خاطرات یک تروریست یمنی در عراق (۳)
تام داونی
- مترجم: عباس احمدی
•
خالد یک سالی می شد که در بوسنیا می جنگید. یک روز، هنگامی که در جبهه ی بین "توزل"ا و "زنیاک"، مشغول جنگ با تک تیراندازهای صربی بود که از بالای کوه به داخل یکی از دهکده های مسلمان نشین تیر می انداختند، یکی از جنگجویان صرب، خالد را غافلگیر کرد و هفت گلوله به شکم او شلیک نمود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱٨ دی ۱٣٨۶ -
٨ ژانويه ۲۰۰٨
خالد یک سالی می شد که در بوسنیا می جنگید. یک روز، هنگامی که در جبهه ی بین "توزل"ا و "زنیاک"، مشغول جنگ با تک تیراندازهای صربی بود که از بالای کوه به داخل یکی از دهکده های مسلمان نشین تیر می انداختند، یکی از جنگجویان صرب، خالد را غافلگیر کرد و هفت گلوله به شکم او شلیک نمود. خالد که به خاطر فصل زمستان چندین و چند لباس ضخیم به تن کرده بود، در ابتدا متوجه ی وخامت وضع خود نشد. اما هنگامی که آغاز به درآوردن لباس های خود کرد، ناگهان متوجه شد که دل و روده اش از شکمش بیرون ریخته است. خالد، امعا و احشایش را، تا انجا که می توانست، با زور به داخل شکمش چپاند و روی زمین دراز کشید. هنگامی که یکی از همقطارانان سعودی اش توانست او را کشان کشان از تیررس صرب ها دور کند، مجبور شدند که سه بار به او مرفین تزریق کنند تا بتوانند او را که ازشدت درد نعره می زد، ساکت نمایند. پزشکیار بحرینی ای که آمپول های مرفین را به خالد می زد، به او گفت که " باید عرق خور قهاری باشی که این همه مرفین به تو اثر نمی کند". خالد در پاسخ گفت که "نه عرق نمی خورم. اما علف قط می جوم". پزشکیار بحرینی که تا آن زمان اسم قط به گوشش نخورده بود، فکر کرد که خالد دچار هذیان شده است و چرت و پرت می گوید.
خالد را از بالای کوه، از طریق یک کوره راه کوهستانی، به پایین آورند. اما چون صرب ها همه جا را مین گذاری کرده بودند، مجبور بودند با احتیاط حرکت کنند و همین موضوع باعث شد که ساعت ها در راه باشند. هنگامی که سرانجام به درمانگاه صحرایی، که در دامنه ی کوه قرار داشت، رسیدند، کارکنان درمانگاه، بدن نیمه جان خالد را در میان زخمی هایی گذاشتند که به خاطر وخامت وضعشان به حال خود رها شده بودند تا بمیرند.
مدتی نگذشت که پزشکیاری که به خالد آمیول مرفین زده بود، به درمانگاه صحرایی وارد شد و خالد را در حالی که در میان جنازه های کشته شدگان، به امان خدا رها شده بود، پیدا کرد. پزشکیار، دستور داد که خالد را به وسیله ی یک هلیکوپتر نظامی ارتش بوسنیا به یک بیمارستان مجهزتر انتقال بدهند تا در آن جا مورد جراحی قرار گیرد. خالد به مدت شش ماه از طریق سرمی که به او وصل شده بود، تغذیه می کرد، زیرا دکترها روده هایش را در یک کیسه مخصوص ضدعفونی شده، در خارج بدنش، قرار داده بودند. خالد به علت آن که نمی توانست به طور طبیعی غذا بخورد، بشدت لاغر شده بود و به صورت مشتی پوست و استخوان در آمده بود و هر که او را می دید او را با قحطی زدگان آفریقا عوضی می گرفت. احساس گرسنگی انقدر شدید بود که گاهی خالد می خواست معده اش را با چنگ بخراشد.
خالد را برای عمل جراحی ی پیشرفته تری به عربستان سعودی اعزام کردند. او در سر راهش، توقف کوتاهی در موطنش، یمن، کرد. همین که پدر خالد او را در فرودگاه دید که بر صندلی چرخدار نشسته است، از شدت عصبانیت، سیلی محکمی به گوش خالد زد و با فریاد به او گفت: " این چه بلایی است که بر سر خودت آورده ای – حالا هم برو به شیخ زیندانی بگو که بیاید و به تو کمک کند." شیخ زیندانی، همان واعظ دوآتشه ای بود که خالد را تشویق کرده بود که به بوسنیا برود. اما خالد در عربستان سعودی با برخورد بهتری روبرو شد. در آن جا، او را یک قهرمان می دانستند. افراد بسیاری از سرتاسرکشور به ملاقاتش در بیمارستان می آمدند و برای او، هدیه های گوناگون، عطر، و پول می آوردند.
سال ها طول کشید تا زخمهای خالد التیام یافت. خالد پس از بهبودی، در سال ۱۹۹۶، به گروهی از جنگجویان عرب که عازم "کوسوو" بودند پیوست تا با صرب ها که دوباره به اذیت و آزار اقلیت مسلمان پرداخته بودند، بجنگد. اما موقعی که به آن جا رسید، صرب ها قبلا مرزها را بسته بودند و خالد نتوانست به بوسنیا وارد شود. خالد که نتوانسته بود به جبهه ی جهاد در "کوسوو" بپیوندد، تصمیم گرفت به انگلستان برود. بسیاری از همقطارهایش، قبل از او، این کار را کرده بودند و در آن کشور ساکن شده بودند.
انگلستان مرکز یکی از بزرگترین اجتماعات یمنی در جهان است؛ انگلیسی ها سال های طولانی بر قسمت هایی از یمن حکومت می کردند، و در عرض این مدت، هزاران نفر از هموطنان خالد به انگستان رفته بودند و در آن جا ساکن شده بودند. هنگامی که خالد به انگلستان وارد شد، به ملاقات یک روحانی فلسطینی که از قبل می شناخت، رفت و این روحانی به خالد کمک کرد تا با جامعه ی یمنی های مقیم انگلیس آشنا شود. خالد در مغازه ی کوچکی که متعلق به یکی از یمنی های مقیم انگلیس بود به عنوان صندوقدار استخدام شد و در حالی که تمام روز به جویدن قط مشغول بود، پشت دخل می نشست و مشتری ها را راه می انداخت. خرید و فروش علف قط در انگلستان آزاد است. مغازه ای که خالد در آن کار می کرد، علف قط را از یمن وارد می کرد و به یمنی هایی که در آن محله زندگی می کردند، می فروخت.
خالد در آن زمان بیست و سه سال داشت. در هفت سال گذشته، تمام اوقاتش را در جنگ در جبهه های مختلف گذرانده بود. خالد تا آن زمان، هرگزبا هیچ دختری قرار ملاقات نگذاشته بود، هرگزهیچ دختری را نبوسیده بود، و جز با بستگان نزدیکش ،با هیچ زن دیگری حرف نزده بود. خالد مرتکب همان کاری شد که اغلب عزب های تنهایی که در یک شهر غریب گیرکرده اند انجام می دهند: او یک دل نه صد دل عشق گارسونی شد که در یکی از کافه های محلی کار می کرد.
گارسون مورد علاقه ی خالد، یک دختر ایرلندی بود و هر بارکه برای خالد قهوه می آورد، به او لبخند می زد. خالد نزد یکی از دوستان یمنی اش رفت و وضعیت خودش را برای او تعریف کرد و گفت که عاشق شده است، اما نمی داند به محبوبه اش چه بگوید.
دوست یمنی اش به او گفت: "غصه نخور. من با دختر صحبت می کنم و از او برای تو قرار ملاقات می گیرم."
دختربه تقاضای قرار ملاقات جواب مساعد داد اما گیج شده بود که چرا خود طرف با او صحبت نکرده است و دوستش را واسطه قرار داده است.
اوضاع از همان اول با مشکلات آغاز شد. در اولین قرار ملاقات، دخترمی خواست که به سالن رقص برود، اما خالد مخالفت کرد. سپس در بیرون سالن خالد می خواست با کسی که به دوست دخترش نگاه کرده بود دست به یقه شود. دختر از او پرسیده بود که "اگر همراه من در خیابان راه بروی می خواهی چه کار بکنی؟ می خواهی با همه ی اهل شهر بجنگی؟"
بعد از دو سه بار ملاقات، یک روز خالد با سه شیشه عطر گران قیمت و یک حلقه ی طلا در سر قرار حاضر شد. با هر جان کندنی بود این جمله را بر زبان آورد که "آیا حاضری به عقد من در بیایی؟ من می خواهم با تو ازدواج کنم." دختر با تعجب پرسید: "می خواهی با من ازدواج کنی؟ تو هنوز اسم مرا نمی دانی. بگو اسم من چیست؟"
خالد با لکنت زبان و تته پته کنان گفت که "برای من خیلی سخته که اسم شما را به خاطر بیاورم."
خالد به دوست دخترش یک هفته وقت داد تا راجع به پیشنهاد ازدواج فکر کند. ظاهرا رفتار و حرکات خالد مورد قبول طبع دختر قرار گرفته بود، زیرا در عرض کمتر از یک ماه، با یک دیگر ازدواج کردند.
درست از فردای شب ازدواج، بدبختی و دعوا و جنگ و جدال خانوادگی آغاز شد. خالد می خواست زن ایرلندی اش را کنترل کند و به زور او را مجبور به استفاده از حجاب اسلامی نماید. حجاب اسلامی یک نوع روسری است که زنان مسلمان و مومن، به سر می کنند. دعواهای آن ها آنقدر پر سر و صدا بود که همسایه ها برای ساکت کردن آن ها با مشت به دیوار می کوبیدند. خالد می دانست که رفتاری که با همسرش می کند درست نیست، اما رفتار دیگری بلد نبود. سرانجام پس از مدتی، آن ها از هم جدا شدند. آن چه از این ازدواج برای خالد ماند یک گذرنامه ی انگلیسی بود که به خاطر ازدواج با یک تبعه ی انگلیسی نصیبش شده بود.
خالد پس از جدا شدن از زنش، به تنها نوع زندگی ای که می شناخت بازگشت. این بار، مقصد او سومالی بود. در سومالی، یک گروه از مسلمانان رادیکال می خواستند، قوانین سخت گیرانه ی دین اسلام، یعنی قوانین شریعه، را بر سرتاسر کشور سومالی اعمال کنند. خالد که خود را به لباس یک کارگر صلیب سرخ در آورده بود، به یک خلبان هواپیما رشوه داد تا او را از نایروبی به شهر لووق Luug در سومالی ببرد. خالد در آن شهر به یکی از جنگ سالاران محلی که به جبهه ی مسلمانان پیوسته بود، مبلغ چهل هزار دلار پول نقد تحویل داد. این پول را ثروتمندان عرب، اکثرا ثروتمندان سعودی ، داده بودند. این ثروتمندان با این پول ها تلاش می کردند تا در بسیاری از جنگ هایی که در خاورمیانه و آفریقا در جریان بود، نفوذ خود را اعمال کنند. این پول ها نه تنها به پیشرفت اسلام در حال حاضر کمک می کرد، بلکه همچنین متحدانی را برای آن ها می خرید که ممکن بود در آینده بدرد بخورند.
در شهر لووق، چهل جنگجوی عرب زندگی می کردند که همراه با مسلمانان سومالیایی با ارتش اتیوپی می جنگیدند. ارتش اتیوپی مرتب از مرز عبور می کرد و به این شهر حمله می نمود. هرچه از زمان اقامت خالد در لووق بیشتر می گذشت، اوضاع و احوال آن ها بدتر می شد. خیلی وقت ها پیش می آمد که مجبور بودند برای سد جوع فقط شکر بخورند، زیرا چیز دیگری برای خوردن پیدا نمی شد. همرزمان خالد، پس از مدت ها، سرانجام دست به یک ضدحمله زدند. خالد به مدت دو روز، بدون وقفه جنگید، تا مهمات او و همرزمانش ته کشید. پس از تمام شدن مهماتشان، با سنگ و کلوخ به ارتش اتیوپی حمله کردند، اما در این جنگ، بیشتر جنگجویان سومالیایی و عرب کشته شدند. چند نفری هم که زنده مانده بودند، آن چنان ناامید شده بودند که خودشان، پیشاپیش، شروع به کندن قبر برای خودشان کردند.
خالد، با بدنی کوفته و لرزان، از مهلکه جان سالم به در برد، اما پولی در بساطش نمانده بود تا با آن به وطنش باز گردد. آدم چه می تواند بکند، اگر در جهاد باشد، و پولش ته بکشد و بخواهد به وطنش برگردد؟ برای خالد و چند نفری که از مهلکه گریخته بودند، تنها راهشان آن بود که به نزد جنگسالاری، که خالد به او چهل هزار دلار داده بود، بروند و از او مقداری پول بگیرند.
جنگ سالار سومالیایی به آن ها گفت: "کمکی از دست من بر نمی آید. ما همه ی این پول را برای جنگ خودمان احتیاج داریم."
خالد یک بچه محصل اهل مباحثه نبود، بلکه یک جنگجوی جبهه ی جهاد بود ،و بنابراین آن چه را که طبیعت او اقتضا می کرد انجام داد، یعنی هفت تیرش را روی شقیقه ی فرمانده ی سومالیایی گذاشت و به او گفت: "یا به ما کمک کن تا از سومالی خارج شویم و یا با یک گلوله خلاصت می کنم. ما چهل هزار دلار پول نقد برایت آوردیم و حالا باید به ما کمک کنی." فرمانده ی سومالیایی مجاب شد. خالد و دوستانش سرانجام از سومالی فرار کردند و توسط کشتی کوچکی که یک گله بز بار زده بود ،از راه خلیح عدن به یمن رفتند.
هنگامی که خالد با مشقات فراوان به خانه اش در یمن وارد شد، پدرش از دیدن او بسیار عصبانی شد و بر سرش داد زد: " این چه بلایی ست که به سر خودت آورده ای؟ از کدام جهنم دره ای فرار کرده ای؟" خالد برای آن که پدرش را آرام کند به او قول داد که دست از جنگیدن بکشد و یک زندگی عادی را آغاز کند. اما هر موقع که خالد را می طلبیدند به دعوت آن ها لبیک می گفت. در سال ۱۹۹۹، خالد به شهر تفلیس واقع در کشور گرجستان رفت تا از آن جا به چچن ستان برود تا با ارتش روسیه که در آن جا مسلمانان را قصابی می کرد، بجنگد. اما در تفلیس شنید که بسیاری از مجاهدین هنگام عبور از کوهستان های بین گرجستان و چچن ستان از سرما یخ زده اند و پیش از رسیدن به مقصد، در نیمه راه، مرده اند. خالد آماده بود که به خاطر ایمانش کشته شود، اما یخ زدن در کوه های پربرف زیبنده ی یک سرباز نبود. خالد از گرجستان به انگلستان رفت و در همان مغازه ی سابق مشغول به کار شد. خالد در حالی که با جویدن قط خود را سرحال نگه می داشت، منتظر بود تا موقعیت دیگری برای جهاد با کفار پیش بیاید.
(ادامه دارد)
* منبع: مجله ی رولینگ استونز، شماره ی ۹٨۹، ۱۵ دسامبر ۲۰۰۵
|