قطار
داستان کوتاه به زبان های فارسی و عربی


یوسف عزیزی بنی طرف


• براثر ضربه سنگ یکه می خورم. چشمانم باز می شود واز صندلی می پرم. شیشه پنجره کوپه شکسته است. دو دانشجوی رو به رویم هنوز صحبت می کنند و قطار همچنان می کوبد و می کوبد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱ آذر ۱٣٨۶ -  ۲۲ نوامبر ۲۰۰۷


قطار می کوبد و می کوبد. کوبش آهن بر آهن. کوپه ها گهواره هایی هستند که ترا در تونل زمان تکان می دهند. به صدا، که در آغاز اعصابت را می خراشد، عادت می کنی. لالایی آهنین. می توانی بخوابی تا از پرچانگی دو دانشجویی که رو به رویت نشسته اند و به شهرستان می روند رها شوی. چه تونل دراز و بی انتهایی.
شب از پشت شیشه صاف و سالم پنجره، حضور سیاه خودرا اعلام می کند. تاریکی دو چندان می شود. دیگر هیچ چیز نمی بینم؛ قطار می کوبد و می کوبد.
خودرا کنار پنجره می یابم. رودخانه عظیمی به رویم گشوده می شود. امواج آب به ساحل می کوبد و چرخ های قطار را خیس می کند. اما قطار از حرکت باز نمی ماند. قطار با سرعت فوق العاده ای حرکت می کند. سرعت قطار به حدی است که حس می کنم از زمان و مکان کنده شده ام. چه قدرت فوق العاده ای! تا به حال چنین قطاری سوار نشده ام.
به جایی می رسیم که قطار از شدت سرعت، دیگر حرکتی نمی کند. رودخانه را واضح تر می بینم و آدم های کنار ان را.
مردم دسته دسته ایستاده و به سوی نقطه یا نقطه هایی در میان آب خیره شده بودند. بهت زده به جمیعت نگاه کردم. عده ای دنبال ریگی یا سنگی بودند تا به سوی رودخانه پرتاب کنند. آب، آبی نبود؛ رنگ دیگری داشت. به گمانم نیلی بود اما نیل نبود. دجله بود یا کارون؟ نمی دانم، یعنی نتوانستم تشخیص دهم.
صدایی از نزدیک می گوید:
- چشم هایش را بسته بودند. آثار ضرب و جرح روی بدنش پیدا بود.
مردم انگار به تماشای فیلمی مهیج رفته بودند. چشمهاشان از خوشی برق می زد. نمی توانستم مو ضوع را از کسی بپرسم، چون هم زبانم سنگین شده بود وهم صحنه ها و آدم ها برایم ناآشنا بودند.
هر لحظه بر سرخی آب افزوده می شد. کوسه ها و ماهیان جست وخیز می کردند. گزمه ها سوار بر اسب و تازیانه به دست، مردم را وادار می کردند تا رودخانه را سنگباران کنند.
صدا دوباره می گوید:
- بعد از اعدام او را توی رودخانه انداختند تا اثری از او باقی نماند.
لحظه به لحظه بر شمار جمعیت افزوده می شد. از دوسوی رودخانه سیل سنگ بود که به سوی آب پرتاب می شد. سنگ ها گرچه به سطح آب می خورد اما صدا می داد. انگار سطح آب یخ بسته بود، یا این که سرتاسر رودخانه را شیشه کشیده بودند که با هر ضربه، ترک بر می داشت. اما هوا چندان سرد نبود. مردم چیزهایی می گفتند که من نمی فهمیدم. حس کردم که در آن جمع، غریبه ام یا از کره دیگری آمده ام. خوبی اش این بود که کسی مرا نمی دید اما من همه چیز را می دیدم. چهره ها شاد و بی خیال رو در روی شط ایستاده بودند. نگاه های تماشاگران را دنبال کردم. توفان و دود غلیظ و نفس گیر فضا را پرکرد.
برای یک لحظه حس کردم نفسم بند آمده است. نمی شد باور کرد؛ جسدی در وسط رودخانه شناور بماند و در آب فرو نرود. جسد کامل نبود یعنی دست و پا نداشت و عجیب تر از همه، نیمه جانی داشت.
صدا می گوید:
- به خاطر افکار عجیب و غریب اش سرش را زیر آب کردند.
دقیق تر که شدم دست وپای راستش را در یک گوشه رودخانه
و دست وپای چپش را در گوشه ای دیگر، شناور دیدم.
جسد غریق گر چه تکه تکه بود اما همچنان در برابر مرگ مقاومت می کرد. آیا واقعا زنده بود؟ نمی توانستم فکر کنم. فکر کردن معنا نداشت. هر چه بود احساسات کور و شادی تهوع آوری بود که بر ذهن و روح جمعیت تماشاچی چیره شده بود.
در این میان همهمه ای در گرفت و آشوبی در میان جمعیت رخ داد وهمه نگاه ها در یک نقطه جمع شد؛ جایی که سر ونیم تنه غریق، شناور بود. لب های کبودش به حرکت افتاده بود. انگار دعایی را زیر لب زمزمه می کرد. همه با تعجب به همدیگر نگاه می کردند. پناه بر خدا! عده ای از ترس فرار کردند اما برخی از سر کنجکاوی باقی ماندند تا حقیقت امر را در یابند. زمرمه های زیر لب غریق کمی بلندتر شد اما برای من هنوز گنگ می نمود. سکوتی مرگبار بر دوسوی ساحل رودخانه سایه انداخت. صدای هیچ کس در نمی آمد. حتی گزمه ها هم لالمونی گرفته بودند. انگار جمعیت مرده بود و غریق زنده.
از میان فریادهای غریق که از وسط رودخانه به گوش می رسید فقط فریاد "انا الحق" را فهمیدم. حالا من هم مشتاق شده بودم حقیقت امر را بفهمم که چگونه از هر تکه این پیکر چند پاره صدای انا الحق بر می آید. در این حال و هوا بودم که سنگ بزرگی بر سطح آب خورد.
براثر ضربه سنگ یکه می خورم. چشمانم باز می شود واز صندلی می پرم. شیشه پنجره کوپه شکسته است. دو دانشجوی رو به رویم هنوز صحبت می کنند و قطار همچنان می کوبد و می کوبد.


القطار
القطار یدق ویسحق الطریق ؛ دق الحدید علی الحدید . والعربه کالمهد تهزک فی نفق الزمن الضیق ؛ الأصوات تزعج أعصابک لکنک تتعود علی صوت التهویده الحدیدیه . تستطیع أن تنام لتهرب من ثرثره الطالبین الجامعیین الجالسین أمامک فی العربه . یاله من نفق طویل جدا لم ینته . یعلن اللیل عن وجوده القاتم من وراء الزجاج وتمسی الدنیا ظلمات ؛ لا أری بعد الآن شیئا . القطار یدق ویسحق الطریق .
أجد نفسی جنب النافذه ، یظهر نهر عظیم أمام عینی ، أمواجه الهادره تتخطی الشاطئ وتبلل عجلات القطار ، لکن القطار لایتوقف ؛ ویسیر بسرعه جنونیه . أشعر بأننی انترعت من الزمان والمکان ؛ یالها من طاقه عظیمه ، لم ار فی حیاتی قطارا کهذا .
فی نقطه ما شعرت بأنه قد توقف وذلک أثر سرعته الفائقه جدا . أستطیع الآن أن أری الناس بشکل أفضل . جموع غفیره من الناس تقف علی الشاطئ محدقه فی میاه النهر .
نظرت إلیهم باستغراب ؛ کان البعض یبحث فی الشاطئ عن حصاه أو حجر لیرجم شیئا ما فی النهر . لون الماء لم یکن أزرق ولا بنی ؛ کان ذا لون آخر ، یبدو وکأنه نیلی دون أن یکون نهر النیل .
هل کان نهر دجله أم نهر کارون ؟ لا أدری ، لم استطع أن أعرف النهر . أسمع صوتا قریبا جدا یقول :
- قاموا بتعصیب عینیه وکانت تبدو علی جسده آثار الضرب والرکل.
کانت عیون الناس تتألق فرحا ، کأنما یشاهدون شریطا سینمائیا ممتعا . لم أستطع أن أسأل أحدا عما یجری حیث شعرت بتعقد لسانی ، کما أنی لم أعرف أحدا من هولاء الناس ولا الأمکنه . الماء یزداد احمرارا مع الوقت وترقص الأسماک و أسماک القرش فی المیاه القرمزیه.
رأیت العس وهم راکبون الخیول یلوحون بالأسواط ویحثون الناس لیرجموا النهر و ما فیه .
أسمع الصوت مره أخری :
- بعد الإعدام قذفوه فی النهر حتی لا یبقی منه أثر .
بعد لحظات تزداد الجموع عددا ، وتنهال الأحجار بکثافه علی النهر، حیث یعلو الضجیج باصطدامها بسطح الماء . یبدو لی أن غشاوه من الجلید والزجاج کانت تغطی المیاه التی أخذت تنقشع أثر اصطدام الأحجار بها من کل حدب وصوب . الطقس لم یکن باردا والناس تتفوه بکلام لم أفهمه ؛ أشعر وکأننی غریب بینهم أو کأننی جئت من کره أخری .
ومن غرائب الأمور ، إننی کنت أری الجمیع ولم یرنی أحد . تابعت مسیره نظراتهم ؛ فرحون لا مبالون ، واقفون علی ضفتی النهر ، محدقون فی المیاه .
تغیر الطقس فجأه ، هبت زوبعه وملأ الدخان الأسود المکان . شعرت لهنیئه أننی سأختنق ، لکن الزوبعه لم تستمر وانکشف الهواء بعد قلیل . لم أکن أتصور أن جثه إنسان ما تطفو علی المیاه ولا تغرق .
الجثه لم تکن سلیمه وکانت تنقصها الرجلان والیدان ، غیر أن الشیء الذی أدهشنی کثیرا أنها کانت لا تزال تتنفس وفیها نوع من الحیاه .
أسمع الصوت مره ثالثه :
- خنقوه بسبب أفکاره .
حدقت بعنایه ، فرأیت ید الغریق ورجله الیمنی فی صوب ویده ورجله الیسری فی صوب آخر ، عائمات علی سطح المیاه .
کانت الجثه تقاوم الموت رغم تقطعها . هل کان الغریق حیا ؟ لم أستطع التفکیر بهذا الأمر حیث لم یکن أی معنی للتفکیر ؛ إذ کنت أری فی وجوه الناس السرور والغبطه المقززه .
یعم الضجیج و یضطرب الناس علی حین غره ؛ وتتجه النظرات إلی مکان ما فی وسط النهر حیث الصدر والرأس عائمین . رأیت شفتیه الداکنتین تتحرکان، کأنهما تترنمان بالدعاء . اندهشت والناس جمیعا ؛ یا له من أمر غریب . . استغفرالله .. هرب البعض وبقی البعض الآخر وذلک ربما بسبب الفضول کی یتعرفوا علی حقیقه الأمور .
أخذ صوت الغریق یرتفع رویدا رویدا ، غیر أن کلامه لم یزل مبهما ولم أفهم منه شیئا .
سیطر صمت رهیب علی ضفتی النهر ؛ لم یتفوه أحد ببنت شفه ، حتی العس أصبحوا مثل الخرسان وبدت الجموع الغفیره کأنها أموات لا روح لها بینما تحول الغریق شبه المیت إلی حی یرزق .
أخذ الصوت یتضح رویدا رویدا حتی سمعته یقول :
- أنا الحق ، أنا الحق .
کنت تواقا لأعرف الحقیقه و أنه کیف تنطق هذه الجثه المتقطعه الأوصال بلفظه "أنا الحق".
کنت مستغرقا فی تلک الحاله حتی اصطدم حجر کبیر بسطح الماء الزجاجی .
فتحت عینی وقفزت عن الکرسی ؛ رأیت بعض الشقوق علی زجاج نافذه العربه .
والطالبان لایزالان یثرثران والقطار یدق ویسحق الطریق .