خاطرات یک تروریست یمنی در عراق (۷)
آخرین بخش


تام داونی - مترجم: عباس احمدی


• خالد دلش می خواست به برادر نامزدش بگوید که دیگر از جنگ و جدال خسته شده است و نمی خواهد کوچک ترین نقشی در آن داشته باشد، اما می ترسید که با این حرفش، به خیانت به آرمان جهادیست ها متهم شود و به او به چشم یک خاین نگاه کنند ، بنابراین جلوی زبانش را گرفت و سکوت اختیار کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۹ بهمن ۱٣٨۶ -  ۲۹ ژانويه ۲۰۰٨


مدتی پس از ماجرای دستگیری در لندن، خالد برای دو ماه دیگر به عراق رفت. یکی از هدف های او از این مسافرت، ادای احترام به دوست ازدست رفته اش، وعیل، بود. خالد در این مسافرت، کمافی السابق، در خانه های امن زندگی می کرد و هرگاه موقعیتی پیش می آمد، به نیروهای آمریکایی شبیخون می زد. شدیدترین جنگی که خالد شاهدش بود در منطقه ی القایم اتفاق افتاد که در آن سی نفر از جنگجویان خارجی و بیش از صدنفر از شورشیان عراقی، به مدت یک هفته، با تمام قوا، علیه نیروهای آمریکایی می جنگیدند. در این جنگ، خالد شاهد کشته شدن هفت نفر از برادرانش شد. کشته شدگان بیشتر اهل سوریه و عربستان سعودی بودند. خالد حدس می زد که شورشیان، به نوبه ی خود، حدود ده سرباز آمریکایی را به قتل رسانده اند.
اما، این بار وضع عوض شده بود و ماهیت شورش در عراق فرق کرده بود. الظواهری، در آن موقع، موفق شده بود که زمام رهبری شورش در عراف را در دست بگیرد. بسیاری از ماموران سابق دستگاه امنیتی صدام و بسیاری از اعضای سابق گارد ریاست جمهوری عراق، در آن موقع، در سلول ها مخفی در کنار جهادیست هایی مانند خالد، سازمان یافته بودند. دستگاه رهبری القاعده دارای منابع مالی و قابلیت برنامه ریزی و تخصص استراتزیک بود که شورشیان عراقی از آن بی بهره بودند. از آن گذشته، جنگجویان غیرعراقی در مقام مقایسه با شورشیان عراقی، بیشتر مایل بودند که در راه عقیده ی خود کشته شوند و نیز بیشتر حاضر بودند که عیرنظامیان را به قتل برسانند
خالد که از مشاهده ی کشت و کشتار غیرنظامیان ناراحت شده بود، سوالات زیادی راجع به نقش جهاد و جهادیست ها در ذهن او به وجود آمده بود. آیا دین اسلام واقعا به او این اجازه را می داد که همسایه های انگلیسی خود را در کشور خودشان به قتل برساند؟ آیا این قتل ها از نظر اسلام قابل توجیه بود؟ آیا پس از این همه جنگ و جدال و کشت و کشتار، هرگز خواهد توانست به یک زندگی عادی باز گردد؟ خالد از گوشه و کنار شنیده بود که بعضی از همرزمان یمنی اش که در صفوف القاعده می جنگیده اند، به دست نیروهای آمریکایی افتاده اند و در زندان مخوف گوانتانامو برای مدت نامعلومی در بند کشیده شده اند و معلوم نیست که آیا هرگز روی آزادی را خواهند دید و یا نه. خالد می ترسید که این بلا بر سر او نیز بیاید و او نیز به سرنوشت آن ها دچار شود. سرنوشتی که خالد آن را صد بار از مرگ بدتر می دانست.
خالد برای بازدید کوتاهی از عراق به وطنش، یمن، مراجعت کرد. اما به محض آن که پایش به خاک یمن رسید، ماموران یمنی او را دستگیر کردند و به زندان انداختند. در زندان، این سوآل ها و این شک و تردیدها، در ذهن او شدت بیشتری به خودگرفت. پدر خالد برای ملاقات او به زندان آمد و در آن جا به او نصیحت کرد که "هرچه که تا حالا کرده ای کافی ست. الان موقع آن ست که دست از این کارها بکشی و به زندگی خود سروسامانی بدهی." پس از آن که خالد از زندن آزاد شد، ماموران امنیتی، خالد و گروهی دیگر از "عرب های افغانی" را به حضور ریس جمهور یمن، علی عبدالله صالح، بردند تا آن ها را نصیحت کند. در این جلسه ی خصوصی، رییس جمهور یمن، آن ها "فرزندان من" خطاب کرد و به آن ها گفت که بوش و حکومت آمریکا به او فشار آورده اند که فعالیت جهادیست ها را محدود کند و او مجبور شده است که این کار رابرخلاف میل باطنی اش انجام دهد. رییس جمهور یمن به آن ها پیشنهادی کرد که در "جنگ علیه ترور" به ندرت علنا به آن اشاره می شود. پیشنهاد او به جهادیست های یمنی این بود که اگر آن ها دست از جنگ بکشند، به آن ها پول کلانی خواهد داد.   
صالح به آن ها گقت:
"علاوه بر پول نقد، ما برای ازدواج به شما کمک خواهیم نمود و برای شما شغل خوبی نیز پیدا خواهیم کرد. روی یک ورقه ی کاغذ، آن چه را که می خواهید ما به شما بدهیم بنویسید و آن را امضا کنید و به دفتر مخصوص من بدهید."
خالد از قبول پول امتناع کرد، اما سایر پیشنهاد های رییس جمهور یمن، او را به وسوسه انداخت و تصمیم گرفت که از جرگه ی جهادیست ها خارچ شود. خالد در سفری که به انگلیس کرد، به یکی از دختران مسلمان که در انگلیس توسط دوستی به او معرقی شده بود، پیشنهاد ازدواج داد و پس از گرفتن پاسخ مثبت با او نامزد شد. در ماه آگوست سال ۲۰۰۵، نامزد خالد و پدر و مادرش برای ملاقات خالد و خانواده اش به یمن مسافرت کردند. خالد از این که ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد، به شدت به شوق آمده بود. در این ایام خالد، به سبک عرب ها، مشغول نامزد بازی بود. به این معنا که خالد و نامزدش همراه با با یک فوج از اقوام دور و نزدیک و تحت نظارت شدید خانواده ی دختر، برای گردش و تفریح به یکی از پارک های خارج از شهر صنعا، پایتخت یمن، می رفتند و یا برای شرکت در مهمانی به خانه ی یکی ار اقوام نزدیک خالد می رفتند. در همه ی این احوال، صورت دختر در زیر حجاب کامل اسلامی پوشیده بود و دختر اجازه نمی داد که خالد حتی نیم نگاهی به صورت او بکند. و نیز در همه ی این احوال، پدر و مادر دختر و خانواده ی نامزدش در همه جا حضور داشتند و اجازه نمی دادند که خالد و نامزدش حتی برای یک لحظه تنها باشند.
اما گذشته ی خالد دست از سر او برنمی داشت. خالد مانند بسیاری از جنگجویان بازنشسته، با حسرت به سالهایی که در کوه وکمر با دشمنان مشغول جنگ بود، نگاه می کرد و با یاد آوری هیجانات جنگ و دوستی های بی غل و غش و ازخودگذشتگی ها و ایثار ها ، قلبش مالامال از هیجانات فرو خفته می شد. او بین دو دنیا در کشاکش بود و نمی دانست که سرنوشتش چه خواهد شد. خالد در صنعا زندگی می کرد، اما دیگر، آن جا را خانه ی خود نمی دانست و دلش در هوای لندن پر می زد. به همین علت، هر از چندگاهی به تلفن خانه می رفت و به دوستانش در انگلیس تلفن می زد و از احوالات آن جا اطلاع حاصل می نمود. اما خالد امیدی نداشت که به زندگی سابقش در لندن بازگردد. زیرا او در لندن به همان مساجدی می رفت که بمبگذاران اخیر لندنی می رفتند و می ترسید که به محض آن که پایش به خاک لندن برسد، پلیس انگلیس او را دستگیر کند. بنابراین مجبور بود که هوای انگلیس را از سرش بیرون کند و در یمن بماند. اما اگر در یمن نیز می مانند، می ترسید که جهادیست ها او را وسوسه کنند و دوباره او را به طرف خودشان بکشانند.   
این روزها، وقتی دوستان جهادیست خالد به منزل او می آیند و از او می خواهند که برای ماموریت جنگی به عراق و یا سودان برود، خالد به آن ها می گوید که نمی تواند به هیچ جا برود و خانواده ی خود را در یمن به خطر بیاندازد. حتی برادر کوچک نامزدش سعی کرد که خالد را برای پیوستن به شورشیان عراق تشویق کند، اما خالد پیشنهاد او را رد کرد. خالد دلش می خواست به برادر نامزدش بگوید که دیگر از جنگ و جدال خسته شده است و نمی خواهد کوچک ترین نقشی در آن داشته باشد، اما می ترسید که با این حرفش، به خیانت به آرمان جهادیست ها متهم شود و به او به چشم یک خاین نگاه کنند ، بنابراین جلوی زبانش را گرفت و سکوت اختیار کرد. خالد همچنان ساکت است و انتظار روزی را می کشد که جنگ و خونریزی به پایان برسد و صلح و آرامش جای آن را بگیرد.

(پایان)
* منبع: مجله ی رولینگ استونز، شماره ی ۹٨۹، ۱۵ دسامبر ۲۰۰۵