تاملی در باره
انحطاط اخلاقی و شخصیتی مردم ایران!


مختار برازش


• این واقعیت بر کسی پوشیده نیست که مردم ایران دیگر آن «مردم سابق» نیستند. مردمی نیستند که در تغییر محیط اطراف خود از خود خودی نشان دهند. گرد بی تفاوتی چنان بر فضای زندگی ایرانیان نشسته است که آدم را به یاد تاریخ ایران می اندازد! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۷ دی ۱٣٨۶ -  ۷ ژانويه ۲۰۰٨


در فرهنگ عمید در معنای «انحطاط» آمده است: «فرود آمدن، پست شدن، به پستی گراییدن.» و اگر بخواهیم آنرا از لحاظ رفتاری تحلیل کنیم، انسان موقعی به انحطاط رفتاری دچار می شود که بر خلاف میل و خواسته باطنی خود، به کاری پست و یا رفتاری سخیف تن در دهد.
بعنوان نمونه بازجویان و شکنجه گران برای شکستن زندانی و در اختیار گرفتن او از چنین روشی استفاده می کنند. آقای «علی مهرسای» در بخشی از خاطرات خود از زندانهای مخوف جمهوری اسلامی ـ بین سالهای 1360 ـ1365، ماجراهای تکان دهنده ای از «انحطاط رفتاری» ی زندانیان بی پناه در زندان های مختلف کشور از جمله گوهر دشت کرج را شرح می دهد: فضای مسمومی که «توابین» را وادار می کرد تا به هر رذالتی در زندان تن دهند. به گفته ی او زندانیان هر آنچه که بازجویان می خواستند می کردند. و بدترین آن شکنجه ی دیگر زندانیان سیاسی برای اعتراف گیری بود. در یکی از این ماجراهای غم انگیز زندانی «متحول شده» برای اینکه وفاداری خود و به عبارتی «انحطاط» خود را به شکنجه گران ثابت کند حاضر می شد تا دو بار در روز مادر خود را با شلاق زده، او را شکنجه کند. یکی دیگر از زندانیان حاضر شده بود بعد از مراسم اعدام برادر خود، «تیر خلاص» در مغز او را خود بزند. (نقل به مضمون از کتاب «ما و زندانهای جمهوری اسلامی» صفحه 330)
دکترین و معماران فعلی جامعه ما هم که اکثرا همان شکنجه گران دیروزی هستند ـ نگاه کنید به کابینه ی آقای احمدی نژاد که حداقل سه تن از وزیران ایشان شکنجه گران معروفی بودند ـ تمام تلاش شان را بکار بسته اند تا این پروژه را در زندانی بزرگتر به نام ایران عملی سازند. و زندانیان بیشتری به نام «مردم ایران» را به این «تحول» نائل آورند.
وقتی فردی اجبارا در چهارچوبه های معینی دست به تکرار رفتارهای معینی بزند، رفته رفته این رفتارها ولو اینکه برخلاف میل باطنی او نیز باشد جزئی از عادات او و مبنای خلقیات او می شود. در این پروسه فرد از لحاظ شخصیتی متزلزل شده دچار انحطاط می گردد. یعنی به شخصیت دیگری مبدل می شود. آیا این واقعه در ایران اتفاق افتاده و یا در شرف افتادن است؟

• حقارت پذیری!
کم یا بیش این واقعیت بر کسی پوشیده نیست که مردم ایران دیگر آن «مردم سابق» نیستند. مردمی نیستند که در تغییر محیط اطراف خود از خود خودی نشان دهند. گرد بی تفاوتی چنان بر فضای زندگی ایرانیان نشسته است که آدم را به یاد تاریخ ایران می اندازد! همان تاریخی که حکایت از همزیستی دور و دراز مردم با دیکتاتوری دارد. و اکنون چنین بنظر می آید که این مردم عادت کرده اند تا «زیر بار ستم» زندگی کرده و هر از گاهی فقط درخلوت خویش زبانی به گلایه از فلک بگشایند! البته انتظار من این نیست که همه ی مردم می بایستی سیاسی فکر می کردند و یا اینکه به حرکات سیاسی می پیوستند. من حتی این مردم را به خاطر اینکه کارگران را، دانشجویان و یا معلمان را در چنین شرایطی تنها گذاشته اند، سرزنش نمی کنم. مسئله این است که آنها حقوق پایمال شده ی خود را حداقل به اندازه پاکستانی ها و یا کنیایی ها هم نمی شناسند. و هر روز که می گذرد نسبت به ارزش های خود، نسبت به سرنوشت خود و همنوعان خود بیگانه و بیگانه تر می شوند!
چرا چنین شده استّ؟ چرا ایرانیان تکانی به خود نمی دهند؟! صبوری مردم ایران در عصر حاضر و مخصوصا طی این دو سه دهه ی اخیر و تحمل چنین آبروریزی ای به نام «حکومت اسلامی» گرچه جای تعجب نیست، اما جای تامل دارد. ریشه یابی چنین امری از مجال یک مقاله خارج است و اگر چه بقول مرحوم جمالزاده «اقدام به چنین عملی کاری نیست که از جانب اکثر هموطنان ما پاداش نیکو و اجر بسزایی داشته باشد و [...] نه تنها تعبیر بخدمت نخواهد گردید بلکه در نظر بسیاری از هموطنان ما حکم گناه و خیانت را پیدا خواهد کرد» ( خلقیات ما ایرانیان ـ صفحه 11)، ولی باید به این مهم پرداخت. تا ما خود را به نقد نکشیم هرگز جوابی برای این سوال آزاردهنده نخواهیم یافت که چگونه ملتی با این تاریخ به قول خودش درخشان تحقیر شدن را چنین راحت پذیرفته و در عصر جهانی شدن، با چنین سیستم بسته و حاکمان عقب گرایی گذران می کند؟
البته که این یک اتفاق نیست! «نهادینگی دیکتاتوری»، همساز شدن سریع مردم با ستمگران، استمرار چنین رژیمی را ممکن ساخته است. و واقعیت تلخ تر اینکه مردم ما بسیار فراموشکار بوده، خود نیز در بسط «فرهنگ حکومتی» نقش به عهده می گیرند. و حتی در مواقع لزوم به کمک آنها می شتابند. هم از این روست که به جای نافرمانی مدنی، یک پای ثابت منبرها و روضه ها، نماز جمعه ها و سخنرانی احمدی نژادها همین صندلی پر کن های سیاهی لشکر به نام مردم شده اند.
اجازه دهید با اشاره به یک مورد، کارزار حکومت برای برقراری نظم خود و کوتاه آمدن مردم در این خصوص را نشان دهم: در همان سالهای اول انقلاب بعد از آنکه روسری گذاشتن زنان در دستور کار رژیم قرار گرفت بدون مقاومت جدی از طرف مردم پذیرفته شد. اگر چه شعار «نه توسری نه روسری» از طرف بعضی از زنان معترض طنینی در خیابانهای تهران براه انداخت، ولی خیلی زود توسط گروه دیگری از خود زنان که در چنبره ی تاثرات حکومتی بودند سرکوب شد. تو گویی این همان زنانی نبودند که در بحبوحه سقوط رژیم پهلوی در حالیکه عین مردها «اورکت های آمریکایی» بر تن داشته و در یک دست اسلحه و دست دیگر را به علامت پیروزی بلند کرده، روی تانکها عکس می گرفتند و خواستار برابری زن و مرد بودند!
در تابستان گذشته وقتی که بار دیگر سرکوب «کم حجابان» بطور جدی در دستور کار قرار گرفت، عکس العمل عمومی همان بود که انتظار می رفت. ماموران و پاسداران در روز روشن و در ملا عام زنان و دختران بی پناه را به باد کتک می گرفتند و همین دختران از مردمی که در اطراف آنها در رفت و آمد بودند طلب کمک می کردند، ولی احدی را جرئت مداخله نبود. مردم فقط بعنوان تماشاچی از کنار آنها رد می شدند. نگاه کنید به یکی از این ویدئو ها که بارها از رسانه های مختلف پخش شده است:
www.youtube.com
بحث من در اینجا پدیده ی روسری گذاشتن نیست. بحث تحمل بیچون و چرا و به عبارتی حقارت پذیری بی قید و شرط مردم است! همین مردم سالها هنرپیشه ای به نام «محمد علی فردین» و فیلم های او را به دلیل «جوانمردی» های او دوست داشتند. شاید صحنه های تکراری «سررسیدن قهرمان برای نجات زنی که مورد تجاوز یا خشونت واقع شده»، و سوت و کف زدن های مردم در سالن های سینما، هنوز یاد بعضی ها باشد. «جوانمردی» یکی از نورم Norm های شناخته شده ی جامعه ما بود. سوال ساده این است پس چه شد؟ چطور این مردم تا آن درجه از قهقرا رسیده اند که در برابر کتک خوردن «خواهران» خود سکوت اختیار می کنند و بی تفاوت از کنارش رد می شوند؟!

• عنصر ترس و ناآگاهی
در گذشته ای نه چندان دور، «ترس و ناآگاهی» مردم، به ظاهر دلیل محکمی برای این کوتاهی بنظر می آمد. مسلما از رژیمی که نه قانون، نه حقوق بشر و نه مدنیت سرش می شود باید ترسید. ولی بعید می دانم که دلیل کوتاهی مردم این باشد. امروزه ماهواره و اینترنت با وجود قدغن بودن، تقریبا به خانه های اکثر ایرانیان راه یافته است. مردم از این موضوع زیاد خوف به خود راه نمی دهند. یکی از شهروندان ما با وجودیکه دو بار ماهواره ی او را ضبط و او را جریمه کرده بودند، باز اقدام به نصب ماهواره ی دیگری کرده بود! در عروسی یکی از نزدیکان «ماهواره» نیز با جهاز دختر همراه بوده است! بنابر این مردم زیاد هم ترسو نیستند. اما می ماند ناآگاهی آنها! که این خود نیز جای تردید است. بنظر نمی آید که مردم از ماهیت جمهوری اسلامی ّآگاه نباشند. آنها هر روز می بینند و می شنوند که چطور دانشجویان سرکوب می شوند. نام منصور اسانلو به گوش خیلی ها آشناست. اگر پای یکی از آحاد مردم به دستگاه قضایی ایران افتاده باشدـ که مسلما افتاده است ـ آنها به وضوح فهمیده اند که در سیستم قضایی و حقوقی جمهوری اسلامی، چه خبر است! می فهمند که در این سیستم چند من آدم یک غاز می شود! اینروزها اکثر مردم برای احمدی نژاد جک می سازند و در محافل خصوصی به ریش او و بقیه ی «آخوندها» می خندند. اما اینکه به هنگام سفر ایشان در زیر پای اتومبیل پرزیدنت گلدسته پهن می کنند و در سخنرانی های او فضای استودیوم های شهرستانها را پر می کنند، بعید می دانم که از «ترس» یا «ناآگاهی» باشد! همچنین حضور مردم انبوه با زن و بچه های خردسالشان (تو گویی که به پیک نیک سیزده بدر رفته باشند) برای تماشای صحنه های اعدام و سنگسار و شلاق زدن جوانانی که معلوم نیست در کدام محکمه محکوم شده اند، هیچ شباهتی به ترسیدن ندارد! این بیشتر خصوصیات ایرانی ها را نشان می دهد تا ترس و ناآگاهی شان را! از این گذشته برای بسیاری از ایرانیها که در خارج از کشور زندگی می کنند، حداقل عنصر ترس معنی ندارد، ولی نگاه کنید به حرکات اعتراضی آنها که چند در صد از جمعیت ایرانیان خارج از کشور را در بر می گیرد! آقای دکتر رامین احمدی از مرکز گردآوری اسناد حقوق بشر ایران، در مصاحبه ای با تلویزیون صدای آمریکا در یک مورد می گوید: «برای ایرانیان حقوق بشر به اندازه خشایار شاه هم اهمیت ندارد!» او ادامه می دهد که:«برای اعتراض به فیلم 300، پنجاه هزار امضا جمع می شود ولی برای جلوگیری از سنگسار در ایران 1000 تا امضا هم جمع نمی شود.» (نقل به مضمون ـ 10 دی ماه برنامه ی میزگردی با شماـ تلویزیون صدای امریکا)
بنابر این بیش از هر چیز باید خلقیات ایرانیان را بررسی کرد. مارگارت لاینگ نویسنده ی کتاب «مصاحبه با شاه» به نقل از آرتور آرنولد ـ سیاح انگلیسی ـ عنوان می کند که «ملت ایران دارای سجایای فوق العاده و پیچیده ای و غیر قابل پیش بینی «پارسی» کهن هستند. روزی وفادار به مکتب از خود گذشتگی و مرگ، روزی شرور، روزی مهمان نواز بی همتا، روزی غرق فساد، روزی شاعر...» ایشان در ادامه می نویسد: «آقایی از اشراف قدیمی تهران به من گفت که «ایرانیان جاودانی اند» از او پرسیدم که چرا اینطور فکر می کند. خیلی با وقار جواب داد «برای اینکه هیچ درکی از جاودانگی ندارند» . ( مصاحبه با شاه ـ ترجمه اردشیر روشنگر صفحه 274 )


• مردم گرایی روشنفکران و عدم نقد مردم
بطور حتم یکی از عمده ترین نقض ها این است که روشنفکران ما بندرت مردم و رفتار آنها را نقد کرده اند. چرا که در زمانه ی معاصر «مردمی» و یا «ملی» بودن یکی از ارزشهای سیاسی، یا به عبارتی یکی از فیگورهای مهم و از مستمسک های روشنفکری بوده است. دغدغه اصلی روشنفکران «نقد قدرت» بوده است و نه مردم. گروههای مختلف اجتماعی و سیاسی یا به نقد حاکمیت پرداختند و یا پاچه یکدیگر را گرفتند و کسی «از گل نازکتر» به مردم نگفت! مردم گرایی همواره در مرکز ثقل آرمانی روشنفکران بوده و اگر شانس با آنها می بود و در مقام اپوزیسیون ظاهر می شدند، بنابه به احتیاجی که برای بودن در صحنه به مردم داشتند هرگز چنین اتفاقی که مردم را نقد کنند نمی افتاد. وقتی نگاهی می افکنیم به اعلامیه ها، بیانیه ها و خطابیه های سازمان ها و گروههای سیاسی در اوان انقلاب، عبارت هایی از قبیل «مردم غیور!»؛«ملت همیشه در صحنه!»؛«ملت شریف!»؛ «خلق با شکوه ایران» و ... نقش و جایگاه ویژه ای در فرهنگ سیاسی بازی می کرده و می کند. تو گویی بدون چنین تیترهایی هیچ اعلامیه ای صادر نمی شد. بنابر این چنین ادبیاتی خود به خود «نقد مردم» را در محدوده ی خطوط قرمز قرار میداد. بدون هیچ تعریفی از مردم، «مردمی» بودن به عنوان یک ارزش تلقی شده، امکان ورود به این حوزه و نقد آن را مشکل و در واقع غیر ممکن ساخت.
این غفلت کاری به تاریخ نویسی ما هم سرایت کرده است. بعنوان مثال محققین و مورخین ما در مورد دلایل شکست نهضت ملی به رهبری مصدق، همه ی جوانب را بررسی کرده اند، الی مردم را! ببینید چطور یکی از محققین و مورخین ملی گرا قضیه مردم را چنین با احتیاط کوتاه عرض می کند که: «واقعیت این است که ملت ایران نیز در مبارزه ضد استعماری خود، تا پایان نبرد در صحنه باقی نماند وبرای حفظ دستاوردهای نهضت و دفاع از آزادی و حیثیت خود ایستادگی نکرد. و در چنین شرایطی بود که محکوم به شکست شد.» (سرهنگ غلامرضا نجاتی ـ کتاب «تاریخ سیاسی 25 ساله ی ایران ـ جلد اول»صفحه 69)
در حالیکه همین واقعه یعنی «چرخش مردم »را یک نویسنده ی غیر ایرانی به این گونه شرح می دهد:
«در آغاز توده های جمعیت در تهران همگی مخالف شاه بودند. اما رفته رفته موج مسیر خود را تغییر داد. سربازان در خیابانها ظاهر شدند و نشان دادند که ارتش هنوز به شاه و زاهدی وفادار است. آنگاه تظاهر کنندگانی که سازمان سیا به آنان پول پرداخته بود و بتوسط دو برادر جاسوس روزولت گرد آمده بودند با فریادهای «زنده باد شاه» و «زنده باد امریکا» از جنوب تهران براه افتادند و بر فریادهای «یانکی به خانه برگرد» غالب شدند.
(یک شاهد عینی این صحنه را یک دسته عجیب و غریب توصیف می کند و می گوید: «ورزشکاران کباده کش، وزنه برداران میل به دست و کشتی گیرانی که عضله می گرفتند در میان جمعیت بودند. بتدریج که عده تماشاچیان زیادتر می شد این گروه شکفت انگیز هم آهنگ به دادن شعار به نفع شاه پرداختند. جمعیت دنبال آوای آنها را گرفت و در همانجا پس از لحظه ای تردید، توازن روانشناسی عمومی علیه مصدق چرخید.»
عکس های شاه به دیوارها و ویترین مغازه ها چسبانده شد. گروههای طرفدار و مخالف شاه در خیابانها به زد و خورد پرداختند. مصدق سرنگون شد. مردم زاهدی را با حسن قبول پذیرفتند و او نخست وزیری را در دست گرفت.» (کتاب «آخرین سفر شاه» نوشته ی ویلیام شوکراس ترجمه ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی ص 79)

• چه باید کرد؟
من ترجیح می دهم به جای «چه باید کرد»ن ها به این بپردازم که چه نباید کرد؟ بله ما ایرانی ها لازم نیست که کاری کنیم کارستان! ما باید همانقدر همت گماریم که مثلا کاری که نباید بکنیم، واقعا نکنیم! در آینده دوباره به این مهم خواهم پرداخت.

mokhtarbarazesh.blogspot.com