یادها و دو شعر دیگر


شهلا بهاردوست


• در دلِ ِ لولِ ساعت، عقربه ها در چرخ
تیـــک تیـــکِ زبانهای بسته
پشت ِ دیوارهای ِ باغ
آن دورها، نزدیکها
نه ه ه! یادها دروغ نمی گویند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۱ آذر ۱٣٨۶ -  ۱۲ دسامبر ۲۰۰۷


یادها

در دلِ ِ لولِ ساعت، عقربه ها در چرخ
تیـــک تیـــکِ زبانهای بسته
پشت ِ دیوارهای ِ باغ
آن دورها، نزدیکها
نه ه ه! یادها دروغ نمی گویند
با صدای خنده ها، فرو نمی روند
در نشسته نگاهمان، تا همیشه می مانند

چه پر شمارند روی سپید ِ من
اینجا هر شب چه اشاره ها
مدام خود را در معنایی ابراز
یادها را می گویم! خیره نگاهم نکن!
چگونه می خواهی ما را؟
چگونه ما را از ما؟

هامبورگ، ٣۰ نوامبر ۲۰۰۷


هرگز

هرگز پنجره چشم نمی بندد، باران نمی شوید
هنوز بر کفِ خیابان ردّ پاها
روی دستهایم، هنوز جای انگشتان تو
روی گونه ام مدام دُور، چشمه ای سرازیر
کِی، کِی، کِی می کند!
دنبال شانه ات می گردد!
گلویم خشک می شود!

آن قطاری که ترا آورد، از فاصله ها هیچ
از دل کوچک هم هیچ!
نمی دانست وُ ندیده بود هرگز
که خیال روی ساز هم، ناخن بر تارها می کشد
زبانم آشفته به خیال ِ تو
دردی بی هیچ چاره را، مدام خط، خط

کسی در این خانه نیست، وقتی تردیدها دوباره می روند.
روزی که قربانی به خط پایان می رسد
هزاران رنگ کنارِ سبزها می روید.
هرگز نمی گویم بمان، برایم آواز بخوان
چرا بی تقصیر نگاه می کنی؟
چکّه ای که گستاخانه چکید
بی تو راهی، بی تو دور، میان ِ بهاری رود شد
روی پنجه هایی غلتید، به سرگردانی هایشان خندید
تا باران بارید، همه چیز را شست، بر علفهای خیس نشست
با من، با پنجره، نگاه بر کفِ خیابان
بر ردّ پاها، جای ِ انگشتان و چشمهایی که هرگز
هرگز عادت به رفتن ِ تو نکرده اند

هامبورگ، ٣ دسامبر ۲۰۰۷


انسانم آرزوست

از گوشها ترس، از دهانم هم!
چشمها را باید بست!
باد که هو هو بر زمین می غلتد، دیوانه است
روی حرفهای جدّی، با خدایان هم اگر، جدّی باید خندید!

عجب کافری شدم در عشق!
بیچاره گلدانها، افسرده، زیر نفسهای ِ سرد من
یواش، یواش گونه هایشان یخ می زند!
شاید به مهمانی رفته بودم
شاید کسی در چشمم بد مستی کرده بود
اهل ِ کدام قبیله بود؟
در را چگونه باز کردم؟
چرا یادم نمی آید؟
آفتاب پاییز کوتاه!
راز خدایان بر ملا گشته
گمانم تند باید!
می نویسم تا این بادِ هرزه بداند
تو هم بدان
در خیالت هنوز آغوشم را دور می زنی
امّا دیگر برایت هیچ چکّه ای!
برو آن دستهای آلوده را بشوی
دوباره، سه باره، چهار باره، بوی موهایم
نه پاک نمی شود
گستاخی نمی کنم اگر بگویم راهزنی!
حالا چشمهایت را ببند!
من پروانه ها را در بهاران سبز
روی ِ تپّه، آنور پنجره، با شقایقها نشانده ام
تنم را به آغوش دریا سپرده
هی بوسه می زنم، بوسه می زند
با هر چکّه ام، هذیانی دیگر، واژه ای دیگر
با هر واژه تا تاکها می روم
دانه، دانه بر دهان
مزه مزه، مست می خوانم
" از دیو وُ دد ملولم وُ انسانم آرزوست "!

هامبورگ، ۲۶ نوامبر ۲۰۰۷
از مجموعهء چکّه ها
www.bahardoost.de