از رونقِ حکومتِ گیوتین و خرافات
چگونه تحصیل کرده گان و مبارزان عرصه ی سیاست، معلم و مدرّس و مشاور حکومتگران قصّاب شدند؟


آریابرزن زاگرسی


• انسان مابین دو بی نهایت افکنده شده است. یکی بی نهایت «آینده» و دیگری، بی نهایت «گذشته». تمام تلاشهای آدمی بر آنست که بر این دو بی نهایت، چیره شود آنهم در «اکنونی» که از یک طرف به «گذشته» متّصل می باشد و از طرف دیگر به سوی «آینده» روان هست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲٨ آذر ۱٣٨۶ -  ۱۹ دسامبر ۲۰۰۷


۱- آونگ بودن بین دو قطب.

انسان مابین دو بی نهایت افکنده شده است. یکی بی نهایت « آینده » و دیگری، بی نهایت « گذشته ». تمام تلاشهای آدمی بر آنست که بر این دو بی نهایت، چیره شود آنهم در « اکنونی » که از یک طرف به « گذشته » متّصل می باشد و از طرف دیگر به سوی « آینده » روان هست. تلاش برای چیرگی بر بی نهایتها به ملال و افسردگی و رنجها و مصیبتها و ناکامیها و معضلاتی ختم می شود که گریبان انسان را در « اکنونش » می گیرند. « گذشته و آینده » همسان گرده ماهیی می مانند که ما را دائم به « اکنون » پرتاب و میخکوب می کنند. به همین دلیل، آنکه نتواند ژرفای و گیرایی « اکنون » را دریابد و در آن بزیید، بی شک در قطبهای « گذشته و آینده »، آونگ خواهد ماند.

۲- گریز از اصل مسئله.

گشوده فکری همانا انعطاف پذیری نیروی فهم و رشد فرهیختگی شعور آدمیست. هر چقدر ذهنیتی بر دگمهایی ثابت اصرار ورزد به همان میزان بر تنگ کردن امکانهای تاثیر پذیری و انگیخته شدن از افکار و ایده های دیگران بر ذهنیت و روان خودش می کاهد. مسئله ی « دفاع و مشاجره »، مسئله ی « حقّ با کیست؟. » نمی باشد؛ بلکه مسئله ی « کشف و شناخت حقیقت » از راه تدقیق شدن شنوندگان و خوانندگان به گفتارهائیست که بر زبان طرفین جاری می شود. ذهنیتی که نتواند « مایه های فکری بحث » را؛ ولو خردلی باشند، از لابلای سطور نوشتاری و کلامی بیرون بیاورد و در باره ی آنها به تن خویش بیندیشد، آن ذهنیت هنوز درگیر معضلاتیست که برایش، روشن و مستدل و گویا نیستند. از این رو، در خاک و زهدان فکر و ایده و نظریه ای که ما هنوز ریشه نزده و نبالیده ایم، نمی توان با قاطعیتی محکم در باره اش نظر داد و قضاوت کرد. ما خیلی ساده و بی دغدغه می توانیم بر بسیاری از « نامیده ها » خط بطلان بکشیم؛ ولی نمی توانیم از حضور آنها در ذهنیت و روح و روانمان بگسلیم. آنچه را ما بر زبان، مُنکریم در قلب و مغزمان به وجودش آگاه و بر دوامش مصرّیم. دیالکتیک انکار همانا تائید و تصدیق موضوع انکار هست در مفهوم و رفتار و عبارت دیگر.

٣- تضاد حاکم و محکوم.

شیرازه ی اجتماع را هیچ قانون و جبر و قدرت و سیاستی نمی تواند نگاهبانی کند؛ سوای « فرهنگ زایشی و خویشپرورده ی یک ملّت ». رفتارها و کردارها و گفتارهایی را که به درهمریزی مناسبات اجتماعی انسانها مختوم می شوند، نمی توان به پای « فرهنگ آن ملّت » نوشت؛ بلکه باید از « عدم کاربست آنچه گوهر فرهنگ آن ملّت را می آفریند »، نشات گرفته دانست. چیزی که بخواهد فرهنگ جوینده و آزماینده و گزینشگر یک ملّت را « متعین و قالب بندی » کند در زایش بحرانها و انثلابها و شورشها و قیامها و درگیریهای پی در پی اجتماعی، نقش تخریبگر و فرسایشی بسیار زیادی ایفا خواهد کرد. « فرهنگ یک ملّت »، آزمونگاه « فردیت و شخصیت و نوجوئیهای آحّاد یک ملّت » هست؛ نه عرصه ی آنچه اراده ی عده ای، حاکم و قاهر می خواهد به ملّت، حقنه و امر کند.

۴- خوابگاه.

آنکه در « حقیقتهای تلقینی - تبلیغی »، خوابگاه خود را می سازد و تمام عمرش در آن می خوابد، چگونه می تواند گوشهایی برای شنیدن و فهمی برای گواریدن افکار و ایده های نو به نو داشته باشد؟. وقتی که تار – و – پود اشخاصی به رنگ حقیقت در آید، هیچ منطقی نیز نمی تواند ذهنیت آلوده ی آنها را بشوید و پاک گرداند؛ زیرا انسان در بستر حقیقت، به خواب رفته و با حقیقتش عجین و آمیخته است و فقط خودش می باشد که با تلنگری یا اخگری انگیزنده می تواند بیدار شود و از آن خوابگاه فریبنده بگریزد و راه خویش را بیافریند. آیا ما در خوابگاه حقیقتها فرو خفته ایم یا جوینده گان و پرسنده گانی هوشیار و بیدار فهم هستیم؟. کدامیک؟.

۵- ایرانزمین در چنبره ی سه چاه هلاکت آور.

اگر نسلی از ملّت ایران بتواند خودش را از سه آلوده گی مزمن و مخرّب با بینشی بسیار عمیق و سنجنده و آینده جو برهاند و بر پاهای « مستقل اندیش خودش » بایستد، بی شک، ایرانزمین، در کوتاهترین فرصت ممکن خواهد توانست تمام آن فلاکتها و مصیبتها و بدبختیها و ویرانگریها و شکستهایی را جُبران کند که در طول تاریخ پُر فراز و نشیبش تا همین امروز داشته است. چنان نسلی باید بتواند در رویکرد انگیزه پذیر خودش به « تجربیات مایه ای و تصاویر اسطوره ای مردم ایران » در برابر این سه اهرم مهلک آور، صف آرایی دلیرانه و بار آور کند: ۱- اسلامیت در تمام ابعاد عینی و ملموس و فونکسیونالش و همچنین جلوه های ارثیه ای اش از عصر میترائیسم تا زرتشتیگری ۲- غربگرایی در تمام ابعاد متابعتی و دنباله روی و هر چی آقا گفتنهایش و ایدئولوژیها و تزها و نظریه های رنگارنگش ٣- آتوریته و استاد گریزی در تمام جلوه های پدیداری اش.

۶- کشکه بادمجان برای آدمهای نوسکولار در حرف؛ ولی مومن مزوّر و دغلباز در عمل:

- خانمها آرزومندند و آقایون، ابزار برآوردن آرزو!
- ازدواج، سر آغازیست به سوی بهشت بدبختیها!
- پدر شدن به نون در آوردنه؛ نه به بابا خطاب شدن!.
- پیشرفتهای اقتصادی و شکوفایی ملّتها، مدیون بند و بساط خانوماست!.

[ .... ابن سیرین گوید: « اگر کسی در خواب بیند که سطل داشت، دلیل است که خدمتکاری حاصل کند. اگر بیند که سطل بشکست، دلیل کند که خدمتکار او بمیرد. جابر مغربی گوید اگر بیند که سطل نو بخرید، دلیل بود که کنیزکی صاحب جمال، حاصل کند .... ]

کتاب: « تعبیر خواب ابن سیرین » / جیش بن ابراهیم / انتشارات بین الملل / تهران / ۱٣٨۰ / ص. ۲۲۷

حاشیه ی آریا: « کُس ننه ی آدم دروغگو!. پفیوز نفهم!. پس چرا من هیچ کنیزک صاحب جمالی حاصل نکردم، اونم جایی که همین هفته ی پیش، خواب دیدم که دو تا سطل نو خریدم!. »

الف ) - « موعظه ی آریای اُمُّل از بالای منبر الاهیات سابق »:

- سابق بر این، مردم اعتقاد داشتند که « خدا، بزرگ است و روزی رسان. »، برای همین نیز دختر همسایه با پسر همسایه، فوری ازدواج می کرد و راه زندگی خودشون را پیدا می کردند. امروزه روز، خدا به « جنده خانه » کشیده شده است و روز به روز به دست جاکشهایی به نام « آخوند »، دائم به گا می رود و هیچ فریاد رسی ندارد. در نتیجه، پسر همسایه، هرز می پره و دختر همسایه نیز، لا می دهد. در این بینا بین نیز، هیچکس، راه « زندگی » را پیدا نمی کنه.

- سابق بر این، مردم از خدا می ترسیدند و به شب و روز، اعتقاد داشتند و رفتارهایشان با پرنسیپ بود. امروزه روز، مردم از « آخوندهای جماعت » می ترسند؛ زیرا خدا را از « معنای پرنسیپی و ارجمندش » تهی و گُه مالی کرده اند.

- سابق بر این، مردم در حقّ یکدیگر، « جوانمردی و پهلوانمنشی » می کردند و از سر تقصیرهای همدیگر می گذشتند و خوش و خرّم در کنار یکدیگر می زیستند. امروزه روز، مردها، زیر ابرو بر می دارند و ماتیک و پودر و کرم به خودشون می مالند و زنها، کُت و شلوار مردانه می پوشند و آرایش و ادا و اطوار مردها را در می آورند.

- سابق بر این، مردم به خدا، توکّل می کردند و با کوه مشکلات بدون هیچ بیمه ی عُمری، گلاویز می شدند. امروزه روز، مردم روی پاهای خودشون نیز نمی توانند بایستند؛ برغم اینکه دهها نوع بیمه دارند.

- سابق بر این، مردم به هر کجا که می نگریستند، نشانه ای از « خدا » را می دیدند و به شور و شوق می آمدند. امروزه روز، به هر کجا که می نگری، سر تا پای نشانه های خدا را محو و غارت و لجن مالی می کنند و اسمش را می گذارند « روشنگری و پیشرفت و سکولاریسم! ».

ب )- خُرناسه کشیدن مدرنیته ای:

- در ادا و اطوار می توان همسان دیگران شد؛ ولی در منش می توان فقط همانطور بود که خمیر مایه ی آدمی هست.
- یارو قصّاب خوبیه، فقط قربانی را نمی شناسه!.
- کاسب، حبیب خداست به شرط جواز کسب از شهرداری!.
- داماد سر خونه = گوشت کوب اجاره ای!.
- راننده ی تاکسی = کعب الاخبار با شترش در عصر اتم!.
- سپاه پاسداران = کندوی زنبوران حشری – مشری!
- آخوند = سیاس گیوتینی با دیزاین صحرانوردی!.
- حجاب = ویترین خالی!.

۷- هیچ نگفتن.

من ترجیح می دهم در باره ی چیزهایی که نمی دانم و به تن خویش، آنها را تجربه نکرده و در باره شان نیز نیندیشیده ام، هرگز لام تا کام، سخنی نگویم؛ زیرا « سکوت کردن در باره ی آنچه که نمی دانیم » از سخن گفتن و لاطائلات بافیدن در باره ی « مجهولات »، بسیار نیکوتر می باشد. تاریخ کتبی و نوشتاری و ثبتی تولیدات بشر در باره ی « مجهولات »، نشان می دهد که اگر چنین حجم تولیدی وجود نمی داشت، شاید بشر، خیلی سریع تر و آسان تر می توانست به کشف و شناخت معمّاها و مجهولات پیرامون خودش دست یابد.

٨- خصومتهای موذیانه.

تفاوت بزرگ و کلیدی تمام آنانی که مذهبی هستند با آنانی که در « چنگال ایدئولوژیها و تزها و نظریه های آکادمیکی / وارداتی » فرو چلیده می باشند، در این است که « مذهبیون » به دلیل حقیقت پنداری مذهب خودشان و خواست مرز بندی کردن با « دیگر اندیشان » می کوشند که آثار و جُستارها و نوشته های آنان را بخوانند تا بتوانند به صف آرایی عقیدتی با دگر اندیشان، کوشا و آگاه باشند. دُرُست در همین تلاش مذهبیون برای انتقاد از افکار و دیدگاهها و نظرات دیگر اندیشان است که امکانهای مستقیم و نامستقیم « تحوّل و انعطاف پذیری و گشوده فکری؛ ولو حلزون وار باشد » در ذهنیت و مغز و روان آنان ایجاد می شود. اینست که وقتی به دامنه ی عقیدتی / فکری « مذهبیوّن » نگاه گذرا می افکنیم، می توان به آسانی در بسیاری از ابعاد رفتاری و گفتاری و نوشتاری، به دگرگون شدن ذهنیت و روان و مغز آنان پی برد. ولی انسانهایی که در « لابیرنتهای ایدئولوژیکی؛ بویژه از نوع مارکسیسم » درغلتیده باشند، اینان از تحوّل پذیری و پذیرش و تلاش برای تحوّل، ممانعت می کنند؛ زیرا از همان آغاز، تمام راهها و کوره راهها را برای « مرز بندی کردن با دگر اندیشان » می بندند و مسدود می کنند. کسانی که خود خواسته، راهها را بر خود ببندند، پیداست که در تحجّر و بدویت ذهنی خود، بسیار زمخت و خاراسنگی می شوند. صفت اینگونه متحجّران ایدئولوژیکی، همان « کینه توزیهای موذیانه » در حقّ دگراندیشان می باشد. اینگونه ایدئولوژی زده گان از کلیدی ترین سدّهای دگرگشت در جوامع بشری و خاصم درجه یک، « فرهنگ سرزمینها » هستند. نگاهی گذرا به وضعیت ایدئولوژی زده گان اجتماع ایرانی نشان می دهد و اثبات می کند که هر چقدر « تحوّل در دامنه ی مذهبیون »، وسعتی دامنه دار به خود گرفته است، به همان میزان در دامنه ی ایدئولوژی زده گان جامعه ی ما به تحجّری وحشتناک، آغشته و زنگار گرفته، آلوده می باشد؛ زیرا لایه ی روانی اینگونه ایدئولوژی زده گان در همان بدویتهای مذهبی / اعتقاداتی، میخکوب مانده و ذهنیتهای آنان نیز از انواع و اقسام « ترجمه جات »، تلنبار شده است. تا زمانی که چنین ایدئولوژی زده گانی در اجتماع ما وجود دارند، « تحوّلات اساسی در همان دامنه ی مذهبیون » نیز با دشواریها و موانع دست و پا گیردار روبرو خواهند شد. مارکسیسم از کُشنده ترین و خطرناکترین ویروسهای ضدّ فرهنگ می باشد که تا امروز در جوامع بشری، شیوع یافته است.

۹- نامهایی که هیچ محتوایی ندارند.

یکی خودش را « حزب خلق » می شمارد و ادّعای سوسیالیسم دارد. یکی خودش را « حزب لیبرال » می داند و ادّعای آزادی دارد. یکی خودش را « حزب مردم » می داند و ادّعای مردمدوستی دارد. یکی خودش را « حزب طراز نو طبقه ی کارگر » می داند و ادّعای وکیل و وصی بودن را برای زحمتکشان دارد. یکی خودش را « حزب سوسیال دمکراسی » می داند و ادّعای هم دمکراسی دارد، هم سوسیال بودن. یکی خودش را « حزب مشروطه » می داند و ادّعای پادشاهی دارد. یکی خودش را « حزب دمکراتیک مردم ایران » می داند و ادّعای قیمی ملّت را دارد. یکی خودش را « حزب سکولار و دمکرات » می داند و ادّعای راسیونال پروراندن مردم را دارد. یکی خودش را « حزب الله » می شمارد و ادّعای به « صراط المستقیم » آوردن گمراهان را دارد. یکی خودش را « حزب عدالت و استقلال » می داند و ادّعای کشور داری دارد. بسیاری خودشان را « حزب فلان و بیسار » می دانند و ادّعاهای آنچنانی دارند. در میان اینهمه مدّعی، یک نفر « پرسنده و اندیشنده و ژرفنگر » نمی توان پیدا کرد تا دریابد و بفهمد و تمییز و تشخیص دهد که پشتوانه ی هر « حزب و ساختمایه ی پرنسیپی اش » بایستی « تفکّر و فلسفیدنی باشد که از بُنمایه های فرهنگ باهمستان یک ملّت در تمامیت وجودیشان »، ریشه گرفته باشد تا بتوان ساختمان حزب دلخواه خود را بر شالوده ها و ریشه هایی استوار کرد که بخشی از تنه ی درخت فرهنگ مردم به حساب آید و سپس لیدرها و اعضا حزب، ادّعای چیزی را داشته باشند. جامعه ی ما در سرابی از مدّعیان سطحی نگر، فرو خفته و در حال دست و پا زدن می باشد؛ زیرا هیچکس به خودش زحمت نمی دهد که « فکر کند و زاینده ی ایده ای » باشد. همه فقط شعارنده و اعلان موجودیت کننده ی احزاب و سازمانهایی هستند که هیچ « پرنسیپ و محتوا و رگ و ریشه ای » ندارند. جنبش لیبرالیسم در اروپا، بیش از صدها متفکّر و فیلسوف داشت و هنوز دارد. بر شانه های افکار و ایده های چنان متفکّران و فیلسوفانی هست که « احزاب لیبرال » توانسته اند در باختر زمین، شکل بگیرند و در سرنوشت مردم سرزمینهای باختری سهیم و دخیل باشند؛ نه بر ورق پاره های اعلان موجودیت کردن سازمانها و احزاب باسمه ای مثل سرزمین ما.

۱۰- آنسوی « این سو » !.

این سویی که من ایستاده ام، پشت سویم را هیچکس نمی بیند. آنسویی را که دیگران ایستاده اند، روبرو یشان را من می بینم. کسی که بتواند روبروی دیگران را ببیند؛ ول آنسوی خودش و پشت دیگران را نبیند، آن انسان، کور فهم است؛ زیرا برای دیدن آنسوی خویشتن و پشت دیگران بایستی « مغزی بیدار چشم » داشت تا بتوان آن سوی خود را و پشت دیگران را نیز دید. « کشف و شناخت » فقط به چشمهای ماتریالیستی محتاج نمی باشد؛ بلکه « چشمانی در مغز » نیز بایستی داشت تا بتوان از چیزی، « شناخت ژرف و مایه دار » کسب کرد. کثیری از ما ایرانیان، دو چشم ماتریالیستی داریم بدون « چشمانی در مغز خود ». شاید به همین دلیل باشد که ما در شناخت مُعضلات میهنی و راهیافتهای علاج آنها، اینقدر سطحی بین هستیم و راه به جایی نمی بریم. مغز فهیم آدمی در سراسر وجود آدمی، عجین و گسترده می باشد؛ نه در گوشه ای از جمجمه ی آدمی.

۱۱- امتداد کینه توزیهای کُمپلکسی.

انسان را نمی توان هیچگاه از سوائقش، مبرّا کرد و از او، وجودی یکدست و ایده آل تمام نمای « نیکیها » ساخت. انسان با تمام آنچه که هست، انسان می ماند و انسانوار نیز می زیید. ولی در وجود هر انسانی می توان به کمک « اندیشیدنهای انگیزشی »، نیروهایی را فعّال و بیدار کرد که فرد، فرد انسانها بتوانند خودشان برای شناخت و کنترل و دامنه دار پروردن تمام « سوائق طیفی وجود خودشان » همّت کنند؛ یعنی سوائقی که تار – و – پود وجودشان را پی ریخته اند. فاجعه ی جوامعی مثل ایران ما، در این است که به دلیل فقدان « تفکّر سنجشگر و توام با گستاخی و صمیمیت فردی »، بسیاری از سوائق به آنچنان نفرتها و حسادتهایی آلوده می باشند که در گذر زمان به خطرناکترین اهرمهای تخریب روان و مغز انسانها نیز تبدیل می شوند و وجود و کاراکتر آنها را از درون و برون، همچون موریانه در خود فرو می بلعند و نابود می کنند. حسادت در ایران ما به « کُمپلکسی مزمن » تبدیل شده است؛ طوری که در رفتارهای کثیری از انسانهای « بی مایه و کم مایه و حقیر و عقده ای و کینه توز و فرصت طلب و هوچیگر و نوکر مآب و خود شیرین کن برای هر سفیه و مستبدی »، نقشی کلیدی ایفا می کند. جامعه ی ایرانی در آتش لهیب حسادت و نفرت کم مایگان در رفتار با انسانهای « متفکّر و ایده آفرین و مستقل و پهلوان منش »، قربانی قرون مانده و در باتلاقی به نام « شیعه گری »، متمرکز شده است و چنین منجلابی، کانالیست که نه تنها در ذهنیت و وجود اسلامیستهای انتحاری، جاری و روان می باشد؛ بلکه در ذهنیت و مغز و روان پر مدّعاترین « آته ایستهای ایرانی » نیز، با حرارتی بی مانند در حال جوش و غلیان می باشد. گرهگاه ناپیدای کینه توزی وحشتناک در بین افراد اجتماع ما از « کُمپلکس سکس فرو کوبیده و تخیلات جنایتخواه و انتقامگرای آغشته به آن »، ریشه می گیرد؛ زیرا چنان کینه توزانی در کوره ی « سرکوب نیازها و غرایز و زُهد نماییهای قُدّوسی »، قالب ریزی تفته ای شده اند. در اجتماع ما، مُعضلی به نام « سکس »، برغم عربده های مطبوعاتی چیز نویسان مادینه و نرینه، همچنان با همان « بدویتهای اعتقاداتی » در ذهنیت و رفتار و مغز و گفتار انسانها، میخکوب مانده است.

۱۲- وجدانبود؛ نه وجدانداشت.

تکیه ی مدام بر « وجدان داشتن » به معنای آن نیست که ما انسانی « با وجدان بیدار » نیز می باشیم. بسیاری از انسانها هستند که « وجدانهای تصنّعی » دارند با این توهّم توجیهی که چنان وجدانی می تواند بسان « فیلتر » به تصفیه سازی رفتارها و ذهنیات و گفتارهایی مشغول شود که در انظار و ذهنیت دیگران به نام « بی وجدانی » ارزشیابی می شوند. انسانی که نمی خواهد مسئولیت چیزی را به عهده بگیرد، به دنبال چنان « وجدان ساخته گی » می رود و همواره به آن « سنّتها و اعتقادات و شرایع و توصیه ها و نصایحی » بازمی ماند که « بی وجدانی » را می توانند « رنگ و لعاب وجدانی » بدهند. تک، تک ما بایستی در این باره بیندیشیم که آیا « انسانهایی هستیم با وجدانی تصنّعی » یا اینکه « وجدانمان همان اصالت وجودمان در تمام تار – و – پودش » می باشد؟. کدامیک؟. انسانی که خودش با وجدانش، اینهمانی داشته باشد، انسانیست که « بودش » همان وجدان بیدارش می باشد. ولی انسانی که وجدانش، ساخته گی می باشد، دائم در تنش بین « دروغ و ریا و تظاهر و عذاب و ندامت و اضطراب و امثالهم » در حال غوطه خوردن می باشد. انسان با وجدان، هیچگاه « کثیرالنّبش و کثیر الرفتار » نیست؛ بلکه گفتارش و کردارش و اندیشیدنش با تمام وجودش، اینهمانی دارد و بدانسان پدیدار می شود که بالذّات هست.

۱٣- از خود واماندن.

انسان زمانی با خودش، یگانه و همدم می شود که از تمام آن چیزهایی، خالی شود که به نام « خود؛ ولی تصنّعی » می باشند و بر ذهنیت و روان ما، حاکم هستند. وقتی که من انسان نتوانم در باره ی آنچه که هستم، با آرامش بیندیشم و خود را بدانسان که هستم و می فهمم و درمی یابم در واقعیت زندگی ام پدیدار کنم، آنگاه است که از « خود »، بیگانه شده ام و نمی دانم آن صداهایی که در من به جنجالها و کشمکشهای درونی ام، شدّت می دهند، صدای چه کسانی هست که من آنها را نمی شناسم. تا زمانی که ما از اندیشیدن در باره ی « خود »، ناتوان و گریزانیم، خود به خود تصوّر می کنیم که ایمان داشتن خشک و توام با تعصّبی خانمانسوز به مذهب و ایدئولوژی و اعتقادات متحجّر و سنّتهای زنگار گرفته و نظریه های مُد روز بایستی حتما و بی امّا و اگر، همان « جلوه های خود » ما باشند. در حالیکه من، زمانی « خودم » هستم که به آوازهای خویش، گوش سپارم و در زبانی سخن بگویم و بنویسم که رنگ و بوی « خود مرا » داشته باشد. هزاره هاست که قدرتپرستان حیله گر و منفعت خواهان نجومی با عَلَم کردن انواع و اقسام مذهبهای فراکائناتی و ایدئولوژیهای زمینی و نظریه های آکادمیکی بسیار پُر زرق و برق بر آنند که انسانها را از « به خود آمدن » ممانعت کنند و در وجود آنها، چیزی را تحکیم و چفت و بست کنند که هیچ سنخیتی با « خود گوهری آنها » ندارد که ندارد. در جهان امروز می توان میلیاردها انسان را دید که هیچ « خود اوریژینال » ندارند و فقط بسان وسائل الکتریکی و صنعتی با رفتارها و گفتارها و حرفهای « تمام اتوماتیک » به مراوده با یکدیگر در هم می لولند. کم می توان در اجتماعات بشری؛ بویژه امروزه، انسانهایی را یافت که « خود » را بکوشند کشف کنند و جلوه های منحصر به فرد خویشتن را پدیدار کنند. ما از خود، بیگانه شده ایم و در این وامانده گی خود، احساس « هویت » می کنیم. هیچکس نمی تواند با فرو ماندن در کیسه های مذهبی و ایدئولوژیکی و آکادمیکی و تزهای جور واجور و مرامها و فرقه ها و مسلکهای خوشنما، « خودی اوریژینال » را بزایاند که استقلال و فردیت خاصّ خودش را داشته باشد. کثیر میلیونی اجتماع ما ایرانیان، انسانهایی هستند که هنوز « هیچ خودی » ندارند؛ بلکه انباشته شده از عقاید مذهبی و ایدئولوژیکی و نظریه های پُر دبدبه و کبکبه ی مدرنیته ای – پُست مدرنیته ای و اولترا مدرنیته ای هستند. هنوز کم دلاورانی را می توان در میان ما یافت که « خویشتن » را دریابند و « اوریژینالیته ی خویشتن » را بیندیشند و بزییند.

۱۴- آموختن از دشمنان خویش.

یکی از انگیزنده ترین پدیده ها برای « کشف دیگر سان بودن تک، تک ما » بی گمان، دشمنان ما هستند. خواه چنان دشمنانی، خصم فیزیکی ما باشند. خواه، خصم فکری ما باشند. خواه، هم خصم فیزیکی و هم خصم فکری باشند. در هر صورت، هیچ تفاوتی نمی کند. اصل مسئله اینست که چنان خاصمانی در به خود آمدن و بیدار و هوشیار شدن و استقلال فکر ما می توانند نقش مهمّی را ایفا کنند. کشف و شناخت جلوه های انگیزنده گی دشمنان ما به چشمی بسیار ظریف و بینا منوط می باشد که بتواند از لابلای طوفان « نفرتها و کینه توزیها و خصومتها و بد پوزیها و اتّهامات و شانتاژگریها » به دیدن چنان تارهای انگیزنده، کامیاب شود. آموختن از دشمنان خویش به پهلوان – منشی و گشوده فکری و بیداری وجدان فردی محتاج هست.

۱۵- آفرینشهای جنبش مشروطیت .

یک مقایسه ی ساده و بی آلایش تمام آن نوشته ها و یادمانده های میهندوستان و آزادیخواهان و اندیشنده گان « جنبش ژرف مشروطیت » با تمام آن نوشته های منحط و بی ریشه و تهی مغز و خانمانسوز روح و روان و ستیزنده ی فرهنگ و تاریخ ایرانی که تولید نسلهای پس از مشروطیت بوده اند تا همین امروز اثبات می کنند و نشان می دهند که از آغاز شکلگیری « حزب توده » و به دنبال آن، سازمانهای مارکسیستی با انواع و اقسام ترجمه جات سطحی و نوشته جات کپیه برداری شده از احزاب برادر!، چقدر فاصله ی فکری و مسئولیت پذیری و ژرفبینی تکاندهنده ی نسل مشروطیت با نسلهای پس از مشروطیت، گسترده بوده است و چه تضاد و تفاوت شایان تامل و اندیشیدنی با یکدیگر دارند. نسل مشروطیت، انسانهای بیدار مغز و هوشیار و با شعور بودند و برغم امکانهای محدودی که در آفرینش فضای « روشنگری و سنجشگری » و پیوندهای تاثیرگذارنده از یک طرف بر ذهنیت و روان مردم ایران و از طرف دیگر، تاثیر پذیری از افکار و ایده های همعصران متفکّر خود و پیشینیان فرهیخته در سراسر ایرانزمین می داشتند؛ ولی در اصل و پرنسیپ تمییز و تشخیص دهی و رادمنشی و گستاخی و میهندوستی، بسیار همدل و هماندیش و همآواز و هم پیکار و آفرینگوی فرّ یکدیگر بودند. بر خلاف چنان نسل فرهیخته و با شعور، نسلهایی که پس از آنها آمدند از چند استثناهای درخشان و فهمیده که چشم بپوشیم، برغم امکانهای مکفی و دم دست و بهبود وضعیت اقتصادی و مناسبات فرهنگی و تجاری با سرزمینهای باختری، تنها چیزی که هیچ ردّ پایی در نسلها نداشت و هنوز به سختی می توان نشانه ای یافت، همانا نیروی « فهم و شعور و تمییز و تشخیص و احساس میهندوستی و مهر ورزیدن به آب و خاک و تاریخ و فرهنگ و مردم میهن » خود می باشد. نسل امروز و فردای ایرانزمین بایستی تلاش کند که با پیشگامان فکری جنبش مشروطیت مثل: « ایرج میرزا / میرزاده عشقی / نسیم شمال / ناظم الاسلام کرمانی / میرزا آقا خان کرمانی و بسیاری امثال این نامداران فرزانه »، پیوندی انگیزشی و زایشی پیدا کند تا بتواند بر باتلاقی که محصول بلاهت و فریبخورده گی نسلهای پس از مشروطیت در سمت و سوی استقرار و حاکم کردن « شمشیر اسلامیت و اقتدار مطلق و خونریز آخوندها » می بود با درایت و هوشیاری چیره شود و ابعاد قهقرا خواه و زُمخت و خشونتگرا و پوسیده گیهای متحجّر شده ی سیستم فقاهتی را خنثا و سر به نیست کند. آن کوششهای نوشتاری و گفتاری و فکری که نتوانند چنان پیوندی را با شتابی خستگی ناپذیر و استقامتی شکست ناپذیر، واقعیت پذیر کنند، بی گمان، امتداد و استمرار باتلاق فقاهتی را؛ ولو غیر مستقیم باشد، تضمین خواهند کرد؛ گیرم که شبانه روز به آخوند جماعت و اسلامیت نیز دشنامهای آبدار و تحقیری نثار کنند.

۱۶- ساده و پیچیده.

ساده نویسی به تنهایی نمی تواند « ابزاری » باشد برای تفهیم ایده ها و افکار و تجربیاتی که منظور نظر ماست. افکار و ایده ها را زمانی می توان به چند و چونشان راه یافت که به وجود ما عجین شوند و از تار – و – پود دستگاه گوارشی « فهم » ما گذر کنند. تا زمانی که ما فکری را با میل و رغبت ننوشیم و نخوریم و نگواریم و جذب وجودمان نشود، محال است بتوان آن فکر یا ایده را فهمید و دریافت. ابزار ( شیوه ی نوشتن و سبکهای نوشتاری )، هر چقدر نیز ساده یا دشوار باشد در مسئله ی « فهمیدن چیزی »، چندان نقش کلیدی ندارد؛ زیرا می توان پیچیده ترین مسائل را نیز به زبان کودکان نوشت و منتشر کرد. ولی آیا ساده نویسی، تنها و یگانه راه منحصر به فردیست به سوی فهماندن ایده ها و افکار و امید داشتن به فرزانه و متفکّر شدن دیگران؟. ناگفته نماند که قُلمبه - سُلمبه نوشتن نیز هرگز دلیل بر « محتوا و مایه و مغزه داشتن گفتارها » نیست که نیست. ایده ها و افکاری را می توان فهمید که در زبان فردی، عبارتبندی شده باشند؛ زیرا هر فردی می تواند در هماندیشی با افکار و ایده های فردیت دیگری به زایش فکری نو و ایده هایی بکر در زبان فردی خودش، انگیخته و ترغیب و تشویق شود. به همین سبب، تا زمانی که فکری و ایده ای از چشمه ی تجربیات و اندیشیدنها و جستجوهای فردی ما ریشه نگرفته باشد، آن فکر و ایده را نیز نه تنها نخواهیم توانست در زبانی گویا به دیگران تفهیم کنیم؛ بلکه در فهمیدن افکار و ایده های دیگران نیز ناکام خواهیم بود. « فهمیدن »؛ یعنی تلاش سخت سر برای همآغوشی و همبستر شدن با فکر و ایده ی دیگری. در تختخواب عریانی اصالت فکر من هست که می توان با اوریژینالیته ی فکر و ایده ی هر متفکّر و فیلسوف و جوینده ی خویشاندیش، پیوندی بی واسطه داشت از بهر آبستن شدن به افکار و ایده های نو به نو. فهمیدن، تلاش و جنبشیست برای زایش استقلال اندیشیدن فردی.

۱۷- چهره های تاریک ایران در سیطره ی حکومت فقاهتی.

از لحظه هایی که اقتدار آخوندی بر ایرانزمین، اختاپوس وار چیره شد تا همین امروز، مردم در سیطره ی شمشیر فقها، چهره های مختلفی را با ماسکهای رنگارنگ به خود آویخته اند. گونه ای از زندگیهای مرموز هستند که در پسزمینه ی واقعیتهای روشن و آشکار، چه در شب، چه در روز، به کار خویش مشغولند. گونه ای از زندگیها نیز هستند که با واقعیت اعتقاداتی حکومت و حُکّام، خودش را به نحوی همرنگ و همسان می کنند. گونه ای از زندگیها را نیز می توان کشف کرد که در بینابین چهره های نقابزده، گاهی اینند و گاهی آنند و گاهی هیچکدام یک. در تک، تک چهره های تصنّعی و جعلی نمی توان خردلی از « اصالت فردیت افراد » را در آن فرمی که به زیستن، تظاهر می کنند، نشانه ای یافت؛ زیرا هیچکس در آن نقشی که بازی می کند، « خودش » نیست؛ بلکه وانمود کردن به گونه ای زیستن است که با نوع دلخواه حکومتگران، همخوان و همسو می باشد. ایرانزمین را از لحظات استیلای فقاهتی هنوز هیچکس تا امروز نکوشیده است در چهره های تاریکش، بازکاوی و سنجشگری کند. ناکامیابی تاثیر و نفوذ و امکانهای تحوّل ناپذیری در ایرانزمین از چهره ی رنگ آمیزی شده ی انسانهاست که ریشه می گیرد؛ زیرا آنقدر بر گنبد وجود خود، رنگ و روغن ریاکاری و دروغوندی و تظاهر و مزوّری مالیده اند که حتّا قطره ای آب فکر نیز نمی تواند بر سطح وجود آنها، لختی دوام آورد؛ چه رسد به آنکه شانس نفوذ و تاثیر نیز داشته باشد. ما قربانی تمام آن چهره های دروغین و ماسکها و نقابها و نقشهای ساخته گی هستیم که خواسته و ناخواسته به آنها تن در داده ایم و تسلیم اراده ی توتالیتر خواه حُکّام شده ایم. به همین دلیل نمی توانیم ذرّه ای اعتماد و اعتقاد قلبی به یکدیگر پیدا کنیم. چهره های تاریک ایرانزمین از واقعیت ایران و حُکّامش، نکبت و فلاکت و عجوزه ای رُعب آور ساخته اند.