خاطرات یک تروریست یمنی در عراق (۵)
تام داونی
- مترجم: عباس احمدی
•
در اواخر سال ۲۰۰۱، شیخ محمد، معاون عملیاتی القاعده، به خالد دستور داد تا یک گروه پنجاه نفره از زنان و کودکان را از همان راهی که از ایران به افغانستان آمده بود، به محل امنی در ایران برساند... سفر به ایران حدود دو هفته طول کشید
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲ بهمن ۱٣٨۶ -
۲۲ ژانويه ۲۰۰٨
پس از چند هفته، همچنان که بمباران های هوایی به شدت ادامه داشت، پیامی از طرف بن لادن به دست مجاهدین رسید که هر مجاهدی که قادر به مسافرت است باید افغانستان را فورا ترک کند و به کشور مبدا خود برگردد. به گفته ی خالد: "در آن موقعیت، به هیچ عنوان نمی توانستیم با آمریکایی ها بجنگیم. آمریکایی ها از طریق زمین به ما حمله نمی کردند. آن ها از راه هوا به ما حمله می کردند و هیچ سرباز آمریکایی بر روی زمین نبود تا بتوانیم به طرف او شلیک کنیم." هرچند بوش معتقد بود که آمریکایی ها، مجاهدین و نیروهای اسلامی را شکست دادند و آن ها را از افغانستان ریشه کن کرده اند، اما در حقیقت، بن لادن و مجاهدینش، دست به یک عقب نشینی استراتژیک زده بودند. فرماندهان آمریکایی، چون نمی خواستند نیروی زمینی را وارد صحنه ی جنگ کنند و جان آن ها را به خطر بیاندازند، استراتژی بمباران هایی هوایی را انتخاب کرده بودند. این امر به اعضای القاعده اجازه داد تا بتوانند به آسانی از صحنه ی جنگ عقب نشینی بکنند، تا در آینده و در زمانی که اوضاع اجازه دهد، بار دیگر به صحنه ی جنگ باز گردند.
در اواخر سال ۲۰۰۱، شیخ محمد، معاون عملیاتی القاعده، به خالد دستور داد تا یک گروه پنجاه نفره از زنان و کودکان را از همان راهی که از ایران به افغانستان آمده بود، به محل امنی در ایران برساند. شیخ محمد به خالد گفت: "تو با راه های مرزی آشنایی داری. چند خانواده را با خودت به ایران ببر." شیخ محمد چند هزار دلار به خالد داد تا هم مزد راهنماهای محلی افغان را بپردازد و هم سبیل پاسدارهای مرزی ایرانی را، با رشوه، چرب کند.
سفر به ایران حدود دو هفته طول کشید. خالد و خانواده های همراهش، از گردنه های کوهستانی عبور می کردند. منظره ی این زنان و کودکان که در این گوشه ی پرت از دنیا، در این کوره راه های کوهستانی، سرگردان بودند، منظره ی عجیبی به وجود آورده بود. غذای آن ها از مقداری خرما و علف های کوهی تشکیل می شد. گاهی که بخت با آن ها یار بود و شکاری به تورشان میخورد، شکمی از عزا در می آوردند. هنگامی که به ایران رسیدند، نیروهای طرفدار طالبان در ایران، منتظرشان بودند تا آن ها به محل امنی برسانند. تا هفته ها پس از این سفر، شانه های خالد از حمل این همه بچه ی کوپچک و طفل خردسال بر روی دوش خود، درد می کرد.
در سال های پیش از یازده سپتامبر، خالد و همرزمان مجاهدش، به آسانی و با سهولت نسبی– با گذرنامه نامه های قلابی، با رشوه دادن به پلیس مرزی، و با قالب کردن خود به عنوان یک ناراضی عراقی که از استبداد صدام حسین می گریزد - در اطراف دنیا حرکت می کردند. درست است که ماموران مرزی می توانستند دردسر درست کنند و مزاحم مسافرت آن ها شوند، اما همیشه راهی برای کلاه گذاشتن بر سر آن ها وجود داشت. اما، در سال ۲۰۰۲، هنگامی که خالد می خواست از افغانستان به انگلستان باز گردد، با شگفتی کشف کرد که حتی یک گذرنامه ی معتبر بریتانیایی نمی تواند او را از بازرسی و وارسی معاف کند. هنگامی که خالد در ابو ظبی، می خواست هواپیمای خود را عوض کند، پلیس که به او مشکوک شده بود و فکر می کرد که گذرنامه اش قلابی است، او را متوقف کرد. سرپرست ماموران فرودگاه از دفترش بیرون آمد تا از خالد بازجویی کند. سرپرست از خالد پرسید: "مارکس و اسپنسر چیه؟"
"خالد پاسخ داد: " مارکس و اسپنسر یکی از فروشگاه های بزرگ بریتانیا ست. ببین، من یک شهروند بریتانیایی هستم. من شیعه ام. چرا بروم و به طالبان سنی کمک کنم. طالبان از شیعه ها متنفرند. من برای زیارت امام رضا و سایر اماکن زیارتی به مشهد و ایران رفته بودم." پس از چند ساعت معطلی، ماموران فرودگاه به خالد اجازه دادند که هواپیمایش را عوض کند و سوار هواپیمایی که به لندن می رفت، بشود.
در فرودگاه "هیث رو" ی لندن، دوباره جلوی خالد را گرفتند و او را به اتاق بازپرسی که یک اتاق شیشه ای بود، بردند. ماموران بریتانیایی از او پرسیدند که چمدان هایش کجاست و خالد به آن ها پاسخ داد که او فقط یک ساک دستی دارد. اولین زنگ خطر. ماموران، بلیط خالد را وارسی کردند: یک بلیط یک طرفه از تهران به لندن. دومین زنگ خطر. خالد همان طور که در اتاق بازرسی روی یک نیمکت چوبی سخت نشسته بود و دل توی دلش نبود، می توانست ماموران را ببیند که در اتاق بغلی مشغول ورق زدن گذرنامه ی او بودند. ماموران صفحه ای در گذرنامه اش پیدا کرده بودند که خالد آن را در افغانستان دستکاری کرده بود تا مهر ویزای پاکستان را از آن پاک کند. ماموران راجع به دستکاری در این صفحه از خالد سوال کردند. خالد به آن ها گفت که او بر حسب تصادف، گذرنامه اش را در جیب شلوارش گذاشته است و آن را اشتباها اطو کرده است و به همین علت این صفحه به این صورت در آمده است. ماموران، توضیحات خالد را قبول نکردند. سومین زنگ خطر. در نیمه شب، ماموران به دست های خالد دستبند زدند و او را در صندلی عقب یک اتومبیل بدون نشان چپاندند و او را به یک بازداشتگاه فوق العاده امنیتی بردند.
(ادامه دارد)
* منبع: مجله ی رولینگ استونز، شماره ی ۹٨۹، ۱۵ دسامبر ۲۰۰۵
|