در بین کردها شرف بود؛ از که اموختی فاحشه گری را؟


عرفان قانعی فرد


• تا امشب هزار تفو فرستاده ام بر تقلب قدرت محورها که کیان زادگاهم را برای پر کردن شکم به روسپی گری واداشته است، آنهم روسپیانی بزرگوار که شهامت و صداقت پیشه و نرخشان را دارند! ... اگر زعقل اندیشه ای زاید و دل فرسوده و دردمند خویش را بپرسیم: کدام اهل قدرت و مقام چنین با شهامت و صادق است..؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۷ آذر ۱٣٨۶ -  ٨ دسامبر ۲۰۰۷


امروز داغ داغ شدم . به قول مادر بزرگم می خواهم دستم را بگذارم روی چاله گلویم و بگویم : آه! تا اینجام رسیده !...شب ها در خوابگاهم گاه اگر از نوشتن و خواندن؛ اندکی خسته شوم و سردرد هم نداشته باشم از قیاس سندها و برگه های تاریخ ؛ ماس ماسکی را دستم می گیرم و این کانال و ان کانال می کنم و اتفاقا شب هایی است که غیر از شبکه های عربی و انگلیسی ؛ فارسی و کردی ها را هم نگاهی می کنم. گاه برنامه هایی را می بینم که برای رواج دمکراسی و حقوق بشر و انسانیت و .... می کوشند و از ان شیرین واژگان ، دم می زنند و لاجرم – جدای از نحوه تفکر غالب بر برنامه و ساخت و اجرا و... – قضاوت در کار و بار شان ، نه وظیفه من است و نه دغدغه من ؛ اما رواج هر فکر و عقیده و ارمان و اندیشه ای به شرطی که بر محور ازادی و استقلال باشد ؛ را دوست دارم... اما گاه خلایق مستند و منگ و نمی دانند که در شعار و بزم و محفل اراستن دردی دوا نمی شود و ملامت گویی خام دستانه.
در این چند سال که من مجنون رسوا دل ؛ گاه شب ها در خلوت و درازای شب نوشته ام که گاه ارامش دیگران را هم بهم زده ام ؛ گاه سکوت پیشه کرده و نگریسته ام تیغ ملامت گویی شان به نام " نقد " ؛ اما زیر لب فقط گفته ام : نقدها را بود آیا که عیاری گیرند !.. همیشه برای زادگاهم حرمت قایل بوده ام ، هر چند سعی کرده ام که با عینکی جدا از ایشان به زمین و جهان بنگرم ؛ اما تاریخ و فرهنگ و هنر و زبانشان برایم مقدس بوده و قابل ستایش و این هم حسی درونی است ؛ که شاید در تار و پود وطنم این حس مشابه را همگان می شناسند ؛ در بین ترک و لر و بلوچ و فارس و گیلک و... که همه انسانند و شیفته مام میهن ؛ ندیده ام کسی را برای تقدیس جای جای وطن ، چکامه ای نخوانده و نشنیده باشد .
هر چند در زبانشناسی و عالم واژگان غوطه می خورم اما هشیوار بوده ام از بازگفتن درباره کیان زادگاهم و همیشه با غرور از فرهنگ و تاریخش دم زده ام ؛ نقد نوشته ام ، سخن رانده ام و... اما امروز می لرزد دلم دستم ؛ نه دیوانه ام و نه مست و نه در جهانی دگرم ؛ نیش به دلم زده اند یادگاران صدام ؛ زخم کردند و خراش دل پر آوازم ؛ لب گزیدم که نگویم شرح را که مبادا عالم بشنوند قصه پریشانی را و داغ دلم آبروی خلقم بریزد ؛ کر و لال شوم و خوش بمانم اما هر لحظه در پیچ و تاب به " لب تاب " می نگریستم تا پیامکی بنویسم و به مردمانم باز گویم... پیامی که تیغی شده است بر زبانم و گفتنش هر دم خراب تر می کند جراحت درونم را.
امروز ظهر به دیدار یکی از صاحبان منصب در دیوان ریاست عراق رفتم ؛ در پهنه بغداد در میان شارع عام ؛ که هر لحظه هراس است از تصور خون و عتاب است از رفتن و جلای رقاصه شوم مرگ . ناگاه دخترکی نوجوان و روبنده به صورت دیدم ؛ تنه زدن را از زنان کمتر دیده ام ؛ از تنه زدن سریع آن نوباوه و آنگاه رخ بر تافتنش به نشانه اعتراض ؛ مایه اعجابم شد ؛ بی خیال به داخل راهرو ساختمان کهنه محل دیدار رفتم که از پشت کسی بگرفت آستینم و دیدم همان غریبه نقاب روست که به زبانی ناتمام کمک می خواهد تا دست از دامنش نگسلم ؛ ساعت را نگریستم و ۱۰ دقیقه ای برای موعد فرصت مانده بود ؛ همراهش به ان سوی خیابان که همچو بیشه زار های بیکران و مرداب های پر از زجه بود ، رفتم تا شاید به رسم مروت و انسانیت ان غریبه لال را یاری دهم ؛ وارد ساختمان مورد نظرش نمی خواستم بشوم ؛ چون در بغداد باید هراسید از همه چیز ؛ از او اصرار و از من ابرام و عاقبت زنی میانسال به میانجی گری آمد مستعجل ؛ از لهجه اش کردی اش بدانستم زبان مادری اش را ؛ اما دیدم عتاب دارد از تکلمش ؛ تازه بدانستم که تن فروشی است پیشه ان دخترک دبستانی لال و زیبا رو که دیگر رونده اش را کنار زده بود و مادرش که در اوج تخمین به چهل نمی رسید ؛ فروشنده او به ۲۰ دلار به یک کام گرفتن از جگر گوشه اش.
گرچه از دیدن جمال نکوی ان لعبت نو نهال ، کم مردی رسم مردانگی اش را تمام به جای اورد ؛ و شاید وعده دیدار مهمم مرا از فرورفتن در تامل خیالش رهانید ؛ ورقه ۵۰ دلاری در کفش نهادم و خواستم خدای ناکرده ؛ ادای مردانگی و رسم بزرگی به جای اورم و بی هیچ طمعی راه خویش بروم ؛ ناگهان دخترک لال در میان صداهای نامفهومش گفت : دایه ! ( مادر ! )... رویم را برگرداندم که اشکم در نیاید ؛ کلمه ای است که همه کردهای عالم از روز اول زیستنشان اموخته اند و نمی شود از معنی ان کلمه رها شد و گریخت .
تا پایش پویید ؛ صدایم زد و به سوزناکی و تلخی گفت : گدایی نمی کنیم ای غریب ! ؛ نظر آزموده ای و کاری نمی کنی ، " برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی را " و مثل برگه ای هرز جلوی رویم انداخت حاتم بخشی ام را . هیهاتی گفتم واعظه گونه ؛ که در بین کردها شرف بود ؛ از که اموختی فاحشه گری را ؟ .... اما او از من و تظاعر به عاقلی ام گریخته بود و دخترش ، ملول ، روی دیواری به انتظار رهگذری دیگر نشسته بود و خیره به دیوانگی ام !... و من هم به سوی وعده ام رفتم . اما تا امشب هزار تفو فرستاده ام بر تقلب قدرت محورها که کیان زادگاهم را برای پر کردن شکم به روسپی گری واداشته است ، آنهم روسپیانی بزرگوار که شهامت و صداقت پیشه و نرخشان را دارند ! ... اگر زعقل اندیشه ای زاید و دل فرسوده و دردمند خویش را بپرسیم : کدام اهل قدرت و مقام چنین با شهامت و صادق است..؟

وبلاگ : www.erphaneqaneeifard.blogfa.com