"نقد" تئوری ارزش مارکس؟


منوچهر صالحی


• مفهوم ارزش مارکس آن مقوله‌ای است که با آن می‌توان مناسبات تولیدی سرمایه‌داری را به‌بهترین وجهی نقد کرد، زیرا از طریق بررسی مقوله ارزش می‌توان چهره زشت استثمار سرمایه‌داری و شدت نرخ استثمار را آشکار و قابل فهم ساخت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۴ آذر ۱٣٨۶ -  ۱۵ دسامبر ۲۰۰۷


در این نوشته می‌خواهیم به مقوله ارزش بپردازیم که در اقتصاد سیاسی مارکس از اهمیت زیادی برخوردار است، زیرا اینک در اروپا میان گرایش‌های مارکسیستی، با گرایشی روبرو می‌شویم که با نقد تئوری ارزش مارکس، می‌کوشد درباره آینده سرمایه‌داری و سوسیالیسم به‌نتایجی رسد که به‌سختی با برداشت‌های مارکس و انگلس و جنبش سوسیالیستی تا کنونی در انطباق قرار دارند. این گرایش با استناد به برخی از نوشته‌های مارکس به‌این نتیجه می‌رسد که سرمایه‌داری روزی با بحران ارزش‌زائی روبه‌رو خواهد گشت و در نتیجه برای رهائی از این بن‌بست، سوسیالیسم تحقق خواهد یافت و در این میان کوشش می‌شود مبارزه طبقاتی نادیده گرفته شود.
برای آن که بتوانیم این گرایش را بهتر بشناسیم، لازم است یک‌بار دیگر بر اندیشه‌های مارکس درباره ارزش تأمل کنیم. مارکس در بررسی‌های خود نشان داد که در تولید سرمایه‌داری ارزش فقط پس از پایان روند مبادله متحقق می‌گردد، یعنی تا زمانی که مبادله‌ای انجام نگرفته، ارزشی نیز تحقق‌ نیافته است. اما آن‌چه که مبادله می‌شود، کالاها هستند که در آنها کار انسانی نهفته است. بنابراین می‌توان گفت که ارزش نهفته در هر کالا چیز دیگری جز کار انسانی تجرید شده نیست.
بنابراین چون در تولید انبوه سرمایه‌داری انبوهی از کالاها تولید می‌شوند، در نتیجه با انبوهی از روندهای مبادله روبه‌رو می‌گردیم، روندهائی که در آنها کالا و ارزش مبادله یکی می‌شوند، یعنی هر کالائی دارای ارزش مبادله معینی است. در عین حال انبوه تولید شده کالاها در مالکیت و یا تصاحب افراد مختلفی است و در نتیجه مبادله کالاها با یکدیگر سبب مراوده افراد با هم و در نهایت موجب پیدایش مراوده اجتماعی می‌گردد، یعنی شکل سرشت مراوده انسان‌ها در درون شیوه تولید سرمایه‌داری، به‌شکل کالائی مراوده بدل می‌گردد. به‌این ترتیب می‌توان تمامی مناسباتی که در محدوده شیوه تولید سرمایه‌داری وجود دارند، از سرشت فتیشی کالائی و یا ارزشی برخوردارند. مارکس برای ارزش مبادله کالاها از «قدرتی» سخن می‌گوید که «جادوئی» است و هم‌چون «چشم‌بندی» می‌نمایاند (۱). یعنی مبادله کالائی سبب می‌شود تا جامعه در شکل ارزشی خویش به‌زیر سلطه قدرتی که تهی از موضوع (سوژه) است، در آید. به‌عبارت دیگر قدرت سلطه‌گر جنبه مادی- طبقاتی خود را از دست می‌دهد و در هیبت قدرتی نامرئی- فراطبقاتی نمایان می‌گردد.
اما برخی از منتقدین تئوری ارزش مارکس، هم‌چون روبرت کورتسRobert Kurz (۲)، برای جنبش‌های مطالباتی و سیاسی طبقه‌ای که ارزش را تولید می‌کند، اهمیت زیادی قائل نیستند، در حالی که بررسی آثار مارکس آشکار می‌سازد که جنبش‌های پرولتری با هدف دستیابی به‌رفاء اجتماعی بیشتر، سبب اختلال در روند ارزش می‌گردد، امری که سبب می‌شود تا سرمایه‌داری با بحران مواجه گردد. بدون جنبش‌های مطالباتی- سیاسی طبقه کارگر برای دستیابی به رفاء اجتماعی بیشتر، نه سرمایه‌داری منچستری Manchester Kapitalismusبه جامعه رفاء بیسمارکی سده ۱۹ بدل می‌شد و نه فوردیسم Fordismus در آمریکا می‌توانست با بهره‌گیری از سازماندهی کاری که تایلر Taylor طراح آن بود، به فرافوردیسم Postfordismus سده ۲۰ بدل گردد. امروز می‌دانیم که جامعه رفاء بیسمارکی عکس‌العملی بود در برابر مبارزات اجتماعی کارگران با هدف جذب و بارآور ساختن آن نیرو به‌سود سرمایه، یعنی با بالا بردن سطح دستمزدها، با ایجاد صندوق‌های بیمه‌های بیماری و بازنشستگی و ... به‌جای آن که از شدت استثمار کاسته گردد، کوشش شد با به‌کارگیری سازماندهی نوین تولید، به آن شتاب بیشتری داده شود، یعنی به‌جای آن که از حجم ارزشی که تولید می‌شد، کاسته گردد، به‌آن افزوده شود. خلاصه آن که سرمایه‌داری با از میان برداشتن شکل موجود تناسب طبقاتی که دیگر مورد پذیرش طبقه کارگر نبود و به‌همین دلیل نیز در جهت تغییر آن مبارزه می‌کرد، و ایجاد شکل نوینی از تناسب طبقاتی که طبقه کارگر حاضر به‌پذیرش آن بود، کوشید هم‌زمان سلطه اقتصادی و سلطه سیاسی خود را حفظ کند. تاریخ سرمایه‌داری نشان می‌دهد که سرمایه‌داران که بنا بر برداشت مارکس، «سرمایه شخصیت‌یافته»اند، تا کنون توانسته‌اند از خود قابلیت و استعداد فراوانی در برابر وضعیت‌هائی نشان دهند که می‌توانند و می‌توانستند سرمایه‌داری را با بحران‌های سرنوشت‌ساز روبرو سازند.
کورتس در رابطه با نقد تئوری ارزش مارکس مدعی است که «بنابراین مبارزه طبقاتی می‌تواند فقط اندرباشی immanenteشکل جنبشی از مناسبات سرمایه‌ای، اما نه جنبشی که در پی از میان برداشتن سرمایه‌داری است، باشد» (٣). به‌عبارت دیگر کسانی چون کورتس بر این باورند که مناسبات سرمایه‌ای کنونی ناقوس مرگ مناسبات سرمایه‌داری را به‌صدا درآورده ‌است. اینان در عین حال باور ندارند که وضعیت کنونی نتیجه مبارزات اجتماعی و نیز مبارزات طبقاتی‌ای است که تا کنون رخ داده‌ و توانسته‌ است در به‌سازی رفاء اجتماعی مزدبگیران به موفقیت‌هائی دست یابد. در بهترین حالت، هواداران این گرایش فقط از تمایل سرمایه‌داری به‌بحران سخن می‌گویند و برای اثبات حقانیت مواضع خویش، در پس مفاهیم فراانباشت Überakkumulation و کاهش‌گرائی نرخ سود tendenziellen Falls der Profitrate مارکس سنگربندی می‌کنند. به‌عبارت دیگر، آنها می‌کوشند با بکارگیری این مفاهیم مارکس، مفهوم «موضوع خودکار» automatischen Subjekts را طراحی کنند که بر مبنای آن می‌توان جامعه سرمایه‌داری را فراسوی جنبش‌های طبقاتی واقعی تصور کرد (۴). اما همان‌طور که می‌بینیم، واژه «موضوع خودکار» نیز از مارکس وام گرفته شده است (۵). مارکس در آن‌جا تکامل به‌ظاهر خودکار، گسترش و بازتولید مناسبات اجتماعی را «موضوع خودکار» می‌نامد و یادآور می‌شود که فقط سرمایه‌ای که از قابلیت مداوم permanent برخوردار است، می‌تواند کارگران و طبقه کارگر را به‌خود وابسته سازد و برای دستیابی به این هدف از همه امکانات هم‌چون خشونت، جبر، ایدئولوژی و یا حتی مشارکت Partizipation کارگری بهره می‌گیرد. با آن که مکانیسم‌های ایدئولوژی و مشارکت و حتی اعتماد طبقه کارگر به مشارکت خویش در سازماندهی اجتماعی در نتیجه تاریخ طولانی مبارزه طبقاتی کارگران به‌ خودآگاهی طبقاتی پرولتری عمیقی بدل گشته است، با این حال وجود مناسبات رقابت در بازار نه فقط سبب بی‌ثباتی وضعیت کارگران، بلکه حتی سرمایه‌داران نیز می‌گردد، زیرا پیشرفت صنایع و اتوماتیزاسیون سبب می‌شود تا کارگران دائمأ با احتمال از بین رفتن محل کار خود روبرو شوند و سرمایه‌داران باید از طریق سرمایه‌گذاری مداوم که در خدمت نوسازی ابزار و وسائل تولید قرار دارد، بازتولید مداوم مناسبات سرمایه‌داری را ممکن سازند تا بتوانند از حق زیستن برخوردار شوند. با توجه به‌ چنین مکانیسم‌های مناسبات سرمایه‌داری البته سخن گفتن درباره اجتماعی‌سازی هر چند امری مشروع است، اما به‌کارگیری مفهوم «موضوع خودکار» مارکس در رابطه با رهایش Emanzipation انسان‌ها از چنگال مناسبات تولیدی سرمایه‌دارانه نارسا و حتی گمراه کننده است، زیرا همان‌طور که دیدیم، مارکس با به‌کارگیری این اصطلاح کوشید از دگرگونی‌های اشکال ارزش پرده بردارد، بی‌ آن که نشان دهد که چنین دگرگونی‌ای می‌تواند سبب نابودی مناسبات سرمایه‌داری گردد. از آن‌جا که سرمایه به‌تنهائی ارزش (اضافی) را به‌وجود نمی‌آورد و بلکه سرمایه ثابت بدون نیروی کار (سرمایه متغیر) قادر به‌بازتولید اضافه‌ارزش نیست، در نتیجه در به‌کاربرد اصطلاح «موضوع خودکار» باید هر دو عامل تولید ارزش را مورد توجه قرار داد و به تضادهای آنتاگونیستی اجتماعی و موجودیت طبقات در جامعه سرمایه‌داری به‌مثابه نمودهای درجه دو و پوسته‌ای اجتماعی‌سازی سرمایه‌داری نگریست و آن‌گونه که کورتس در بررسی‌های خود انجام داده است، تمامی تئوری‌های مربوط به مبارزه طبقاتی را به‌مثابه تئوری «فتیش مبارزه طبقاتی» Klassenkampf-Fetisch وانمود نساخت (۶).
اما نقد تئوری ارزش مارکس نمی‌تواند بدون توجه به اضافه‌ارزش، طبقه و موضوع (سوژه) تولید انجام گیرد. با توجه به نقش ویژه‌ای که ارزش در تاریخ بازی کرده است، نمی‌توان تنها با توسل به‌یک عامل، یعنی عامل ارزش که خود یگانه موضوع نقد است، به‌نقد تئوری ارزش پرداخت. نقد تئوری ارزش فقط هنگامی می‌تواند از حقانیت برخوردار گردد، که بتوان نقش جنبش طبقه را در لحظات بحرانی سیستم سرمایه‌داری در رابطه با پیدایش و زدایش بحران مورد بررسی قرار داد. بدون چنین نگرشی می‌توان از «کاهش‌گرائی نرخ بهره» مارکس به‌این نتیجه رسید که سرمایه‌داری خود سبب شکست خویش خواهد شد، زیرا در مرحله معینی از رشد سرمایه‌داری بازتولید اضافه‌ارزش به صفر متمایل خواهد گشت و در نتیجه دیگر قابل تحقق نخواهد بود. نتیجه منطقی چنین برداشتی آن است که مبارزه طبقاتی را تعطیل کنیم و دست روی دست بگذاریم تا روزی سرمایه به‌چنین مرحله‌ای از رشد خود پا گذارد، مرحله‌ای که زمینه را برای نابودی همیشگی سرمایه هموار خواهد ساخت.
بنابراین، هرگاه از این ورطه به‌مبارزه طبقاتی بنگریم، در آن‌صورت باید پذیرفت که سطح انکشاف مبارزه طبقاتی در ارتباط بلاواسطه با درجه انکشاف نرخ سود قرار دارد، یعنی سطح تکامل مناسبات سرمایه‌داری تعیین‌کننده مضمون و چگونگی مبارزه طبقاتی خواهد بود. چنین نگرشی به‌مبارزه طبقاتی، نگرشی مکانیکی به ‌جنبش طبقاتی است. چنین نگرشی از نقش میانجیگر اجتماعی ارزش به‌شدت می‌کاهد و در نتیجه نمی‌تواند به آن به مثابه مقوله‌ای بنگرد که استثمار سرمایه‌داری را نمودار می‌سازد. اما بررسی «سرمایه» نشان می‌دهد که مارکس در چند بخش آن کتاب کوشیده است ارزش کار و در ارتباط با آن اضافه‌ارزش را توضیح دهد. خلاصه آن که چنین نگرشی سبب می‌شود تا سرمایه را جانشین کسانی سازیم که تاریخ را می‌سازند، یعنی بر اساس چنین نگرشی سرمایه نیروی محرکه تاریخ می‌شود.
هواداران نقد تئوری ارزش می‌کوشند مفاهیم ارزش و کار مجرد مارکس را به‌گونه دیگری تعریف کنند. حال آن که مارکس کالا و ارزش را به‌مثابه مناسبات اجتماعی می‌نمایاند و در جلد نخست «سرمایه» در این باره چنین می‌گوید: «اینک محصولات کار کنار گذاشته شده Residuum را مورد توجه قرار دهیم. از آنها چیز دیگری جز شی‌ئیت شبح‌گون، جز عصاره‌ای Gallerte نامتفاوت از کار انسانی، یعنی جز مصرف کار انسانی بدون توجه به‌شکل مصرف آن، باقی نمانده است. این اشیاء فقط نمودار می‌سازند که در تولید آنها نیروی کار مصرف شده، در آنها کار انسانی انباشته گشته است. تبلور جوهر اجتماعی آنان ارزش‌ها- ارزش کالاها هستند» (۷). مارکس در این‌جا به‌بهترین وجه‌ای رابطه ارزش و کار مجرد، یعنی رابطه ارزش و نیروی کار مصرف شده‌ انسانی را که سبب تولید ارزش می‌شود و ارتباط متقابل آن دو را نمایان ساخته است. اما در عوض، برخی از پیروان نقد تئوری ارزش مارکس، هر چند با بهره‌گیری از روش‌های علمی می‌کوشند ضعف‌های اسلوب بررسی مارکس را نشان دهند و در این رابطه نیز در برخی موارد کامیاب هستند، اما اسلوب ساختارگرایانه آنها سبب می‌شود تا در رابطه با مفهوم ارزش، عناصر پراتیک اجتماعی را که مارکس با تکیه بر آن به نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری پرداخت، به اندازه کافی و ضروری مورد توجه قرار ندهند. برخی از آنان حتی بر این باورند که مفهوم کار مجرد که مارکس از آن بهره گرفته است، سبب می‌شود تا تمامی کارهای مشخص Konkrete Arbeit در بطن آن گم و از بطن تاریخی خود جدا شوند. به‌همین دلیل نیز، ارزشی که نتیجه کار مجرد می‌شود، ارزشی بدون تاریخ است و نمی‌تواند ویژگی‌های تاریخی مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری را بازتاب دهد. بنا بر برداشت پیروان نقد تئوری ارزش مارکس، مفهوم کار مجرد سبب می‌شود تا نتوان در مفهوم ارزش مناسبات اجتماعی معینی را یافت و آن را نقد کرد، زیرا کار مجرد سبب پیدایش ارزش مجرد می‌گردد که در آن نتوان خصیصه‌های دوران تاریخی معینی را یافت.
اما فیزیک کوانتوم که در آغاز سده ۲۰ کشف شد، آشکار ساخت که الکترون‌ها یا نور می‌توانند دارای تصویر امواجی Wellenbild و یا تصویر ذراتی Teilchenbild باشند، یعنی می‌توانند هم این و هم آن باشند. و این ادعا هم در بررسی طبیعت و هم در آزمایشگاه‌ها ثابت شده است، یعنی در بعضی موارد الکترون‌ها و نورها منشاء امواجی دارند و در موارد دیگری منشاء ذراتی. فیزیک کوانتوم نتوانسته است تا به‌امروز این تضاد را بنا بر اسلوب دیالکتیک توضیح دهد، با این حال هیچ دانشمند فیزیک کوانتوم این تضاد را بهانه نفی آن دانش نساخته است. به‌همین دلیل نیز در ارزش مارکس می‌توان به‌یک چنین خصوصیت دوگانه‌ای برخورد، یعنی مفهوم ارزش که دارای بار تاریخی ویژه‌ای است، در عین حال مقوله‌ای هستی نا‌باورانه nicht-ontologische Kategorie است که در آن هم کار انسانی انباشته گشته است و هم آن که هم‌زمان شکل مشروعی از جامعه سرمایه‌داری را نمودار می‌سازد. مطالعه «سرمایه» نشان می‌دهد که مارکس هر دو جانب مسئله را در مفهوم ارزش خود مطرح ساخته است. مفهوم «کار مجرد» با تمامی نهفتگی‌هائی Implikationen که در آن وجود دارد، بیان کوشش‌های مارکس برای انطباق مفهومی این دوگانگی است.
با توجه به آن‌چه گفته شد، می‌توان نتیجه گرفت که نقد اقتصاد سیاسی مارکس، نقد اشکال استثمار سرمایه‌داری است که موجب ازخود بیگانگی انسان از خود است. در مرکز نقد مارکس انسان رهایش‌یافته، انسانی که می‌خواهد با از میان برداشتن مناسبات استثماری سرمایه‌داری آزادی خود را متحقق سازد، قرار دارد.
مشکل دیگری که «نقد تئوری ارزش» مارکس با آن روبه‌رو است، دوپاره‌سازی Dichotomie ارزش‌های مصرف و مبادله است. مارکس در بررسی‌های خود نشان می‌دهد که بدون مصرف ارزش، ارزش مبادله‌ای نمی‌تواند وجود داشته باشد و با این حال برای آن که ارزش نهفته در یک کالا را تعیین کند، چنین می‌نمایاند که ارزش مبادله خود مقوله مستقلی از ارزش مصرف است. این دوپارگی Dichotomie مفهوم مارکسی ارزش سبب شده است تا منتقدین تئوری ارزش برخلاف مارکس که با نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری در پی بازگرداندن اقتصاد به جامعه بود تا مردمی که در اجتماع سرمایه‌داری میزیند، بتوانند خود سرنوشت خویش را تعیین کنند و برای آینده‌ای بهتر، این مناسبات و اشکال کالائی آن را از میان بردارند، این مقوله را بیرون از پراتیک اجتماعی قرار می‌دهند. حال آن که ارزش مصرفی که در جامعه سرمایه‌داری وجود دارد، بدون ارزش مبادله غیرقابل تصور است، زیرا این دو با هم وحدتی دیالکتیکی را می‌سازند و از این به‌هم‌آمیختگی می‌توان به پراتیک تصاحب ابزار تولید و فرآورده‌های تولید شده توسط خودگردانی‌های کارگری رسید که باید در درون شیوه تولید سرمایه‌داری به‌مثابه روند اجتماعی‌سازی تولید بوجود آیند. روشن است که آغاز این روند بر مبانی تولید سرمایه‌داری استوار خواهد بود، در این مرحله کارگران به‌مثابه مالکین سرمایه‌داری که بخشی از سهام یک تعاونی کارگری را در اختیار خود دارند، نمودار خواهند شد و در پایان این روند مالکیت فردی و دستجمعی کارگران بر تعاونی‌ها به مالکیت اجتماعی تغییر شکل خواهد داد و زمینه را برای تحقق سوسیالیسم فراهم خواهد آورد.
در این رابطه به‌طور مثال می‌توان به‌رخدادهای سال‌های ۴-۲۰۰٣ در آرژانتین اشاره کرد. طی آن دو سال در این کشور بسیاری از صنایع متوسط و کوچک در بازار رقابت با دشواری روبه‌رو شدند و در نتیجه در آستانه ورشکستگی قرار داشتند. کارگران این صنایع برای آن که بیکار نشوند، طی مبارزه‌ای گستاخانه، کارخانه‌ها را اشغال کردند و خواهان تبدیل این صنایع که در مالکیت سرمایه‌داران قرار داشتند، به‌تعاونی‌های کارگری شدند. در برخی از این صنایع این پروژه با موفقیت پیاده شد و در برخی دیگر از صنایع سرمایه‌داران حاضر به فروش کارخانه‌های خود به‌کارگران شاغل در آن صنایع نگشتند. در هر حال، آن‌چه که در آرژانتین رخ داد، مینیاتوری از جنبشی را نمایان ساخت که می‌تواند در آینده، یعنی زمانی رخ دهد که دوران جهانی‌سازی سپری شده و سرمایه با دشواری افزایش نرخ سود روبه‌رو خواهد گشت. به‌عبارت دیگر، بحران کاهش‌گرائی نرخ سود می‌تواند شالوده مالکیت خصوصی سرمایه‌داری را متزلزل و حتی متلاشی سازد.
مارکس در «سرمایه» یادآور می‌شود که تضاد میان ارزش مصرف و ارزش مبادله در نتیجه پیشرفت فن‌آوری ژرف‌تر خواهد شد. می‌دانیم که در آغاز، کارگران علیه تولید ماشینی بودند، زیرا با پیدایش ماشین‌های نساجی، هزاران کارگری که در مانوفاکتورهای نساجی کار می‌کردند، بیکار و گرسنه شدند. آنها با تخریب ماشین‌های نساجی می‌پنداشتند که می‌توانند از وضعیت موجودی که در آن بسر می‌بردند، دفاع کنند. اما دیدیم که با پیدایش و گسترش تولید ماشینی، نه می‌توان از ثبات وضعیت موجود دفاع کرد و نه می‌توان وضعیت روزگار گذشته را بازتولید نمود. در همین رابطه نیز باید یادآور شد که مبارزه کارگران آرژانتین نه به‌خاطر حفظ وضعیت موجود و نه بازگشت به گذشته بود. آنها با بررسی وضعیت موجود دریافتند که وضعیت موجود سبب بیکاری آنها خواهد شد، بازگشت به‌گذشته نیز، به‌خاطر رقابت در بازار، ممکن نیست. بنابراین، آنها با تبدیل مالکیت خصوصی به مالکیت تعاونی کوشیدند تولید را آن گونه سازماندهی کنند که فرآورده‌هایشان بتواند در بازار رقابتی با فرآورده‌های مشابه رقابت کند. هدف مالکیت تعاونی سودآور ساختن تولید به‌نفع مالکین جدید، یعنی کارگران عضو تعاونی بود. این گام در محدوده تولید سرمایه‌داری برداشته شد، بدون آن که در پی نابودی این مناسبات بوده باشد. آن‌چه نو بود، شکل مالکیت تعاونی و خودگردانی تولید توسط کارگران بود که این دو عامل می‌توانند در مرحله معینی از انکشاف شیوه تولید سرمایه‌داری به‌پدیده‌های سوسیالیستی بدل گردند. به‌عبارت دیگر، هر چند در صنایعی که در مالکیت تعاونی‌ها قرار دارند، در آغاز هنوز قانون پول- کالا- پول حاکم است، اما آن‌گونه که مارکس در «نقد اقتصاد سیاسی» بررسی کرده است، در مرحله معینی از تکامل سرمایه‌داری، این قانون می‌تواند نخست به قانون کالا- پول- کالا و در پایان این روند به قانون کالا- کالا تبدیل گردد. مارکس در این باره در «درباره نقد اقتصاد سیاسی» چنین نوشته است: «اینک به‌نتایج کالا- پول- کالا بنگریم که ماده‌اش به کالا- کالا تغییر می‌کند. کالا با کالا، ارزش مصرف با ارزش مصرف مبادله می‌شود، وتبدیل کالا به‌پول یا کالا به‌مثابه پول فقط در خدمت این تغییر ماده قرار می‌گیرد. پول به‌مثابه ابزار مبادله نمودار می‌شود، اما نه ابزار مبادله اصولی، بلکه مبادله‌ای که خصلت آن توسط روند گردش مشخص می‌شود، یعنی به‌مثابه ابزار گردش. [...]در حالی که کالاهای مورد نیاز زندگی هدف و مقصود هستند، پول فقط ابزار و نیروی محرکه است» (٨). نتیجه آن که مبادله ارزش‌های مصرف چه با واسطه و یا بی‌واسطه پول، به‌طور حتم در جامعه‌ای پساسرمایه‌داری وجود خواهد داشت. مارکس این وضعیت را «شکل عمومی ارزش» نامیده است (۹). خلاصه آن که در جامعه‌ای سوسیالیستی نیز کالاهائی که به‌خاطر ارزش مصرف‌شان با یکدیگر مبادله می‌شوند، باید بنا بر اصولی با یکدیگر مبادله و یا معاوضه شوند. پول می‌توان خصلت ارزش مبادله خود را هم‌چنان حفظ کند، بی‌ آن که این ارزش شالوده استثمار سرمایه‌داری را تشکیل دهد. در این حالت مقدار کاری که در کالاها نهفته است، به‌طور برابر و هم‌سان با یکدیگر معاوضه می‌شوند، در این وضعیت تولید ارزش مبادله پول- کالا- پول دیگر هدف تولید نیست و بلکه جای خود را به کالا- پول- کالا خواهد داد تا در مرحله دیگری از تاریخ تکامل انسانی به روند کالا- کالا بدل گردد.
در کنار مسئله مالکیت بر ابزار و وسائل تولید، آن‌چه مهم است، این است که چه کسی و یا نیروئی می‌تواند اضافه‌ارزشی را که در یک کارخانه ایجاد شده است، در اختیار خود گیرد و آن را بنا بر نیازها و اراده خود مصرف کند؟ هرگاه کارگران رهبری این اضافه‌ارزش را از آن خود سازند، در آن‌صورت می‌توان گفت که طبقات از بین رفته‌اند و هم‌راه با نابودی طبقات، سرشت «جادوئی» اضافه‌ارزش نیز محو خواهد شد، یعنی سرمایه‌داری دیگر وجود نخواهد داشت.
اما بیشتر منتقدین تئوری ارزش مارکس در بررسی‌های خود شخص (فرد) انقلابی را نفی می‌کنند، یعنی اصولأ بر این باورند که دگرگونی سرمایه‌داری به سوسیالیسم نه نتیجه انقلابی اجتماعی، بلکه محصول کاهش‌گرائی نرخ سود خواهد بود که در مرحله معینی از تاریخ تکامل سرمایه‌داری تحقق خواهد یافت. برخی نیز هم‌چون کورتس با طرح مقوله «ضد طبقه» می‌کوشند ارتباط اجتماعی ارزش در جامعه سرمایه‌داری را به ‌ارتباط کالا- پول بدل سازند که در مرحله‌ای از تکامل خود سبب فروپاشی شیوه تولید سرمایه‌داری خواهد گشت (۱۰). آنها در عین حال مبارزاتی را که در کشورهای پیرامونی (جهان سومی) علیه سلطه سرمایه انجام می‌گیرد، مبارزاتی ضد سرمایه‌داری ارزیابی نمی‌کنند، زیرا بر این باورند که در این کشورها هنوز شرائط تاریخی برای انکشاف قانون ارزش سرمایه‌داری هموار نگشته است. با توجه به آن‌چه گفته شد، باید معلوم ساخت چه نیروی اجتماعی می‌تواند به نیروئی بدل گردد که بتواند به «ضد طبقه» بدل گردد، نیروئی که باید جانشین طبقات متخاصم گردد و در نتیجه جامعه طبقاتی را از میان بردارد و زمینه زوال و نابودی سرمایه‌داری را ممکن سازد؟ منتقدین تئوری ارزش مارکس به این پرسش پاسخی روشن نمی‌دهند.
با آن که مارکس در «سرمایه» کوشیده است مقدار ارزشی را که در یک کالا نهفته است، توسط زمان کاری تعیین کند که کارگران در روند تولید آن کالا مصرف کرده‌اند، لیکن باید پذیرفت که این کوشش مارکس خصلت نسبی دارد و تعیین دقیق مقدار کار نهفته در کالاها اگر غیرممکن نباشد، با دشواری قابل اندازه‌گیری است. با این حال برتری نقد مارکس نسبت به نقد دیگر اقتصاددانان بورژوا از شیوه تولید سرمایه‌داری را باید در مفاهیم سرمایه متغیر و اضافه‌ارزش جست که مارکس آنها را به‌کار گرفت. در این رابطه مفهوم ارزش مارکس آن مقوله‌ای است که با آن می‌توان مناسبات تولیدی سرمایه‌داری را به‌بهترین وجهی نقد کرد، زیرا از طریق بررسی مقوله ارزش می‌توان چهره زشت استثمار سرمایه‌داری و شدت نرخ استثمار را آشکار و قابل فهم ساخت. مهم‌تر آن که می‌توان نشان داد که ارزش مصرف و ارزش مبادله عوامل تعیین کننده در به‌وجود آوردن فضای مناسب برای جامعه سرمایه‌داری‌ هستند که مبتنی بر سلطه استثمار و انباشت سرمایه بر نیروی کار است.

msalehi@t-online.de

پانوشت‌ها:
۱- رجوع شود به جلد نخست «سرمایه» نوشته کارل مارکس، بخش «سرشت فتیشی کالا و راز آن»، کلیات آثار مارکس- انگلس به زبان ‌آلمانی، صفحه ٨۵ به‌بعد.
۲- رجوع شود به اثر زیر: Robert Kurz, “Die Krise des Tauschwerts” in: Marxistische Kritik, Kapitel ۲ Verlag Marxistische Kritik Erlangen, ۱۹٨۶
٣- رجوع شود به: Robert Kurz, “Die letzten Gefechte” in: Krisis ۱٨ (۱۹۹۶)۴۵, Horlemann Verlag Bad Honnef، صفحه ۴۵
۴- در این رابطه رجوع شود به این اثر : Karl Korsch; „Marxismus und Philosophie“
۵- رجوع شود به جلد نخست «سرمایه» به‌زبان آلمانی، کلیات آثار مارکس- انگلس به آلمانی، جلد ۲٣، صفحه ۱۶۹. مارکس در آن‌جا مطرح می‌کند که «ارزش هم‌واره از شکلی به‌شکل دیگر درمی‌آید، بدون آن که خویشتن را طی این حرکت گم کند و بدین ترتیب به موضوع خودکاری تبدیل می‌شود».   
۶- رجوع شود به‌این اثر: و Robert Kurz / Ernst Lohoff, “Der Klassenkampf-Fetisch” in: Marxistische Kritik ۷(۱۹٨۹)XX Verlag Marxistische Kritik Erlangen, Seite ۱۰
۷- رجوع شود به «سرمایه»، جلد نخست، کلیات آثار مارکس- انگلس به‌آلمانی، جلد ۲٣، صفحه ۵۲
٨- رجوع شود به کلیات آثار مارکس- انگلس به زیان آلمانی، جلد ۱٣، صفحه ۷۷
۹- رجوع شود به «سرمایه»، جلد نخست، کلیات آثار مارکس- انگلس به‌آلمانی، جلد ۲٣، صفحه ۷۹
۱۰- رجوع شود به پانوشت شماره ۶، صفحات ۴۱-٣٨