در حسرت دیارِ عیار پیشه گان و سَر غوغایان
[زمزمه هایی برای «امیر سپهر»] (۵)
آریابرزن زاگرسی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۶ بهمن ۱٣٨۶ -
۱۵ فوريه ۲۰۰٨
زنهار! مکاوید دلم، کاین مُغ ِ سرمَست ...... آیین شرّ و قاعده ی خیر نداند ( عُرفی شیرازی )
« .... وقتی که واقعیت زیستی، پی در پی، انسان را پس می رانه و بر زمین می زنه، چگونه می توان در چنبره ای از فقدان آگاهیهای متّقن به زندگی خوش، دلبسته و امیدوار بود؟. هر انسانی در آلاچیق وجودی خودش می زیید در مقام یک فرد کنکرت؛ ولی زندگی خصوصی اش از همان زادروز تا مرگروزش با زندگی دیگران، پیوسته در اصطکاک و تنش و تضاد و تفاوت و ناهمخوانی و کشمکش می باشه. انسانها فقط در یک سری مناسبات ضروری و ناگزیریست که به سوی یکدیگر رو می آورند؛ و گر نه هر کسی ترجیح میده که در همون آلاچیق شخصی خودش، بست بشینه و تماشاگر زندگی و روزگار دیگران باشه. فقط در طغار تاریخ و فرهنگ مشترک می باشه که فرد، فرد انسانها، آن چیزی می شوند که هستند. دقیقا آفریدن انسانی نو و طرحی دیگر از فلک در افکندن نیز با سنجشگری و صف آرایی فکری در برابر چنین تاریخ و فرهنگ مشترک است که میهنی نو را با انسانهایی دیگر منش می آفرینه. اینه که اندیشیدن در باره ی تاریخ و فرهنگ بشری؛ بویژه تاریخ ادیان / مذاهب / کیشها و امثالهم را می توان تاریخ کشف و شناخت « خدایان ملّتها » به شمار آورد. در پروسه ی آفرینش خدایان و الاهان است که می توان با تیزبینی به راز « معنایابی انسانها برای واقعیتهای زیستی خودشون » به آسانی پی برد. « آرتور شوپنهائور ( ۱۷٨٨ – ۱٨۶۰ م. ) » بر این اندیشه بود که « دنیا / زیستبوم کیهانی، تصوّر / انگاره ی من است ». با پذیرش و فهمیدن چنین نظری هست که « فلسفیدن » می تونه سر نخی برای خودش پیدا کنه و در باره ی مسائل گوناگون بیندیشه. البته این سخن شوپنهائور، گامی در فلسفیدن هست؛ ولی نه آغازراهی و کلّ پروسه فلسفیدن؛ زیرا با هر شناختی که انسان به کمک تجربیات با واسطه و بی واسطه و تامّلات ممتد خودش به دست میاره، تازه متوجّه میشه که « تصوّراتش از دنیا، انگاره هایی خطا آمیز و ناواقعی می باشند. »
امیر عزیر!، تصوّر من از دنیایی که در آن، زاده و بزرگ میشم و شاد یا نادلشاد می زییم، می تونه دنیایی باشه که در رویاها و آرزوها و آرمانها و خیالات رنگارنگانم، آن را متصوّر شد و مجسّمش کرد. ولی چنین تصوّری از دنیا داشتن در برابر چهره ی آشکار زیستبوم دنیای واقعی، فقط یک رویا و خوشخیالی و « ناکجامجهول » می باشه . اینه که با هوشیار شدن و به خود آمدن نیز، انسان به رویایی بودن دنیای خودش، یکدفعه آگاه میشه و دنیای واقعی به سان پُتکی بر بلور دنیای رویایی اش فرو می آید و آن را از برابر دیدگان آدمی، محو و سر به نیست می کنه. حتّا اگه من در نهایت هوشیاری و ذکاوت و تیزفهمی نیز بخواهم تصوّری روشن از دنیا داشته باشم، بازم دنیای تصوّری همان دنیای واقعی نیست. انسان، دنیای واقعی و موجوداتش را اندک، اندک کشف می کنه و می شناسه؛ آنهم در دامنه هایی مشخّص و محدود و تقریبی / تخمینی. بشر در روند کشف و شناخت دنیای واقعی در می یابه چیزهایی وجود دارند که در دنیای رویایی او نیز هیچ ردّ پایی و نشانه ای از آنها نبود. تازه به کمک شناختن و آشنا شدن با همین نو یافته هاست که می فهمه دنیاهای تصوّری اش، چقدر ناواقعی و فانتزی مآب بوده اند.
من در کشف و شناخت جهان واقعی و موجوداتش نم نم پی می برم که دیگر انسانها، دارای افکار و ایده ها و احساسات و عواطف و گرایشها و علقه ها و اعتقادات و سنّتها و رسوم و روشها و زبانها و رفتارها و دیدگاههایی شگفت انگیز هستند که من در آن جهان متصوّر خودم، اصلا هیچ تصوّری از چنین تنوّع سر سآم آور و اعجاب انگیز نیز نداشتم. این انسانهایی که ما به تصادف یا با نیت و هدف خیر با آنها آشنا می شویم همان انسانهایی نیستند که در رویاها و ناکجامجهولها و خیالات رنگین کمانی ما وجود داشتند؛ بلکه انسانهایی هستند سخت « جاندار و واقعی و دارای گوشت و پوست و خون و جلوه های معمّایی ». اینجاست که من بایستی تصوّر خودم را از دنیا بر شالوده ی واقعیتهایش پی بریزم و مجسّم کنم؛ نه بر شالوده ی خوشخیالیهای فانتزی مآب. من بایستی آنقدر بیدارفهم باشم که بتونم حتّا تفاوت و تضاد ظریف و عمیق دنیای فانتزی خودم را با دنیای واقعی از یکدیگر، تمییز و تشخیص دهم.
جانم برایت بگویم ای امیر گرامی!، اینکه من می تونم یا آرزو می کنم یه تصوّر دیگه ای از دنیا و موجودات در مخیله ی خودم داشته باشم، نشانگر اینه که من در هر صورت، چنان تصوّر خیالی را در پیوند با « دنیای واقعی و موجوداتش » هست که می تونم از چند و چونش سر درآورم و جزئیاتش را بفهمم. مسئله این جاست که در دنیای واقعی، چیزهایی وجود دارند و دم دست می باشند و فونکسیونهای خاصّ خود را دارند که در دنیای رویایی، تصوّر آنها چه بسا ناممکن یا ناخوشایند باشند. از این رو؛ آنچه را که من در تصوّرات و خیالات خودم می نگارم، دنیای واقعی با موجوداتش، هیچ تعهد و التزام و تضمینی نسبت به آنها ندارند. حتّا دنیای واقعی، هیچگاه خودش را ملزم نمی بیند که بخواد عین همان دنیایی بشود که من در رویاها و خیالات خودم، آن را خوش می نگارم و متصوّر می شوم. دنیای واقعی، برای همیشه و در نبود ما نیز، دنیای واقعی می ماند. فقط نوع پیوند و مناسبات من نوعی و دیگر همنوعانم هست که آن را می تونیم در کنار یکدیگه، زیبا یا زشت بیارایم و خوش یا ملعون و منفور و با وحشت در آن بزییم. دنیای واقعی، دنیایی نیست که تمام و کمال بیاید آرزوهای مرا تامین و تضمین و برآورده کنه؛ بلکه دنیاییست که من می تونم طبق آرزوهایم تا اونجایی که میشه در آن بزییم. زیستن آرزویی من در دنیای واقعی می تونه با آرزوهای واقعی میلیونها انسان دیگر در تقاطع و تلاقی و تنش قرار بگیرند و شکل و شمایل دیگری به خود بگیرند؛ سوای آنچه در آرزوها و تصوّرات من هستند. درست مثل افتادن کرباس آدمی در خُمره ی رنگرزی. اینجاست که من دیگه نمی تونم بر اساس دنیای خیالی و رویایی و آرزویی خودم، رفتار و منش داشته باشم؛ بلکه مجبورم بر اساس آن واقعیتی زندگی کنم که در حیطه ی آن، افکنده شده ام؛ ولو با دنیای آرزویی من، همخوان و همسو و همراه نباشه.
امیر نیک گوهر!، بدان دنیا تا زمانی دنیای واقعی می باشه که من در آن بزییم و واقعیت ملموس و حسّی و عینی داشته باشه و هنوز به رنگ دنیای خیالاتی و رویایی و آرزویی من در نیامده باشه و بر شالوده ی تصوّرات من نیز، همسو و همخوان نشده باشه و حتّا برای تنبیه و سرخورده کردن من نیز بر خلاف آن رویاهایم، خودش را به من تحمیل و اجبار نیز کرده باشد. درست در همین کشمکش و پیوند رویاهای من با دنیای واقعی و موجوداتش هست که من در مقام یه فرد کنکرت، « واقعیت اصیل » دارم. من هستم که احساس می کنم و می اندیشم و رفتار می کنم و رویا می بینم. منم که « واقعیت اصیل » هستم؛ نه آنچه تصوّر می کنم و ایمان سفت و سخت حبل المتینی به آن دارم و در فانتزیهایم می باشه و اعتقاد راسخ دارم که بی چون و چرا بایستی دنیا و موجوداتش به سان آن باشند. به دلیل « ناواقعی شدن تصوّراتم » هیت که بلافاصله از دنیا و مافیهایش دلزده و سرخورده و عاصی و گریزان میشم. فقط در گستره ی واقعیت خویشتن هست که انسان می تونه خودش را کشف کنه و بشناسه؛ آنهم در لباسهای رنگارنگی به نام « خدایان و الاهان و مذاهب و ادیان و جهان و طبیعت و قوانین و غیره و ذالک ».
همین جاست که من نوعی را بایستی به نام « واقعیت اصیل » به رسمیت شناخت و دریافت و ارج گزاشت و نگهبان وجودم بود. من هستم که ارزش و اعتبار هستی می باشم. من هستم که فراتر از تمام آن لباسهایی می باشم که به تن خویش می پوشم. من هستم که نقشهای خودم را در تمام آن نمایشهای رویایی و خیالاتی و آرزویی و آرمانی و فانتزی وار، ایفا می کنم. من هستم که ذوق خود را در گستره های متنوّع می آزمایم تا مزه ی واقعیت وجودی هستی خودم را بچشم. من هستم که می توانم و مجاز و مُحّق هستم در باره ی چیستی « خدا و دین » بیندیشم و تصوّر روشن از پرسشهای خودم برای خودم جست – و – جو کنم.
به همین سبب است که « واقعیت اصیل من »، آن حقّانیت را به من می دهد که در « مجهولزار آزادی » به پرورش و یافتن و آفرینش رویاهای خودم و ناکجامجهولات و خیالاتم، کوشا و ساعی شوم تا معنایی را برای واقعیت خودم بتوانم پیدا کنم. من فقط در آزادیست که می توانم « خدا و دین خودم » را بدون هیچ اجبار و اکراه و تحمیل و تلقینی بجویم و آنها را بپذیرم یا انکار کنم. خدا و دینی را که من با اصالت واقعیت خودم در فضای آزادی، پیدا کنم و به آن یقین بیاورم از تمام اجبارها و اوامر و احکام خدایان و الاهانی اصیل تر می باشند که به زور شمشیر و ستم و اجحاف و شلّاق و شکنجه و زندان و تبعید می خواهند بر گرده ی فهم و شعور و منش شخصی ام، حکومت ابدی داشته باشند.
امیر جان!، آزادی فردیت و کرامت آدمی، رازی سر به مُهر می باشه که هرگز نبایستی به آن کوچکترین گزندی رساند؛ زیرا چنان کرامت و آزادی هست که تک، تک انسانها را می تونه در جست – و – جوی خدا و دین، مدد کار و انگیختار باشد. آنچه را در دامنه ی روانکاوی / روانشناسی به نام « ژرفای شخصیت » می نامند، همانا مغزه ی اسرار آمیز فردیت آدمیان می باشه که نه تنها خود انسان، هیچ دانشی از آن نداره؛ بلکه هیچ شخص ثالثی نیز نمی تونه و مجاز و محقّ نیز نیست که به دانستن آن، آمر و مستبد شود. تمام آن رازواره گی گوهر آدمی نشان می دهد که انسان در آخرین لایه های فکری و رفتاری اش، هیچگاه دانستنی نخواهد شد که نخواهد شد.
هم از این روست که ای امیر گرامی، من برای « آزادی و وجدان فردی خودم و دیگر انسانها »، سخن می گویم؛ ولی ملعون و منفور و رانده و قربانی چنین پرنسیپی نیز شده ام. درد جانسوز این جاست که اگر من تمام عمرم بیایم بنشنیم در گوشه ای و فقط در باره ی محمّد و اسلامیت و قرآن بنویسم و بگویم، در نظر چنان مدّعیان مسلمون هست که من، واقعیت دارم. اگر من تمام عمرم بیایم بنشینم در گوشه ای و برای مارکس و مارکسیسم، کاغذ سیاه کنم، برای مدّعیان مارکسیست هست که من، واقعیت دارم. اگر من در گوشه ای بنشینم و تمام گفته های متفکّران و پژوهشگران باختری را نشخوار و رو نویسی و باز نویسی و بازگویی کنم، اونگاهه که برای اساتید فاضل و آتوریته های مقلّد خواه و بله قربان بله قربان خواهان، من واقعیت علمی و آکادمیکی دارم. اگر من بنشینم و تمام عمرم را صرف این کنم که تزها و نظریه های آلامدی باختر زمینی را مترجم و مروّج و مبلّغ باشم، برای شیفته گان « هر چی آقا گفت! »، من واقعیت دارم. اگر من بیایم و برای این یا آن یا فلان و بمان گرایش قدرتپرست و منفعتخواه نجومی و غارتگر وطن، سینه سپر کنم و ضدّ رقیبان مدّعو رفتار کنم و با آنها بگو مگو داشته باشم، من واقعیت دارم. اگه من بیایم و تمام عمرم فقط به خوارداشت مردم و تاریخ و فرهنگ سرزمینم ساعی خستگی ناپذیر باشم، من واقعیت دارم. و همینطور تا به آخر.
در نظر تمام این مدّعیان تاق و جفت، فقط من نبایستی هیچگاه و هرگز، از خودم سخن بگویم. از واقعیت اصیل خودم با تمام آنچه که احساس می کنم و می فهمم و درمی یابم و تجربه و ارزشیابی و سبک و سنگین می کنم و آرزو و انتظار و امید دارم. من نبایستی در چنین جهانی که هر گرایش همعقیده خواه، خودش را دروازه ی حقیقت محض می دونه و یگانه ناجی و مالک میهن و مردم و کائنات می شماره، خود اصیلم باشم؛ یعنی خود اوریژینالم با تمام حسرتها و نواقص و کرانمندیهای فیزیکی و توانمندیهای نارسا و آرزوها و مادیت وجودی و خواهشها و خواستها و نیازهایم. من باید بی چون و چرا همانی باشم که دیگران خواهانم. تراژدی من ایرانی در طول قرون تا همین امروز این بوده که هیچگاه نگذاشتند که « واقعیت اصیل خویشتن » را بزییم.
در چنین عرصات هول افکن است ای امیر عزیر که من نبایستی از « آزادی و وجدان فردی ام » سخن بگویم. من اگر در حسرت « آزادی » می سوزم، بایستی خواست برآورده شدن آزادی را با گردن نهادن و تسلیم محض شدن به چارچوبها و قالبها و شابلونها و نظریه ها و مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکهای همعقیده گان سرگین مغز در محفلهای حزبی / سازمانی / فرقه ای قد کوتاهان به دنبالش بروم. « آزادی و پرورش وجدان فردی » برای هیچ گرایشی از خوبترین خوبان ایرانزمین، معنا و مفهوم و اصالتی ندارد که ندارد. برای آنها همقیده بودن مهمه؛ ولو چنان همعقیده بودنها فقط « به شعار آزادی » آویزون باشند؛ نه واقعیت اصیل آزادی. هیچکس نمی خواهد فردیت من ایرانی را به نام « آزادی مجهول » به رسمیت بشناسد و برتابد. هر کسی از خمیر وجود من، تصویر و پیکر دلخواه خودش را می خواهد رنگ و تاب بدهد. هیچکس مرا در واقعیت اصیلم نمی پسندد. هر کسی مرا در آن دنیای خیالبافی و فانتزی خودش می خواهد ببیند و مجسّم کنه. به همین دلیل نیز هست که صدی نود گرایشهای مختلف در سرزمین ما از کهنترین ایام تا همین ثانیه های گذرا فقط « ضدّ واقعیتهای اصیل » بوده اند و در ستیز با واقعیتهای اصیل به وسعت گرفتن جهنّمهای وحشتناک و ویرانگر در مام وطن، فقط مدد رسانده اند؛ نه به بال و پر گرفتن آزادی و بالنده گی شخصیتها و فردیتهای نامتعارف و ارجگزاری به کرامت تک، تک انسانهای مستقل اندیش.
امیر خوبم!، بیا و برای مثال عینی و ملموس هم که شده باشه، یه فلاش بک به مشق نویسی خوبترین خوبان از حدود یه دهه قبل تا همین امروز بیفکن و بخوان و ببین سرگردانی این قوم جاهل و مدّعی پرچمداری را. تا پس پریروزها کرگدن « سوسیالیسم و کمونیسم » را بر روی صحنه ی افکار عمومی برده بودند و آخر و عاقبت فاجعه بار آن را دیدند و هرگز از شکست خودشون درسی نیاموختند و تاثیری نیز نپذیرفتند که نپذیرفتند و همچون گربه ی مرتضا علی بر پنجه ی « مبارزه ی طبقاتی و پرولتاریای موهومی » فرو آمدند. پریروز آمدند و کرگدن « اصلاحگران اسلامیت شمشیر اقتلویی و جامعه ی مدنی ( !؟ ) » را به روی صحنه ی قلمسوزوندنهای بی مایه بردند و آخر و عاقبت آن را با گوشت و پوست و خونشون دیدند و هرگز درسی نیاموختند که نیاموختند. دیروز نیز آمدند و همه با هم، کرگدن « جمهوریخواهی و لائیکبازی » را بر روی صحنه ی سرگیجه بازیهای خود بردند و آخر و عاقبت آن را دیدند و همچنان چیزی نیاموختند که نیاموختند. یک روز پیش آمدند و کرگدن « مدرن و مدرنیته و پست مدرنیسم » را بر روی صحنه ی مضحکه بازیها در برابر افکار جهانیان و مردم خود بردند و نتیجه ی آن را تجربه کردند؛ ولی هیچ نیاموختند که نیاموختند. امروز نیز آمده اند با تمام قیافه ها و اراده ها و خواستهای همیشه حقّ به جانبی خودشون، کرگدن « سکولاریسم ( ایضا نو نوار ! ) » را بر روی صحنه ی نمایشهای خودفریبی برده اند و هنوز که هنوز است نیاموخته اند و گویا قصد هزاره ای دارند که هرگز نیاموزند آخه، « من ایرانی »، در یک کلام راستمنشانه، « اصالت تاریخ و فرهنگ و سرزمین و مردم خودم » کجاست و در کجای اینهمه یابس و طوبا بافیهای دهه به دهه می خواهم به اصالت خودم وفادار بمانم یا چگونه می توانم بر ستونهای تجربیات مایه ای فرهنگ مردم خودم استوار بایستم؟. من می پرسم ای امیر عزیز!، چاه حماقتهای خرواری خوبترین خوبان ما، چه زمانی و در کجا به انتهایش می رسه و متلاشی میشه؟.
نزدیک به یک قرن است که یسل کشان عرصه ی فرهنگ و اجتماع و کشور داری در تمام آن صحنه های نمایشی و مضحک، هنوز از « آزادی و وجدان فردی انسانها » لام تا کام، سخنی بر زبان و قلم نرانده اند که نرانده اند که نرانده اند. فقط تا دلت بخواد تبلیغات مذهبی و ایدئولوژیکی و متابعت کردن مشابهتی از تزها و نظریه های آلامدی باختر زمینیان هست که تا همین امروز با انرژی توصیف نشدنی در سُرناهای گوشخراش برای مردم، دمیده می شوند و همچون حُباب در زیر تابش خورشید بی اعتنائیهای مردم، بخار و محو می شوند. رزمنده گان سرگردانی که تصوّر می کنند با دمیدنهای بی فرجام در بوق سطحی نگریها می تونند به مردم و میهن خودشون، خدمات فرهنگی / رزمی! نیز بکنند. همینهایی که « مشّقات! خودشون » را با غروری وصف نشدنی در تابلوی عکسهای شش در چهار و دست در زیر چانه و پیپ بر لب یا سیگار لای انگشتان به سبک و سیاق « آلبر کامو » البته و قفسه ی کتابها در پشت سر با نگاه عاقل اندر سفیه در نظر دیگران واتاب جاودانه می دهند.
نزدیک به یه قرنه که تمام میراث مکتوب دیوان شاعران و نثر نویسان ایرانزمین برای مثلا « اساتید فاضل » فقط نکات دستور زبانی دارند و آنها وظیفه و رسالت و تکلیف خود می دونند که چنان میراثی را در آسیاب « استاد و شاگردی » هَرَس کنند و به آنها تعلیق و تحشیه های کیلویی سنجاق کنند. آنگاه بیایند توپخانه ی پدافندی را برای دفاع از « زبان فارسی » بر پا بدارند. تصوّر نکن، شوخی می کنم. برو گفتارهای سر سختانه ی « استاد جلال متینی و همکاران » را در همون مجله ی « ایرانشناسی و همزادش ایران نامه و همخانواده های این نوع مجلات »، یه مرور سرسری بکن. این دفاع فُضلا از زبان فارسی در رویکردشون به میراث فرهنگ و ادبیات ایرانی، ناخود آگاه مرا یاد این بیت از دیوان « ایرج میرزا » می اندازه که : [ به ..... همانا وقع نگذاشت ....... که با رو گرفتن، اُلفت بیشتر داشت! ]. حالا بیا و خوب برو در بحر اون « فاضل بودن! ». نتیجه ی اینهمه فاضل مآبیها برای میهن و مردمش، چه بوده؟.
در نظر بگیر در باره ی لاطائلاتگوییهای محمّد در قرآن تا همین امروز، خروارها خروار، تفسیرهای مزخرف و بی مغز بدون کوچکترین سنجشگری نوشته اند و همچنان می نویسند و منتشر می کنند. آنگاه هیچکس در میان اینهمه « دانشمند و دکتر و پروفسور و اساتید عالم » به ذهنش خطور نکرده تا از خودش بپرسه، چطور میشه از اون دو تا کتاب « هُمر یونانی »، فلسفه ها بیرون آورد؛ ولی از « شاهنامه » نمیشه یا نبایستی بشه؟. چرا؟ کی گفته؟. من می پرسم مگه اونهمه دیوان شاعران و نثر نویسان ایرانی، « محتوایی » ندارند و فقط لفّاظیهای گرامری هستند؟. یکی از اون استادان محترم همکار نشریه ی « ایرانشناسی »، یه بار به « استاد جمالی » گفته بود: [ ما باید ببینیم اروپائیان در باره ی آثار و ایده ها و اندیشه هایت، چه چیزهایی می گویند، تا بعدش ما به راه بیفتیم و به آنها اقتدا کنیم!؟ ]. در نظر بگیر امیر جان، وقتی پیشکسوتان ما هنوز « هر چی آقا گفت! » در خونشون جاری و عجینه و هیچ مغزی برای اندیشیدن و تمییز و تشخیص دادن ندارند، دیگه چه انتظاری از بقیه میشه داشت؟. مثل اون استاد ایرانی دانشگاه آکسفورد که می خواست اثبات کنه: « تهران، پایتخت ایران است. »، آمده بود به « دائره المعارف بریتانیکا » استناد کرده بود تا بگه چیزنویسی من خیلی علمی / آکادمیکی می باشه!. آیا درد آور نیست که « استقلال فکر و به خود آمدن ما ایرانیها » را بیگانه گان باید گواهی کنند؛ نه نیروی فهم و شعور فردی و قوهّ ی تمییز و تشخیص خودمون؟. با وجود اینگونه اساتید فاضل و آن رزمنده گان تابع آلامدهای باختری، مطمئن باش که فَضله های حکومت فقاهتی، سالهای سال با گیوتین الهی بر حلقوم میهن و مردمش، جلّاد اُقتلویی خواهند ماند؛ گیرم که همین فردا از دامنه ی اقتدار کشوری به کنج منبر و مسجد و خرمن گدایی، رانده و محکوم شوند. جدّی میگم.
من می خوام بدونم آن مسائل و مقولاتی که قراره در عرصه ی میهنی، مطرح و موضوع اندیشیدن باشند، چرا تعاریف خودشون را بایستی از آثار و ایده ها و دیدگاههای متفکّران و فیلسوفان باختری آنهم در زبانی مزخرف و ترجمه ای و مکانیکی و بی معنی و مغز، اخذ و استنباط و استخراج کنند؟. یا چرا باید شریعت نویسی آخوندها را ملاک و معیار برای مسائل کشوری و مناسبات اجتماعی؛ آنهم در شنیع ترین فرم حکومت رسوا و تروریستی به حساب آوریم؟. چرا هیچکس از خودش نمی پرسه، مگه در تاریخ تجربیات مایه ای و فرهنگ باهمستان ایرانیان، ایده ها و افکار و نگرشهایی برای کشور داری و قانون نویسی و منش و اتیک و روابط بین الملل نداریم که اینقدر آویزون التماسی / حقارتی / صغارتی بیگانه گان و اسلامیت متشرّع مونده ایم و نشخوار شده ی اونا را با ولع می خوریم؟.
چرا هنوز کسی نمی خواد این حقیقت را بفهمه که نزدیک به یه قرنه ما « ندا و فریاد آزادی » را فقط از زمزمه های ایراندوستان جانسوخته؛ ولی ملعون و منفور و لت و پار شده در عصر « مشروطیت » می شنویم و هر چه از عصر مشروطه به این سو می آییم تنها ترویج و تبلیغ و سگدو زدنهای انتحاری برای مذهب اسلامیت و ایدئولوژی مارکسیسم مخرّب و ترجمه جات خانه خراب کن و متابعت و مقلّدی و بی مایه گی و هوچیگریه که قلمسوزیها و رفتارهای خوبترین خوبان را متعین می کنه و ملّت نیز مجبوره تاوانهای سهمگین و فلاکتباری را در قبالشون، باز پس بده؟. چرا؟. بر ما چه رفته است؟. چرا هیچکس ندای « آزادی » را سر نمی دهد؟. چرا همه در فکر آنند که « آزادی و میهندوستی » را گوسفند قربانی مذهب و ایدئولوژی و نظریه و تز وارداتی / ترجمه ای خودشون کنند؟. چرا؟. به من بگو ای امیر نیک مرام، آیا با چنین واقعیت تلخی می توان هیچگاه رنگ و روی آزادی و سرفرازی وطن و مردمش را دید و تجربه کرد؟ ........... »
|