خاطرات یک تروریست یمنی در عراق (۲)


تام داونی - مترجم: عباس احمدی


• جهاد خالد از آن روزی شروع شد که او در یکی از مسجدهای شهر صنعا، پایتخت یمن، به تماشای یکی از ویدیوهایی که در باره ی جنگ افغانستان تهیه شده بود، نشست. در این ویدیو نشان می دادند که چگونه خواهران و برادران مسلمان او در افغانستان، قصابی می شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۵ دی ۱٣٨۶ -  ۵ ژانويه ۲۰۰٨


من خالد را در یکی از این اتاق های مخصوص جویدن علف قط در خانه ی یکی از دوستانم ملاقات کردم. به این اتاق ها در زبان محلی "مفرج" mafraj می گویند. اتاق، همانطور که معتادان به"قط" ها دوست دارند، گرم و دم کرده بود و مردانی که در اتاق بودند به نحو مخصوصی روی زمین نشسته بودند. به این ترتیب که زانوی چپ را جمع کرده بودند و بازوی راست را به مخده تکیه داده بودند. بطری های خنک "کانادا"، به حد وفور، در همه جا ی اتاق پخش شده بود. به علت رواج بیش از حد نوشابه ی "کانادادرای" در یمن، یمنی ها به بطری های آب سرد، اصطلاحا "کانادا" می گویند. اتاق، تر و تمیز بود، اما مردم، تازه شروع کرده بودند که قسمتی از برگ ها و ساقه های قط را که به علت زمختی و سفتی، برای جویدن مناسب نبود روی زمین بریزند. با این حساب معلوم بود در عرض چند ساعت در وسط اتاق، کوهی از ساقه ها و برگ های بدورریخته ی قط به وجود خواهد آمد.
مجالس قط، معمولا سرشار از هیاهو و گفت و گوهای بلند است. اما خالد ساکت بود و به دقت مشغول تراشیدن ساقه ی قط بود و به ندرت در گفت و گو ها شرکت می کرد و در برابر لطیفه های که گفته می شد، فقط تبسم مختصری می زد. هنگامی که سرانجام لب به سخن گشود، به من گفت که به تازگی از یک زندان یمنی آزاد شده است. از او علت زندانی شدنش را پرسیدم و او در پاسخ به پرسش من به زبان انگلیسی و با ته لهجه ی مخصوص کارگران انگلیس گفت:
" من را به عنوان یک تروریست دستگیر کرده بودند"
طبق روایت او، یک شب دیروقت، یک جوخه ی ضدتروریستی لباس شخصی، به منزل او که در یکی از محله ی خوب و مناسب صنعا واقع شده بود، حمله کرده بودند و او را از خانه اش بیرون کشیده بودند و او را به زندان انداخته بودند و پلیس های یمنی او را مکررا مورد بازجوی قرار داه بودند و در این بارجویی ها ماموران آمریکایی نیز حضور داشتند. علی عبدالله صالح، رییس جمهور یمن، به عنوان ژستی دوستانه نسبت به دولت بوش، صدها یمنی را که مشکوک به فعالیت های تروریستی بودند دستگیر کرده بود و هر کسی را که در هنگام بازگشت به یمن مهر دولت ایران و یا سوریه را در گدزنامه ی خود داشت به زندان انداخته بود. زیرا وجود این مهر ها در گذرنامه ی آن ها نشان می داد که آن ها در عراق جنگیده اند. خالد پس از سی روز آزاد شده بود و علت آزادیش این بود که یکی از بستگانش مبلغ هنگفتی را به عنوان وثیفه در نزد قاضی تودیع کرده بود و ضمانت داده بود که خالد دیگر دور و بر این مسایل نگردد.
هنگامی که داستان خالد به این جا رسید، یکی از رفقای خالد به زبان عربی به او گفت که "برای چه این حرف ها را به او می زنی؟ این حرف ها را به هیچ کس نگو"
خالد به او گفت: " من چیزی برای مخفی کردن ندارم". و سپس دنباله ی داستان شگفت آور خود را که پانزده سال به عنوان یک سرباز ساده در نهضت جهاد جنگیده بود، پی گرفت. هرچند نمی توان صحت همه ی جزییات سرگذشت اورا به طور مستقل، اثبات کرد، اما سایر یمنی ها بسیاری از موضوعات سرگذشت او را تایید کرده اند، مانند غیبت های طولانی و مکرر خالد از یمن، حضور او در اروگاه های تروریستی در افغانستان، و زندانی شدنش توسط پلیس ضدتروریستی یمن. مهر های ورود او به سوریه در گذرنامه اش با تاریخ های که او ادعا می کند به عراق رفته است، تطبیق می کند و داستان او در باره ی زندانی شدنش در انگلستان با گزارش های پلیس انگستان در حوالی آن تاریخ ها مطابقت دارد. علاو ه بر آن، جزییاتی که خالد از جنگ های بوسنیا و سومالی و افغانستان تعریف می کند، با حوادثی که در این جنگ ها واقعا رخ داد، همخوانی دارد. به طورکلی می توان گفت که خالد در شرح داستان زندگیش و جهاد پانزده ساله اش، حقیقت را می گوید.
خالد یک مسلمان متعصب، سختگیر، و دوآتشه نیست. هرچند لباس یمنی ای که برای شرکت در مراسم جویدن قط، بر تن کرده است به سبک مخصوص مسلمانان مومن است، اما در عین حال به جای نعلین ی اسلامی، چکمه ی مخصوص کوهنوردان اروپایی را به پا کرده است و به جای پیراهن بی دکمه ی عربی، پیراهنی پوشیده است که به سبک غربیان در جلو دکمه می خورد. خالد سال ها در انگلستان زندگی کرده است و با بسیاری از اروپایی ها دوست بوده است. خالد با آن اندام کشیده و زیبا، مانند دانش آموزی می مانند که به خاطر حجب و حیا و تواضع و فروتنی به عنوان مبصر کلاس انتخاب شده باشد. به طور خلاصه، قیافه و ظاهر خالد شبیه به آن دشمنی نیست که در رسانه های ما تصویر شده است. دشمنانی که ما، در جبهه هایی هزاران فرسنگ دور از کشورمان، با آن ها می جنگیم و شاید کشته می شویم. گوش دادن به سخنان مرد مودب و محجوبی مانند خالد که از دوستانش در القاعده صحبت می کند، باعث می شود که همه ی این ها داستان ها به مقیاس شکننده و انسانی در بیاید. با گوش کردن به داستان خالد می توانیم به کنه ی این جنگ پی ببریم: جنگی بین ما و مردانی که سرشار از تناقض ها، ضعف ها، و سردرگمی ها هستند – نه آن جنگ اسطوره ای بین یک ابرقدرت و اشباح شریری که او را احاطه کرده اند.
جهاد خالد از آن روزی شروع شد که او در یکی از مسجدهای شهر صنعا، پایتخت یمن، به تماشای یکی از ویدیوهایی که در باره ی جنگ افغانستان تهیه شده بود، نشست. در این ویدیو نشان می دادند که چگونه خواهران و برادران مسلمان او در افغانستان، قصابی می شوند. او هنوز خشمی را که از مشاهده ی این ویدیو در او، که در آن زمان نوجوان شانزده ساله ای بود، ایجاد شد، به یاد می آورد. یکی از دوستانش در جنگ های افغانستان کشته شده بود – شهیدی که ملکوت بهشت در انتظار او بود. خالد در مورد پیروی از دوست جان باخته اش در رفتن به جبهه ی افغانستان، شکی به خودراه نداد. این یک عمل طبیعی و غریزی بود. خالد در این ویدیو دیده بود که روس ها چه بلایی بر سر برادرانش آورده بودند. خالد ازهمقطارانش در جهاد به عنوان برادر نام می برد. بهترین دوستانش در برابر روس ها قدعلم کرده بودند و در این راه جان باخته بودند و اکنون نوبت او بود که در این راه قدم بگذارد.

یمن کشوری مومن و مبارز است. خاک این سرزمین هزاران هزار جنگجو ی جوان را در خود پرورش داده است که، برای جنگ در راه ایمانشان، خطوط مقدم جبهه های جهاد را، از افغانستان تا عراق، پر کرده اند. یمن، کشور آبا و اجدادی بن لادن است.

هیچ چیز در دوران طفولیت و کودکی خالد وجود ندارد که نشان بدهد او در نوجوانی به صف جهاد می پیوندد. پدر خالد، مسلمان میانه رویی بود که در دستگاه دولتی یمن، شغل مناسبی داشت. خالد که در آن زمان جوان شانزده ساله ای بیش نبود، نگران بود که نتواند بدون اجازه ی پدرش، گذرنامه ای برای خروج از یمن و مسافرت به افغانستان به دست بیاورد. اما کسانی که مامور ثبت نام داوطلبان برای جنگ در افغانستان بودند، از حمایت دولت یمن برخوردار بودند و توانستند مدارک لازم را برای خالد فراهم آورند. خالد در عرض یکی دو هفته، با اجازه و یا بی اجازه ی پدرش، صاحب گذنامه ی نویی شد که ممهور به مهر ویزای مسافرت به پاکستان بود.
موضوع دیگری که خالد را رنج می داد این بود که یکی از اقوام نزدیک او در فرودگاه صنعا کار می کرد. خالد نگران بود که مبادا هنگام تشریفات گمرگی، یکی از کارکنان فرودگاه او را بشناسد و به فامیلش اطلاع بدهد و آن ها جلوی مسافرت او را بگیرند. اما، کسی که مامور ثبت نام داوطلبان جنگ بود، برای این که چشم کسی به خالد نیافتد، او را با اتومبیل مستقیما به پای پلکان هواپیما آورد. خالد بدون آن که حتی تشریفات گمرکی را انجام بدهد، سوار هواپیما شد.

خالد به سرعت کشف کرد که واقعیت جهاد با آن چه که در آن ویدیو ها به تصویر کشیده شده بود، تفاوت بسیار دارد. هنگامی که سرانجام به افغانستان رسید، شب اول را در نزدیکی جبهه ی جنگ گذرانید. در آن شب، سربازی را که در جنگ آن روز کشته شده بود برای مراسم تدفین به پشت جبهه آورده بودند. خالد مقتول را نمی شناخت، اما از مشاهده ی جنازه ی او خیلی ترسیده بودو به دوستش گفته بود که "می خواهم به یمن نزد خانواده ام برگردم". دوستش او را دلداری داده بود که " نترس. همه اولش احساس وحشت می کنند، اما بزودی عادت می کنند و ترسشان می ریزد."

خالد به مدت دو سال در افغانستان جنگید. او در عرض این مدت یاد گرفت که چگونه از اسلحه اش استفاده کند، و چگونه بجنگد، و چگونه مانند جنگجویان سلفی، اسلامگرایان متعصبی که جنگ را اداره می کردند، با دقت و مراقبت خاص، نماز بخواند. اسلام سلفی ها، اسلام سخت تر و غیرقابل انعطاف تری از آن نوع اسلامی بود که او در یمن می شناخت، اما همین سختی و صعوبت و غیرقابل انعطاف بودن اسلام سلفی ها بود که موجب شد تا خالد که بچه ننه ی نوریشی بود، بتواند در این جنگ بیرحمانه که فرسنگ ها دور از وطن او در حال جریان بود، دوام بیاورد. او در یک برهه حساس وارد خاک افغانستان شده بود. جنگ علیه روس ها موجب تولد نوع جدیدی از جنگجویان عرب شده بود که به نام "عرب های افغان" مشهور بودند. در ان جا بود که دانه های همبستگی و بذر وفاداری در قلوب هزاران جنگجوی جوانی که در کوه های هندوکش گردآمده بودند که با کمونیسم بجنگند، پاشیده شد. نستان صحنه ی تولد یک مبارزه ی جهانی بود. با کمک به شکست یک ابرقدرت در افغانستان، مجاهدین، قدرت اسلام را به جهان و جهانیان نشان دادند. و در دهه ای که در پی شکست روس ها در افغانستان آمد، مجاهدین، جبهه ی جنگ را به سرتاسر جهان، گسترش دادند.

در سال ۱۹۹٣ میلادی، پس از آن که خالد از افغانستان به یمن باز گشته بود، در اخبار می خواند که جنگ دیگری در اروپا جریان دارد که در آن، مسیحیان مسلمانان را قتل عام می کنند. او که تحت تاثیر این اخبار قرار گرفته بود، به بوسنیا رفت تا در کنار برادرانش بجنگد. این بار نیز، مانند افغانستان، خالد در جبهه ای می جنگید که از نظر جهانیان جبهه ی نیکی و خیر علیه نیروهای بدی و شر بود— جبهه ی مسلمانان بوسنیا که قربانی "پاکسازی های نژادی" توسط صرب های ناسیونالیست، به سرکردگی "اس لو بودان - می لو سه ویچ" بودند. جنگ در بوسنیا بسیار شدیدتر از جنگ های افغانستان بود. در افغانستان، روس ها از قدرت برتر آتش خود استفاده می کردند تا افغان ها را از راه دور بمباران کنند. اما در بوسنیا، دشمن درست در چند قدمی تو بود، و تو هرروز مجبور بودی یا بکشی و یا کشته شوی. خالد، در بوسنیا، دوشادوش گروهی به نام "کلاه سبزها" می جنگید که نام خود را نه از تفنگداران آمریکایی، بلکه از رنگ سبز اسلام گرفته بودند.

(ادامه دارد)

منبع: مجله ی رولینگ استونز، شماره ی ۹٨۹، ۱۵ دسامبر ۲۰۰۵