پیشبینیپذیری و پیشبینیناپذیریِ روند پدیدهای طبیعی و اجتماعی
ب. بی نیاز (داریوش)
•
مقاله حاضر یادداشتهایی است در بررسی نظم، آشوب، خودسامانی، مکانیسم درونی ارگانیسمهای طبیعی و اجتماعی، زندگی، هوشمندی، حوزههای شکلپذیری و حوزههای طنینی
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۷ اسفند ۱٣٨۶ -
۲۶ فوريه ۲۰۰٨
مقدمه:
مقالهای که در پیشِ رو دارید خلاصه و چکیدهی یادداشتهایی است که قرار است در آینده آن را به صورت مفصلتر ارایه دهم. موضوعات مورد بررسی آتی عبارتند از: نظم، آشوب، خودسامانی، مکانیسم درونی ارگانیسمهای طبیعی و اجتماعی، زندگی، هوشمندی، حوزههای شکلپذیری و حوزههای طنینی.
از آن جا که بررسی موضوعات فوق بسیاری از علوم طبیعی و اجتماعی را در برمیگیرد، عملاً هیچ انسان منفردی، قادر به حتا طرح پرسشهای صحیح نیست چه برسد به پاسخگویی به آنها. بنابراین خواننده عزیز همواره به خاطر داشته باشد، که نظرات مندرج در این مقاله، از یک سو نظرات یک فرد است با تمام خطاپذیری یک انسان و از سوی دیگر این نظرات نه به مثابهی یک سیستم نظری بلکه یک متدلوژی و روش در برخورد به پدیدههای طبیعی و اجتماعی است. در ضمن این نظرات نه کشفیات نگارنده است و نه کشفیات این یا آن نظریهپردازِ منفرد. مجموعهای است که در دهههای اخیر در حوزههای علوم طبیعی و اجتماعی و به ویژه در نظریهی آشوب (Chaostheorie) و یا نظریه گایا (Gaiatheorie) و دیگر نظریهها متبلور یافته است. تنها موردِ نظری که میتوانم بگویم تا اندازهای به خود من مربوط میشود به سیر تطور عمومی جامعه ایران برمیگردد.
از آن جا که این مقاله برای عموم نوشته شده است تلاش کردهام وارد جزئیات علمی نشوم؛ زیرا هدف مقاله گشودن دری است که بتوان با اتکاء با دستآوردهای علوم مدرن با روشی جدید به پدیدههای طبیعی و اجتماعی نگریست.
پیش از وارد شدن به موضوع، پرسش اصلی این خواهد بود که در کجا پیشبینیپذیری ممکن و در کجا ناممکن میباشد. پیشبینیپذیری فقط در پدیدههایی ممکن است که از نظم برخوردارند باشند. زیرا فقط در نظم یعنی سیستمهاست که قوانین و قانونمندیها عمل میکنند. به عبارتی در حوزههایی که نظم حاکم نیست، یعنی بینظمی یا آشوب (Chaos) سیطره دارد، پیشبینیپذیری ناممکن است.
نظم چیست؟
در هر پدیدهی منظم یا سیستم، اجزاء دارای مناسبات معین و تعیینشدهای هستند و هر جزء دارای وظایف و کارکردهای خود است. مثلاً یک مولکول آب از دو اتم ئیدرون و یک اتم اکسیژن تشکیل شده است که این خود یک نظم یا سامان است. یا نظمی که در درون یک اتم وجود دارد، یعنی هستهای که از پروتون و نوترون تشکیل شده و الکترونی که حول آن با سرعت بسیار فوقالعاده میچرخد. هر قطعه الماس ساختار معینی از اتمهای کربن است و بستگی به نوع آرایش آنها، الماسها با هم فرق میکنند. از سوی دیگر هر موجود زندهای به خودی خود یک نظم است، این موجود زنده خواه تک سلولی باشد خواه پرسلولی. یعنی مستقل از شناخت ما از این موجود زنده و رفتارهای اجزائش ما با یک نظم سر و کار داریم. بنابراین ما در جهان کلان (Makrokosmos) و جهان ذرهای (Mikrokosmos) با نظمهای بیکرانی روبرو هستیم. از کل کیهان، کهکشانها، منظومهها تا زمینی که ما بر روی آن زندگی میکنیم و همهی ارگانیسمها یعنی سیستمهای معدنی و آلی که با چشم غیر مسلح میتوانیم ببینیم یا مجبوریم برای مشاهدهی آنها از تلسکوپهای لیزری یا میکروسکوپهای الکترونی (Rastermikroskop) استفاده کنیم. بنابراین صفت اصلی نظمها، رابطه ویژهی اجزاء متشکله آن سیستم با یکدیکر است که این مجموعه خود پدیدهای را سامان میدهد که جمع جبری اجزاء نیست، مثل یک مولکول آب که از یک اتم اکسیژن و دو اتم ئیدروژن تشکیل میشود ولی عملاً ربطی به خواص و کیفیات اکسیژن و ئیدروژن به تنهایی ندارد.
به طور کلی میتوان گفت که همهی ارگانیسم، نظامها یا سیستمها دارای قوانین خاص خود هستند و به همین دلیل نیز قانونمند میباشند. طبق درک علوم طبیعی کلاسیک، هر آن چه که در طبیعت است، یک نظم یا سیستم را تشکیل میدهد و به همین دلیل قانونمند میباشد. این درک همان درک دترمینیسم یا جبرگرایی است که تا پایان قرن نوزدهم، درک مسلط بر علم بود. ادامهی منطقی این درک، خود را این گونه بیان میکند: آن چه که ما مُهر بینظمی یا آشوب (Chaos) بر آن میزنیم، صرفاً از بیاطلاعی ما از اجزاء و مناسبات بین این اجزاء ناشی میگردد. به عبارتی «بینظمی»ای که ما مشاهده میکنیم نه در ذات خود آشوب و نامنظم که یک پدیدهی «ذهنی» و به همین ترتیب نیز غیرواقعی میباشد. این وضعیت را ما نه آشوب واقعی (عینی) که آشوب ذهنی میگوئیم. مثلاً ریزش سنگهای ریز و درشت از سراشیب یک کوه برای ما پدیدهای نامنظم است. غلتیدن سنگها به دامنهی کوه برای چشم مشاهدهگر فاقد هر گونه نظم است. در صورتی که اگر ما تمام عوامل موثر را بشناسیم متوجه میشویم که ریزش سنگها، از نظم خاصی برخوردار است: یعنی اگر این امکان را داشته باشیم که وزن سنگها، اصطلاک زمین، شکل هندسی سنگها، شیب دامنهی کوه، مقاومت هوا و غیره را اندازهگیری کنیم، آنگاه متوجه نظم موجود در این ریزش سنگها خواهیم شد. بنابراین این آشوب، نه یک آشوب واقعی بلکه یک آشوب ذهنی است که ناشی از بیاطلاعی ماست.
آشوب یا بینظمی چیست؟
در این جا باید به دو نوع آشوب اشاره کرد: آشوب ذهنی و آشوب واقعی. آشوب ذهنی، همانگونه که گفته شد، ناشی از عدم شناخت و بیاطلاعی ماست. ما این درک از آشوب را در اسطورههای گذشتگان به وفور مییابیم. خدای نظم (مردوک) و خدای بینظمی (تیامات) در بابل قدیم و خدایان آشوب در اسطورههای هندی و مصری. قهر طبیعت که خود را در اشکالی چون طوفانها، زلزلهها، آتشفشانها و برخورد سنگهای آسمانی به زمین نشان میدهد، برای گذشتگان ما انسانها، چیزی نبود به جزء آشوب و بینظمی که یک نیروی مخرب، ترسبرانگیز و حتا نیرومندتر از خدایانِ نظم بود. امروزه ما این نوع آشوب را آشوب ذهنی مینامیم. یعنی آشوبی که ناشی از عدم شناخت ماست. حال این پرسش پیش میآید که آیا در جهان، آشوب واقعی وجود دارد؟ یعنی آیا در طبیعت، مستقل از دانش و شناخت ما، به طور واقعی پدیدههای بینظمی وجود دارند که فاقد ساختار، حتا ساختارهای اولیه باشند؟ یعنی اجزاء فاقد هرگونه تعینی نسبت به یکدیگر باشند؟ باید گفت خیر! اگر ما مبداء جهان را انفجار بزرگ (Big Bang) بگیریم، طی این انفجار کیهانی یک روند کلان و ذرهایِ ساختارپذیرِ خودسامانِ در حال تکوین بوجود آمد. طی همین روند، نظامها و سیستمهای معدنی و آلی تطور یافتهاند و مییابند. میتوان گفت که ما با ساختارها یا سیستمهای ناپایدار و دائماً در حال تغییری روبرو بودهایم که روند ارگانیکتر شدن خود را آغاز کرده بودند. روند شکلگیری کهکشانها و منظومهها نشان میدهد که ما با ساختارها یا نظمهای اولیه سر و کار داشتهایم که خود آنها امروز به این سیستمها، که برای ما پایدار به نظر میرسند، تطور یافتهاند. بنابراین اگر ما مبداء خود را ساختارهای ناپایدار و کمتر ارگانیک اولیه بدانیم، آنگاه، از زاویهی نگاه امروزی به آنها، پدیدههایی نامنظم و پرآشوب به نظر میرسند. ولی این آشوب، آشوبی خلاق، زاینده و خودسامان (Selbstorganisierend) است. آشوبی که در درون خود به گونهای جبری، نظمها و سیستمهای دیگری را خلق میکند و در عین حال برای آنها جنبهی سلبی دارد یعنی منظم و قانونمند بودن آنها را نفی میکند. از این رو اگر ما جهان را به مثابهی یک ارگانیسم کلی در نظر بگیریم که از میلیونها میلیون ارگانیسم کوچک و بزرگ تشکیل شده باشد که همه در بُعد کلان و بُعد ذرهای در تبادل انرژی و تأثیرمتقابل هستند، آن گاه باید گفت که ما در جهانی زندگی میکنیم که کیفیت اصلی این نظم، آشوب است.
برای پرهیز از در غلتیدن به انتزاع، دوباره به واقعیت ملموس برگردیم. روند تکاملی زبانها شاید یکی از بهترین مثالهای ملموس باشد. همه میدانیم که روند شکلگیری زبانها با قواعد زبانی آغاز نگردید. زبانها با علائم، اشارهها، نامیدن اشیاء و نامیدن نوع حرکت (افعال) در یک روند «نامنظم» و بسیار طولانی شکل گرفتند. اولین اشکال زبانی در چند هزار سال پیش با تمام بسیط بودن خود، باز هم از یک نظم اولیه برخوردار بود. ملل و اقوام گوناگون در محیطهای ویژه و در عین حال سیال خود طی نسلهای متوالی اندوختههای زبانی خود را که متأثر از یکدیگر بودند تکمیل کردند. تا به امروز که بخشی از این زبانها از بین رفتند و بخشی از آنها به بقای خود ادامه دادهاند. این روند پیچیده و ارگانیک شدن زبانها، مستقل از شعور و ارادهی حاملین آن به تدریج یعنی طی یک پروسهی خودسامان به سیستمهایی تبدیل گردیدهاند که ما امروزه میتوانیم قوانین آن را در کتابهای درسی به نگارش در بیاوریم. همهی زبانها، از قواعد (قوانین) خود برخوردارند، بعضی از آنها در سیستم خود از استثنائات بیشتر و یا کمتر برخوردارند.
بنابراین هنگامی که از آشوب سخن به میان است، منظور کلِ نظامها و ساختارهای موجود در ارگانیسم جهانی است که طی یک پروسهی خودسامان دائماً در حال تولید و بازتولید ساختارها و نظمهای جدیدِ ارگانیکتر است. ما این کیفیت را به بهترین نحو در تاریخ تطور انواع مشاهده میکنیم. تاریخی که بدون دخالت نیروی خارجی (یعنی خدا) از یک روند غیرارگانیک (معدنی) آغاز گردید و به یک روند آلی (ارگانیک) تکامل یافت و بسته به این که این پدیدههای خودسامان در چه شرایط و محیطی قرار داشتهاند، راه خود را از یکدیگر جدا کردندهاند. همان گونه که گفته شد ما در یک ارگانیسم جهانی هستیم که خود از ارگانیسمها یا سیستمها متنوع تشکیل شده است. ولی این سیستمها، سیستمهای بسته نیستند، بلکه ما در این جا با سیستمهای باز سرکار داریم که به طور پیوسته در تبادل انرژی با یکدیگر به سر میبرند و بر هم تأثیر میگذارند. این سیستمها، مجموعهای از سیستمهای کلان (Makrosystem) و سیستمهای ذرهای (Mikrosystem) باز هستند که همواره بر هم اثر میگذارند. اگر ما از این منظر به جهان بنگریم، نه با نظم که با آشوب سر و کار داریم. به عبارتی خود نظم یا سیستم، پدیدهای است سیال و متغیر. هیچ نظم یا سیستم بستهای در جهان وجود ندارد. زیرا اگر چنین میبود، میبایستی ما سیستم یا سیستمهایی را میشناختیم که ابدی میبودند. و در جهان، چنین نظم یا سیستمی وجود نداشته، ندارد و نخواهد داشت، چه در حوزه پدیدههای طبیعی و چه در حوزههای پدیدههای اجتماعی که خود به حوزههای عینی و ذهنی (محصولات فکری انسانی) تقسیم میشوند.
برای دریافت بهتر این موضوع به مثالهای روزمره رجوع کنیم: قواعد و مقررات راهنمایی و رانندگی جزو یکی از سیستمهای ابداعی انسان است. فرض کنیم ما در یک جامعه متمدن رشد یافته زندگی میکنیم که مقررات مزبور به بهترین نحو تدوین شده است و همه خود را ملزم به اجرای آن میبینند. آیا علیرغم این سیستم قانونمند تکامل یافته، «حادثه»ای رخ نمیدهد؟ طبعاً پاسخ منفی است. زیرا این سیستم مانند هر سیستم دیگر، باز است و میلیونها راننده و عابر، همه روزه در ارتباط و تبادل با آن هستند. همین سیستم «کامل» نیز از حوادث مبرا نیست. زیرا این نظم با هزاران سیستم دیگر، یعنی انسان، در تبادل و ارتباط است. تک تک انسانهایی که با این سیستم سر و کار دارند، به طور بالقوه حادثهآفرین هستند. یکی به دلیل مستی، چراغ قرمز را رد میکند، یک بچه اصلاً از مقررات اطلاع ندارد، اتومبیلی ناگاه دچار نقص فنی میگردد و هزاران عامل دیگر. به عبارتی، کامل بودن این سیستم میتواند حوادث را تقلیل دهد، ولی قادر به حذف حوادث نیست. زیرا این نظم دائماً با سیستمهای «غیرقابل محاسبه» دیگر (تک تکِ انسانها) در تبادل و ارتباط است.
حال این سوآل پیش میآید که اگر جهان ما از سیستمهای بازِ در حال تبادل با هم تشکیل شده است، آیا اساساً میتوان آینده را برای این یا آن سیستم پیشبینی کرد؟ پاسخ در این جا هم آری است و هم خیر.
پیشبینیپذیری و پیشبینیناپذیری
قبل از پاسخ به پرسش فوق تلاش میکنم با یک مثال وارد این مبحث بشوم. شاید بتوان گفت که تقریباً همهی خوانندگان با بازی فوتبال آشنائی داشته باشند (حداقل از طریق تماشا). به طور کلی ذات ورزشهای بدنی توسط چه نیروئی تعریف میشود؟ ورزشهای بدنی هیچ چیز نیستند، به جز تنظیم ظریفِ حرکت بدن با نیروی جاذبهی زمین. هر چه ورزشکار بیشتر تمرین کرده باشد، میتواند خود را بهتر با نیروی جاذبهی زمین که او را به سوی خود میکشد، تنظیم نماید. فوتبال یکی از پیچیدهترین ورزشهایی است که بازی با نیروی جاذبهی زمین، به شکل بسیار عالی خود میرسد. این که آیا بازیکنان فوتبال یا مربی آنها از پدیدهای به نام نیروی جاذبه اطلاع داشته باشند یا نه، تأثیری در ماهیت سازماندهی این ورزش ندارد. همهی آنها باید مستقل از شعور و ارادهی خود، خود را با نیروی جاذبهی زمین تنظیم کنند. فوتبالیست، نه تنها باید در حرکت پرشتاب خویش، بدن خود را با نیروی جاذبه طوری تنظیم کند که منجر به سقوط او نشود بلکه باید جسم دیگری را نیز - توپ را - که باز هم توسط نیروی جاذبه جذب میشود، کنترل کرده، از مانع حریف بگذراند و به مقصد برساند. در این سیستم بازی، ۲۲ نفر، یعنی ۲۲ سیستم انسانی و یک توپ وجود دارند. فرض کنیم که بازی بین دو تیم تقریباً مساوی صورت میگیرد (مثلاً در لیگ برتر). تقریباً هیچ مشاهدگری قادر به پیشبینی نتیجه بازی نیست، یعنی هیچ کس نمیتواند نتیجهی دقیق این بازی را که چند گل رد و بدل میشود، پیشبینی کند. چرا؟ چون این ۲۲ سیستم، ۲۲ سیستم متفاوت هستند که وضعیت جسمانی و روحی تک تک آنها برای مشاهدهگر قابل محاسبه نیست، و ما میدانیم که کوچکترین نوسان جسمانی و روحی مثبت و منفی در هر یک از بازیکنان میتواند بر سرنوشت بازی اثر بگذارد.
مثال دوم: هر کس که با فیزیک مقدماتی آشنایی داشته باشد میتواند با محاسبهی حرکت خورشید و زمین و یا ماه، دقیقاً بگوید که چه موقع به اصطلاح خورشید طلوع میکند و موقعیتِ ماه را نسبت به زمین در سالهای آینده پیشبینی کند. آیا این پیشبینیپذیری همیشه اعتبار دارد؟ در کوتاه مدت آری، دراز مدت خیر. ابتدا ببینیم که شرایط زمین و منظومه شمسی چیست. زمین با سرعت ۱۰۰ هزارکیلومتر در ساعت به دور خورشید و با سرعتی بیش از سرعت صوت (بیش از ۱۰۰۰ کیلومتر در ساعت) به دور خود میچرخد. کل منظومهی شمسی تقریباً با سرعتی معادل ۲۲۰ کیلومتر در ثانیه حول مرکز کهکشان راهشیری حرکت میکند که طی مدتی برابر با ۲۴۰ میلیون سال یک بار حول مرکز کهکشان میچرخد و سرانجام خود کهکشان راه شیری تقریباً با سرعتی برابر با ۵۰۰ کیلومتر در ساعت در کیهان سیر میکند. این، وضعیتِ حرکتی جهانِ کلانِ ماست. خورشید، یکی از میلیاردها ستارهی کهکشان راهشیری است که دائماً در تبادل انرژی با دیگر ستارگان یا منظومههای موجود در این کهکشان میباشد. در مقیاس نجومی (دراز مدت نجومی) ما قادر به پیشبینیِ سرنوشت یا آیندهی زمین یا منظومه شمسی نمیباشیم. زیرا ما از یک سو از رفتارهای ارگانیسمهای دیگر کهکشان راه شیری اطلاعی نداریم و نمیدانیم که ما به هنگام حرکت منظومهی شمسی حول مرکز کهکشان آیا مثلاً به حفرهی سیاه (schwarzes Loch) نزدیک میشویم یا خیر، یا به هنگام ورود به مناطق شلوغ کهکشان آیا منظومهی شمسی تحت تأثیر و تحولات انفجار یک ابراختر (Supernovea) قرار میگیرد یا خیر. از سوی دیگر طبقِ علم کیهانشناسی میدانیم که در عرصهی کیهانی تغییرات شگرفی در ساختارهای کیهانی رخ داده، رخ میدهد و رخ خواهد داد. یا زمین را در نظر بگیریم: تحول ابرقاره (Pangea) اولیه به قارههای جدید، یعنی حرکت صفحات زمینی بر روی کره زمین (Plattentektonik) که از آن تک قاره بزرگ پنج قاره بوجود آمده است. این تغییرات، طی میلیونها سال صورت پذیرفته است. در صورتی که این تحولات زمینشناختی برای مشاهدهگر نه تنها قابل ملموس نیست، بلکه حتا پیشبینیناپذیر است. مثلاً سرنوشت قاره هند که هر سال پنج سانتیمتر وارد قاره آسیا میشود در چند میلیون سال دیگر چه خواهد شد؟ مثال کلاسیک در این مورد پیشبینی وضعیت هوا در بُعد جهانی است. طبق محاسبات ریاضی (یعنی فقط به لحاظ تئوریک) میتوان گفت که برای پیشبینی وضع جهانی هوا برای چهار روز ما به ۱۰۰۰۰ ایستگاه هواشناسی با مدرنترین کامپیوترها نیاز داریم. برای ۱۱ روز پیشبینی به ۱۰۰ میلیون ایستگاه هواشناسی و برای یک ماه پیشبینی به ۱۰ به توان ۲۰ ایستگاه نیازمند هستیم. یعنی برای هر ۵ میلیمتر مربع روی زمین ما به یک ایستگاه هواشناسی نیاز داریم تا بتوانیم (تازه به لحاظ تئوریک) یک ماه وضعیت جهانی هوا را پیشبینی نمائیم. علت این پیچیدگی از یک سو مربوط است به تعداد بیکران عواملی که در تغییرات جوی دخیل هستند و از سوی دیگر به کیفیت دینامیک (حرکتِ پویای) آنها. بنابراین میتوان این گونه خلاصه کرد که سه عامل اصلی در پیشبینیپذیری یا ناپذیری پدیدهها تعیینکننده هستند: مقدار حرکت، مقدار زمان و تعداد اجزاء تشکیلدهندهی آن سیستم. یعنی هر چه سرعتِ حرکت، طول زمان و تعداد اجزاء تشکیلدهندهی یک سیستم بیشتر باشند، امکانِ پیشبینیپذیری کمتر میشود، به عبارت دیگر هر چه مقدار این عوامل کمتر باشند، امکانِ پیشبینیپذیری بیشتر میشود.
حال این سوآل مطرح میشود که وضعیت پیشبینیپذیری روندهای اجتماعی چگونه است؟ آیا مثلاً میتوان پیشبینی کرد که این یا آن جامعه در آینده دچار چه تحولاتی خواهد شد؟ برای کوتاه کردن مطلب، وارد جزئیات تطور انسان و تشکیل جوامع اولیه انسانی نمیشویم و اصل خود را بر این میگذاریم که هر یک از جوامع انسانی، در خود یک نظام یا سیستم است. با یادآوری این اصل که این جوامع نه سیستمهای بسته، که سیستمهای باز هستند که در تبادل و تأثیر متقابل با دیگر سیستمهای طبیعی و اجتماعی هستند. یکی از اصول خودسامانیِ پدیدهها، اصل وابستگی و حساسیت به شرایط آغازین میباشد.
وابستگی حساس به شرایط آغازین
در این جا باز تلاش میکنم با مثالهای واقعی به توضیح این اصل بپردازم. مثلاً سه جسم (مُهره) در سه مدار متفاوت با سرعتهای نه چندان متفاوت رها میشوند. ابتدا این سه جسم تقریباً در مدارهای خود به موازات یکدیگر حرکت میکنند ولی پس از مدتی (بستگی به سرعت اولیه دارد) این سه جسم آن چنان از یکدیگر فاصله میگیرند که تعیین موقعیت آنها در این سیستم بسته امکانناپذیر میگردد. و در این جا هر جا زمان طولانیتر شود، تشخیص واقعی موقعیت اجسام نیز دشوارتر میشود. اصل وابستگی حساس به شرایط آغازین، در جوامع انسانی نیز عمل میکند. مثلاً یک گروه انسانی بزرگ در یک منطقهی کوهستانی ساکن میشود، شرایط آغازین این جامعهی نوپا، با شرایط آغازین گروه دیگر که در کنار یک رودخانه اسکان میگزیند و در همسایگی خود نیز گروههای انسانی دیگر دارد، کاملاً متفاوت است. روند رشد این جوامع در سالها یا حتا نسلهای اول شاید به لحاظ کیفی زیاد با هم متفاوت نباشند، ولی در درازمدت از کیفیات بسیار متفاوتی برخوردار خواهند بود. همان گونه که زاویه ۰.۰۱ بین دو خط متقاطع در بُعد کوتاه محسوس نیست، ولی پس از ۵۰ کیلومتر میتوان به خوبی تفاوت مسیرِ خطها را تشخیص داد. بنابراین اصل وابستگی حساس به شرایط آغازین برای جوامع انسانی دو نتیجه اساسی در بردارد. یکی روند رشد متمایز از سایر جوامع و دیگری تولید و بازتولید یک مکانیسم درونی مختص به خود است که به گونهای ویژه، تبادل انرژی خود را با سیستمهای دیگر تنظیم میکند. ولی این نظام، جامعه، از انسانها – ارگانیسمهایی که در این ارگانیسم بزرگتر به مثابه سیستم عمل میکنند – و سیستمهای دیگر طبیعی مانند رودخانهها، جنگلها، رشتهکوهها و ... و همچنین سیستمهای وسیعتر سازمانیافتهی اجتماعی مانند سامانهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تشکیل شده است. بنابراین ما در این جا با یک مجموعهی پیچیدهای سر و کار داریم که اجزاء متشکلهی آن بسیار متنوع و پویاست. از این رو برای پیشبینی تحولات آتی آن، باید بتوانیم تمامی اطلاعات موجود را جمعآوری کرده و مورد سنجش قرار دهیم. امری که عملاً امکانناپذیر است.
ولی در بالا گفته شد که یکی از نتایج اصلیِ وابستگی حساس به شرایط آغازین ایجاد یک مکانیسم درونی است که یک جامعه انسانی طی روند خودسامان، ایجاد میکند. مکانیسم درونی چیست؟ چه عواملی در تشکیل این مکانیسم درونی سهیم هستند؟ قبل از پرداختن به پرسشهای فوق لازم است که یک بار دیگر به جهان ملموس رجوع کنیم. آگوستینوس فون هیپو یکی از متفکرین بزرگ کلیسایی در قرن پنجم گفت: «معجزه در تضاد با طبیعت رخ نمیدهد، بلکه در تضاد با آن چه رخ میدهد که ما از طبیعت میدانیم.» قارج لعابی (Myxomyceten) که در واقع قارچ نیست و یک موجود بسیار کوچک است معمولاً به طور منفرد و تکی زندگی میکند. این موجود ریز از باکتریها تغذیه میکند. مادام که در محیط زندگیاش به قدر کافی باکتری موجود باشد به زندگی با شکوهِ تکی خود ادامه میدهد. در زمان بحران، یعنی کمبود مواد غذایی، این موجودات از خود مواد شیمیاییای ترشح میکنند که به عنوان علامت به سایر همنوعان خود وضعیت نابسامان و بحرانی یعنی کمبود مواد غذایی را اعلام مینمایند. بدین گونه این موجودات ریز طی یک سیستم ناشناختهی ارتباطی به زندگی جمعی رو میآورند و از این طریق رفع بحران میکنند. به زبان دیگر مکانیسم این موجودات چنین حکم میکند که آنها در یک مرحلهی بحرانی به نظم ویژهای رو میآورند. ما با چنین ساختارهای خودسامان در همه جا روبرو هستیم. مثلاً در مناطق زلزلهخیز که به طور متناوب زلزله رخ میدهد و یا آتشفشانها. یکی از این آتشفشانها، ابرآتشفشان (Supervulkan) یلواستون پارک (Yellostone-Nationalpark) در ایالات متحد آمریکا است. این آتشفشان تقریباً هر ۶۰۰ تا ۷۰۰ هزارسال یک بار فوران میکند. این که طی چه پروسهای مواد مذاب جمع میشود و چگونه سامان پیدا میکند، هنوز زمینشناسان موفق به شناخت دقیق آن نشدهاند. به عبارتی علیرغم این که مکانیسم درونی ابر آتشفشان یلواستون پارک برای ما دقیقاً روشن نیست، ولی بنا بر مشاهدات تجربی زمینشناختی خود میدانیم که تقریباً هر ۶۰۰ هزار سال یک بار این آتشفشان فعال میشود و موجب تحولات و تغییرات عظیم در بُعد جهانی میگردد. آیا در جوامع انسانی نیز چنین روند خود سامانِ الگوواری متحقق میگردد؟ آیا میتوان مانند بسیاری از پدیدههای طبیعی، تناوب تحولات ویژه را در جوامع انسانی مشاهده کرد؟ اگر هر جامعهای از مکانیسم درونی خود برخوردار است، پس بایستی بتوان به گونهای سیکلهای مشخص و معینی را دنبال نمود. اصل همزیایی (Symbiose) سیستمهای باز در کل ارگانیسم جهانی و اصل وابستگی حساس به شرایط آغازین میآموزد که ذات خطاآمیزِ متدلوژیک تفکر حاکم بر قرن نوزدهم در کجا قرار داشته است.
خطای متدلوژیک متفکرین قرن نوزدهم
علیرغم دستآوردهای عظیم علمی در قرن نوزدهم، متفکرین آن دوره، جهان را نه به مثابهی یک ارگانیسم کلی که از ارگانیسمهای (سیستمها) کلان و ذرهای باز تشکیل شده است، مینگریستند، بلکه برای آنها سیستمها بسته بودند. ما این درک را در همهی حوزههای علوم طبیعی یا انسانی مشاهده میکنیم. برای کیهانشناسی، منظومهی شمسی یک سیستم ابدی و لایتغیر بود که طبق قوانین کپلر و نیوتن عمل میکرد؛ تطور انسان، یک مسیر خطی را میپیموده و نظامهای اجتماعی طبق تکامل ابزار تولید از این فرماسیون اقتصادی – اجتماعی به فرماسیون دیگری متحول میشدند. حتا درک ماتریالیستی مارکس و انگلس که انقلاب بزرگی در حوزهی شناخت اجتماعی بوجود آورده بود از این متدلوژی حاکم بر قرن نوزدهم مبرا نبود. درک ماتریالیستی مارکس و انگلس که به سوسیالیسم علمی نیز شهرت دارد مبانی شناختی خود را از جوامع نه بر مجموعه و کل عوامل اجتماعی و طبیعی که فقط بر یک عامل استوار نموده بود: مناسبات اقتصادی. یعنی کافی بود که ما برای شناخت یک جامعه، مناسبات اقتصادی آن جامعه را بشناسیم تا به همهی کارکردهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و روانی آن پی ببریم. به عبارتی آموزهی سوسیالیسم علمی، عوامل دخالتگر در شناخت اجتماعی را به عوامل تعیینکننده و فرعی تقسیم بندی کرده بود. عجیب نیست که دستورالعمل این آموزه در حوزههای کاربردی میگوید که برای تغییر کل جامعه باید مناسبات اقتصادی را تغییر داد تا به نتایج دلخواه نایل آمد. در کنار این درک، ما با تفکرات دیگری روبرو هستیم که تغییر فرهنگی را عامل تعیینکننده میدانند یا تغییر ساختار سیاسی را تجویز میکنند. به عبارتی جامعه به یک سلسله عوامل تعیینکننده و فرعی تقسیمبندی شده بود. علم مدرن میآموزد که مجموعهی عوامل، تعیینکننده میباشند نه این یا آن عامل. مثلاً دو کشور آلمان و هلند را در نظر بگیریم. در این که سیستم اقتصادی هر دوی این کشورها سرمایهداری بوده و است، قابل بحث نیست. یعنی در این دو جامعه تولید ارزش اضافی و رابطه کار با سرمایه طبق یک قانون عمومی عمل مینمایند. حال بیائیم از زاویهی دیگر به این دو کشور بنگریم. این دو کشور همسایه دارای شباهتهای بسیاری هستند، چه در حوزهی شرایط اقلیمی و حتا زبانی. حال ببینیم که «وابستگی حساس به شرایط آغازین» برای این دو کشور چگونه عمل کرده است. ما در این جا با یک تفاوت «کوچک» طبیعی مواجه هستیم: پائینتر بودن سطح کشور هلند نسبت به آلمان. همین تفاوت اولیه باعث شده است که صنعت و علوم طبیعی و حتا سیاستِ خارجی و داخلی کشور هلند با کشور آلمان مسیر دیگری طی نماید. مثلاً ما این تفاوت را در صنعت سدسازی و کشتیرانی مشاهد میکنیم و در همین رابطه نیز یک سلسله قوانین مدنی متفاوت در رابطه با شهرسازی و خانهسازی. از سوی دیگر رابطه این کشور با جهان خارج خود که ناشی از رشد صنعت کشتیرانی بوده، تفاوتهای کیفی زیادی با کشور آلمان داشته و دارد. به عبارتی همین تفاوت سطح زمین نسبت به دریا، تفاوتهای بزرگی را در طی تاریخ هلند و آلمان فراهم آورده است که نه تنها در کل مناسبات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی انسانهای زیستکننده در این محیط، بلکه بر روحیات و اخلاقیات آنها نیز تأثیرات عمیق بر جای گذاشته است. به عبارتی با دانستن یا شناختِ این که در جامعه هلند، سوئد یا آلمان یا برزیل قانون سرمایه – ارزش اضافی – عمل میکند، به خودی خود هیچ شناخت روشنی از آن جامعه معین به ما نمیدهد. به عبارتی مشاهدهگر یا تحلیلگر باید عدالت را برای همهی عوامل در نظر بگیرد وگرنه دچار یک سونگری متدلوژیک میگردد و نتایج تحلیل به بیراهه ختم میشود. به عبارتی نقد اساسی به سوسیالیسم علمی مارکس نه به درک او از مناسبات سرمایهداری و کشف ارزش اضافی که در ذات این مناسبات نهفته است، بلکه در متدلوژی تک بُعدی آن در رابطه با کل ارگانیسم اجتماعی قرار دارد. مثلاً قوانین کپلر، بر اساس تأثیر نیروی جاذبهی خورشید بر سیارات فرموله شده است. این قوانین برای مسافتهای نزدیک به زمین میتوانند به کار برده شوند ولی کافی است که ما بخواهیم به سوی پلوتو برویم. آنگاه این قوانین فاقد ارزش هستند، زیرا معادلات نجومی کپلر تأثیر نیروی جاذبهی سیارات بر یکدیگر را در نظر نگرفته است. یا طبق قوانین نیوتن ما قادر به توضیحِ رفتارِ سیارهی عطارد نیستیم. بنابراین در محاسبات شناختی خود نمیتوان فقط به یک عامل حتا اگر تعیینکننده به نظر برسد اکتفا کرد. مثلاً در مورد کپلر فقط عامل جاذبهی خورشید و در مورد مارکس عامل اقتصادی!
عجیب نبود که طرفداران سوسیالیسم علمی بر اساس همین تقسیمبندی عوامل به عوامل تعیینکننده و فرعی، به این نتیجه رسیدند که با تغییر مناسبات رابطه کار و سرمایه یعنی سلب مالکیت خصوصی میتوان به تغییر کلِ جامعه نایل آمد. خلاصه این که خطای شناختی متفکرین قرن نوزدهم خود را در دو جنبه نشان میدهد، یکی تشکیل جهان طبیعی و اجتماعی از نظمها یا سیستمهای بسته و دیگری تقسیمبندی عوامل موجود در این سیستمها به عوامل یا عامل تعیینکننده و عوامل فرعی.
از آن جا که در این مقاله، انسان و مغزش مترداف دانسته میشود، بهتر است از قبل از وارد شدن به مبحث جامعه انسانی و دولت، یک تصویر عمومی از مغز داشته باشیم.
مغز به مثابهی انسان
تا ۲۵۰۰ سال پیش حتا یونانیها مفهوم و کلمهای برای مغز نداشتند. به آن انکهفالوس (Enkephalos یعنی آن چه در سر است) میگفتند. در آن زمان نمیدانستند که فکر کردن، کارکردِ مغز است. تصور بر این بود که عقل و فکر در دیافراگم یا دقیقتر گفته شود توسط قلب صورت میگیرد. تازه در اواسط قرن شانزدهم میلادی بود که آندرهآس وسالیوس (Andreas Vesalius) با کتاب آناتومی خود اولین و مقدماتیترین اطلاعات را دربارهی این ارگان عرضه کرد. صد سال بعد رنه دکارت به این پرسش – در حد اطلاعات آن زمان – پاسخ داد: مغز دو بخش دارد یک بخش ماده است و بخش دیگر روح. بخش ماده تشکیل شده از یک سلسله خطوط (لولهها) عصبی که «روح زندگی» از میان آنها میگذرد. روح زندگی هم توسط روح کلی یعنی خدا داخل این ماده شده است. البته عمر این دوآلیسم زیاد طولانی نبود. در قرن نوزدهم میلادی پاول بروکا (Paul Broca)، جراح فرانسوی، کشف کرد که توانایی سخن گفتن در طرف چپ مغز صورت میگیرد. به هر صورت اطلاعات علمی روی مغز به ویژه روی بخش چپ مغز هر روز بیشتر گردید. سرانجام این نظریه جا افتاد که فکر، زبان و روح یعنی آن چه انسانی است در بخش چپ مغز صورت میگیرد. ما هنوز با مغز به عنوان یک ارگان که از دو نیمهی راست و چپ تشکیل شده است، روبرو نیستیم. در دههی ۶۰ قرن بیستم راجر اسپری (Rogger Sperry) برای اولین بار با آزمایش روی یک گربه نقشه جغرافیایی مغز را به نیمهی چپ و راست تثبیت نمود. از آن به بعد، به ویژه در حوزهی روانکاوی و روانپزشکی، برای دو نیمهی مغز صفات و کیفیات ویژهای قایل شدند: بخش چپ برای خرد و راست احساس، عینی/ ذهنی، پیوسته/خودجوش، دیجیتال/ آنالوگ و غیره و غیره. لیست این تقسیمبندی طولانی است. دانش تاکنونی ما دربارهی مغز میگوید که کلاً نیمهی چپ، اطلاعات را طی یک پروسهی خطی – منطقی و پیوسته پردازش میکند و نیمهی راست به دریافتهای بصری و شکلی میپردازد ولی در عین حال در مواقع ضروری و بحرانی این دو بخش وظایف یکدیگر را به عهده میگیرند. و آن چه که ما «آگاهی» مینامیم نه طی یک پروسهی تقسیم کار بین نیمهی راست و چپ بلکه طی یک روند بسیار پیچیدهی ارگانیک و پرآشوبی شکل میگیرد که هر دو نیمهمغز در آن سهیم هستند.
فعل و انفعالات الکتروشیمیایی در مغز انسان، مبنای فعالیتهای شناختی ما هستند، یعنی احساس، دریافتها، تفکر، خاطره، تصورات و اعمال ما. مغز انسان تقریباً هزار و سیصد گرم وزن دارد که تخمیناً از ۱۰۰ میلیارد سلول عصبی تشکیل شده است. این سلولهای عصبی توسط نقاطی به نام پیوستگاه (سیناپس) با یکدیگر در تماس هستند و از طریق همین گرهگاهاست که مجموعههای سلولی کوچک و بزرگ و یا شبکههای منطقهای با هم مرتبط میشوند. یک سلول عصبی قادر است که از صدها یا هزاران هزار سلول عصبی دیگر محرکات یا اطلاعات دریافت کند و خود آن نیز دریافتهایش را به هزاران هزار سلول دیگر انتقال دهد. ساخت و کارکرد پیوستگاهها از اهمیت تعیینکننده برخوردار است. به عبارتی این سیناپسها (پیوستگاهها) هستند که کیفیت ارتباط سلولها را با یکدیگر تعیین میکنند. رفتارهای دینامیک پیوستگاهها تعیین میکنند که شبکههای منطقهای مغز با چه کیفیتی با یکدیگر کار کنند. شبکههای عصبی منطقهای مغز تنها واحدهای مکانی و کارکردی نمیباشند. این واحدها، واحدهای بزرگتری را به نام هسته تشکیل میدهند و خود این هستهها، تشکیل گروههای بزرگتری میدهند. شاید بیجهت نباشد اگر ما «وضعیت جغرافیایی» مغز را با کل جغرافیای کیهان مقایسه نمائیم. از سوی دیگر امروزه بر ما معلوم شده است که پروسههای شناختی انسان نه کار این یا آن سلول عصبی، بلکه توسط مناطق نویرونی (Neuronenpopulation) صورت میگیرند که از میلیونها سلول عصبی تشکیل میشوند. کیفیت ارگانیکی مغز امروزی بشر با کیفیت ارگانیکی آن در گذشتههای دور و نزدیک متفاوت بوده است. ما نمیدانیم که کیفیت ارگانیکی این ماده در چند هزار سال دیگر چه تحولاتی به خود خواهد گرفت.
منشاء جوامع انسانی و دولت
جوامع انسانی را باید مانند ارگانیسمها یا نظامهای طبیعی نگریست که طی روند خودسامان خویش در کل ارگانیسم بزرگتر یعنی کره زمین شکل گرفتهاند و میگیرند. تک تک انسانها و جوامعِ مربوطهشان، محصول یک تطور طولانی همزیایی (Symbiose) چهارمیلیارد ساله است که بر روی کره زمین به منصهی ظهور رسیده است. در این پروسهی طولانیِ تطورِ غیرخطی، میلیونها میلیون عناصر معدنی و آلی در سیستمهای گوناگون و متنوعِ باز و مرتبط، سامان یافتهاند.
روند سامانپذیری گروههای کوچک اولیه انسانی تا به جوامع مدرن امروزی تحت تأثیر چه نیروئی بوده است؟ اقتصاد؟ سیاست؟ فرهنگ؟ یا خود این سامانها تابع نیروی دیگری هستند؟ گرسنگی یا ترس؟ آگاهی؟ میل به قدرت؟ ضعف بیولوژیکی؟ مثلاً چرا علت گرسنگی یا ترس در ارگانیسمهای آلی دیگر به معلول مشابهای مانند جوامع انسانی منجر نگردید؟ نظریه غالب دربارهی تبدیل میمون به انسان و ایجاد ساختارهای اجتماعی، کار را، یعنی تغییر مواد طبیعی به شیءای دیگر را، منشاء پیدایش جوامع انسانی میداند که سامانهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را خلق و تولید کرده است. ولی این نظریه توضیح نمیدهد که چرا فقط انسان بوده است که به این نوع از کار رو آورده است. زیرا کار به معنای وسیع کلمه توسط ارگانیسمهای دیگر نیز صورت میگیرد. مثال بارز در جوامع زنبورهای عسل یا مورچهها. شرط اولیه روآوری انسان اولیه به این نوع کار چه بوده است؟ مغز انسان. یعنی کار انسانی نبوده که مغز امروزی را خلق کرده است، بلکه امکانات درونی خود مغز بوده که به کار رو آورده است. بسته به این که این مغز (یعنی انسان) در چه شرایط محیطی قرار گرفته باشد، توانسته است امکانات بالقوهی خود را به تدریج و طی یک روند طولانی تسریع نماید. بنابراین شرط اولیه کار انسانی، در ذات خود مغز یعنی این سیستم پیچیدهی عصبی نهفته است که طبیعت به او ارزانی کرده است. به عبارت دقیقتر، کار انسان را خلق نکرد، بلکه کار خود محصول ذاتی مغز است که سپس منجر به یک ارتباط ارگانیک دیالکتیکی بین آن دو گردید. هنوز علم مدرن به این پرسش پاسخ نداده است که چرا فقط انسان مدرن (Homo sapien) که از دل انسان راست قامت (Homo erectus) بیرون آمده است، به این نوع کار رو آورده است و آیا انسان نئاندرتال که منقرض شده است از همین توانایی برخوردار بوده است یا خیر. ولی آن چه معلوم است فقط مغز انسان مدرن (Homo sapien) این توانایی را در خود نهفته داشته است.
همانگونه که گفته شد هر جامعه انسانی را باید به مثابهی یک سیستمِ باز نگریست که همواره در تبادل و تأثیر متقابل با دیگر سیستمهای طبیعی و اجتماعی است. حال این سوآل مطرح میشود که چرا جوامع انسانی طیِ روند خودسامان در دل خود ارگانیسمهای اداری بوجود میآورند. امروزه ما این ارگانیسمهای اداری را در ترمینولوژی سیاسی «دولت» میخوانیم. اندیشهی مارکسیسم دولت را با شکلگیری طبقات تعریف میکند و به آن ماهیت طبقاتی میدهد. ولی ما امروزه میدانیم که حتا جوامع اولیهی فاقد طبقه از ارگانیسمهای اداری ابتدائی برخوردار بودهاند که هنوز بقایای آن در اقوام بدوی یافت میشود. مثلاً مجمع ریشسفیدان یا جادوگر قبیله و به طور کلی فرد یا افرادی که به گونهای در مناسبات حاکم آن قبیله به اصطلاح «حرف آخر» را میزنند. جوامع انسانی، مستقل از شعور و ارادهی خود به تشکیل یک ارگانیسم اداری مبادرت میورزند که در دل ارگانیسم بزرگتر (جامعه) به ساماندهی میپردازد. حال این پرسش مطرح میشود که چرا انسان به طور قانونمند و خودجوش به سوی تشکیل ارگانیسم اداری، یعنی همان ارگانی که ما به مثابهی دولت میشناسیم، سوق داده میشود؟ این نیرو در ذات وجودی خود انسان، یعنی مغز او نهفته است. انسان، چه آگاه باشد و چه نباشد، آن گونه عمل میکند که مغزش به او فرمان میدهد. شاید میلیونها انسان ندانند که مغز آنهاست که در خواب و بیداری، موقع کار یا بیکاری همواره فعال و بیدار است و فرمانهای خود را برای سایر اجزاء متشکلهی ارگانیسم او صادر میکند. به عبارتی مغز خواب ندارد! زمانی که سایر اجزاء ارگانیسم در حال استراحتاند، مغز بیدار است، مغز چیزی به نام استراحت نمیشناسد. مغز در انسان، نه تنها وظایف بیولوژیکی انسان را سازماندهی میکند بلکه وظایف دیگر فرهنگی و اجتماعی او را نیز سامان میبخشد. میلیاردها سلولی که در بدن انسان هستند، تحت تابیعت این مرکزیت قرار دارند و وابسته به آن میباشند. این مرکزیتجوئی در ذات انسان نهفته است و به محض این که انسانها، جامعه کوچک و بزرگ خود را تشکیل میدهند به سوی ایجاد یک ارگانیسم اداری سوق داده میشوند. به سخن دیگر این ارگانیسم اداری میبایستی به مثابهی مغز آن گروه انسانی که از افراد کاملاً متفاوتی تشکیل شده است، عمل نماید. به سخن دیگر، ارگانیسم اداری جامعه میبایستی وظیفهی مغزی ارگانیسم بزرگتر یعنی جامعه را به فرجام برساند. و از آن جا که روند تشکیل این ارگانیسم اداری طی یک پروسهی خودسامان که از دل کل جامعه برمیخیزد رشد و نمو میکند، در ماهیت خود در تناقض با کل ارگانیسم یعنی جامعه نیست.
ولی همان گونه که گفته شد سیستمها همه باز هستند و در تبادل انرژی با یکدیگر به سر میبرند. به همین علت، ویژگی اصلی همهی سیستمها، سیالیت آنهاست. از یک سو رابطهی کل جامعه با دولت و از سوی دیگر کل جامعه با جوامع دیگر و طبیعت، دولت با دولتهای دیگر و غیره. ولی در این جا رابطهی ارگانیسم کلی یعنی جامعه با ارگانیسم اداری (مغز) هم عمیقتر و هم وسیعتر و هم بلاواسطهتر است.
بستر طبیعی سرزمین ایران
تاریخ ایران توسط عیلامیها که عموماً در خوزستان، لرستان، پشتکوه و کوههای بختیاری زیست میکردند، بنا نهاده شد. شوش مهمترین شهر عیلام بود. خود کلمه عیلام به معنای کوهستان است. عیلامیها در ارتباط و تبادل و تأثیر متقابل با سومریها، آکدها، بابلیان و آسوریان قرار داشتند. محیط طبیعی و زیستی عیلامیان در اساس خود همان محیط زیستی است که امروزه در درون مرزهایی است که ایران نامیده میشود. خط عیلامیها، خط میخی بوده، به لحاظ دینی، به خدایان متعدد اعتقاد داشتند و خدای بزرگ آنها شوشیناک نام داشت. زبان آنها، زبان انزانی، زبان سومری و زبان سامی بود، ولی کتیبههای مختصری که از آنها به دست آمده است، به زبان سومری و سامی تدوین شده است.
در فوق به اصل «وابستگی حساس به شرایط آغازین» اشاره شد. این اصل میگوید که رشد و تکامل یک پدیدهی معین و دینامیسم درونیاش، وابستگی بسیار حساسی به شرایطی دارد که آن پدیده طبیعی یا اجتماعی از آن نقطه، حرکت خود را آغاز کرده یا میکند. شکلگیری و رشد ارگانیسمهای اجتماعی به طور مستقیم وابسته به شرایط طبیعی یعنی کوهها و رشتهکوهها، رودخانهها، جنگلها، کویرها، مقدار بارندگی، گرما و سرما، نوع زمینهای کشاورزی، معادن، انواع حیوانات وحشی زیستکننده در آنجا، نوع ماهیها در رودخانهها، نزدیکی این مناطق به دریا و انواع ماهیهای موجود در آن و هزاران عامل دیگر دارد. از سوی دیگر انواع انسانهایی که در این منطقه در اشکال قبیلهای یا طایفهای به موجودیت خود ادامه میدهند و تردد گروههای انسانی که به آن منطقه میآیند یا به دلایلی مجبور به ترک آن منطقه هستند. با یک نگاه میتوان درک کرد که بررسی شرایط آغازین حکومتهای اولیه در ایران، یعنی عیلامیها، امری ناممکن است. زیرا رابطه امروزی ما با تاریخ گذشته، رابطهای است غیرواقعی و هر گونه ارزیابی از آن دوران به فرضیهبافی و اخلاقیات شخصیِ تحلیلکننده ختم میگردد.
بر این بستر طبیعی، اقوام گوناگون در قالبِ خانوادههای کوچک و بزرگ، قبایل و طایفهها زیست میکردند. این بستر طبیعی از یک سو دارای عوامل ثابت طبیعی میباشد، مانند رشته کوهها و رودخانهها و موقعیت آن نسبت به آبهای آزاد و از سوی دیگر (عوامل متغیر) تردد و مراودهی گروههای انسانی در آن منطقه. آن چه که در این جا مورد توجهی خاص ماست آن محیط طبیعی (ارگانیسم طبیعی) است که بر بستر آن اولین اقوام ایرانی بر آن زیست میکردند و مجبور بودند برای ادامهی بقای خود در اشکال گوناگون مانند جنگ، تجارت، آئینهای دینی، ازدواجهای برون و درون همسری و غیره در ارتباط با یکدیگر قرار بگیرند. ویژگی و کیفیت اصلی محیط طبیعی سرزمین ایران چیست؟ فلات ایران از هر سو توسط رشتهکوههای بلند و طولانی احاطه شده است. در مشرق، سه رشته کوه متوازی به نام کوههای سلیمان، در شمال رشتهکوه البرز که مانند زنجیری از شرق به غرب ادامه مییابد، این کوهها در غرب از کوههای ارمنستان جدا شده و از جنوب دریای خزر گذشته توسط کوهبابا به رشتهکوه هندوکش پیوسته و این هم به رشته کوه هیمالیا متصل میگردد. در مغرب رشتهکوههای بسیار طولانی زاگرس واقع است که از شمال به جنوب ادامه مییابد و در این جا باید رشتهکوههای کهگلیویه و چهارمحال بختیاری را نیز یادآوردی کرد. از سوی دیگر کویر پهناور مرکزی که در میان این چهار رشته کوه طولانی محصور است. در این جا نبود رودخانهها و دریاچههای قابل کشتیرانی و بارش بسیار اندک جزو کمبودهای این محیط طبیعی است. به همین علت منزویکنندگی و ضدپویایی، کیفیت اصلی این محیط زیست طبیعی است. این محیط طبیعی موجب چندپارگی جمعیت در روستاها و شهرهای دورافتاده شده و خصلت ضدمراوده را در خود حمل میکند. شاید بتوان گفت که از مساحتِ کنونی یک میلیون و شصد هزار کیلومتر مربع ایران، فقط یک سوم آن از قابلیت رشد و نموی ارگانیکی برخوردار باشد. در این جا باید یادآوری کرد که سرزمین ایران کنونی کمتر از یک سوم مساحت ایران بزرگ است که به تدریج طی امپراطوریهای حاکم بر ایران بوجود آمد. مثلاً خراسان بزرگ شامل خراسان کنونی، افغانستان، پاکستان، ازبکستان، تاجیکستان و قزاقستان بوده، و از سوی دیگر کردستانِ ترکیه و عراق و سوریه و بلوچستان پاکستان جزو ایران محسوب میشدند.
در محیط بسیار وسیعِ فوق، اولین دولتهای ایرانی شکل گرفتند. قبایل و طایفههای بومی و تازه مهاجر در گوشههای پرت و غیرقابل دسترس به زندگی نسبتاً گیاهی خود ادامه میدادند. به واسطهی شرایط دشوار به ویژه کمبود آب و زمینهای حاصلخیز، جنگهای قبیلهای برای ادامهی بقاء به منشاء ارتباطی اصلی تبدیل شده بود. رابطه و مراودهی شهرها با یکدیگر تابع قدرتگیری این یا آن قبیله در منطقه بود. به طور کلی این مناسبات عمومی قبیلهای بود که مناسبات درونی و بیرونی شهرها را تنظیم میکردند. رابطهی ارگانیسمهای اداری یا دولتهایی که طی این جنگها شکل میگرفتند با مراکز قدرت قبیلهای یا طایفهای بر اساس قوانین ننوشتهی قبیلهای صورت میگرفت. دولتهای کوچک محلی دو وظیفهی اصلی در مقابل مرکز داشتند: پرداخت مالیات سالیانه که عموماً به شکل جنسی بود و در اختیار گذاشتن نیرو به هنگام جنگهای کشوری. قدرت قبایل و طایفهها و ادامهی بقای چندین قرنی آنها در ایران، مدیون وضعیت کوهستانی و انزواپذیر آن میباشد. زیرا آنها میتوانستند به لحاظ نظامی مقاومت کنند و به اصطلاح زیر بار تمام شرایط حکومت مرکزی نروند. همین شرایط منزویکننده، ضدپویا و ضدمراوده باعث گردید که اختراعات کوچک و بزرگ انتقال نیابد، تجارت و بازرگانی درجا بزند و ساختارهای کهنه با سرعتی بسیار کُند و بطئی مضمحل گردند.
همانگونه که میدانیم اولین تمدنها در مناطقی برپا شدند که آب وجود داشت، مانند ساحل رودخانهها. مثلاً تمدن بابل در کنار دجله و فرات، سپس تمدن مصر در کنار رودخانهی نیل و تمدن عیلامیها در کنار رودخانهی کارون در خوزستان که مهمترین شهر آن شوش بود.
نتیجه این که خصلت و کیفیت تعیینکنندهی شرایط زیست محیطی سرزمین ایران، آن چنان منزویکننده و ضدپویا بوده که برای قرنها، موجب شده که گروههای انسانی زیستکننده در این محیط در یک مسیر ارگانیک قرار نگیرند؛ شرایط آغازین یعنی همین محیط طبیعیِ ناموزون و منزویکننده، شکلدهندهی مکانیسم رشد و تحولات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، روحی و اخلاقیِ انسانهایی شده که در این سرزمین زندگی میکردند. علل ضدپویایی محیط طبیعی باعث گردید که تحولات اجتماعی و سیاسی در ایران در تناوبهای بسیار طولانی صورت گیرند. بنابراین میتوان مشخصات سرزمین قدیم ایران را این گونه برشمرد: پهناوری بیش از حد، حوزههای جغرافیایی منزوی، فقدان رودخانهها و دریاچههای قابلکشتیرانی، کمبود بارندگی، وجود مناسبات قبیلهای که میتوانستند در این شرایط خود را به بهترین نحوی حفظ نمایند و دولتهای مرکزیای که نه قادر بودند بر مراکز محلی قدرت کنترل داشته باشند و نه مراکز محلی قدرت توانایی کنترل بر قدرت مرکزی را داشتند. تحلیلِ عینی و علمی از اوضاع سیاسی، اجتماعی و کلاً تغییر و تحولات عیلامیها برای ما امکانپذیر نیست. ولی با مشاهدهی دقیقِ تاریخ سرزمین ایران، میتوان یک منحنی و تناوب خاصی را مشاهده کرد. به عبارتی ما از زمان عیلامیها به بعد با الگویی روبرو میشویم که تناوب معین و تکرار شوندهای را در روند حوادث جاری این محیط زیستی یعنی سرزمین ایران نشان میدهد.
تناوب تحولات اجتماعی و سیاسی در ایران
از زمان عیلامیها، تاریخ سرزمین ایران با یک سیکل تحولی ۶۰۰ ساله (با در نظر گرفتن خطاپذیری) سر و کار پیدا کرد. به عبارتی روند آغاز، رشد و انحطاط و آغاز مجدد سیکل بعدی، یک دورهی بسیار طولانی ۶۰۰ ساله است. این که چرا این دوره یا دورهها نه مثلاً چهار صد سال یا ۱۰۰ سال بلکه ۶۰۰ سال است، برای دانش ما غیر قابل محاسبه است. از سوی دیگر باید گفت که ما در این جا تغییرات و تحولات را ارزشگذاری نمیکنیم و نمیتوانیم هم بکنیم. معیار اصلی در این جا چیست؟ تحولات یا حرکت به سوی تحول برای جامعه انسانی هیچ چیز نیست، به جز حرکت به سوی ارگانیکتر شدن اجزاء آن جامعه. این کیفیت اصلی انسان، یعنی مغز او میباشد. ارزش درونی هر تحولی در فشردگی روند ارگانیک کردن اجزاء متشکلهی آن پدیدهی معین است. چه در عرصه طبیعی و چه در عرصه اجتماعی. زیرا خودسامانیای که از درون آشوب رشد میکند، چیزی نیست به جز ایجاد نظمها یا ساختارهای ارگانیکتر. دو تحول بزرگ در عصر عیلامیها صورت گرفت، یکی انضمام سومر (تقریباً از سال ۲۲٨۰ قبل از میلاد) و دیگر انضمام بابل (۱۷۷۰ تا ۱۱٨۵ قبل از میلاد) که هر کدام تقریباً ۶۰۰ سال به طول انجامید و سپس رو به افول و اضمحلال نهاد. هم سومریها و هم بابلیان نسبت به عیلامیها متکاملتر بودند، چه در زمینه تدوین قانون که بعدها حمورابی پادشاه بابل بر اساس این دستآورد به تدوین قوانین خود پرداخت، چه در زمینه صنعت و کشورداری و خط. خطای تفکری محض است اگر تصور کنیم که این روندِ الگووار مانند محاسبات ریاضی عمل نمایند. بلکه ما همواره با گسستها، حوادث پراکنده، دورههای کوتاه انتقالی و پرشی سر و کار داریم که این ریتم فقط در درون آن قابل تعریف میباشد. مثلاً ما تا شکلگیری هخامنشیان با مادها روبرو هستیم که شرایط را برای دورههای بعدی فراهم آورده است. دورهی مادها یک دوره کوتاه و آماهسازی برای دورهی طولانی بعدی شاهان هخامنشی بود. در دروهی کوتاه ولی پرتلاطم مادها مناسبات اجتماعی و سیاسی در کل منطقه یعنی برای آسوریها و بابلیان از یک سو و هم در بخش غربی کره زمین دچار تحول گردید. یعنی اگر ما سال ۶۴۵ قبل از میلاد را که دولت عیلام مضمحل گردید مبدا قرار دهیم و به تحولات جهانی نگاهی بیندازیم متوجه این بُر خوردن ورقها در سطح بینالمللی خواهیم شد. به موازات اضمحلال دولت عیلام، در نیمکرهی غربی نیز، یعنی قرن ۶ قبل از میلاد امپراطوری جوان و تازه نفس روم به تدریج قدم به عرصهی جهانی نهاد و از سوی دیگر مناسبات درونی در بابل و مصر دچار پریشانی و سستی گردید. در همین دوره است که امپراطوری هخامنشیان در شرق و امپراطور روم در غرب، تحولات جهانی را رقم خواهند زد. با قدرتگیری کورش اول، مستعمرات یونانیها در آسیای کوچک، از طرف شمال تا رود سیحون، از طرف مشرق تا رود سند و سپس بابل، فلسطین و فینیقیه (شهرهای صور و صیدا) به تصرف کورش شاه هخامنشی در میآید. ولی عملاً این داریوش اول بود که به سازماندهی این مناطق بزرگ و وسیع پرداخت و یک نوعِ جدید از سیستم اداری و کشورداری را رواج داد: فرستادن شهربانان یا والیان به مناطق حکومتی خود، ایجاد قلعهها برای امنیت نظامی کشور، ارتباط حوزههای کشوری با مرکز، تنظیم مالیات و چگونگی اخذ مالیات، ایجاد ارتباط بین دریای مغرب و دریای سرخ، ایجاد سپاه جاویدان، ایجاد چاپارخانهها و کلاً ایجاد شالودههای ارتباطی و رواج سکه که در امر تجارت نقش بسیار مهم و تعیینکننده داشت. این ساماندهی عظیم برای روند بعدی تاریخ ایران از اهمیت ویژهای برخوردار بود. همانگونه که میدانیم در زمان داریوش سوم، اسکندر مقدونی به ایران حمله کرد و ایران و همهی مستعمراتش را به تصرف در آورد. از نظرگاه تأثیرگذاری تاریخی، حملهی اسکندر در مناسبات واقعی سرزمین ایران تغییر ویژهای بوجود نیاورد. درست است که این اشغال باعث انقراض هخامنشیان شد ولی سیستم یا تشکیلات اداریای که داریوش بنا گذاشته بود، تقریباً دست نخورده باقی ماند. اسکندر نه فرهنگ یونانی را توانست وارد ایران نماید و نه توانست در مدت کوتاه عمر خود مناسبات اداری تثبیت شده را تغییر دهد. جانشینان او یعنی سلوکیان عملاً نقشی در تاریخ ایران ایفاء نکردند. دوران بیست سالهی آنها را باید دورهی فترت و دورهی انتقال نامید که شرایط را برای قدرت گیری شاهان اشکانی باز نمود.
در این جا ضروری است که به سه منطقهی جغرافیایی بسیار مهم که بعدها به گونهای سرنوشت دولتهای ایرانی با آنها گره میخورند، اشاره شود: آسیای صغیر، ارمنستان و شبه جزیرهی عربستان. به ویژه ارمنستان و آسیای صغیر جزو مناطق جغرافیایی مورد مشاجره و جنگ بین دولتهای حاکم بر ایران و امپراطور روم بود، که البته بعدها نیز شبه جزیرهی عربستان نیز به آن اضافه شد. بخش بزرگی از نیروهای مادی و مالی و معنوی امپراطور روم شرقی (بیزانس) و دولتهای ایران صرف جنگهای دائمی بر سر این نقاط جغرافیایی گردید. ولی از سوی دیگر در سرزمین پهناور ایران همواره با اقوام جدیدی روبرو هستیم که یا تازه به این منطقه کوچ کردهاند یا بر اثر انشعابات قبیلهای خود به نیروهای مستقل و مدعی حکومت تبدیل گردیدند.
به لحاظ منطق تاریخی، اشکانیان ادامهی واقعی هخامنشیان میباشند. اوج قدرت اشکانیان در زمامداری مهرداد دوم تجلی کرد که توانست به لحاظ بینالمللی در مقابل روم تعادل نظامی و سیاسی را – یعنی تا آن جا که به ارمنستان و آسیای صغیر مربوط است – بوجود بیاورد. از سالهای ٣۰ و ۴۰ میلادی افول و اضمحلال اشکانیان آغاز گردید. این روند با اشکهای ۱۹، ۲۰ و ۲۱ آغاز گردید و با بلاش، شاه اشکانی، به انتها رسید. از این به بعد سرزمین ایران وارد یک دورهی فترت طولانی شد. یعنی پس از تقریباً ۶۰۰ سال عمر دولتهای هخامنشیان و اشکانیان، سرزمین ایران وارد یک مرحله جدید برای سامانیابی نیرویهای سیاسی و اجتماعی خود میشود.
مرحلهی جدید آتی تنها مختص سرزمین ایران نمیشود، بلکه ما در این جا با پدیدهی نوینی سر و کار داریم که هم در نیمکرهی غربی و هم در نیمکرهی شرقی به عنوان عنصری بسیار مهم وارد مناسبات سیاسی و اجتماعی میشود: دین. پدیدهی دین محصول چه شرایط ویژهای است؟ در بخش شرقی یعنی در ایران از سالهای ٣۰ میلادی یک دورهی فترت و از هم پاشیدگی سراسری آغاز شد. ارگانیسمهای اداری یعنی دولتها، توان پاسخگویی به مسایل را نداشتند و آنها عملاً – که انعکاس فعل و انفعالات خود انسانها هستند- شدیداً ناپایدار و فاقد کارکرد بودند. سرزمین پهناور ایران آنچنان دچار پریشانی اداری گردید که شیرازهی چسبندهی خود را از دست داد و سرانجام به پراکندگی، یأس، ناامیدی و روانپریشی همگانی منجر گردید. به عبارتی ما در این دوره با یک بحران عمومی روحی و پریشانی انسانها سر و کار داریم که مغز اجتماعیاش یعنی دولتهایش فاقد کارکرد بودند. این بحران اجتماعی یا دقیقتر گفته شود این بنبست همه جانبهی اجتماعی- تاریخی منجر به بحران روحی انسانها گردید. همین پدیده در نیمکرهی غربی صد سال بعد رخ داد یعنی در زمان مارک آورل (Marc Aurel; ۱۶۱-۱٨۰). در این دوره نه تنها اوضاع اقتصادی روم به شدت ویران شد بلکه بیماریهای واگیر باعث شده بود که بخش بزرگی از جمعیت از بین برود. از سوی دیگر بر حملات و تهاجمات همسایگان به امپراطوری روم به شدت افزوده شد: روم دچار افسردگی روحی گردید! به عبارتی وضعیت بحرانی آنچنان شد که برای جمع و جور کردن مردم، به یک ماده چسبندهی جدید نیاز بود. و این ماده که خمیرمایهاش از پیش مهیا شده بود به مثابهی چسبِ اجتماعی مورد استفاده قرار گرفت: دین. بنابراین میتوان گفت که دین، محصول بنبست، یأس و سرگردانی همگانی است.
نگاهی سطحی به تاریخ نشان میدهد که ما تا این مرحله از تاریخ، با پدیدهای به نام دین در بُعد وسیع اجتماعی و سیاسی رو برو نیستیم. با شکلگیری ساسانیان توسط اردشیر اول در سال ۲۲٣ میلادی، دین زرتشت به دین رسمی ایران تبدیل میشود و رئیس روحانیون به یکی از بلندپایهترین مقامات دولتی ارتقاء مییابد. اردشیر اول موفق میشود که کرمان، خوزستان، عمان، خراسان (منظور خراسان بزرگ است) ، باختر، خوارزم، توران، مکران، پنجاب را به تصرف در بیاورد و یک دولت متمرکز دینی تشکیل دهد. در همین راستا نیز سپاه جاویدان داریوش را احیا کرد و کشور را از نو تقسیمبندی کرده و پادشاهان و امرای محلی را به نجبای درباری تبدیل نمود. از سوی دیگر طولی نکشید که در آن سوی مرزها، امپراطوری روم شرقی نیز (توسط کنستانتین - تقریباً در قرن ۴ میلادی)، مسیحیت را به دین رسمی امپراطوری روم تبدیل کرد. ویژگی این مرحله، امپراطوریهای دینی است. به هر صورت، پس از اضمحلال عملی دولتهای اشکانی در سال ۵۰ میلادی و سپس شکلگیری عصر ساسانیان، قدرتِ دیگری در شبه جزیرهی عربستان، وارد عرصهی جهانی میگردد: اسلام. امپراطوری ساسانی عملاً در اواسط دههی ٣۰ قرن هفتم میلادی (۶٣۰ میلادی) توسط اعراب از هم پاشید، یعنی تقریباً باز پس از یک دورهی ۶۰۰ ساله، سرزمین ایران دچار یک تحول بزرگ میگردد، که البته این بار تغییرات بسیار محسوسی در کل ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و روحی ساکنین این سرزمین بوجود میآید. ورود عنصر جدید یعنی دین به تاریخ، کیفیت جدیدی به تحولات میدهد و با خود کیفیت نوینی از روند ارگانیک شدن را به همراه میآورد. ولی علیرغم تمام تغییرات کوچک و بزرگ، بستر طبیعی سرزمین ایران از کیفیت جدیدی برخوردار نمیگردد. یعنی ما هنوز با کشور بسیار پهناوری سر و کار داریم که به واسطهی خصلتِ منزویکنندهاش، سیستمهای اجتماعی درونیاش قادر به تحول سریع نیستند و ساختارهای اولیهی گروههای انسانی یعنی قبایل و طایفهها نمیتوانند در یک پروسهی مرتبطِ پویا قرار گیرند. پراکندگی محیطی به نیروی ترمزکنندهای برای ادغام و اضمحلال قبایل و طایفهها تبدیل میشود. مزید بر این علت طبیعی، تفکر دینی فاتحین نوین یعنی مسلمانان نیز خود به یک عامل حفاظتکننده از مناسبات قبیلهای و طایفهای در ایران مبدل شد. زیرا آبشخور و منبع اصلی دین جدید یعنی اسلام از درون مناسبات قبیلهای است که مناسبات خانوادگی را نه بر برونهمسری (Exogamy) بلکه درونهمسری (Indogamy) میگذارد. تشویق ازدواج درون خانوادگی (عمه، عمو، خاله و داییزادهها با هم) یا درون طایفهای خود در کنار موانع طبیعی به یکی از موانع بزرگ تبدیل گردید که باعث تقویت مناسبات طایفهای و خانوادهای بزرگ در سرزمین ایران شد. ولی با تمام این احوال، دینامیسم اولیه و نهادی که بر بستر یک سیکل ۶۰۰ ساله استوار شده بود، هنوز به قوت خود باقی ماند. عجیب نیست که ما باز هم پس از ۶۰۰ سال با یک تحول دیگر روبرو هستیم: وحدت مغولستان تحت رهبری چنگیزخان.
بر هیچ مورخ بیطرفی پوشیده نیست که - تا آن جا که به ایران مربوط میشود – چنگیزخان مغول هیچگاه قصد حمله به ایران را نداشته است. توگویی این قانون نامرئی متناوب میبایستی حتماً خود را به اثبات برساند! اگر محمد خوارزمشاه و متحدینش بیدلیل قاصدهای صلح چنگیزخان را با آن وضع شنیع به قتل نمیرساندند و آن هم نه یک بار بلکه دوبار، شاید هیچگاه چنگیزخان به ایران حمله نمیکرد. به هر صورت، محمد خوارزمشاه نه تنها قاتلان سفیران صلح چنگیز را تحویل نداد بلکه با دست خود گروه دوم سفیران چنگیز را بقتل رسانید و مقدمات حملهی مغول و انقراض خوارزمشاهیان را مهیا نمود. مغولها تقریباً پس از ۶۰۰ سال بعد از حملهی اعراب یعنی در سال ۱۲۱۹ میلادی با سپاهی عظیم وارد ایران شدند. با تصرف ایران توسط مغولها، یک بار دیگر روندِ ادغامها و انفکاکهای قبیلهای و طایفهای مسیری نوین به خود گرفت که خود را در جنگهای کوچک و بزرگ نشان دادند. از این پس فعل و انفعالات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی گوناگونی در این سرزمین پهناور صورت گرفت که منجر به تشکیل دولتهای کوچک و بزرگ متعددی گردید. اگرچه محیط طبیعی ایران کش و قوسهای زیادی به خود دید ولی هیچگاه مناطق همگن از استقلال برخوردار نشدند و آنها مجبور بودند که همواره خود را با دولتهای مرکزی تنظیم نمایند؛ و اگر یک منطقه از تنظیم اجباری و تحمیلی تخطی میکرد، نتیجهاش جنگ بود. امری که در سرزمین ایران، به یک پدیدهی عادی تبدیل شده بود. به عبارتی، بخش بزرگی از انرژی گروهای انسانی در ایران صرف تنظیم خود با دولتهای مرکزیای میشد که عملاً به واسطهی محیط طبیعی ایران قادر به ایجاد یک سیستم اداری ارگانیک و پویا با اجزاء خود نبودند. زیرا همان گونه که گفته شد، ویژگی اصلی سرزمین ایران، منزویکنندگی و ضدپویایی آن است.
ولی سرانجام آن چه میبایستی اتفاق بیفتد، اتفاق افتاد! تقریباً ۶۰۰ سال بعد از حملهی مغولها به ایران در دوران قاجاریه جنگهای بین ایران و روسیه که به معاهدهی گلستان (۱٨۱٣ میلادی) و ترکمانچای (۱٨۲٨ میلادی) منجر شد، باعث گردید که سرزمین بسیار پهناور به یک سرزمین نسبتاً کوچکتر تبدیل گردد. یعنی سرزمینی که ما امروز به عنوان ایران میشناسیم. کوچک شدن سرزمین ایران یک تغییر کیفی عظیم بود. البته اگر کل آذربایجان و کل کردستان و بلوچستان از ایران آن زمان جدا میشد، ما باز هم با یک روند شدیدتر ارگانیک شدن مواجه میشدیم. به عبارتی این جداییها هم برای ساختارهای اجتماعی آذربایجان، کردستان و بلوچستان بهتر میبود و هم برای مابقی ایران. ولی متأسفانه چنین نشد!
به هر حال، همین جمع و جور شدن محیط طبیعی از یک سو و تحولات اقتصادی- سیاسی جهان از سوی دیگر، امکانات بعدی ارگانیک شدن سرزمین ایران را تسریع کرد که در انقلاب مشروطیت ایران تجلی یافت. انقلاب مشروطیت ایران نه تنها آغاز یک دورهی نوین بود بلکه کل مکانیسم و ریتم قدیم سرزمین ایران را متحول کرد. از یک سو روند ارگانیک شدن ایران را به طور کیفی متحول ساخت و از سوی دیگر مقدمات تبدیل سرزمین ایران را به جامعه ایران فراهم ساخت. زیرا در این محیط نسبتاً جمع و جور تبادل انرژی گروههای اجتماعی با هم فشردهتر میشود و به همین نحو نیز دولت به مثابهی ارگانیسم اداری یا مغز جامعه از کیفیت دیگری برخوردار میشود.
کوچک شدن ایران و به دنبال آن انقلاب مشروطیت (۱۹۰۶ میلادی) پایههای جامعه امروزی ایران را بنا نهاد. انقلاب مشروطیت و مجری عملی آن یعنی رضاشاه توانست بر پیکر ساختارهای باقیمانده از عهد عیلامیها یعنی ساختارهای کهنهی قبیلهای و طایفهای ضربهای سخت وارد آورد و شالودههای ارتباطی را در جامعه نوین ایران سامان دهد. روندِ پرشتابِ ارگانیک شدن جامعه ایران پس از انقلاب مشروطیت با هیچ یک از دورههای قبلی در ایران قابل قیاس نیست. این روند میتوانست بسیار پرشتابتر شود اگر مناطقی مانند آذربایجان، کردستان، سیستان و بلوچستان نیز از ایران جدا میشدند و به اصطلاح فقط «هسته» باقی میماند. زیرا این مناطق طی تاریخ طولانی سرزمین ایران، خود به ارگانیسمهای مستقلی تبدیل شده بودند که شالودههای درونی خود را داشتند و میتوانستند مسیر تکاملی جداگانهای را طی نمایند. به هر حال طی جنگ جهانی دوم یعنی پس از ٣۷ سال مشخص میشود که جامعه نوین ایران وارد چه ریتم یا تناوب زمانی شده است: به اصطلاح ما وارد یک ریتم ٣۷ سالهی تحولِ اجتماعی میشویم که در مقایسه با ریتم تغییرات جوامع مدرن اروپایی هنوز بسیار طولانی است. دوران محمدرضا پهلوی نیز پس از تقریباً ٣۷ سال به پایان عمر خود میرسد. انقلاب ۱۹۷۹ در ایران آخرین مرحلهی این ریتم تحولات اجتماعی ایران میباشد. زیرا پس از پایان این دوره، یعنی تا سال ۲۰۱۶ میلادی، جامعه ایران دیگر برای همیشه، این ریتم نسبتاً بزرگ ٣۷ سالهی خود را ترک خواهد کرد. این به چه معناست؟ یعنی در سال ۲۰۱۶ میلادی در ایران انقلاب میشود؟ در این سال چه تحولی میتواند رخ بدهد؟ آیا این جبرگرایی به این معنا نیست که میتوان دست رو دست گذاشت و منتظر تحولات آتی شد؟ آیا سیستم اداری جامعه ایران یعنی دولت دینی ایران، قادر به جلوگیری از این تحول نیست؟ پس عامل اراده و آگاهی چه میشود؟
ابتدا ما فرض را بر این قرار دهیم که طی این ریتم ٣۷ ساله تحولی در ایران رخ میدهد! در این جا باید گفت که هیچ کس قادر به پیشبینی نیست که این تحول چگونه و در چه شکلی رخ خواهد داد. زیرا همان گونه که گفته شد ما با سیستمهای باز سر و کار داریم و همهی این سیستمها از تک تک انسانها گرفته تا ارگانیسمهای بزرگترِ دیگر مانند سایر دولتها، ملتها، سیستمهای طبیعی و غیره در این روند میتوانند دخیل باشند. حتا یک حادثهی کوچک میتواند اثر بزرگی بر مسیر تحول بگذارد. مثلاً ما میدانیم که انسان – به فرض - در سن ۹۰ سالگی میمیرد. این که انسان یا انسانها در سن ۹۰ سالگی میمیرند، امری حتمی است، ولی پیشبینی این که چگونه و به چه علت میمیرند، پیشبینیناپذیر است. حتمی بودن مرگ، پیشبینیپذیر است ولی چگونگی آن خیر! مثال دوم: مثلاً ما میدانیم که ابرآتشفشان یلواستون پارک به طور متناوب فوران میکند و میتواند قربانیان بسیاری داشته باشد. طبیعی است که در مقابل این جبر باید اقدامی کرد، یعنی میبایستی زمانی که زلزلهسنجها خبر از فوران قریبالوقع این آتشفشان میدهند، باید وسایل کوچ دادن انسانهایی که در آن حوالی زندگی میکنند، فراهم کرد. بنابراین جبرگرایی به خودی خود به معنای تسلیم و منتظر ماندن نیست. عامل اراده برای حفظ یک سیستم به کجا میرود؟ مثلاً اگر قدرتهای بزرگ بخواهند که دولت دینی ایران بر قدرت باقی بماند؟ تحقق اراده – هر چند قوی و سازماندهی شده باشد- نیازمندِ شرایط تحقق است. این یک اصل علمی است و برای همهی پدیدهها و ارگانیسمها، از ذرهای تا کلان، صادق است. به عبارتی این جبر است که رابطه اراده با خودش را تنظیم میکند و نه بر عکس. زمانی که یک پدیدهی جبری در شرف تحقق است، طبق اصل ادامهی بقاء همه پدیدهها – هر کدام به فراخور حال خود-، مستقل از اراده و شعور خود، به اصطلاح راه را برای این تحول باز میکنند.
طبق مشاهدات تجربی ما از روند و الگوی منحنی تطوری جامعه ایران این حکم صادر شده که دولت کنونی ایران تا سال ۲۰۱۶ به اضمحلال میگراید. این به چه معناست؟ چه چیزی مضمحل میشود؟ و به چه علت؟ اولین اضمحلال در ساختارهایی صورت میگیرد که نیروی متصلکنندهی دین و دولت است. یعنی نهادهایی مانند رهبری، شورای نگهبان و شورای مصلحت نظام. زیرا طی روند چندین سالهی اخیر پیوستگاههای ارگانیسم اداری کشور با کل ارگانیسم (جامعه) کیفیت اطلاعاتپذیری و انتقالِ اطلاعات صحیح را از دست داده است یعنی دیگر توان پاسخگویی به نیازهای ارگانیسم بزرگتر، جامعه، را ندارد. بسیاری از عضوهای ارگانیسم بزرگ جامعه ایران طیِ مدت اخیرِ تطورِ خود از چنان رشدی برخوردار شده که متاسیون مغزی (متاسیون در ارگانیسم اداری) را طلب میکنند. سیستم اداری جامعه (یعنی دولت کنونی) نمیداند که مستقل از اراده و شعور خود تکمیل کنندهی این شرایط نوین بوده است. یعنی مکانیسمی را که با انقلاب مشروطیت آغاز شد، ادامه داد، با تمام خار و خاشاکی که به آن اضافه نمود. رضاشاه در دورهی کشورداریاش شالودهی زمخت ارتباطی را نهاد: راهآهنها، راهها، مدارس، دانشگاهها و نهادهایی که ارتباط گروههای اجتماعی با هم بیشتر گردید. در دوران محمدرضاشاه نیز این روند ادامه یافت. اگر در زمان رضاشاه برای اولین بار ارتباط بین شهرهای مرکزی برقرار گردید، در دوران پسرش ارتباط بین همهی شهرهای کوچک و بزرگ متحقق شد. در دوران کنونی روند پیوستگی روستاها با شهرها – با امکانات مادی و ذهنی مجریان آن- متحقق گردید. دانشگاهها دیگر نه تنها در شهرهای بزرگ بلکه در شهرهای کوچک یا حتا بسیار کوچک نیز برپا شدند. این که چرا دولتمداران به اصطلاح دوآتشه دینی در ایران مانند طالبان در افغانستان عمل نمیکنند، نه در ماهیت مترقیانه یا علمپسندی آنهاست بلکه فقط به این علت است که آنها در مکانیسمی قرار گرفتهاند که قادر به عمل دیگری نیستند. یعنی اراده تک تک آنها در مقابل مکانیسم جبریِ از پیش موجودِ جامعه ایران به ضد خود تبدیل شده است.
ممکن است سوآل شود که آیا همهی جوامع از مکانیسم و تناوب تحولی ویژه خود برخوردارند؟ طبعاً جواب مثبت است. باید با دقت تاریخ کشورها را مطالعه نمود تا متوجه شد که مثلاً تایوان یا کنیا یا عربستان سعودی از چه تناوب تحولی برخوردارند.
در فوق ما از اولین اضمحلال سخن گفتیم، دومین اضمحلال کدام است؟ اضمحلال دوم روند جدایی ملتهایی مانند کرد، آذری و بلوچ است. یعنی باز جامعه ایران برای ارگانیکتر شدن خود باید کوچکتر بشود. همانگونه که گفته شد این جدایی باید به هنگام انقلاب مشروطیت صورت میگرفت. برای ارگانیکتر شدن جامعه ایران، هم مردم فارس، هم کرد، هم آذری و هم بلوچ به جدایی نیاز دارند. ضرورت این جدایی دوطرفه است. این ضرورت ناشی از ارادهی طرفداران یا مخالفانِ انفکاک نیست، بلکه ضرورتی است ذاتی و جبری. تاریخ سه هزار ساله ایران نشان داده است که اولاً این جداییها همواره صورت پذیرفته و مابقی توانستند به بقای خود ادامه دهند، ثانیاً (به لحاظ علمی مهمتر) بخش بزرگی از انرژی تاریخی دولتها و ملل موجود در ایران صرف تنظیم خود با هم و به ویژه با دولت مرکزی شده است که خود را به طور عمده در جنگها نشان داده است. ثالثاً ارگانیسمهای همگن و همجنس دارای کیفیات و ویژگیهای خود هستند که از مکانیسم و ساعتِ درونی تکاملی خود برخوردار هستند. تنظیم این به اصطلاح ساعتِ درونی تکاملی با ارگانیسمهای دیگر به معنای این است که آن ارگانیسم در این بستر همزیایی (Symbiose) به نفع ارگانیسم دیگری از خصوصیات و کیفیات خود دست بردارد. مثلاً در جوامع مردانه کنونی، زنان مجبورند خود را با مکانیسم و ساعت درونیِ تطوری مردان تنظیم نمایند و به همین علت ساختارها و نهادهای اجتماعی موجود نیز طبق همین ساعت و مکانیسم مردانه تنظیم شده است. طبعاً برای حل این مسئله باید ساختارها و نهادها جای خود را به ساختارها و نهادهای نوینی بدهند – یا در کنار این ساختارها و نهادهای اجتماعی مُدلهای دیگر ایجاد شود ! – که کل انسانها (زنان و مردان) بتوانند روند شکوفایی خود را متحقق نمایند. مکانیسم کنونی جامعهی ایران نیز همان مکانیسم تاریخیای است که عیلامیها در چندین قرن پیش بنا نهادند که بر مرکزیت و محور یک قوم معین (فارس) استوار شده است و همهی ارگانیسمهای غیرهمجنس و غیرهمگن مجبور بودند خود را با نیازهای بلاواسطهی این مرکزیت تطبیق دهند. به سخن دیگر مثلاً اگر از فردا تمام سازمان اداری و پُستهای تعیینکننده کشور در دست افراد بلوچ قرار گیرند عملکرد آنها به لحاظ کیفی فرقی با افراد فارس زبان نخواهد داشت زیر این افراد بلوچ مستقل از اراده و شعور خود، باید در جهت نیازهای این مکانیسم تاریخی عمل نمایند و منطقهی بلوچستان را همان قدر با برنامههای عمرانی تزئین خواهند کرد که تا کنون توسط مرکزیت فارسزبان صورت گرفته است. درست همانگونه که اعمال و کارکردهای بنیادگرایان اسلامی در مکانیسم تاریخی ایران با اعمال و کارکردهای همجنسان خود در مکانیسم تاریخی افغانستان، عربستان سعودی یا برنیدارالسلام – مستقل از ارادهشان – کاملاً متفاوت میباشد. به عبارتی مکانیسم درونی یک جامعه در مجموع خود ورای اراده حاملین آن عمل میکند.
ولی این پروسهی انفکاکهای آتی به چه نحو باید به فرجام برسد؟ پروسه وحدت یا انضمام و انفکاک یا جدایی در پدیدههای طبیعی یا اجتماعی با صرف انرژی توأم است. به اصطلاح فیزیکی چه دو اتم به هم جوش بخورند (fusionieren) یا یک اتم شکافته شود (spalten) باید انرژی مصرف شود تا بتواند انرژی بزرگتری را آزاد نماید. این یک قانون طبیعی است. این قانون، هم برای پدیدههای طبیعی صادق است و هم برای پدیدههای اجتماعی. در حوزههای اجتماعی این انرژی یا باید خود را به شکل انرژی فیزیکی بیان کند یعنی نیروی قهر یا به عبارتی جنگ یا انرژی مغزی در خلال یک پروسه مسالمتآمیز. بنابراین پروسهی جدایی یا انفکاک ملل فوقالذکر از ملت محور یعنی فارس نیازمند صرف انرژی است: یا به شکل مسالمتآمیز یا جنگ. این روند حتمی را میتوان از طریق یک راهحل میانی (مسالمتآمیز) یعنی الگوی شناختهشدهی فدرالیسم حل نمود. ولی این الگو راه حل نهایی نیست. راه حل نهای، انفکاک و جدایی است. تاریخ جهانی نشان داده و هنوز هم در آینده نشان خواهد داد که ارگانیسمهای مستقل باید شرایط شکوفایی و روند مستقل ارگانیکشدن خود را داشته باشند.
سالهای آتی را باید اولین و بزرگترین فرصت تاریخی برای نیروهای تازهنفسِ آگاهِ ایرانی دانست. تحول آتی و اضمحلال ارگانیسم اداری در جامعهی ایران طی روند خودسامانِ خود حتمی است. ولی چه چیزی از درون این تحول بیرون خواهد آمد؟ همانگونه که گفته شد چگونگی این تحول غیرقابل پیشبینی است. ما نمیدانیم که قهر انسانی یا طبیعی یا وحی الهی یا پروازِ فاخته بر آشیانهی «رهبری» یا ظهور «امامزمان» از چاه جمکران موجب این تحول میگردد. این امر غیرقابلِ پیشبینی است. ولی هر تحول نوینی، گذشته را به نوعی در خود نهفته دارد. این قانون عمومی است. همان گونه که فرزند انسان، ۵۰ درصد از ژنهای مادر و ۵۰ درصد از ژنهای پدر را میگیرد ولی در عین حال جمع جبری آنها نیست. این انسان، پدیدهی دیگری است که گذشته جدیدی را در خود حمل میکند. ارگانیسمهای کوچک و بزرگی که در سیستم اداری کنونی موجود هستند مجبورند خود را با شرایط نوین آتی تطبیق دهند یعنی باید طی یک روند خودتعدیلی و خودتصحیحی برای ادامهی بقا، - روندی که به گونهی خودسامان شکل میگیرد - جایگاه خود را در ساختار بعدی فراهم نمایند. به همین دلیل بسیاری از «ژن»های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی امروزی در پدیدهی نوین فردا وجود خواهند داشت. و این امر را هم با هیچ نیروی قهری یا اراده نمیتوان مانع شد. این قانون ادامهی بقا و شکلپذیری تطبیقی است. ولی وظیفهی نیروهای تازه نفسِ آگاه چیست؟ وظیفهی نیروهای تازه نفس، ساماندهی آگاهانه تا بتوانند انرژی جدیدی در این پروسهی خودسامان وارد کنند و «فضای تحول» را چند بُعدی نمایند. به عبارتی تشکیل احزاب و سازمانهایی با برنامههای شفاف که با دینامیک آتی جامعه ایران منطبق باشد.
|