مارکس، بلانکی و حاکمیت اکثریت


مونتی جانستون - مترجم: ح. ریاحی


• آیا برای ایجاد تحولات سوسیالیستی در جامعه، پشتیبانی اکثریت مردم ضروری ست یا یک سازمان یا حزب انقلابی بدون چنین حمایتی باید آماده به دست گیری قدرت باشد و علی رغم خواست اکثریت مردم آن را حفظ کند؟ این پرسش‏ که در مجادلات سوسیالیستی مربوط به دموکراسی سوسیالیستی در عمل و نظر جنبه محوری داشته است، از صد و پنجاه سال پیش‏ انقلابیون را به طور مداوم شاخه شاخه کرده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣ آذر ۱٣٨۶ -  ۲۴ نوامبر ۲۰۰۷


۱
آیا برای ایجاد تحولات سوسیالیستی در جامعه، پشتیبانی اکثریت مردم ضروری¬ست یا یک سازمان یا حزب انقلابی بدون چنین حمایتی باید آماده به دست¬گیری قدرت باشد و علی¬رغم خواست اکثریت مردم آن¬را حفظ کند؟ این پرسش‏ که در مجادلات سوسیالیستی مربوط به دموکراسی سوسیالیستی در عمل و نظر جنبه محوری داشته است، از صد و پنجاه سال پیش‏ انقلابیون را به طور مداوم شاخه شاخه کرده است.
اولین حزب مارکسیستی، اتحادیه کمونیست¬ها، در سال ۱٨۴۷ از اتحاد دو جریان کمونیستی به وجود آمد؛ این دو جریان نگرش¬های اساسا متفاوتی نسبت به دموکراسی داشتند. یکی از این گرایش¬ها که رهبران اتحادیه عدالت آن را نمایندگی می¬کردند، ریشه در سنت بابوف - بلانکی داشت و قیام ناموفق بلانکی در پاریس‏ در ماه می سال ۱٨٣۹ از این تفکر الهام گرفته بود. انگلس‏ در مورد این قیام نوشت: "چنین اقداماتی برای هیچ حزبی اعتبار به همراه نمی¬آورد"(۱) این سوسیالیست¬ها همانند همه سوسیالیست¬های قبل از مارکس‏ پدرسالار و نخبه¬گرا بودند.آن¬ها تلاش‏ می¬کردند جامعه را با کسب قدرت به نفع اقلیتی روشنفکر تغییر دهند که به صلاح مردم عمل می¬کرد، بدون این¬که لازم باشد پشتیبانی اکثریت مردم را به دست آورند و آن را حفظ کنند. جریان دیگر، جریان همراه مارکس‏ بود. عقاید"فوق دموکراتیک" (۲) این گروه که طرفدار "خودمختاری مردم"(٣) بود، با دموکراسی اجتماعی و اقتصادی پیوند پیدا کرد و مارکس‏ و انگلس‏ از طریق دگرگونی انقلابی در پایگاه طبقاتی جامعه توسط طبقه کارگر از آن حمایت می¬کردند.
مارکس‏ و انگلس‏ زمانی حاضر به پیوستن به این اتحادیه شدند که به آنان اطمینان داده شد، رهبران اتحادیه قدیم "نسبت به درستی نحوه نگرش‏ ما همان اندازه باور دارند که به رهایی اتحادیه از اشکال و سنت¬های توطئه¬گرانه قدیم"(۴). اولین کنگره اتحادیه از ژوئن سال ۱٨۴۷ در لندن برگزار و قانون اساسی کاملا دموکراتیکی برای آن طرح¬ریزی شد که همان¬گونه که انگلس‏ بعدها یادداشت کرد "جلوی هر گونه گرایش‏ به توطئه را گرفت که متضمن دیکتاتوری است "(۵).
پس‏ از نخستین کنگره، اتحادیه نشریه¬ای تحت عنوان "نشریه کمونیستی " در لندن منتشر کرد که در ماه سپتامبر سال ۱٨۴۷ با شعار " کارگران همه کشورها متحد شوید" به میدان آمد.
درج خط مشی اتحادیه در سرمقاله این نشریه به روشنی نشان می¬داد که اتحادیه جدید خود را با کدامیک از دو جریان کمونیستی موجود هم هویت می¬داند. طرفداران این اتحادیه ضمن این¬که نوشتند: "بدون شک کمونیست¬هایی هم وجود دارند که با وجدانی آسوده از پذیرش‏ آزادی¬های فردی چشم می¬پوشند و مایلند آن¬ها را از صحنه گیتی خارج کنند، زیرا آن¬ها را مانعی در مقابل همآهنگی کامل می¬دانند" تاکید کردند که "خود را جزء آن دسته از کمونیست¬ها نمی¬دانند که در پی از بین بردن آزادی¬های فردی اند."برعکس‏، آن¬ها یقین دارند"که آزادی¬های فردی درهیچ نظام اجتماعی به اندازه نظام مبتنی بر مالکیت جمعی" تضمین نمی¬شوند. در ادامه این بحث آن¬ها خاطر نشان کردند که "ضروری¬ست حکومتی دموکراتیک پایه¬ریزی کرد تا در آن هر حزب بتواند درگفتار یا نوشتار اکثریت مردم را به طرفداری از عقاید خود جلب کند."(۶)
در دومین کنگره اتحادیه که در نوامبر همان سال برگزار شد، مارکس‏ و انگلس‏ ماموریت یافتند برنامه"مفصل نظری و عملی"(۷) اتحادیهرا تدوین کنن د که قرار بود در آغاز سال بعد با نام مشهور"مانیفست حزب کمونیست"منتشر شود؛ این برنامه نظرات ایده¬آلیستی را که معتقد بود پرولتاریا "استقلال تاریخی یا جنبش‏ سیاسی مستقلی ندارد" رد می¬کرد، و حمایت آشکار خود را از "سازمان¬یابی طبقاتی، خودبه خودی و تدریجی پرولتاریا (٨) به مثابه "جنبش‏ اکثریت عظیم توده ها،(۹) که تلاش‏ می¬کنند به طبقه حاکمه تبدیل شوند و در مبارزه برای دموکراسی پیروز شوند را" (۱۰) اعلام می¬داشت.
اما این تلاش¬ها به معنی از بین رفتن جریان دیگر در جنبش‏ کمونیستی نبود؛ بازتاب این جریان تا به امروز در مشاجرات اساسی وجود داشته است. به لحاظ تاریخی نظرات لوئی آگوست بلانکی بارزترین و بی پرده¬ترین تجلی این گرایش‏ است. بلانکی معتقد بود که باید اقلیتی انقلابی سازمان داد تا به نفع و اگر لازم باشد، برخلاف خواست اکثریت مردم قدرت را به دست گیرد و آن را در خدمت بالاترین منافع توده¬ها حفظ کند تا آنان بدون نفوذ ارتجاع آموزش‏ ببینند و تولید در سطح بالایی افزایش‏ یابد. در آن "صورت می¬توان از خودمختاری توده¬ها صحبت کرد"(۱۱) طی صدسالی که از مرگ مارکس‏ می¬گذرد، به علت تحریف نظرات وی، اندیشه¬ها و عملکردهایی که مشابهت چشمگیری با نظرات و باورهای بلانکی داشته است، هم به وسیله منقدین مارکس‏ مارکسیستی انگاشته شده¬ا¬ند و هم توسط کسانی¬که این نظرات را به مارکس‏ نسبت داده¬اند. هدف این مقاله مقایسه عقاید بلانکی و آنچه که این عقاید از آن نشأت گرفته با نظرات مارکس‏ و انگلس‏ پیرامون مسئله حاکمیت اقلیت و اکثریت است. این هدف با بررسی نوشته های مارکس‏، انگلس‏ و بلانکی دنبال می¬شود.

۲
بلانکی سنت سیاسی ژاکوبن - بلانکی را از بوناروتی به ارث برده بود. این سنت ریشه در نظرحاکمیت مردمی روسو داشت. روسو حاکمیت مردم را تجلی یک اراده عمومی ومتافیزیکی می¬دانست که "همواره ثابت، غیرقابل تغییر و بی آلایش‏ است. او این اراده را از "خواست مشخص‏ مردم مشخص‏" که می¬توانست اشتباه باشد،(۱۲) متمایز می¬دانست. (این تمایز هنوز هم دربین اراده "حقیقی" مردم و آنچه اکثریت در زمان معینی طلب می¬کنند وجود دارد") بحث روسو این بود که حاکمیت منحصرا به مردم اختصاص‏ دارد و این آن¬ها هستند که باید تدوین کننده هر قانونی باشند. اما او این پرسش‏ را مطرح کرد: "توده ناآگاه که نمی¬داند صلاح او در چیست چگونه می¬تواند، با اتکاء به خود، دستگاهی با عظمت و دشواری یک سیستم قانون¬گذاری را اراده کند؟" اراده عمومی همواره بر حق بود‌(droite)، اما داوری که این اراده را هدایت می¬کرد، همیشه بی عیب و نقص‏ نبود. روسو نوشت "این اراده داوری¬کننده باید بتواند اشیا را آن¬گونه که هستند و گاه آن¬گونه که باید باشند ببیند." مردم احتیاج به رهبرانی دارندکه به آن¬ها "دانستن آنچه را نیاز دارند" بیاموزد."(۱٣) افزون بر این مهم است که "به منظور اعلام علنی اراده عمومی، گروهی که از منافع خاصی حمایت می¬کند درحکومت وجود نداشته باشد"(۱۴) به زبان دیگر هیچ حزب سیاسی وجود نداشته باشد، زیرا روسو این احزاب را مخل هماهنگی اجتماعی می¬دانست. هرکس‏ پیروی از" اراده عمومی" را نپذیرد، باید مهار شود. او این نظر را در جمله معروف زیر بیان داشت:" این حرف معنایی جز این ندارد که چنین فردی را باید به زور آزاد کرد."(۱۵)
در انقلاب فرانسه، روبسپیر و ژاکوبن¬ها که از روسو الهام گرفته بودند، سرسخت¬ترین قهرمانان حاکمیت مردم بودند.آن¬ها درپی قیام عمومی پاریس‏ از ژوئن سال ۱۷۹٣ قدرت را به دست گرفتند، مخالفین ژیروندن خود را ازمجلس‏ ملی کنار گذاشتند و قانون اساسی دموکراتیک سال ۱۹۷٣ را اعلام کردند. اجرای این قانون که برحق رای مردان استوار بود، درنتیجه الزامات جنگ، شورش‏ و وخامت اوضاع اقتصادی به تعویق افتاد، و دیکتاتوری تک حزبی واقعی از اکتبر ۱۷۹٣ تا ژوئیه ۱۷۹۴ در فرانسه اعمال شد. دراین دیکتاتوری مجلس‏ ملی تصفیه شد و کمیته¬های امنیت و حفاظت عمومی که قدرت اجرایی کامل داشتند، "نگهبانان و مجریان منحصر به فرد اراده عمومی" بودند.(۱۶) روبسپیر از طریق "دولت موقت فرانسه" که در پاریس‏ مستقر بود، حکومت را معرفی کرد. این حکومت روز به روز متمرکزتر می¬شد و بر حمایت اقلیتی از مردم تکیه داشت که تجلی "جبر آزادی علیه استبداد" بودند. روبسپیر می¬گفت تروری که دولت اعمال می¬کند "از فضیلت سرچشمه گرفته" و "نتیجه اصل عمومی دموکراسی است که در رویارویی با ضروری¬ترین الزامات کشور مورد استفاده قرار می¬گیرد."(۱۷)
پس‏ از آن¬که روبسپیر در ۲۷ ژوئیه سال ۱۷۹۴ (نهم ترمیدور) سرنگون و قربانی همان گیوتینی شد که خود در گسیل بسیاری از انقلابیون به کام آن نقش‏ تعیین کننده داشت، حاکمین ترمیدوری جدید کنترل اقتصادی پیشینیان خودرا رد و قانون اساسی سال ۱۷۹۵ را اعلام کردند. این قانون به طبقات دارا آزادی محدودی می¬داد. در مقابل این گردش‏ به راست بود که بابوف و دوستانش‏"توطئه برابرها"را درسال ۶ - ۱۷۹۵سازمان دادند. هدف این بودکه برای سرنگونی دولت و احیای قانون اساسی دموکراتیک سال ۱۷۹٣ قیامی سازمان داده شود، قانون اساسی اصلاح شود و نوعی کمونیسم پیش‏ صنعتی(که مبنای آن اساسا، و نه منحصرا، توزیع تا تولید) بود، پایه¬ریزی شودکه شامل زمین¬داری مشترک و استقرار برابری اجتماعی باشد. درمرکز این توطئه" کمیته نظم عمومی" قرار داشت که کمیته¬ای کوچک، مخفی و خودساخته بود. این تجمع دایره وسیع¬تری از هواداران را دور خود گرد آورده بود؛ آن¬ها از نقشه¬ها و اهداف کمیته، اطلاعات محدودی دراختیار داشتند. طرفداران متعصب جمهوری از بین توده مردم برای این اهداف تبلیغ می¬کردند ولی پشتیبانی لازم از این برنامه صورت نگرفت. به این توطئه خیانت شد و بابوف و دیگران باجان خود تاوان آن¬را پرداختند.
نظرات اصلی بابوف و هم¬دستانش‏ (بابوفیسم) در سال ۱٨۲٨ توسط یکی از این افراد یعنی بوناروتی در نوشته¬ای تحت عنوان "توطئه برای برابری طبق نظر بابوف" درسال ۱٨۲٨ تنظیم شد. این نوشته تأثیرعمیقی بر بلانکی و دیگر انقلابیون عصر او داشت. بوناروتی می¬نویسد "بابوف و کمیته مخفی او متقاعد شده بودند که "توسل مستقیم به مجامع عمومی برای انتخاب دستگاه قضایی و دولت طبق قانون اساسی سال ۱۷۹٣ نه ممکن و نه خالی از خطر است". چنین امری "تضمین" کافی در مقابل "اشتباهاتی که مردم ممکن بود مرتکب شوند" فراهم نمی¬آورد.(۱٨) بوناروتی نوشت مردمی که نظرات¬شان تحت یک رژیم غیرعادلانه و خودکامه شکل گرفته باشد: "به دشواری قادرند در آغاز انقلابی خلاق، از طریق آراء خود افرادی را انتخاب کنندکه برای اهداف آنان و به ثمر رساندن آن انقلاب مناسب باشند. وی معتقد بود، این وظیفه مشکل را تنها می¬توان به شهروندان خردمند و شجاعی واگذاشت که عمیقا از میهن پرستی و عشق به انسانیت الهام گرفته باشند ... که دانش‏ آنان از معاصران¬شان بیش¬تر باشد، به ثروت و افتخارات پیش‏ پا افتاده به دیده تحقیر بنگرند و سعادت خود را از راه تأمین پیروزی عدالت و برابری جاوادانه کنند. شاید در آغاز یک انقلاب سیاسی ضروری باشد حتی بدون احترام به حاکمیت واقعی مردم، قدرت کامل را به بی¬طرفانه ترین نحو ممکن به افراد خردمند و انقلابیون توانا سپرد و کمتر در فکر کسب آراء ملت بود". (۱۹)
کمیته مخفی تصمیم به اعمال این دیکتاتوری انقلابی گرفت تا زمانی¬که بتوان مردم پاریس‏ را برای انتخاب مجمع ملی فراخواند، مجمعی که ضرورتا باید قدرت مطلق داشته باشد. "تحقیقات" مفصل به منظور تعیین صلاحیت کاندیداها و نیز "نظارت بر فعالیت مجمع جدید"(۲۰) محمل ادامه حیات کمیته مخفی دراین مقطع بود.
بلانکی که از کمونیسم بابوف الهام گرفته بود، تلاش‏ می¬کرد جمعی نسبتا کوچک، متمرکز و دارای ضوابط لازم از نخبگان را جهت تدارک وهدایت قیام سازمان دهد. این قدرت جدید دیکتاتوری موقت انقلابی خود را جایگزین قدرت دولتی سرمایه¬داری می¬کرد."انجمن فصول" که یک انحمن مخفی بود و توسط بلانکی و باربه هدایت می¬شد، عمدتا شامل کارگران و صنعتگران پاریس‏ بود. این انجمن اقدام به اجراء مشهورترین نوع قیام بلانکیستی درماه مه سال ۱٨٣۹ کرد، هتل دوویل را به تصرف خود در آورد و خود را مقام قانونی در پاریس‏ اعلام کرد، آن¬ها انتظار داشتند عمل جسورانه آن¬ها مردم را در پیوستن به آن¬ها تشویق کند، اما از واکنش‏ مردم خبری نشد و تنها هشتصد تن به این قیام پیوستند و پس‏ از چند روزی مبارزه ، شکست خوردند.
در سال ۱٨۴٨بلافاصله پس‏ از انقلاب فوریه فرانسه، بلانکی تاکتیک دیگری در پیش‏ گرفت، و به جای سازمان مخفی" انجمن مرکزی جمهوری¬خواهان" را به عنوان تشکلی علنی سازمان داد. این انجمن که هر هفته شش‏ روز جلسه داشت، صدها تن را به خود جلب کرد. اما اندکی بعد، بلانکی این انحمن را نیز بشیوه انجمن¬های مخفی مجددا سازماندهی کرد. ساموئل برنشتاین متذکر می¬شود که اعضا این انجمن جزء کسانی بودند که به هسته اصلی قیام کنندگان پاریس‏ درسال ۱٨٣۹پیوسته بودند. و هدف¬شان" این بود" که "به عنوان گروه فشار و ماشین تبلیغاتی عمل کنند". که "مجدانه می¬کوشیدند احساسات مردم را تحریک و آنان را برای لطمه زدن اساسی به نهادهای موجود درجامعه بسیج کنند"(۲۱) بلانکی با ایده سازمان دادن کودتا (Putsch) به شیوه سال ۱٨٣۹مخالفت ورزید. دراین رابطه اعلام کرد که،" اگر قدرت را طی عملیات شجاعانه¬ای سریعا به دست گیریم، چه کسی می¬تواند تداوم آن را تضمین کند؟ آنچه ضروری¬ست عبارت از "حمایت توده¬ای مردم قیام کننده حومه پاریس‏ است، همان¬گونه که علیه سلطنت در دهم اوت سال ۱۷۹۲ قیام کردند".(۲۲) او خواستار اعطای" آزادی کامل و نامحدود مطبوعات" و دیگر آزادی¬ها از جمله تسلیح کارگران شد.(۲٣) وی در عین حال اعتقادات اصلی خودکه از نظرات بابوف مایه گرفته بود را حفظ کرد. طبق این نظر توده¬ها هنوز در موقعیتی نبودند که حاکمان خود را انتخاب کنند. نظر او خواستش‏ را منعکس‏ می¬کرد. او خواهان "تعویق نامحدود" انتخاباتی بود که برای انتخاب مجمع ملی قانون گذاری تعیین شده بود. او ادعا کرد که "آزادی حق رای فقط صوری خواهد بود و دشمنان به ناچار در جهت اراده مردم توطئه خواهندکرد."(۲۴) در حومه پاریس‏ روحانیت و اشراف دست بالا را داشتند. بلانکی نوشت: "استبدادی اغواکننده خودانگیختگی توده¬ها را از درون خفه کرده است و ‌دهقانان نگون¬بخت که به سطح رعیت سقوط کرده¬اند، برای دشمنان خود که آن¬ها را سرکوب و استثمار می¬کنند به پل پیروزی تبدیل می¬شوند". اگر انتخابات قبل از اینکه مردم به آگاهی دست یابند صورت گیرد، نتیجه¬ای جز پیروزی ارتجاع و بروز جنگ داخلی نخواهد داشت. (۲۵)
بیش‏ از دو دهه بعد بلانکی این نظرات را در مقاله¬ای تحت عنوان "کمونیسم آینده جامعه" بسط داد که درسال ۷۰-۱٨۶۹ نوشت. در این مقاله او خواهان"دیکتاتوری انقلابی پاریس‏"شد، و درپاسخ به این نظر که تعویق انتخابات تا "دستیابی کامل به آگاهی" متضمن "پذیرش‏ اقلیت و قهر است" گفت: "نه! اکثریتی که با ترور و خفقان به دست آید، اکثریت شهروندان نیست بلکه گله بردگان است. هیئت داوری چشم وگوش‏ بسته¬ا¬ی¬ست که هفتاد سال تنها شنونده یکی از دو طرف دعوا بوده است و دین او این است که هفتاد سال دیگر نیز حرف طرف مقابل را گوش‏ کند. از آن¬جا که آن¬ها قادر نبوده¬اند با هم به داوری بنشینند به طور مجزا قضاوت می¬کنند". درسال ۱٨۴٨ جمهوری¬خواهان پاداش‏ اعطای آزادی کامل به دشمنان خویش‏ را دریافت کردند. بلانکی تاکید کرد:"این بار دیگر"نباید به دشمن آزادی داده شود" و بدین ترتیب وی" آزادی نامحدود مطبوعات" را، پس‏ گرفت که خود در سال ۱٨۴٨پیشنهادکرده بود.(۲۶) او درادامه گفت: "دهان¬بند را روزی از دهان کار برمی¬دارند و بردهان سرمایه می¬زنند". بلانکی ادامه داد "یک¬سال دیکتاتوری نوع پاریس‏ درسال ۱٨۴٨می¬توانست برای فرانسه و تاریخ ربع قرن صرفه جویی کند"، ربع قرنی که به پایان خود نزدیک می¬شود. این بار اگراحتیاج به ده¬سال دیکتاتوری باشد، نباید درآن تردیدکرد." اوسپس‏ به شیوه روبسپیری ادعاکرد که "دولت پاریس‏ دولت کشور توسط کشور است و بنابراین تنها دولت قانونی... این دولت نماینده واقعی ملت است."(۲۷) چنین برداشتی از "نماینده واقعی، هیچ ربطی به امری ندارد که بتوان صحت آن را به گونه¬ی تجربی ثابت کرد، بلکه بیش¬تر با" آرمان" یا تشکلی متافیزیکی هم¬خوان است. این برداشتی بود که بلانکی از دموکراسی داشت. او معتقد بود که کمونیست¬های مکتب او"همواره جزء سرسخت¬ترین پیشگامان بوده¬اند."(۲٨)
وظیفه اصلی دیکتاتوری انقلابی بلانکی بیش¬تر آموزشی بود تا قهری:"ارتش‏، قوه مقننه، کلیسا و مراجع عمومی صرفا حصارند؛ جهالت - دژی است وحشتناک، یک روز باید صرف ساختن حصار کرد و بیست سال صرف ساختن دژ."(۲۹) کمونیسم را باید"گام به گام" و"همیشه با رضایت کامل"(٣۰) پس‏ از"اخراج اشراف و قشون سیاه (روحانیون) چه زن و چه مرد"(٣۱)، از کشور به وجود آورد. سرانجام باید" از آن موجود زشت و مشئومی که دولت نام دارد اثری باقی نماند."(٣۲) بلانکی ظاهرا نوعی زوال تدریجی دولت را تجسم می¬کرد که با هدف سن سیمون انطباق داشت که می¬خواست اداره اشیا را جایگزین حکومت بر انسان¬ها بکند.(٣٣) او با رد مشاجرات بین مکاتب سوسیالیستی پیرامون جامعه¬ای که امید به استقرار آن را داشتند، خود را از خیال¬پردازان متمایز می¬کرد. او نوشت که "آن¬ها با حرارت در ساحل رودخانه بحث می¬کنند که آیا مزرعه آن سوی رودخانه مزرعه ذرت است یا گندم"،"بسیارخوب، بیائید ابتدا از رودخانه عبور کنیم، آن¬وقت در آن¬جا حقیقت را درمی¬یابیم."(٣۴) او ظاهرا زیاد هم نگران این نبود که بسیاری از مردم وقتی مشاهده می¬کنند که از آن¬ها در مورد آنچه که باید کاشته شود پرسشی نمی¬شود نه بخاطر گندم یا ذرت، بلکه از ترس‏ روبه¬رو شدن با سیاهی مرگزای شب به عبور از رودخانه بی علاقه می¬شوند.

٣
مارکس‏ و انگلس‏ برای بلانکی به عنوان یک انقلابی شجاع و وفادار احترام زیاد قائل بودند. مارکس‏ درکتاب "مبارزه طبقاتی در فرانسه" در آن¬جا که "دوره بین ۱٨۴٨تا ۱٨۵۰ را توضیح می¬داد، نوشت: "پرولتاریا هر چه بیشتر بر محور سوسیالیسم انقلابی، بر محور کمونیسم سازمان می¬یابد، که بورژوازی نام بلانکی را برای آن اختراع کرد،."(٣۵) مارکس‏ در سال ۱٨۶۱ بلانکی را "روح و قلب حزب پرولتری در فرانسه" توصیف کرد.(٣۶) مارکس‏ در، زمان کمون پاریس‏ متذکر شد تی¬یر که در راس‏ دولت ورسای قرار داشت، از مبادله بلانکی که در اسارت آن¬ها بود با اسقف اعظم داربوی سر باز زد. مارکس‏ نوشت: "تی یر می¬دانست که با آزادی بلانکی به کمون یک رهبر اعطا خواهد داد". (٣۷)
در آوریل ۱٨۵۰، زمانی¬که بلانکی در فرانسه به زندان افتاد (او سی و سه سال از ۷۶ سال زندگی خود را در سی زندان مختلف گذراند)، مارکس‏ و انگلس‏ با رهبران بلانکیست فرانسه که در لندن در تبعید به سر می¬بردند، توافقنامه¬ای کوتاه مدت امضا کردند. مارکس‏ و انگلس‏ با آن¬ها و رهبر چارتیست¬های چپ، هارنی، انجمن سراسری کمونیست¬های انقلابی را پایه¬گذاری کردند. هدف این انجمن این¬طور تعریف شده بود،"سرنگونی همه طبقات صاحب امتیاز و تسلیم آن¬ها در برابر دیکتاتوری پرولتری از طریق حفظ اتقلاب مداوم تا دستیابی به کمونیسم که شکل نهایی ایجاد خانواده بشری خواهد بود".(٣٨)
این توافقنامه زمانی تنظیم شد که مارکس‏ و انگلس‏ هنوز انتظار داشتند انقلاب احیا شود. آن¬ها در فکر فعالیت با رهبران گرایش¬های اصلی پرولتری بودند که احیانا در فرانسه و ایتالیا به سر می¬بردند. اما در سال ۱٨۵۰مارکس‏ و انگلس‏ به این نتیجه رسیدندکه سرمایه¬داری اروپا به دوره شکوفایی وارد شده است و لذا در مرحله¬ای که در پیش‏ است، انقلابی جدید منتفی است. این ارزیابی واقع¬بینانه مارکس‏ و انگلس‏ را رو در روی اقلیت قابل ملاحظه¬ای از رهبران اتحادیه کمونیست¬ها قرار داد که ویلیچ و شاپر آن¬را رهبری می¬کردند. شاپر در یکی از جلسات مقامات مرکزی اتحادیه که در پانزدهم سپتامبر سال ۱٨۵۰ برگزار شد، اعلام داشت: "مسئله مورد بحث این¬ست که درآغاز کار آیا ما خود باید سرِ چند نفر را قطع کنیم یا این که سر خودمان است که خواهد افتاد. در فرانسه کارگران به قدرت خواهند رسید و به همان ترتیب نیز در آلمان، اگر این چنین نباشد، واقعا من به رختخوابم پناه خواهم برد"(٣۹) مارکس‏ این¬گونه استدلال می¬کرد که شاپر و ویلیچ انقلاب را"نه محصول واقعیت¬ها و اوضاع و شرایط معین بلکه نتیجه"تلاش‏ اراده"می¬دانند."(۴۰) در این¬جا مارکس‏ انتقاد سال ۱٨۴۴ خود از اعتقاد روبسپیر به "همه توانی و قدرت مطلق اراده" (۴۱) و روش¬های قهر و ترور ژاکوبن¬ها تکرار کرد، "جایی¬که زندگی سیاسی مانع گسترش‏ پیش‏¬شرط¬ها، یعنی جامعه مدنی و عناصر تشکیل¬دهنده آن¬ست و خود را فارغ از تناقضات به مثابه زندگی واقعی نوع بشر معرفی می¬کند. آنگاه فقط از طریق تضادی قهرآمیز با شرایط حیات خود می¬تواند به این هدف برسد."(۴۲) تحقیر این اراده¬گرایی از طرف مارکس‏ شامل تمامی سنت ژاکوبن - بابوفیست - بلانکیست می¬شد. زمانی که شاپر همراه دیگر رهبران اتحادیه عدالت سابق به مارکس‏ و انگلس‏ پیوست، تا اتحادیه کمونیست¬ها را سازمان دهند، او این سنت را کنار گذاشته بود. شاپر تحت تاثیر شتابان انقلاب ۱٨۴٨ این موضع را اتخاذ کرد. (۴٣) بنابراین جای تعجب نیست که بسیاری از بلانکیست¬ها زمانی¬که اتحادیه بر سر این موضوع پاره پاره شد جانب شاپر را گرفتند. روز نهم اکتبر سال ۱٨۵۰ مارکس‏، انگلس‏ و هارنی به بلانکیست¬ها نوشتند: "مدت¬هاست انجمن سراسری کمونیست¬های انقلابی را دو فاکتو منحل می¬دانند."(۴۴)
وقتی مارکس‏ و انگلس‏ هنوز تصور می¬کردند که "انقلاب جدیدی در راه است" خطابیه مشهور ماه مارس‏(۱٨۵۰) را از جانب"مقامات مرکزی اتحادیه کمونیست¬ها (۴۵) تدوین کردند. ادوارد برنشتاین و کسان دیگری که از او پیروی می¬کردند این خطابیه را "بلانکیستی" توصیف کردند.(۴۶) این خطابیه درحقیقت اگر چه در تاکتیک¬های فوری نکاتی داشت که با نظرات بلانکیست¬ها همخوانی داشت و زمینه موافقت کوتاه مدت با آن¬ها را فراهم ساخت، استراتژی آن با استراتژی بلانکیست¬ها کاملا متفاوت بود. در این خطابه به جای تجسم کودتای کمونیستی یا حتی انقلاب، درام انقلابی او در دو پرده پیش‏¬بینی شده بود. در پرده نخست یک حزب وسیعا کارگری می¬بایستی کمک می¬کرد تا دموکرات¬های خرده بورژوا به قدرت برسند و سپس‏ آن¬ها را تحت فشار قرار دهند تا آن¬جا که ممکن است به حریم سرمایه¬داری نقب بزنند.(۴۷) دراین خطابه هم¬چنین تصریح شده بود که کارگران آلمان بدون از سرگذراندن دوران طولانی تکامل انقلابی قادر نخواهند بود قدرت را تسخیر و به منافع طبقاتی خود دست یابند"(۴٨) وقتی شاپر طرح بعدی خود پیرامون کارگران و به قدرت رسیدن آن¬ها درآلمان را ریخت، مارکس‏ تذکر داد که این نظر با خطابیه مارکس‏ و"مانیفست کمونیست" تفاوت دارد که شاپر آن را تائید کرده است.(۴۹)
مانیفست خاطرنشان می¬کرد که آلمان"درآستانه انقلاب بورژوایی است" انقلابی که باید به تفوق بورژوازی بیانجامد؛ در عین حال در مانیفست پیش‏¬گویی شده بود که "انقلاب بورژوایی تنها مقدمه ای¬ست بر انقلاب پرولتری که بلافاصله پس‏ از آن اتفاق خواهد افتاد"(۵۰) استانلی مور از این نقل قول به منظور دفاع از تز خود مبنی بر این¬که تاکتیک¬های مارکس‏ و انگلس‏ از سال ۱٨۴۴ تا ۱٨۵۰"اساسا تحت تاثیر سنت بابوف، بوناروتی و بلانکی بوده است"(۵۱) استفاده کرد. لیکن تاکتیک¬هایی که مارکس‏ و انگلس‏ در طی سال¬های ۴۹- ۱٨۴٨ اتخاذ کردند، این تز را تائید نمی کنند. مارکس‏ و انگلس‏ کمی بیش‏ از دو ماه پس‏ از اتمام "مانیفست " به وطن خود بازگشتند و به"حزب دموکراتیک" یعنی "حزب خرده بورژوازی"(۵۲) پیوستند و تا بهار سال ۱٨۴۹ پیشروترین جناح این حزب بودند؛(۵٣) طی این مدت تلاش‏ آن¬ها صرف انتشار روزنامه نویه راینیشه زایتونگ نیز می¬شد. این روزنامه به عنوان"ارگان دموکراسی"(۵۴) روزنامه¬ای رادیکال و پرخواننده بود. در واقع فرمول¬بندی بخش‏ آخر مانیفست را بیش¬تر باید به حساب خوشبینی بیش‏ از حد نوبسندگان آن گذاشت تا به حساب تاکتیک¬های بلانکی. این فرمولبندی با فرمولبندی انگلس‏ که در طرح مقدماتی "مانیفست" در اکتبر سال ۱٨۴۷مبنی بر این¬که وقوع انقلاب کمونیستی "درآلمان بطئی و بی نهایت دشوار است"(۵۵) با نظر شش‏ یا هفت ماه بعد او دائر بر این¬که "کارگران هنوز در شرایطی نیستند که بتوانند به عنوان طبقه حاکمه در آلمان اعلام موجودیت کنند" تفاوت فاحش‏ دارد.(۵۶)
مارکس‏ و انگلس‏ کمی قبل از نوشتن طرح "خطابیه مارکس‏"مقاله بلند بالایی در انتقاد به توطئه گران انجمن¬های مخفی پاریس‏ نوشتند و از آن¬ها به مثابه "کیمیاگران انقلاب" و کسانی¬که "دقیقا اندیشه¬های پریشان و مشغولیت¬های ذهنی کیمیاگران قدیم را دارند"(۵۷) انتقاد کردند. توطئه¬هایی نظیر آن¬چه در سال ۱٨٣۹ توسط بلانکی سازمان داده شد"البته هرگز بخش‏ وسیعی از پرولتاریای پاریس‏ را دربر نگرفت" با وجودی¬که "قیام سال ۱٨٣۹ قیامی قطعا پرولتری و کمونیستی بود "مارکس‏ و انگلس‏ بر این نکته تاکید کردند که تجربه ثابت کرده است که "در انقلاب مدرن این بخش‏ از پرولتاریا برای انقلاب کافی نیست و تنها پرولتاریا به طور عام می¬تواند انقلاب را به ثمر برساند" .(۵٨)

۴
مارکس‏ و انگلس‏ دیکتاتوری فرهنگی بلانکی را رد کردند که اقلیتی انقلابی آن¬را هدایت می¬کند. رد این نظر از طرف مارکس‏ و انگلس‏ ریشه در احکام سیاسی و فلسفی داشت که با سنت نخبه¬گرایی در تضاد کامل بود. دو مقاله¬ای که مارکس‏ در سال ۱٨۴۲ نوشت کوبنده¬ترین مقالات انتقادی¬ست که تاکنون علیه سانسور مطبوعات نوشته شده است. در این مقالات مارکس این‏ تز را رد می¬کند که مردم را "ناپخته می¬داند" و معتقد است برای" آموزش‏" آن¬ها باید از آنان در مقابل "وسوسه شیطان" محافظت کرد.
مارکس‏ نوشت به موجب این نظر"آموزش‏ حقیقی این¬ست که شخصی را تمام عمر در گهواره بگذارند. ولی انسان به مجردی¬که یاد بگیرد راه برود، افتادن را نیز باید بیاموزد. و تنها با افتادن است که راه رفتن را یاد می¬گیرد. اما اگر ما همه در قنداق بمانیم چه کسی ما را قنداق می¬کند؟ اگر ما همه در گهواره بمانیم چه کسی ما را تاب می¬دهد؟ اگر ما همه زندانی باشیم، چه کسی باید نگهبان زندان باشد؟"(۵۹) مارکس‏ پس‏ از استدلال این¬که "سانسور، قانون سوء¬ظن به آزادی¬ست" و از گفتار ژوزوئیتی مایه می¬گیردکه می¬گوید هدف وسیله را توجیه می¬کند، رسما اعلام کرد: "بگذاریم وسوسه های شیطانی سر داده شود!" (۶۰)
مارکس‏ سال بعد در نوشته "نقد فلسفه حقوق هگل" نیز به شیوه مشابهی قیم¬مآبی پدرانه توده¬ها را قویا رد کرد. او اصرار هگل مبنی بر این¬که باید" تضمینی" در بین باشد را نفرت¬انگیز خواند که نمایندگانی که برای مجالس‏ نمایندگی انتخاب می¬شوند،"تنها از توانائی¬های به رسمیت شناخته خود استفاده کنند". او نوشت "هگل تا مغز استخوان به تکبری ترحم¬آمیز آلوده بود" که به "اعتمادی" که "مردم به باورهای شخصی خویش‏ داشتند به دیده تحقیر می¬نگریست."(۶۱) این نقد البته به همان اندازه نیز در مورد "تضمین¬هایی" صادق بود که بابوفی¬ها بر آن در مقابل"اشتباهات" انتخاب¬کنندگان اصرار می¬ورزیدند.
ایراد کلاسیک مارکس‏ به انواع نخبه¬گرائیها در تز سوم او درباره فوئرباخ که در سال ۱٨۴۵ نوشت آمده است:
" این نظر مادی که انسان¬ها را محصول شرایط و تربیت و در نتیجه انسان¬های دگرگون¬شده را محصول شرایط دیگر و تربیت متفاوت می¬داند، غافل است که این انسان¬ها هستند که شرایط را تغییر می¬دهند و اینکه مربی خود نیز بایستی تربیت شود. چنین نظری به ناچار جامعه را به دو بخش‏ تقسیم می¬کند که یکی بر جامعه مسلط است (مثلا در جامعه روبرت اوئن)، هم¬زمانی تغییر شرایط و فعالیت انسانی را تنها به مثابه عملی انقلابی می¬توان در نظر گرفت و خردمندانه درک کرد."(۶۲)
مارکس‏ و انگلس‏ هم¬چون بلانکی این نظر که ضروری¬ست سازمان مستقلی به وجود آید را قبول داشتند که در مبارزه علیه بورژوازی رهبریتی قاطع و کارا داشته باشد.(۶٣) برای نیل به این هدف، آن¬ها کوشیدند ساختار احزاب کارگری را که در دوره¬ها و درکشورهای مختلف بسیار متفاوت بودند بهبود بخشند.(۶۴) آن¬ها برخلاف بلانکی تلاش‏ کردند این احزاب ساختاری کاملا دموکراتیک داشته باشند.(۶۵) مارکس‏ و انگلس‏ کوشیدند این احزاب را با "جنبش‏ واقعی" طبقه کارگر پیوند دهند، بدون این¬که بخواهند جنبش‏ کارگری را طبق "اصول سکتاریستی خود"(۶۶) قالب¬ریزی کنند. همان¬گونه که انگلس‏ توضیح داد: "برای به ثمر رسیدن ایده¬های تدوین شده در"مانیفست"، مارکس‏ تنها و منحصرا به تکوین فکری طبقه کارگر تکیه داشت. این طبقه می¬بایست با عمل یکپارچه و بحث و گفتگو تکامل فکری خویش‏ را تضمین کند.(۶۷) آن¬چه بعدها"جایگزینی" نامیده شد، منتفی بود. مارکس‏ تاکید کرده بود که "رهایی طبقات زحمتکش‏ باید درتحلیل نهایی به دست خود آنان جامه عمل بپوشد."(۶٨) از همین رو آن¬ها اعلام کردند که برای آن¬ها همکاری با آن بخش‏ از سوسیال دموکراسی آلمان" که آشکارا اعلام می¬دارد که کارگران بیش‏ از آن بی فرهنگ¬ اند که بتوانند خود را آزاد کنند، آنان باید از بالا و توسط بورژوازی بزرگ و خرده بورژوازی بشردوست آزاد شود"، غیر ممکن است. این بخش‏ از سوسیال دموکراتهای آلمان ادعا می¬کردند که فقط آن¬ها "وقت و فرصت دارند" با آنچه که به نفع کارگران است آشنا شوند".(۶۹)
انگلس‏ در سال ۱٨۷۴ تفاوت¬های اساسی بین مارکسیسم و بلانکیسم را این¬گونه توضیح داد: "از برداشت بلانکی نسبت به هر انقلابی به مثابه حمله غافلگیرانه اقلیتی انقلابی این نتیجه طبیعی را می¬توان گرفت، که پس‏ از پیروزی چنین انقلابی، الزاما باید دیکتاتوری حاکم شود؛ منتها نه دیکتاتوری همه طبقه انقلابی یعنی پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری گروه کوچکی که کودتا را به ثمر رسانده است و در ضمن خود نیز پیشاپیش‏ تحت دیکتاتوری یک فرد یا افراد قلیلی سازمان¬یافته است.(۷۰)
دراین بند تفاوت اساسی بین دیکتاتوری پرولتاریا که مارکس‏ و انگلس‏ آن را دیکتاتوری "کل طبقه کارگر انقلابی" می¬دانستند و دیکتاتوری انقلابی بلانکی بیان شده است که باید به خاطر طبقه کارگر توسط گروهی از نخبگان صورت می¬گرفت. این مارکس‏ بود که برای اولین بار اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" را به کار برد. او "گذار به الغای تمامی طبقات و رسیدن به جامعه بی طبقه"(۷۱) را از طریق همین دیکتاتوری میسر می¬دانست. برخلاف باور بسیاری، سندی از بلانکی در دست نیست تا ثابت کند که او این اصطلاح را قبل از مارکس‏ به کار برده است. هرچند پاره¬ای از پیروان او در دوره های مختلف تحت تاثیر مارکس‏، به خصوص‏ در سال ۱٨۵۰ از این اصطلاح استفاده کرده بودند.(۷۲)


۵
مارکس‏ درکتاب "جنگ داخلی در فرانسه" گرایشات موجود در کمون پاریس‏ را برشمرد، و کمون را به مثابه تجربه " کسب قدرت توسط طبقه کارگر"(۷٣) ارزش¬مندترین تجربه نامید، و انگلس‏ کمون پاریس‏ را "دیکتاتوری پرولتاریا"(۷۴) خصلت¬بندی کرد. این نظرات با عقاید بلانکی پیرامون دیکتاتوری انقلابی آشکارا در تعارض‏ است.
مارکس‏ درکتاب "جنگ داخلی در فرانسه" و در طرح اولیه¬ای که طی هفتاد و دو روز عمر کمون درباره آن نوشت، دردرجه نخست بر ابتکار خلاقه توده¬ها تاکید ورزید که "براساس‏ نهادهای واقعا دموکراتیک" (۷۵) به وجود آمده بود. این¬ها ابتکارات "مردمی بود که برای خود و به دست خود عمل می¬کردند."(۷۶) او کمون را "شکل سیاسی دولتی کاملا قابل گسترش‏ می¬دانست" و معتقد بود که همه اشکال دولتی پیشین شدیدا سرکوب¬گر بودند."(۷۷) مارکس‏ در نخستین نسخه طرح مذکور به نقل قولی از روزنامه "دیلی¬نیوز" چاپ لندن اشاره می¬کند. در این نقل قول درباره این حقیقت که کمون پاریس‏ تجمع افراد¬ مساوی بود اظهار تاسف می¬کند که هریک به دیگری حسادت می¬ورزید و هیچیک کنترل کامل بر دیگری نداشت. مارکس‏ با تاکید بر جمله آخر اشاره می¬کند که "بورژوازی به بت¬های سیاسی و مردان بزرگ" بسیار نیازمند است."(۷٨)
کمون یک سیستم تک حزبی نبود بلکه اتحادی بود متشکل از اکثریت بلانکیست، اقلیت عمدتا پرودونیست وگروه¬های سیاسی دیگری همچون"اتحادیه جمهوری¬خواه" که از طبقه میانی جامعه بود. این گروه¬ها همه آزادانه عمل می¬کردند. حق رای همگانی و آزادی بورژوازی طرفدار دولت ضد انقلابی ورسای در پاریس‏ به موازات یکدیگر وجود داشت. این بورژواها درانتخابات شوراهای کمون شرکت کردند و از هشتاد کرسی پانزده کرسی به دست آوردند. کمون تنها دو هفته پس‏ از حمله قشون ورسای به حومه پاریس‏ و بمباران آن بود که شروع به تعطیل روزنامه¬های دشمن(۷۹) کرد. مارکس‏ این عمل را به عنوان اقدام زمان جنگ کاملا مورد تائید قرار داد.(٨۰)
مارکس‏ و انگلس‏ قبل از کمون با قیام در پاریس‏ مخالف بودند.(٨۱) پس‏ از اعلام جمهوری سوم درچهارم سپتامبر سال ۱٨۷۰، آن¬ها توافق خود را با "محدودیت" و " استفاده از آزادی¬هایی که جمهوری، ضرورتا می¬بایست برای تشکیل حزب در فرانسه ارائه کند"(٨۲) بیان داشتند. ده سال بعد زمانی که مارکس‏ به بازنگری کمون پرداخت دریافت که کمون صرفا یک قیام شهری بوده که شرایطی استثنایی داشته و "سازش‏ با حاکمان ورسای به نفع توده مردم فرانسه و تنها هدفی بوده است که درآن زمان می¬شد بدان دست یافت"(٨٣).
کمون ثمره قیامی بلانکیستی نبود. در حقیقت این حادثه برای بلانکی آن¬قدر غیرمنتظره بود که او کمی قبل از اعلام کمون، پاریس‏ را بیمار و افسرده ترک کرده بود. همان¬گونه که کائوتسکی غیردوستانه، ولی به درستی اشاره کرد؛ "بدشانسی بلانکیست¬ها این بود که قیام¬هایی که آن¬ها مرتب تدارک می¬دیدند شکست می¬خورد و قیامی که پیروز می¬شد آن¬ها را غافلگیر می¬کرد."(٨۴) کمون نتیحه دفاع خود به خودی مردم در مقابل تلاش‏ تیرز برای گرفتن توپخانه¬ها و گاردملی در هیجدهم ماه مارس‏ سال ۱٨۷۱ بود. مارکس‏ و انگلس‏ بلافاصله پس‏ ازاعلام موجودیت کمون پاریس‏ از آن حمایت کردند، البته این حمایت بی قید و شرط ولی بدون انتقاد نبود. دورنمای آن¬ها از نوع بلانکی یعنی دیکتاتوری پاریس‏ بر فرانسه نبود. انگلس‏ این دیکتاتوری را به مثابه "ایده¬ای عجیب و غریب" رد کرده بود. بر اساس‏ این ایده، اولین انقلاب فرانسه شکست خورده بود.(٨۵) برعکس‏، مارکس‏ در آن¬زمان اوضاع فرانسه را این¬گونه ترسیم کرده بود: "در کمون نوعی خودمختاری سازمان داده می¬شود که بتواند خود را اداره کند، ارتش‏ در آن جای خود را به میلیشیای مردمی می¬دهد" و"کارکردهای دولتی به کارکردهای معدودی تبدیل می¬شوند که اهداف ملی و همگانی را دنبال کنند."(٨۶) مارکس‏ در طرح اولیه"جنگ داخلی" پنج صفحه را خصوصا به دهقانان اختصاص‏ داده بود، و در این بخش‏ سعی کرده بود نشان دهد که کمون نه تنها منافع طبقه کارگر بلکه قشرهای میانی و"اساسا منافع دهقانان فرانسه را" نمایندگی می¬کند. او اقداماتی را برای کمک به دهقانان پیشنهاد کرد که طبق آن"دهقانان بلافاصله از مزایای جمهوری کمون بهره¬مند می¬شوند و به زودی به آن اعتماد خواهند کرد"(٨۷).
انگلس‏ در مقدمه¬ای که در سال ۱٨۹۱ بر "جنگ داخلی در فرانسه" نوشت خاطر نشان کرد که چگونه تجربه کمون بلانکیست¬ها را به واکنشی خلاف نظریه بلانکی سوق داد:
"بلانکیستها که درمکتب توطئه تربیت شده¬اند و با انضباط آهنین این مکتب پیمان بسته¬اند و معتقدند که معدودی مردان مصمم و سازمان¬یافته می¬توانند در لحظه معین و مناسب نه تنها قدرت حکومتی را تسخیر کنند، بلکه با نمایش‏ قدرت عظیم و جسورانه خویش‏ آن را حفظ و مردم را برای انقلاب بسیج کنند و آن¬ها را گرد گروه کوچک رهبری سازمان دهند. این وظیفه در نخستین گام مستلزم آن بود که قدرت در دست دولت انقلابی به گونه¬ای شدیدا مستبدانه متمرکز شود. اما کمون درعمل با اکثریتی که از بلانکیست¬ها تشکیل شده بود چه کرد؟ کمون در اعلامیه¬های خود خطاب به مردم فرانسه از آن¬ها خواست تا همراه با پاریس‏ فدراسیون آزاد کمون¬های سراسری فرانسه را تشکیل دهند، یعنی یک سازمان ملی بنا نهند که در عمل برای نخستین بار و به وسیله دولت به وجود می¬آمد.(٨٨)

۶
مارکس‏ برخلاف بلانکی نه تنها تامین حق رای عمومی را پیش‏ بینی کرده بود ("هیچ چیز از جایگزینی حق رای عمومی با اعطای پست و مقام از روی سلسله مراتب با روح کمون بیگانه¬تر نبود")، (٨۹) بلکه آنرا به یک دولت کارگری بسط می¬داد تا در آن "مامورین دولتی و قضات نیز همانند همه کارمندان خدمات عمومی انتخابی، مسئول و قابل تغییر باشند."(۹۰)
مارکس‏ و انگلس‏ قبلا دردهه چهل از چارتیست¬ها کاملا حمایت کرده بودند، و نیز دردهه شصت از"اتحادیه رفرم" که خواست اساسی آن حق رای عمومی برای مردان بود. مارکس‏ در سال ۱٨۵۲با امیدواری زیاد نوشت(۹۱): "حق رای عمومی با قدرت سیاسی برای طبقه کارگر انگلستان برابر است". وی با اشاره به ویژگی¬های انگلستان گفت: "به عنوان کشوری که حتی در مناطق روستائی آن رقم دهقانان ناچیز است، کارگران اکثریت عظیم جمعیت را تشکیل می¬دهند و طبقه کارگر در اثر جنگ زیرزمینی و درازمدت داخلی نسبت به وضعیت خود به عنوان یک طبقه به آگاهی دقیقی رسیده است" و با همه این دلائل: "استفاده از حق رای عمومی در بریتانیا اقدامی است سوسیالیستی تر از آنچه تحت این نام در بقیه قاره اروپا مورد احترام است"(۹۲) این امر مانع آن نمی¬شد که مارکس‏ و انگلس‏ از حق رای عمومی در دیگر کشورهای قاره اروپا حمایت کنند.
در انقلاب سال ۱٨۴٨ حق انتخاب کردن و انتخاب شدن برای هر شهروند آلمانی که بیش‏ از ۲۱ سال داشت به عنوان نکته دوم "درخواست¬های حزب کمونیست آلمان" که توسط مارکس‏ و انگلس‏ به عنوان برنامه اتحادیه کمونیست¬ها در انقلاب طرح¬ریزی شده بود، این ماده قانونی در مطبوعات و شبنامه¬ها از سال ۱٨۴٨ تا ۱٨۴۹ مرتبا منتشر می¬شد(۹٣) این نکته در ذهن انگلس‏ جایگاه ویژه ای داشت. او خواهان آن بود که قانون اساسی آلمان براساس‏ "حاکمیت مردم" تدوین شود، "هرآنچه با این حاکمیت در تضاد است از برنامه رژیم موجود حذف شود."(۹۴)
مارکس‏ درمراجعه به تشکیل مجلس‏ ملی قانونگذار در ماه مه ۱٨۴٨ که بلانکی با آن شدیداً مخالفت می¬کرد، درکتاب "مبارزه طبقاتی در فرانسه" نوشت:
"اگرحق رای همگانی عصای جادویی معجزه¬گری نبود که صاحب منصبان جمهوری¬خواه تصور می¬کردند، اما امتیازی بس‏ قوی¬تر در آن بود که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود و آن عبارت است از آزاد سازی طبقه کارگر، کمک به لایه¬های میانی جامعه بورژوایی در فائق آمدن بر توهمات و سرخوردگی¬های خود، پرتاب همه بخش¬های طبقه استثمارگر با یک ضربه به مرکز حکومت و در نتیجه کنار رفتن نقاب فریب از چهره آن¬ها."(۹۵) و اندکی پس‏ از آن در همان کتاب، آنجا که طرح اولیه قانون اساسی مدون مجلس‏ را بررسی می¬کرد مشاهده کرد که:
"تناقض‏ اصلی این قانون در اینست¬ طبقاتی را که قانون اساسی قدیم بردگی آن¬ها را تداوم می¬بخشید یعنی پرولتاریا، دهقانان و خرده بورژوازی را از طریق اعطای حق رای عمومی به قدرت سیاسی می¬رساند و تضمین¬های سیاسی چنین قدرتی را از طبقه بورژوا یعنی طبقه صاحب قدرت قدیم، سلب می¬کند. این قانون حاکمیت سیاسی بورژوازی را وادار به پذیرش‏ شرایط دموکراتیک می¬کند. این شرایط در هر زمان به طبقات دیگر امکان می¬دهد که پیروز شوند. این قانون اساسی جامعه بورژوازی را از بیخ و بن بخطر می¬اندازد."(۹۶)
دراین¬جا مارکس‏ بر خطر بالقوه¬ای که متوجه حق رای عمومی درجامعه بورژوایی است بسیار تاکید می¬کند. این خطر در کشوری وجود دارد که طبقه کارگر بخش‏ نسبتا کوچکی از جمعیت آن را تشکیل می¬دهند. مجمع ملی بورژوا که از رشد چپ در انتخابات مارس‏ سال ۱٨۵۰ دچار وحشت شده بود، از طریق محروم کردن سه میلیون فرانسوی از"حق رای" (۹۷) اقدام به"نقض‏ حاکمیت مردم کرد" همان¬طور که مارکس‏ اشاره کرد بورژوازی آشکارا اعتراف می¬کرد که: "دیکتاتوری ما تاکنون با اراده مردم اعمال می¬شده است؛ اما اکنون باید آنرا درتقابل با اراده آنان تحکیم کنیم"(۹٨).
مارکس‏ در تفسیر بر رای مجلس‏ ملی در ماه می ۱٨۵۰ اصلاحیه¬ای به مالکیت اضافه کرد و نوشت: "حق رای عمومی رسالت خود را انجام داده است. اکثریت مردم روند تکامل را به پایان رساندند و این همه خدمتی است که حق رای عمومی دریک دوره انقلابی می¬تواند انجام دهد یعنی یا به وسیله انقلاب و یا وسیله ارتجاع کنار گذاشته شود."(۹۹) جمله آخر نه رهنمود بلکه به اصطلاح یک پیش¬گوئی است.
طبقه کارگر فرانسه در آن زمان الزاما مهر بلانکی و یارانش‏ یعنی "رهبران حقیقی"حزب پرولتری را بر پیشانی خود داشت. این رهبران همان¬طور که ملاحظه کردیم مخالف حق رای عمومی بودند و بیهوده سعی می¬کردند مجلسی را که در پی حق رای همگانی تشکیل شده بود منحل و دولتی انقلابی جایگزین آن کنند."(۱۰۰) مارکس‏ به این نتیجه رسیده بود که مجلس‏"نماینده ملت"و تلاش‏ برای نفی اجباری آن "نتیجه¬ای جز زندانی شدن بلانکی و یارانش‏" به دنبال ندارد.(۱۰۱) طبقه کارگر فرانسه هنوز به سطحی از تکامل نرسیده بود که "بتواند انقلاب خویش‏ را بثمر برساند."(۱۰۲) مارکس‏ از قیام کارگری ژوئن سال ۱٨۴٨ به عنوان حرکتی دفاعی نه تهاجمی دفاع کرد. وی گفت: "بورژوازی پرولتاریای پاریس‏ را به قیام ژوئن وادار کرد، امری که برای رقم زدن محکومیت بورژوازی کافی بود. نه نیاز مبرم و فوری پرولتاریای پاریس‏ او را وادار به مبارزه برای سرنگونی جبری بورژوازی کرد و نه این عمل مساوی بود با اقدام به سرنگونی اجباری."(۱۰٣)
این نظرکه مارکس‏ خواهان الغای حق رای عمومی توسط انقلاب بوده است، با مضمون نوشته¬های او پیرامون "انقلاب پرولتری" درسال ۱٨۷۱ آنجا مغایرت دارد که به کمون پاریس‏ اشاره می¬کند.(۱۰۴) مارکس‏ در طرح اولیه کتاب "جنگ داخلی در فرانسه" نوشت، "حق رای عمومی که تاکنون برای دفاع پارلمانی ازقدرت حکومتی از آن سوءاستفاده می¬شد و یا به عبارت دیگر طبقات حاکم از آن بهره¬برداری میکردند درکمون از آن برای اهداف واقعی یعنی برای انتخاب مامورین اجرائی و قانون¬گذار استفاده شد."(۱۰۵)
مارکس‏ بر این امر آگاهی کامل داشت که خصوصا در کشورهایی با اکثریت دهقانی حق رای عمومی می¬تواند برای جلوگیری از پیشروی طبقه کارگر و حفظ رژیم¬های ارتجاعی مورد سوء استفاده قرار گیرد. او پیرامون این روند در "هیجدهم برومر لوئی بناپارت " به طور دقیق بحث می¬کند. او اما هم¬چون بلانکی از واقعیت به این نتیجه¬گیری نمی¬رسد که باید اکثریت دهقانان را از آزادی محروم کرد و به وسیله کارگران پاریس‏ همه چیز را به آنان دیکته کرد. برعکس‏، او بر اتحاد بین دهقانان و کارگران شهری-"رهبران و متحدین طبیعی آن¬ها"-تاکید کرد؛ بدین ترتیب است که پرولتاریا با اتحاد با دهقانان به همخوانی لازم دست می¬یابد پرولتاریا بدون اتحاد با دهقانان، در کشورهایی با اکثریت دهقانی، (۱۰۶) همچون گروه همخوانانی است که آهنگ مرگ سر داده¬اند. (آواز قو): [در این¬جا منظور از آواز قو یا آهنگ مرگ اینست که پرولتاریا بدون اتحاد با دهقانان درچنین کشورهایی شکست خواهد خورد‌(مترجم).]
مارکس‏ درکتاب"مبارزه طبقاتی" توضیح داده بود که کارگران فرانسوی:" نمی¬توانند قدمی به پیش‏ بردارند، قادر نیستند دست به ترکیب بورژوازی بزنند مگر آن¬که درجریان انقلاب توده¬های ملت، دهقانان و خرده بورژوازی را که بین پرولتاریا و بورژوازی قرار دارند علیه این نظم، علیه حاکمیت سرمایه، برانگیزند و آن¬ها را وادارند به پرولتاریا به مثابه رهبران خود ملحق شوند."(۱۰۷)      
سی سال بعد نیز انگلس‏ پس‏ از تجربه کمون نظر مشابهی اظهار داشت. او درسال ۱٨۷٨ از پایگاهی که در فرانسه برای کارگران ایجاد شده بود خطاب به آن¬ها نوشت و از آنان خواست تا "با توده¬های دهقان که تاکنون دشمن آنان بوده¬اند متحد شوند و پیروزی آینده را نه مانند آنچه تاکنون بوده است یعنی پیروزی¬های کوتاه مدت پاریس‏ بر فرانسه بلکه به پیروزی¬های اساسی همه طبقات ستمکش‏ فرانسه به رهبری کارگران پاریس‏ و شهرهای بزرگ تبدیل کنند."(۱۰٨)
در این اظهارات اصول اساسی تئوری هژمونی طبقه کارگر را می¬توان مشاهده کرد. این اصول در آغاز قرن حاضر توسط لنین گسترش‏ یافت و بلشویک¬ها تحت رهبری او این اصول را در انقلاب اکتبر که جهان را به لرزه درآورد به کار گرفتند.
از دید مارکس‏ و انگلس‏ پیش‏ شرط انقلاب پرولتری آن گونه که برخی ادعا می¬کنند عبارت از این نیست که پرولتاریا به لحاظ اجتماعی اکثریت را دارا باشد (۱۰۹) بلکه انقلاب پرولتری آنست که خواه طبقه کارگر در اکثریت باشد یا دراقلیت حمایت سیاسی اکثریت را کسب کند. تنها حمایت اکثریت طبقه کارگر به خصوص‏ زمانی کافی نیست که این طبقه اقلیتی را شامل شود. انگلس‏ درسال ۱٨۴۷ نوشت یک انقلاب پرولتری "دردرجه نخست پیش‏ درآمد قانون اساسی دموکراتیک و بدین ترتیب مستقیم یا غیرمستقیم حاکمیت سیاسی پرولتاریا در فرانسه و آلمان است، زیرا در این دو کشور اکثریت مردم نه تنها شامل پرولتاریا بلکه هم¬چنین شامل دهقانان خرد و خرده بورژوازی شهری است که پرولتریزه می¬شوند و منافع آنان بیش¬تر و بیش¬تر به پرولتاریا نزدیک می¬شود. و بزودی مجبور خواهند شد با خواست¬های پرولتاریا هم نوا شوند."(۱۱۰) در سال ۱٨۹۵ انگلس‏ تاکید کرد که برای سوسیالیست¬های فرانسه "پیروزی دراز مدتی ممکن نیست مگر آنکه ابتدا توده عظیم مردم یعنی دهقانان را به سوی خود جلب کنند."(۱۱۱)
مارکس‏ این بحث را رد کرد که حق رای عمومی نوعی اراده "غیرطبقاتی" همه مردم است. "همه مردم"درجوامع طبقاتی شامل" اراده¬های" متضاد و مجزای گروه¬ها و طبقات اجتماعی مجزا است". حق رای عمومی به مثابه"عقربه قطب¬نمایی عمل می¬کند که درهرحال و سرانجام، حتی پس‏ از نوسانات گوناگون، به سوی طبقه¬ای جهت¬گیری می¬کند که برای حکومت کردن فراخوانده می¬شود،."(۱۱۲) مارکس‏ و انگلس‏ اعتقادی به دور انداختن این قطب¬نما و یا دستکاری در آن زمانی نداشتند که جهتی غیر از جهت دلخواه¬شان را نشان می¬داد. انگلس‏ در سال ۱٨۹۲ به پل لافارگ نوشت: "ببین حق رای عمومی در فرانسه مدت چهل سال چه سلاح شکوهمندی در دستت بوده است اگر فقط می¬دانستی که چگونه از آن استفاده کنی ! "(۱۱٣)
چهل سال قبل لوئی بناپارت حق رای عمومی را بار دیگر زنده کرد تا بتواند آراء اکثریت را برای خود کسب کند. انگلس‏ تلویحا اظهار می¬کرد که سوسیالیست¬ها باید از احیای مجدد حق رای عمومی استقبال می¬کردند و آن را برای ثبت و کسب آراء اکثریت برای خود مورد استفاده قرار می¬دادند.
انگلس‏ در "منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت" پذیرفت که "طبقه دارا مستقیما از طریق حق رای عمومی حکومت می¬کند"اما این امر تا زمانی است که "طبقه کارگر هنوز به آن درجه از بلوغ نرسیده است که خود را آزاد کند". وقتی پرولتاریا به "این درجه از آگاهی رسید حزب خود را به وجود می¬آورد و نمایندگان خود و نه نمایندگان سرمایه¬داران را انتخاب می¬کند. بنابراین حق رای عمومی معیار بلوغ طبقه کارگر است."(۱۱۴)
درکشورهایی که حق رای عمومی برای مردان به رسمیت شناخته شده است، مارکس‏ بر امکان و اهمیت تبدیل آن از " ابزار فریب - آنچه تاکنون بوده است - به ابزار رهایی"(۱۱۵) تاکید کرده است. بین اعتماد مارکس‏ به توانایی مردم در تغییر جامعه به دست خویش‏ که او آن را در نیروی بالقوه حق رای عمومی می¬بیند و تصویر پدرسالارانه بلانکی از یأسی که در حق رای عمومی می¬بیند، چنان تفاوتی وجود دارد که عظیم¬تر از آن غیرقابل تصور است. بلانکی این دستاورد بزرگ را به "برده حقیر حاکمیت ابدی شمشیر، کیسه پول و ردای کشیشان" تشبیه کرده است که "همراه ژاندارم و کشیش‏ درحالی¬که پشت گردنش‏ را گرفته¬اند به سوی صندوق رای پیش‏ می¬رود و سرمایه از پشت به او اردنگ می¬زند."(۱۱۶)
انگلس‏ در مقدمه مشهورش‏ بر کتاب "مبارزه طبقاتی در فرانسه" در سال ۱٨۹۵ عبارتی از مارکس‏ را نقل می¬کند و استدلال می¬کند که با کاربرد موفق حق رای عمومی توسط سوسیال دموکراسی آلمان "روش‏ کاملا جدیدی از مبارزه سیاسی مورد استفاده قرار گرفت" که در دیگر کشورها نیز باید دنبال شود.(۱۱۷) او پذیرفت که انتظارات آن¬ها از انقلابات پرولتری موفق در سال ۱٨۴٨ به دلیل ظرفیت "تکامل اقتصادی سرمایه¬داری و پائین بودن آگاهی توده مردم و نبود تشکیلات توده¬ای بیش‏ از حد خوش¬بینانه" بوده است. او با اشاره به این انتظارات نوشت "تاریخ به ما و به همه کسانی¬که نظیر ما می¬اندیشیدند ثابت کرد که اشتباه می¬کنیم"(۱۱٨) البته منظور او چنان¬که گاه و بیگاه نقل می¬شود(۱۱۹) این نبود که او و مارکس‏ قبلا به سناریوی بلانکیستی انقلاب اقلیت رای داده بودند؛ انگلس‏ ضمن تاکید بر این نکته متذکر می¬شود که "مانیفست کمونیست قبلا موضع خود در مورد کسب حق رای عمومی و دموکراسی" در مقابل انقلابیون کشورهای لاتین که "از روی عادت حق رای عمومی را دام و ابزار کلاهبرداری دولت (۱۲۰) می¬دانستند"اعلام کرده بود:"مانیفست کمونیست" همان¬طور که مشاهده کرده¬ایم به خصلت رو به افزایش‏ جنبش‏ پرولتری درمقایسه با "دیگر جنبش¬های قبلی تاریخ که جنبش‏ اقلیت¬ها یا جنبش¬هایی درخدمت اقلیت¬ها بود"(۱۲۱) تاکید کرده بود. انگلس‏ درمقدمه¬ای که بر "مانیفست" در سال ۱٨۹۵ نوشت براساس‏ تجربه تاریخی بر این ایده تاکید کرد و آن را با وضعیت جدیدی مرتبط دانست که درکشورهای اروپای غربی دراثر اجرای حق رای عمومی برای مردان به وجود آمده بود. او خاطرنشان کرد: "دوران حمله¬های غافل¬گیرانه و انقلاباتی که توسط اقلیت¬های کوچک ولی آگاه در راس‏ توده¬های ناآگاه به وقوع می¬پیوندند، سپری شده است. برای این¬که توده¬ها درک کنند چه بایستی انجام دهند، کار درازمدت و پیگیر ضروری¬ست."(۱۲۲) چشم¬انداز او این بود که سوسیال دموکراسی همگام با کارگران "بخش‏ اعظم اقشار میانی جامعه، خرده بورژوازی و دهقانان خرد"را به سوی خود جلب کنند و به قدرت تعیین کننده¬ای در کشور تبدیل شوند در این صورت است که همه نیروها ناچار خواهند شد در مقابل¬شان سر تعظیم فرود آورند."(۱۲٣)

۷
مارکس‏ در سال ۱٨۷۲ اظهار عقیده کرد که در کشورهایی نظیر آمریکا و بریتانیا گذار به سوسیالیسم ممکن است به شیوه مسالمت¬آمیز عملی باشد.(۱۲۴) مارکس‏ و انگلس‏، اما درهیچ دوره ای از زندگی خود به این اعتقاد نرسیده بودند که چنین امکانی جز درمعدودی از کشورها وجود داشته است که دارای "نهادها، رسوم و سنت¬های" ویژه¬ای هستند. مارکس‏ در بیانیه مذکور یادآور شد که: "این¬را باید قبول کنیم که در بیش¬تر کشورهای قاره اروپا اهرم انقلاب باید قهر باشد."(۱۲۵)
انگلس‏ در سوم آوریل سال ۱٨۹۵ ضمن نامه¬ای به پل لافارگ تاکید کرد که تنها تاکتیک¬های مسالمت¬آمیزی که در سال ۱٨۹۵ در مقدمه مانیفست طرح¬ریزی کرده است را "برای آلمان امروز آن هم با وسواس‏ فراوان" تائید می¬کند. این تاکتیک¬ها را برای فرانسه، بلژیک، ایتالیا و اطریش ‏"نمی¬توان دربست به کار برد، حتی برای آلمان هم می¬تواند فردا غیرقابل اجرا باشد"(۱۲۶) انگلس‏ با اکراه با حذف بندها و فرمولبندی¬هایی از مقدمه مانیفست موافقت کرد، زیرا حزب سوسیال دموکرات بیم داشت دولت از این مفاد برای احیاء قانون ضد سوسیالیستی سوء استفاده کند. این قانون در سال¬های بین ۱٨۷٨ تا ۱٨۹۰ به مورد اجرا گذاشته شده بود. انگلس‏ با این عمل بر این اصل تاکید می¬کرد که "تعهد به قانون امری حقوقی است نه اخلاقی و این تعهد با شکستن آن توسط کسانی¬که برسر قدرت اند کاملا از اعتبار می¬افتد. قانون مادام و تا جائی¬که بنفع ماست، اما نه به هر قیمت و نه با دفاع لفظی از آن ."(۱۲۷)
مارکس‏ "منطقی را رد می¬کند که خود را محدود می¬کند به چارچوب آنچه پلیس‏ در رژیم¬های استبدادی مجاز می¬داند.(۱۲٨) او براین امر یک استثناء قائل می¬شود و می¬افزاید "به استثنای شرایطی که در رژیم¬های استبدادی مستلزم نوعی احتیاط است" با این وجود او از استفاده از قانونیت بورژوایی به نفع دموکراسی پشتیبانی کرد. او درماه سپتامبر سال ۱٨۷٨ اشاره کرد که:
"اگر درانگلستان یا ایالات متحده طبقه کارگر اکثریت پارلمان یا کنگره را به دست آورد، می¬تواند از طریق قانونی خود را از شر نهادها و قوانینی که سد راه پیشرفت اوست ... تا آن حد که برای تکامل اجتماع ضروری¬ست خلاص‏ کند. اما تکامل"مسالمت آمیز"می¬تواند از طریق عصیان کسانی¬که سهمی در نظم قدیم داشته¬اند به تکاملی" قهرآمیز" تبدیل شود. اگر آنان(همان¬گونه که درجنگ داخلی آمریکا و انقلاب فرانسه پیش‏ آمد) با قهر سرکوب شوند، به عنوان عصیانگر علیه قدرت "قانونی" سرکوب شده¬اند."(۱۲۹)
حتی کسی مثل پوپر می¬پذیرد که مارکسیسم را قویا مورد انتقاد قرارداده است که: "شهروندان نه تنها حق بلکه وظیفه دارند که در برابر تلاش¬هایی که برای سرنگونی دموکراسی انجام می¬گیرد به مقاومت قهرآمیز برخیزند، البته موقعی¬که این مقاومت بی تردید جنبه دفاعی داشته باشد."(۱٣۰) (مارکس‏ هم به چنین موردی اشاره می¬کند) کمونیست¬ها، همان¬گونه که انگلس‏ در سال ۱٨۴۷ نوشت، انقلاب مسالمت آمیز را مطلوب می¬دانستند ولی معتقد بودند که "درآن¬صورت مخالفان جلوی آن را خواهند گرفت.(۱٣۱) از این رو چاره¬ای نداشتند جز اینکه درانتظار موقعیتی باشند که از طریق اجرای حق رای عمومی "هیئت نمایندگی همه قدرت را در دست خود متمرکز کند و یا در چارچوب قانون اساسی با تکیه بر حمایت اکثریت مردم آنچه را عملی می¬سازد که می¬خواهد". انگلس‏ در سال ۱٨۹۱ اضافه کرد که چنین جمهوری دموکراتیکی "شکل ویژه¬ای برای دیکتاتوری پرولتاریا نیز هست."(۱٣۲)

٨
از نظر مارکس‏ و انگلس‏ تعیین ماهیت دموکراتیک انقلاب سوسیالیستی به این امر بستگی نداشت که شرایط تحقق مسالمت¬آمیز یا قهرآمیز، قانونی یا غیرقانونی آن مهیا باشد یا نه، بلکه برخورداری از حمایت اکثریت مردم لازمه انجام آن بود. همان¬طور که ملاحظه کردیم، در "مانیفست کمونیست" بر ماهیت کثرت¬گرای جنبش‏ پرولتری تاکید شده است؛ در آنجا هم¬چنین اشاره شده است که جنبش‏ پرولتری "تنها از طریق دگرگونی قهرآمیز شرایط اجتماعی موجود به هدف خود خواهد رسید."(۱٣٣) مارکس‏ هم¬چنین در مصاحبه¬ای با روزنامه شیکاگو تریبون در تاریخ ۱٨ دسامبر ۱٨۷٨ اعلام کرد که اگر چه"درروسیه، آلمان، اتریش‏ و احتمالا ایتالیا انقلاباتی خونین به وقوع می¬پیوندند... اما این انقلابات تنها توسط اکثریت امکان¬پذیر است. هیچ حزبی نمی¬تواند انقلاب کند. انقلاب کار یک ملت است."(۱٣۴)   
مارکس‏ و انگلس‏ کسب حمایت اکثریت را نه تنها شرط لازم جهت یک انقلاب بلکه دلیل ماهیت دموکراتیک پروژه سوسیالیستی می¬دانستند. زمانی انگلس‏ نوشت که "اگر برای بلانکیسم - ایده عجیب و غریب سرنگونی جامعه توسط یک گروه کوچک توطئه گر- علت وجودی هم قائل می¬شدیم مطمئنا در اینجا یعنی در پترزبورگ می¬بود"(۱٣۵) دلیل آن هم این بود که از نظر انگلس‏ مورد پترزبورگ یک استثناء بود و از طریق چنین عمل توطئه¬گرانه¬ای علیه "استبداد بی نظیر تزاریسم" می¬شد نیروهای انفجاری موجود در میان مردمی را آزاد ساخت که به انقلاب سال ۱۷٨۹ خود یعنی انقلاب بورژوازی نزدیک می¬شدند."(۱٣۶) انگلس‏ معتقد بود برای یک انقلاب سوسیالیستی که هدف آن ایجاد "خود حکومتی تولیدکنندگان"(۱٣۷) و جایگزینی" اربابان ریاکار" با خدمتکاران مردم که قابل تغییر و همیشه تحت نظارت عموم اند"(۱٣٨) ، این تاکتیک کاملا نامناسب است.
انگلس‏ نوشت در چنین انقلابی که مسئله بر سر تغییر کامل سازمان اجتماعی است "توده باید آگاه باشد که چه چیزی درمعرض‏ خطراست و چه هدفی را می¬خواهد از جان ودل دنبال کند."(۱٣۹) افزون بر این، همان¬گونه که انگلس‏ توضیح داد چشم¬انداز پژمردن دولت براساس‏ "مشارکت آزاد و برابر تولیدکنندگان" استوار بود (۱۴۰) و به قدرت رسیدن اقلیت برای به ثمر رسیدن چنین شرایطی به مانعی تبدیل می¬شود که از بین بردن آن غیرممکن بود.
مارکس‏ از آغاز برخورد نخبه¬گرایانه و مبتنی بر این نظریه¬ای را که اعلام می¬داشت"این است حقیقت، در برابر آن زانو بزنید"را مردود می¬دانست. او در رد این نظریه درسال ۱٨۴۲ نوشت:"ما برای همه به تکوین اصول جدیدی از واقعیات موجود درجهان می¬پردازیم. ما نمی¬گوئیم: مبارزات خود را متوقف کنید، احمقانه اند، ما شعار واقعی برای مبارزه را به شما می¬دهیم. ما فقط به آن¬ها نشان می¬دهیم که واقعا برای چه می¬جنگند و آگاهی چیزی¬ست که باید کسب کنند، حتی اگر بدان تمایل نداشته باشند."(۱۴۱) چهل سال بعد نیز انگلس‏ به کائوتسکی مطالبی با همین مضمون نوشت و خاطر نشان کرد، دولت سوسیالیستی باید به کشورهای مستعمره استقلال بدهد و بگذارد" کاملا به دلخواه خود" راه خود را حتی اگر بی نظمی و عدم اطمینان به همراه داشته باشد تا رسیدن به سازمان سوسیالیستی پیدا کنند." وی تاکید کرد: "یک چیز حتمی است: پرولتاریای پیروز نمی¬تواند برای ملت¬های دیگری هیچ نوع ارمغانی ارزانی دارد جز اینکه پیروزی خود را نابود کند."(۱۴۲)
بی تردید همه تئوری¬ها و عملکردهای سیاسی مارکس‏ و انگلس‏ تمایز آن¬ها را از سنت¬های سیاسی نخبه¬گرای ژاکوبنی- بابوفی نشان می¬دهد. تالمون این تمایز را"ایده¬آل تمامیت¬گرای دموکراتیک" می¬نامد و بر این مبنا ادعا می¬کند که"مارکسیسم زنده¬ترین ایده¬آل تمامیت¬گرای دموکراتیک" است.(۱۴٣)
آشتی ناپذیری نظرات مارکسیستی و بلانکیستی درمورد ماهیت انقلاب و جامعه بعد از سرمایه¬داری که این مقاله بدان پرداخته بود، البته دلیل اثبات درستی نظرات مارکس‏ و انگلس‏ و نادرستی نظرات بلانکی یا کسانی نیست ¬که امروز آگاهانه یا ناآگاهانه هم نظر او هستند. این نظرات که درمباحثات سوسیالیستی در سطح بین¬المللی از اهمیت فراوان برخوردار است باید هم به طور تحلیلی و هم بطور تجربی در پرتو تجربه قابل تامل انقلاب و حکومت¬های پس‏ از آن دراین قرن ارزش¬گذاری شود. و این البته از حوصله این مقاله خارج است.
به نقل از کتاب مارکسیسم و دیکتاتوری پرولتاریا از انتشارات بیدار

یادداشت¬ها:

۱- نوشته فردریک انگلس‏ تحت عنوان: "روزنامه تایمز پیرامون کمونیسم آلمانی" ژانویه سال ۱٨۴۴، مجموعه آثار مارکس‏ و انگلس‏، انتشارات Lawerence & Wishart سال ۱۹۷۵ مجموعه آثار جلد سوم صفحه ۴۱۱.
۲- این خصلت¬بندی توسط سانسور پروسی در مارس‏ سال ۱٨۴٣ انجام گرفت که توسط آ. کورنو A. Cornu تحت عنوان " کارل مارکس‏ و فردریش‏ انگلس‏" (پاریس‏ سال ۱۹۵٨) نقل شد، تعیین شده است. جلد دوم، صفحه ۱.۲.
٣- نوشته کارل مارکس‏:"درنقد فلسفه حقوق هگل" مجموعه آثار جلد سوم صفحه ۲۹.
۴- مقاله فردریش‏ انگلس‏ تحت عنوان: "درباره تاریخ اتحادیه کمونیستی، منتخب آثار مارکس‏ و انگلس‏ (مسکو و لندن سال ۱۹۵۰) جلد دوم صفحه ٣۱۴.
۵_ همان اثر صفحه .٣۱۵
۶- اثر دی ریازانف(D.Ryazanov) تحت عنوان: "مانیفست کمونیست کارل مارکس‏ و فردریش‏ انگلس‏"(لندن سال ۱۹٣۰) ضمیمه صفحه ۲۹۲. ریازانف تصور می¬کند که این مقاله احتمالا توسط اعضا اتحادیه کمونیست¬ها که درلندن زندگی می¬کردند به طورجمعی و به مسئولیت و راهنمایی کارل شاپرKarl Schapper نوشته شده است. (همان اثر صفحات ۲۰ و ۲۱).
۷- مقدمه مارکس‏ و انگلس‏ بر چاپ آلمانی مانیفست حزب کمونیست در سال ۱٨۷۲ منتخب آثار جلد یکم صفحه ۲۱.
٨- مجموعه آثار جلد ششم صفحه ۵۱۵ آثار مارکس‏ و انگلس‏ (برلین ۶٨-۱۹۵۶) جلد چهارم ص‏ .۴۹۰
۹- مجموعه آثار جلد ششم صفحه ۴۹۵.
۱۰- همانجا صفحه ۵۰۴.
۱۱- منتخب آثار آگوست بلانکی(پاریس‏ سال ۱۹۷۱) صفحه ۱٨۹.
۱۲- قرارداد اجتماعی ژان ژاک روسو ترجمه اچ. زد. توزر، لندن سال ۱۹۰۹، ص‏ ۱۹٨ (کتاب چهارم فصل یک).
۱٣- همانجا صفحه ۱٣٣ (کتاب دوم، فصل ششم).
۱۴- همانجا ص‏ ۱۲۴ (کتاب دوم، فصل سوم).
۱۵- همانجا ص‏ ۱۱٣ کتاب اول ، فصل هفتم .
۱۶- اثر جورج روده تحت عنوان: "اروپای انقلابی سال¬های ۱٨۱۵-۱۷٨٣، ص‏ ۱۵۱.
۱۷-"بحث و گزارشات کنوانسیون" اثر روبسپیر (پاریس‏ سال ۱۹۶۵) ص‏ ۲۲۲ (سخنرانی پنجم فوریه سال ۱۷۹۴).
۱٨-"توطئه برای برابری بگفته بابوف"، پ . بوناروتی(پاریس‏ سال ۱۹۵۷)، جلد اول ص‏ ۱۰۹ و ۱۰۲ ترجمه انگلیسی توسط ب. او. برین ( B.O.Brien) وآگوستوس‏. ام. کلی (Augustus M. Kelly) لندن سال ۱۹۷۱ ص‏ ۱۶۴.
۱۹- همانجا ص‏ ۱۱۱.
۲۰- همانجا ص‏ ۱۱۴ و ۱۱۵.
۲۱-"آگوست بلانکی و هنرقیام" اثر ساموئل برنشتاین لندن سال ۱۹۷۱ ص‏ ۱۵۴.
۲۲- منتخب آثار آ. بلانکی، ص‏ ۱.۹ و ۱۱۰.
۲٣- همانجا ص‏ ۱۱۱ و ۱۱۲.
۲۴- همانجا ص‏ ۱۱۲.
۲۵- همانجا ص‏ ۱۱۴.
۲۶- همانجا ص‏ ۱۶۵ و ۱۶۶.
۲۷- همانجا ص‏ ۱۶۶ و ۱۶۷، مقایسه کنید با روبسپیر(تاریخ پنجم نوامبرسال ۱۷۹۲) آنجا که بحث می¬کند که پاریس‏ "گویی اختیار تام برای کل جامعه داشت." نقل توسط آلفرد کوبان (Alfred Cobban) از کتاب "جنبه هایی از انقلاب فرانسه" (لندن سال ۱۹۷۱) ص‏ ۱۶۴.
۲٨- منتخب آثار آ. بلانکی، ۱.
۲۹- همانجا ص‏ ۱۵۱.
٣۰- همانجا ص‏ ۱۵۱، ۱۵۲،۱۶۷ و ۱۶٨.
٣۱- همانجا ص‏ ۱۶۴ ، ۱۶۵ و ۱۶٨.
٣۲- همانجا ص ‏۱۵۶.
٣٣- اثر ساموئل برنشتاین ص٣۱۲.
٣۴- منتخب آثار آ. بلانکی، ص‏ .۴۶۰ درست است که مارکس‏ و انگلس‏ از"نسخه نویسی برای آینده" اجتناب کردند (رجوع کنید به "سرمایه" اثر مارکس‏ چاپ مسکو سال ۱۹۵۴ جلداول ص‏ ۱۷) اما اشارات آن¬ها به جامعه سوسیالیستی و کمونیستی دستمایه کافی برای دو دانشمند امروزی به جا گذاشته است تا بتوانند کتابی در پانصد صفحه پیرامون این موضوع بنویسند. مراجعه کنید به کتاب"مارکس‏ و انگلس‏ پیرامون جامعه سوسیالیستی و کمونیستی" اثر ار. دلوبک (R. Dlubek) و ار. مرکل (R. Merkel) برلین -جمهوری دمکراتیک آلمان سال ۱۹٨۱.
٣۵- "مبارزه طبقاتی درفرانسه"(۱٨۵۰) مجموعه آثار جلد دهم ص‏ ۱۲۷ تاکید در متن اصلی آورده شده است.
٣۶- ازمارکس‏ به دکتر واتو (D. Watteou) دراثر ار.گارودی (R. Garaudy) تحت عنوان "منابع فرانسوی سوسیالیسم علمی" (پاریس‏ سال ۱۹۴٨) ص‏ ۲۱۷ ترجمه آلمانی آثار مارکس‏ و انگلس‏ جلد ٣. ص‏ ۶۱۷.
٣۷- "جنگ داخلی درفرانسه" اثر مارکس‏ سال ۱٨۷۱ منتخب آثار جلد یکم ص‏ ۴٨۹ .
٣٨- مقاله دی ریازانف تحت عنوان "مسئله رابطه مارکس‏ با بلانکی" درکتاب "زیر پرچم مارکسیسم" جلد دوم ص‏ یک و دو (فرانکفورت سال ۱۹۲٨) و ضمیمه جلد یکم ص‏ .۱۴۴- ترجمه دیگری نیز که کلا خوب نیست از این مقاله در مجموعه آثار جلد دهم ص‏ ۶۱۴ آمده است.
٣۹_ مجموعه آثار جلد دهم ص‏ ۶۲٨ تاکید درمتن اصلی است.
۴۰-همانجا ص‏ ۶۲۶ تاکید درمتن اصلی است.
۴۱- مقاله مارکس‏ زیر عنوان "یادداشت¬های انتقادی حاشیه¬ای بر مقاله یک پروسی" سال ۱٨۴۴ مجموعه آثار جلد سوم ص‏ ۱۹۹ تاکید درمتن اصلی است.
۴۲- مقاله مارکس‏ زیرعنوان "مسئله یهود" سال ۱٨۴٣ همانجا ص‏ ۱۵۶ تاکید درمتن اصلی است.
۴٣- ظاهرا شاپر بعدها از این بابت متاسف است. به نامه مارکس‏ به انگلس‏ ۱۶ آوریل سال ۱٨۵۶ مکاتبات منتخب مارکس‏ و انگلس‏ (چاپ مسکو و لندن سال ۱۹۵۶) ص‏ ۱۱۱ و کتاب ای. پی. کندل(E. . Kandel) تحت عنوان "مارکس‏ و انگلس‏ و نخستین انقلابیون پرولتر"(برلن، جمهوری دمکراتیک آلمان سال ۱۹۶۵) ص‏ ۱۱۷و ۱۱٨ مراجعه کنید.
۴۴- مجموعه آثار جلد دهم ص ۴٨۴.
۴۵-همانجا ص‏ ۲۷۷ و ۲٨۷.
۴۶- "پیش‏ شرط¬های سوسیالیسم و وظائف سوسیال دمکراسی"، ا. برنشتاین.(اشتوتگارت ۱٨۹۹)، ص‏ ۲۹ ؛ ج. لیشتهایم، مارکسیسم (لندن، ۱۹۶۱) ص‏ ۵۰ - ۱۲۴؛ ب. د. ولفه، مارکسیسم (لندن، ۱۹۶۷) ص‏ ۴-۱۵٣ ، ۱۵۷، ۱۶٣.
۴۷- مجموعه آثار، جلد ۱. ص‏ ۲٨.، ۲٨۴، ۲٨۶.
۴٨- همانجا ، ص‏ ۲٨۶.
۴۹- همانجا، ص‏ ۶۲۶ ، ۶۲۹.
۵۰-مجموعه آثار، جلد ۶ ، ص‏ ۵۱۹.
۵۱- س‏. مور، سه تاکتیک (نیویورک، ۱۹۶٣) ص‏ ۲۲، ٣٣-٣۲.
۵۲- مجموعه آثار ، جلد ۱.، ص۲۷۷.
۵٣- انگلس‏ به فلورانس‏ کلی - ویشنه وتسکی ۲۷ ژانویه ۱٨٨۷ ، مکاتبات منتخب ص۴۷۶.
۵۴- این زیر عنوان اصلی هرشماره نشریه آمده است.
۵۵- انگلس‏، اصول کمونیسم ۱٨۴۷، مجموعه آثار: ص‏ .٣۵۲
۵۶- انگلس‏، مسئله قانون اساسی درآلمان ژوئن ۱٨۴۷ همانجا ص‏ .٨۴
۵۷- مجموعه آثار، جلد ۱. ص‏ ٣۱٨ مقاله درمارس‏ و آوریل ۱٨۵. نوشته شده است.
۵٨- همانجا ص‏ ٣۱۶، .۲۱_ ٣۲.
۵۹- "بحث درباره آزادی مطبوعات" مه ۱٨۴۲ مجموعه آثار جلد ۱ ص‏ .۱۵٣
۶۰- همانجا، ص‏ .۱۶۱
۶۱- مجموعه آثار جلد ٣ ص‏ ۱۲۴، ۱۲۷ طبق نظر ج. ل. تالمون (مسیانیسم سیاسی، نیویورک ۱۹۶۰ ص‏ ۲.۵) مارکس‏ جوان در این اثر " کاملا در سنت دمکراسی تمامیت گراست"! .
۶۲- مجموعه آثار، جلد ۵ ، ص‏ ۷ .
۶٣- بیانیه کمونیست، مجموعه آثار، جلد ۶، ص‏ ۴۹۷ .
۶۴- به مقاله من تحت عنوان "مارکس‏ و انگلس‏ و مفهوم حزب " در سوسیالیست ریجستر ۱۹۶۷، ص‏ ۵٨-۱۲۱ مراجعه کنید .
۶۵- همانجا بخصوص‏ ص‏ ۱۲٣، .۱۴٣
۶۶- بیانیه کمونیست، محل ذکرشده .
۶۷_ مقدمه(۱٨۹۰) به نشرآلمانی بیانیه کمونیست، آثار منتخب، جلد۱، ص‏ ٣. .
۶٨- اصول عمومی بین الملل کارگری(تنظیم شده بوسیله مارکس‏ در اکتبر ۱٨۶۴)، آثار منتخب، جلد ۱، ص‏ ٣۵. .
۶۹- مارکس‏ و انگلس‏،"بخشنامه"، ۱٨-۱۷ سپتامبر ۱٨۷۹ مکاتبات منتخب، ص‏ ٣۹۵، ۹۰-٣٨۹ .
۷۰- انگلس‏، "برنامه کموناردهای بلانکیست پناهنده"، آثار مارکس‏ و انگلس‏ به آلمانی، جلد ۱٨، ص‏ ۵۲۹ .
۷۱- مارکس‏ به ژ. ویدمایر، ۵ مارس‏ ۱٨۵۲، مکاتبات منتخب، ص‏ ٨۶، تاکید در متن اصلی .
۷۲- نگاه کنید به هال دریپر، "مارکس‏ و دیکتاتوری پرولتاریا"
Etudes de Marxologie ۶, Cahiers de L,Institut de Economique
Applique(پاریس‏، سپتامبر۱۹۶۲)، شماره ۱۲۹(سری S ، شماره ۶) ص‏ ۷٣- ۵ .
۷٣- سخنرانی مارکس‏ سر میز ناهار، خطاب به نمایندگان انترناسیونال اول در کنفرانس‏ لندن، ۱٨۷۱، نقل شده از م . مولناز زوال انترناسیونال اول(ژنو، ۱۹۶٣) ص‏ ۲٣٨، ترجمه آلمانی در آثار مارکس‏ و انگلس‏ به آلمانی، جلد ۱۷، ص‏ ۴٣٣ .
۷۴_ انگلس‏، مقدمه(۱٨۹۱) به جنگ داخلی در فرانسه اثر مارکس‏، آثار منتخب، جلد۱، ص‏ ۴۴. مارکس‏ گرچه اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا را برای کمون به کار نمی¬برد، ولی درکش‏ از دیکتاتوری پرولتاریا بر آن متکی است. دراین مورد مراجعه کنید به مقاله من تحت عنوان " کمون پاریس‏ و درک مارکس‏ از دیکتاتوری پرولتاریا"، در جان هیکس‏ و رابرت تاکر، انقلاب و ارتجاع - کمون پاریس‏ ۱٨۷۱(امهرست، ماساچوست ۱۹۷٣) ص‏ ۹۵-٨۰ .
۷۵- آثار منتخب، جلد۱، ص‏ .۴۷٣
۷۶- اولین پیش‏ نویس‏ جنگ داخلی در فرانسه اثر مارکس‏ )پکن، ۱۹۶۶( ص‏ .۱۴۱
۷۷- مکاتبات منتخب، جلد ۱، ص‏ .٣۴۷
۷٨- اولین پیش‏ نویس‏، ذکر شده در بالا، ص‏ ۱۵۷، تاکید از متن اصل .
۷۹-نگاه کنید به ف . جلینک، کمون پاریس‏ ۱٨۷۱(لندن، ۱۹٣۷)، ص‏ ۲۲۷، ۲۹۵ .
٨۰- آثار منتخب، جلد۱، ص‏ .۴۷٨
٨۱- مارکس‏ به انگلس‏، ۶سپتامبر ۱٨۷.، آثار مارکس‏ و انگلس‏ به آلمانی، جلد ٣٣، ص‏ ۵۴ .
٨۲- انگلس‏ به مارکس‏، ۷ سپتامبر ۱٨۷.، مارکس‏ به انگلس‏، ۱. سپتامبر ۱٨۷. ، همانجا ص‏ ۵۹، ۶۰- همین¬طور مراجعه کنید به دومین خطابیه مارکس‏ به انترناسیونال اول به مناسبت جنگ پروس‏ و فرانسه (سپتامبر ۱٨۷۰) آثار منتخب، جلد۱، ص‏ ۲-۴۵۱ .
٨٣- مارکس‏ به ف . دوملا- نیوون هیوس‏، ۲۲ فوریه ۱٨٨۱، آثار منتخب ص‏ ۴۰.
٨۴- ک. کائوتسکی، تروریسم وکمونیسم (برلین، ۱۹۱۹)، ص‏ ۵۷.
٨۵- انگلس‏ به مارکس‏، ۶ ژوئیه ۱٨۶۹، آثار مارکس‏ و انگلس‏ به آلمانی، جلد ٣۲، ص‏ .٣٣۶
٨۶- اولین پیش‏ نویس‏، ذکرشده در فوق، ص‏ .۱۷۱
٨۷- همانجا، ص‏ ۷_۱۷٣ ، تاکید درمتن اصلی .
٨٨- آثار منتخب، جلد۱، ص‏ .۴٣٨
٨۹- همانجا ص‏ ۴۷۲ .
۹۰- همانجا ص‏ ۴۷۱ .
۹۱- باید یادآوری شود که در زمان چارتیست¬ها، حداقل تا سال ۱٨۴٨ که طبقه کارگر روحیه مبارزه¬جوتری داشت، حق رای عمومی برای نظم مستقرخطر بیش¬تری به شمار می¬آمد تا سال¬های بعد. و این مسئله با مقاومت سخت طبقه حاکم در مرحله اول و بعد گسترش‏ حق رای به اکثریت کارگران مرد شهری بوسیله دیسرائیلی در سال ۱٨۶۷ به عنوان وسیله ای "بنفع ویگ¬ها"بی ارتباط نیست.(نگاه کنید به رایدن هاریسون، قبل از سوسیالیست¬ها) لندن ۱۹۶۵ ص‏ ۱-٨۰ ، .٣٣-۱۱۲
۹۲- مارکس‏، "چارتیست¬ها" (اوت ۱٨۵۲) مجموعه آثار، جلد ۱۱، ص‏ ۶-٣٣۵ .
۹٣- مجموعه آثار، جلد ۷، ص‏ ٣، ۶۰۱ .
۹۴-انگلس‏، "مجلس‏ فرانکفورت" (مه ۱٨۴٨)، همانجا، ص‏ ۱۶ .
۹۵- مبارزه طبقاتی در فرانسه، ص‏ ۶۵ .
۹۶- همانجا، ص‏ ۷۹ .
۹۷- مارکس‏، هیجدهم برومرلوئی بناپارت(۱٨۵۲-۱٨۵۱) مجموعه آثار، جلد ۱۱، ص‏ .۱۴۷
۹٨- مبارزه طبقاتی در فرانسه، ص‏ ۱٣۱، تاکید درمتن اصلی .
۹۹- همانجا، ص‏ ۱٣۷ .
۱۰۰- هیجدهم برومر، ص‏ ۱۰- ۱.۹ .
۱۰۱- همانجا .
۱۰۲- مبارزه طبقاتی در فرانسه، ص‏ ۵۶ .
۱۰٣- همانجا، ص‏ ۶۹، تاکید درمتن اصلی .
۱۰۴- آثار منتخب، جلد۱، ص‏ ۴۶٣ .
۱۰۵- اولین پیش‏ نویس‏، ذکر شده در بالا، ص‏ .۱۶۹
۱۰۶- هیجدهم برومر، ص‏ ۱۹۱، ۱۹٣، تاکید درمتن اصلی .
۱۰۷- مبارزه طبقاتی درفرانسه، ص‏ ۵۷ .
۱۰٨- انگلس‏، " کارگران اروپایی در ۱٨۷۷ " (۱٨۷٨)، آثار مارکس‏ و انگلس‏ به آلمانی، جلد ۱۹، ص‏ ۱٣٣ .
۱۰۹- این نظر به خصوص‏ توسط نظریه¬پردازان سوسیال دموکراسی آلمان به مارکس‏ نسبت داده شده، مثلا نگاه کنید به ه.کونف، نظر مارکس‏ درباره تاریخ، جامعه ودولت(برلین ۱۹۲۰) ص‏ :٣۲۹ "بنظر مارکس‏ پرولتاریا فقط هنگامی بقدرت میرسد که درجامعه به اکثریت تبدیل شده باشد". کارل کائوتسکی در اثرش‏ دیکتاتوری پرولتاریا(منچستر، ۱۹۱۹) نوشت: "به نظر مارکس‏ دیکتاتوری پرولتاریا شرایطی است که ضرورتا در دموکراسی واقعی وجود دارد، چون پرولتاریا به عده کثیری تبدیل شده است". او در صفحه بعد این گفته را اصلاح می¬کند "قاعدتا پرولتاریا هنگامی به قدرت می¬رسد که اکثریت مردم را نمایندگی کند، یا حداقل از او حمایت کنند... این نظر مارکس‏ و انگلس‏ بود."(ص‏ ۶- ۴۵).
۱۱۰- اصول کمونیسم، آثار منتخب، جلد ۶، ص‏ ٣۵.، تاکید درمتن اصلی .
۱۱۱- آثار منتخب، جلد ۱، ص‏ ۱۲۴ .
۱۱۲- مارکس‏، "روزنامه ملی برلین برای اولین انتخاب کنندگان" (ژانویه ۱٨۴۹)، مجموعه آثار، جلد ٨، ص‏ ۲۰-۲۷۱
۱۱٣- انگلس‏ به لافارگ ، ۱۲ نوامبر ۱٨۹۲، مکاتبات انگلس‏ لافارگ (پاریس‏، ۱۹۵۹)، جلد٣، ص‏ ۲۲۹ .
۱۱۴- آثار منتخب، جلد ۲، ص‏ ۲۹۱ .
۱۱۵- "ملاحظاتی بر برنامه پ. او. اف. (.O.F.) نوشته مارکس‏ آثار اقتصادی جلد اول (پاریس‏ _ سال ۱۹۶٣) ص‏ ۱۵٣٨ .
۱۱۶- منتخب آثار بلانکی، ص‏ ۱۷۲ .
۱۱۷- منتخب آثار جلد اول ص‏ ۱۲._۱۱۹ و ۲۴_۱۲٣ .
۱۱٨- همانجا ص‏ ۱۱۵ .
۱۱۹- به اثر اصلی اس‏ مور ص‏ ۵۴ مراجعه کنید .
۱۲۰- منتخب آثارجلد اول ص‏ ۱۱۹، "مانیفست" در واقع از حق رای همگانی صحبت نکرد، اما انگلس‏ دراینجا اشاره میکند که تلویحا در فرمولبندی"پیروزی درمبارزه برای دمکراسی" آمده است. (مجموعه آثار ص‏ ۵۰۴) .
۱۲۱-همانجا ص‏ ۴۹۵ .
۱۲۲- منتخب آثار جلد یک ص‏ ۱۲٣ .
۱۲٣- همانجا ص‏ ۵-۱۲۴ .
۱۲۴- مقاله : "سخنرانی مربوط به کنگره هاگ" (٨ سپتامبر سال ۱٨۷۲) از کتاب " اولین انترناسیونال پس‏ از مارکس‏" ص‏ ٣۲۴ (لندن سال ۱۹۷۴) .
۱۲۵- همانجا .
۱۲۶- مکاتبات انگلس‏ _ لافارگ ص‏ ۴۰۴ تاکید درمتن اصلی است .
۱۲۷- انگلس‏ به ریچارد فیشر هشتم مارس‏ سال ۱٨۹۵ آثار مارکس‏ و انگلس‏ جلد ٣۹ ص‏ ۲۶-- ۴۲۵ .
۱۲٨-"نقد برنامه گوتا" اثرمارکس‏ (سال ۱٨۷۵) منتخب آثار جلد دوم ص‏ ٣۱ .
۱۲۹- یادداشت¬هایی بر بحث¬های رایشتاگ آثار مارکس‏ و انگلس‏ جلد ٣۴ ص‏ ۴۹۹-۴۹٨ .
۱٣۰-"جامعه باز و دشمنان آن"(لندن سال ۱۹٨۰)جلددوم ص‏ .۱۵۲
۱٣۱- "اصول کمونیسم" مجموعه آثار جلد ششم ص‏ ٣۴۹ .
۱٣۲-"نقد طرح برنامه سوسیال دموکراتیک" اثرانگلس‏ (سال ۱٨۹۱) آثار مارکس‏ و انگلس‏ جلد ۲۲ ص‏ ۲٣۴ و ۲٣۵.
۱٣٣-مجموعه آثار جلد ششم ص‏ ۴۹۵ و .۵۱۹
۱٣۴- مجموعه آثارمنتشر شده مارکس‏ و انگلس‏، جلد نمونه (برلین سال ۱۹۷۲) ص‏ .۲۷۷
۱٣۵- انگلس‏ به زاسولیچ ۲٣ آوریل سال ۱٨٨۵ منتخب مکاتبات ص‏ ۴۵۹و .۴۶۰
۱٣۶- همانجا ص‏ .۴۵۹
۱٣۷- منتخب آثار جلد یکم ص‏ .۴۷۱
۱٣٨- طرح اولیه، اثراصلی ص‏ ۱۶۹(به انگلیسی تصحیح نشده).
۱٣۹- منتخب آثار جلد اول ص‏ ۱۲٣ تاکید از من است .
۱۴۰- "منشاء خانواده" منتخب آثار جلد دوم ص‏ .۲۹۲
۱۴۱- نامه(سپتامبرسال ۱٨۴٣) از سالنامه های آلمانی -فرانسوی مجموعه آثار جلد سوم ص‏ ۱۴۴ تاکید درمتن اصلی است .
۱۴۲- نامه انگلس‏ به کائوتسکی ۱۲ سپتامبر ۱٨٨۲ منتخب مکاتبات ص‏ ۴۲٣، ترجمه جمله اول از روی آثار مارکس‏ و انگلس‏ تاحدودی تغییر داده شده : جلد ٣۵ ص‏ ٣۵٨ .
۱۴٣-"ریشه های دموکراسی تمامیت¬گرا" اثر جی. ال . تالمون (لندن سال ۱۹۷۰) ص‏ ۲۴۹ .