده روز هم گذشت... و من آزاد شدم و مدتی بعد رفتم سراغِ نوری که البته می‌دانستم از آن خانه بلند شده، اما با‌خودم فکر کرده بودم شاید صاحب‌خانه یا همسایه‌ها و کاسب‌های محل ازش خبری داشته باشند. اما هیچ‌کس خبری نداشت. با‌آن‌که تقریباً مطمئن بودم دیگر در‌آن پادگان نیست و به‌احتمالِ زیاد خدمتش تمام شده، به‌همان نشانی نامه‌ای برایش نوشتم که پس از مدتی برگشت:
«گیرنده شناخته نشد.»
راستی چرا هیچ‌وقت اسمِ شرکتی که در آن کار می‌کرد یا نشانی آن‌جا را ازش نپرسیده بودم؟ حتی به موسسه خزائلی هم سر زدم و پُرس‌و‌جو کردم، اما نتیجه‌ای نگرفتم.
کارِ مهمی با نوری نداشتم، آن‌هم در‌آن دورانِ تلخ و دشوار و سیاه که نه حالِ جسمی‌ام خوش بود و نه احوالاتِ روحی/ روانی‌ام. فقط می‌خواستم ببینم آیا ساواک یا رُکنِ دوِ ارتش، به‌خاطرِ آشنایی با من، اذیتش کرده‌اند یا نه؟
و از‌آن پس، دیگر نوری را ندیدم؛ نه در آن شش سالِ پیش از انقلاب، نه در‌این بیست و هشت سالِ پس‌از انقلاب؛ نه در تهران، نه در شهرستان‌های ایران و نه در هیچ‌یک از کشورهای دیگر اروپایی و امریکایی که در‌این سال‌ها رفته‌ام و همیشه یادِ نوح‌الله نوراللهی با من بوده است و نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم که شاید روزی یا شبی، او را جایی ببینم... که ندیدم، تا این‌که دیشب به خوابم آمد و گفت: «چرا مرا نمی‌نویسی؟»

پاییزِ ۱٣٨۵
    گوتنبرگِ سوئد