می خواهم شعر دیگر بسرایم ...


دکتر تورج پارسی


• باران خاک را نمی شناسد
کاریزچشم بر رهگذران بسته است
بوی شروه می آید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۶ دی ۱٣٨۶ -  ۶ ژانويه ۲۰۰٨


کاشانه از شعر تهی است ، تهی
بوسه ها ستاره نمی شوند
باران خاک را نمی شناسد
کاریزچشم بر رهگذران بسته است
بوی شروه می آید
وسال هاست که نسیم در شیارسنگی بغض کرده به ماتم نشسته است  .
حجم غمی ناشناخته پرخاشگرانه
روی هم همه ی دیوارهای دلتنگی چنگ می کشد
سکوت سرد جا باز کرده تا سقف اتاق .
می خواهم
می خواهم شعر دیگری بسرایم .....
شعری به وسعت روشنایی و نگاهی که جاری است
شعری برای همه ی فصل ها...
برای همه ی فصل ها
به راستی برای همه ی فصل ها .
یادهای پرپر شده دوباره شعله می کشند
آوازی در درونم زمزمه می شود
در درون آواز قد می کشم
یادهای پرپر شده دوباره شعله می کشند
تا فردا تکرار می شوم ، تکرار، تکرار
می خواهم شعر دیگری بسرایم .....
اکتبر ۲۰۰۷